یادم هست که از پدر شهدا پرسیدم، دلتان برای پسرها تنگ نمی‌شود؟ گفت «یک نفر هم قبلاً این سؤال را از من پرسید. گفتم؛ در زمان جنگ صحنه‌ای را دیده‌ام که هر وقت آن را به یاد می‌آورم، از رفتن بچه‌ها پشیمان که هیچ، دلتنگ هم نمی‌شوم».

گروه جهاد و مقاومت مشرق - روز عید فطر امسال، پدر گرانقدر شهیدان «داوود، رسول و علیرضا خالقی‌پور به فرزندانش پیوست.

همان مردی که باورمان نمی‌شود آنقدر احساساتی باشد که از خط مقدم جهاد در لبنان، برای همسرش همراه نامه‌ «یک مشت شکوفه‌های بادام» بفرستد. آن هم در بحبوحه جنگ!  

همان مردی که از سال 60 تا 67 در جبهه‌های داخلی و خارجی رزمنده بود و از بسیجیان قدیمی و جانباز به شمار می‌آمد اما وقتی از خودش می‌پرسی می‌گفت "جبهه نبوده‌ام!" انگار تنها جهادی را قبول دارد که به شهادت منتهی شده باشد و دیگر هیچ... همسر شیرزنش می‌گفت «هنوز هم تا صحبتی شود، گریه می‌کند که من پیش‌قدم بودم، اما بچه‌ها از من پیشی گرفتند! البته خودش در لبنان جانباز شده. به‌واسطه یک موج انفجار از ناحیه گوش مجروح شد. اما راضی نیست! دائم می‌گوید" نه! نشد..."» و من به این می‌اندیشم که دیگر چه باید می‌شد که تو و همسرت رضایت بدهید که دینتان را ادا کرده‌اید؟!

مردی با لهجه زیبای آذری که بعد از دیدار با امام امت گفته بود «می‌ارزد انسان فرزندانش را بدهد و امام خویش را از نزدیک ببیند... امامی که ما دیدیم به حق فرزند خلف رسول‌ الله (صلی الله علیه و آله و سلم) و علی ابن ابیطالب (علیه السلام) بود» و بعدها آرزوی دیدار دوباره مولایش امام خامنه‌ای را داشت...

همان مولایی که او درباره‌اش می‌گفت «شکر خدا مملکت ما، مملکت خوبی است و رهبر خوبی داریم. من زمان طاغوت را دیده‌ام. الآن که 32 سال از انقلاب می‌گذرد دنیا از ما الهام گرفته. منتها این بی‌چاره‌ها رهبر ندارند. با صدای انقلاب ما دنیا در حال بیدار شدن است. ما همین را می‌خواستیم. اما بعضی هستند که قدر این آزادی را نمی‌دانند. باید قدر این آزادی و این رهبر را بدانیم. رهبر یک نفر است و گرفتاری زیاد دارد و نمی‌تواند با همه ملاقات کنند اما بقیه مسئولین باید به درد مردم برسند و ببینند مردم چه می‌خواهند.» انگار تمام قد مسئولیت علمداری انقلاب را به عهده گرفته‌ بود این مرد و همسرش و خانواده‌اش...

به قول همسرش اگر من و حاج‌آقا یک‌دل نبودیم، بعد از شهادت پسرها، یا من یا حاج‌آقا تقصیرها را به گردن یکدیگر می‌انداختیم. اما شکر خدا اگر زمانی پیش می‌آمد که من ناراحت بودم، پدرشان با زبانی شیرین با من حرف می‌زد و می‌گفت «مگر ما پشیمان هستیم؟» دلم آرام می‌گرفت. اگر پدرشان ناراحت بود، من او را آرام می‌کردم و به همدیگر دلداری می‌دادیم.

همان مردی که به خودم گفت "بنویسید مشکلات مردم را... باید مسئولین با مردم روبه‌رو شوند. در اتاق‌های در بسته و با تکیه به گزارش‌ دیگران، مشکلات مردم حل نمی‌شود! از افرادی که مسئولیت قبول می‌کنند خواهش می‌کنم فقط به گزارش قانع نشوند. دَرِ اتاق‌هایشان را باز کنند تا مردم با آنها صحبت کنند." و آرزویش این بود که «هیچ بیماری به‌دلیل نداشتن هزینه درمان از بیمارستان رد نشود!» و این را به امام خامنه‌ای هم گفته بود.

یادم هست که از پدر شهدا پرسیدم، دلتان برای پسرها تنگ نمی‌شود؟ گفت «یک نفر هم قبلاً این سؤال را از من پرسید. گفتم؛ در زمان جنگ صحنه‌ای را دیده‌ام که هر وقت آن را به یاد می‌آورم، از رفتن بچه‌ها پشیمان که هیچ، دلتنگ هم نمی‌شوم. در بیابان‌های اطراف شلمچه، 24 دختر جوان عرب خودشان را در خاک زنده به‌گور کردند تا به دست دشمن نیفتند... بعد از عملیات که منطقه شلمچه به نیروهای ما برگشت، وقتی جنازه این دختران را از خاک بیرون آوردند یاد این شعر فردوسی افتادم که 800 سال پیش می‌گفت: همه سر به سر تن به کشتن دهیم، از این به که سر به دشمن دهیم...»

مادر می‌گفت بعد از شهادت پسرها، یکی از بچه‌های بسیج محله از حاج‌آقا پرسید «شهادت در خانواده شما چطور بود؟» حاجی یک لیوان آب را برداشت و گفت «ببینید این لیوان را، زندگی ما مثل این بود که این لیوان را از عسل پر کنید. اینقدر شیرین بود. شهادت هرکدام از بچه‌ها مثل یک قاشق زهر بود که داخل این عسل ریخته شد. اما آنقدر این عسل شیرین بود که بر زهر قالب شد. ما اجازه ندادیم تلخی شهادت بچه‌ها در خانه رشد کند.» خدا را شکر که هنوز هم هیچ خلل و ناراحتی از داغ بچه‌ها در دل ما ایجاد نشده. از همان روز اول انقلاب بودیم و الآن هم هستیم.

همان مردی که دائماً‌ به زبان ترکی زمزمه ‌می‌کرد «عاشقم، در راه هدفم ثابت قدمم؛ با انقلاب هستم، همانطور که روز اول بودم» خودش که حرفش را اثبات کرده بود اما گویا تکرار می‌کرد تا تاریخ را شرمنده خود کند!   

همانی که بسیجی‌ها می‌گفتند حاجی بالای سر جنازه پسرهایش می‌گفت "خدایا شکرت که بچه‌هایم از جبهه حق علیه باطل می‌آیند و از زندان و شورآباد نیامدند." و همانجا کنار جنازه‌ها سجده شکر به جا آورد. همان روزی که 2 جنازه را همزمان به او دادند و دقایقی قبل‌تر نرسیده به جنازه پسرهایش، سرش به میله‌ای نزدیک معراج برخورد کرد که تا پایان عمر نشانه سوراخ‌شدگی روی پیشانی‌اش بود. همان‌جا گفته بود «الهی، این را بگذار جای گناهانم...»

همان مردی که بعد از آن وقتی به خانه رسید، کنار در ایستاد و بالا نمی‌آمد. همسرش می‌گفت صدایش زدم و گفتم «حاجی، چرا داخل نمی‌آیید؟» گفت «از تو خجالت می‌کشم! رفته بودم بچه‌ها را برایت بیاورم، با شرمساری برگشتم... تمام عمرم سعی کرده بودم تو را خوشبخت کنم، نتوانستم...اما امروز حس می‌کنم تو خوشبخت‌ترین مادری! بچه‌هایت تو را خوشبخت کردند. هم این دنیایت آباد شد هم آن دنیایت.»

صحبت از یک مرد است در قد و قواره «مردی واقعی»! از همان‌ها که تاریخ برای دیدن نمونه‌ای دیگر از آن باید قرن‌ها به خود بپیچد تا یک اسطوره به دنیا نشان دهد.

اولین و آخرین‌باری که او را زیارت کردم، می‌گفت «از خدا می‌خواهم ایمان جوانان قوی شود و پرچم اسلام در تمام دنیا سربلند باشد.» و ادامه داد:

«شکر خدا هرچه ز خدا طلبیدم، بر امت نهایت خود کامروا شد

هرچند که پیر و خسته‌دل و ناتوان شدم، هر دم که یاد روی تو کردم، جوان شدم»

به قول همسرش «خدا را شکر، الحمدلله،‌ ما همیشه در کنار انقلاب بودیم، نه رودرروی انقلاب.»

و حالا این مرد بین ما نیست! چند روز از رفتنش می‌گذرد. شاید اگر بگویم ایرانی‌ها و بخصوص تهرانی‌ها باید تا قیامت حسرت دیدار او را داشته باشیم، گزافه نباشد. یک مستجاب‌الدعوه واقعی از بینمان رفته و قدر او را آنچنان که باید نشناختیم.

بزرگ مرد ساکن محله نازی‌آباد تهران، خیابان شهید اکبر مشهدی، «حاج محمود خالقی‌پور»‌ در شانزدهم تیرماه سال 95 میهمان فرزندانش گشت.

روحش شاد!
منبع: فارس

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • انتشار یافته: 1
  • در انتظار بررسی: 0
  • غیر قابل انتشار: 0
  • حسن نیاسری ۰۶:۳۰ - ۱۳۹۵/۰۴/۲۲
    0 0
    رحمت و رضوان خدا بر روح شهدا و خاندان بزرگوارشان .

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس