گروه فرهنگ و هنر مشرق - شیفتگی کوئنتین تارانتینو به سینمای ژانر در حفظ و گسترش این سینما به سادگی قابل تشخیص است: در عین آن که واقف است فیلمهای شاخص ساخته شده در چهارچوب ژانر غالباً طوری طراحی شدهاند که بنیان غریزهی تماشاگرشان را نشانه بروند، احترامی که نثارشان میکند جزئی ضروری و لاینفک از علاقهاش به تدارکی هر چه مفصلتر از تصویرسازیهای به غایت غیرمعمولی است که میتوانند نقابهایی برای درکی عمیق از ژانر باشند.
هشتمین فیلم بلند او، هشت آدم نفرت انگیز، وسترن «قاتل کیست؟» بی مایه را در همان لایهی سطحی با آغوشی باز میپذیرد بدون آن که در مسیر تبدیل آن به تمرینی اساسی در واژهنامهی سینمایی، فرهنگی و تاریخی تارانتینو سکندری بخورد. علاوه بر این، محدود کردن خود و گروه همکارش به یک قصهی فشرده(هر چند سه ساعته)، به نوعی آستانهی تحمل تماشاگر را هم به چالش میکشد: یک تست «رور شاخ» {تست روان شناسی که در آن افراد تلقی خودشان را از لکههای عجیب و غریب جوهر میگویند و روان شناس بر اساس این تفسیر، نوع شخصیت یا عملکرد احساسی فرد یا حتی اختلالات ذهنیاش را تشخیص میدهد} مدام در حال تغییر برای این که ببیند چه طرفدارها و چه انتقاد کنندهها، چطور عیار(فرض یا تلقی شدهی) کارنامهی هنریاش را میسنجند.
نویسنده/کارگردانی که غالبا تمایل داشته فیلمش را با هیجانی توجه برانگیز شروع کند، در هشت آدم نفرت انگیز از تماشاگرش میخواهد صبر پیشه کند. به گزارش 24 قطعات انیو موریکونه (که به جالو {فیلمهای ترسناک ایتالیایی} نزدیکتر است تالئونه، اتمسفر دلهرهای نامطمئن هر چند قابل شناسایی تولید میکند) روی تصاویری واید اسکرین (عریضتر و غمگینانهتر از هر فیلمی که تارانتینو تا به حال (ساخته) از کوهها و چشم اندازههای پوشیده از برف پخش میشوند.
فراتر از سنت جذاب نمایش فیلم هفتاد میلیمتری، پخش قطعات تصنیفی در این محیط سراسر سفید شدهی تحریک کنندهی عمیق دید چشم تماشاگر( که بهتر از همه با زوم آهسته از مجسمهای مخوف به جنگلی از ریخت افتاده به تصویر کشیده شده است)، نشانههایی به غایت حساب شدهاند: پایان خوشی در کار نخواهد بود اما مطمئنا زیبایی در سرتاسر فیلم نمود خواهد داشت.
به عنوان نمونه فیلمی از تارانتینو، هشت آدم نفرت انگیز پیش از آن که با فاصلهای قابل توجه به غمانگیزترین فیلمش تبدیل شود، لحظات مفرح متعددی خواهد داشت. چنین تصویری از آمریکای بعد از جنگهای داخلی و قبل از صنعتی شدن (آمریکایی که در آن «این» جایزه بگیر سیاه پوست در نگاه جامعه قدری پذیرفتیتر است، حتی اگر صرفاً به این خاطر که لااقل حکومت میتواند تشخیص دهد «سیاهها» دیگر دوست ندارند«کاکاسیا» خوانده شوند)، کمتر از اراذل بی آبرو یا جانگوی زنجیر بریده نکوهش گر مسائل نژادی نیست.
در حالی که آن دو فیلم، «بستر» تارانتینو ( حرکت بین مرزهای داخلی، و ابعاد دو طرف آشکارا تعریف شده در کشمکشهای تاریخی) را ناگزیر گسترش دادند تا نقدی از جنگ، نژاد پرستی و کاپیتالیسم انگلی ارائه کنند، هشت آدم نفرت انگیز با همهی مضامین اصلی دوران حرفه ای کارگردانش مطابقت دارد و از طریق تنها سه لوکیشن(دلیجان، اصطبل، مسافرخانهی بین راهی) و کوچکترین گروه بازیگران از سگهای انباری به این سو، دیگر تمهای آثارش را بسط میدهد.
فیلم به معمایش پاسخ خواهد داد و با قدرت هم این کار را خواهد کرد، هر چند مسیر رسیدن به این گروه گشایی بیش از آن با فراغ بال(به تعبیر من، بیشتر «هاکس»ای) است که طرفداران احتمالا انتظار دارند. تقلیل دادن اکشن به تک اتاق و تاباندن نتایج بر پردهی هفتاد میلیمتری غرابت و پس زنندگی خودش را به همراه میآورد، اما این همان فیلمسازی کمیاب است که مبانی اصیل یکپارچه از جزئیات( فضای داخل قابها،نور، رنگ، تدوین، صدا، موسیقی و اجراها) را در عین اجتناب از
ریتمهای معلم مآبانه، هارمونیزه میکند؛ انگار که روایتش بر پایهی تصاویر بنا شده، نه بر عکس. تارانتینو و فیلمبردار اینک دائمیاش رابرت ریچاردسون حماسهی وسترن کمیابی خلق کردهاند که پیش از آن که نیم ساعت از شروع فیلم بگذرد، تصویرسازی مورد انتظار را کنار میگذارد و به جای آن تلاش میکند به بازیگر احترام بگذارد: به حرکتهای آنها، ژستهایشان، حالتهای متعددی که صورتهایشان میتوانند منتقل کنند.
وقتی این کمپوزیسیونهای واید اسکرین باشکوه ساخته میشوند، و علی رغم اصرار تارانتینو بر این که ما از زیبایی آنها را لذت ببریم( چیزی که در تأکید ترکیب بندی روی کلاهها، اسبها، واگنها و فضاهای عریض احاطه کنندهی هر کدام از شخصیتها مشهود میشود) داستان اصلی میتواند شروع شود، این اتفاق خیلی راحت میافتد: یک دلیجان حامل مأمور اعدام(جان راث) و آخرین شکارش (دیزی دامرگو) که مأمور اعدام خودش را متعهدانه به شکار زنجیر کرده، تصادفاً به سرباز سابق شمالی که حالا جایزه بگیر شده(سرگرد مار کوئیز وارن) و سرباز سابق جنوبی (کریس منیکس) که ظاهراً کلانتر جدید شهر مقصد (ردراک) است، برخورد میکند.
این که یک مأمور اعدام با عنوانش زندگی میکند و جنایتکاران و سربازان به یک اندازه از «حرفهای بودن»شان اعتبار کسب میکنند، درکی مشترک میان افراد سوار بر دلیجان است. گفت و گوها، بحث و جدلها، جوکها، رفاقتها و مشت زدنها جملگی در این سفر کوتاه رد و بدل میشوند؛ سفر کوتاهی که با تشدید طوفان متوقف میشود و رانندهی دلیجان، پیشنهاد پناه بردن به مسافرخانهی مینی را که در موقعیتهایی این چنینی برای گروههای درگیر آشناست، مطرح میکند.
آنها مینی، همسرش یا هیچ یک از کارکنان وفادارش را نخواهند یافت. در سوی دیگر در به طرز اسرار آمیزی داغان این مسافرخانه (فرصتی برای یکی از چندین جوک تکرار شوندهی فیلم)، جمعی از آدمهایی هستند که یا به عنوان مجموعهای کامل از شخصیتهای نمونهای ژانر نمود دارند. یا، طبق چیزی که به گمان من درستتر است، نمایش مثالیای است از اتاق انتظار سینمای وسترن در برزخ. آدمهای این سوی در که بیشتر با عنوان شغلی و انتخاب لباس قابل شناسایی هستند تا اسم، یک مأمور اعدام دگیر(از والدو موبری)، یک مکزیکی(باب)، یک کابوی(جو گیج) و ژنرال سابق جنوبی(سنفورد اسمیترز) را شامل میشوند. کنایهی بزرگ در پس این کنار هم گذاشتن سادهی آدمهای خشن گیر افتاده در یک اتاق این است که صرفاً به این خاطر این قدر ادامه پیدا میکند که شخصیتهایش، هر کدام اساسا بنا شده حول معرفیها و کنشهای هم قطارانشان، آن قدر بیمحابا یا لجام گسیخته رفتار نخواهند کرد که اگر بر عهدهی خودشان بود، رفتار میکردند.
روابط میان گروههای کوچک در حال گفت و گو، نیروی محرکهی فیلم میشود و نیمهی نخست این فیلم 187 دقیقهای، نمونهای استثنایی از اسطورهسازی در مقیاس کوچک است. این روابط، ملت آن دوران و خود آگاهی ملیاش را با قلم موی سنجیدهای نقاشی میکنند: چه بستر مشترکی باشد که آدمها در آن روی باورهایشان میایستند و چه محرکی برای آنالیز دقیق این که کدام یک از باورهایشان را مخفی کردهاند، تقریبا برای هر کسی این امکان هست که با تعریف داستان از نگاه خودش با دیگری ارتباط برقرار کند و تارانتینو با محصور کردن شخصیتها در نماهای دو نفرهای که تقریبا هیچ کس دیگری در آن دیده نمیشود، تأثیر آن را بیشتر هم میکند.
موارد زیر، بیش از آن که راهی مفرح برای پی ریزی بده بستانهای کوچک و بزرگ باشند، در آزمودن صبری که تماشاگر باید پیش از رسیدن به هر چیزی پیشه کند، کارکرد دارند: نماهای واید از بازیگران مختلف در حالات گوناگون گفت و گو، پیش از آن که به کلوزآپها و انتخاب نقطهی جدید فوکوس قطع شوند؛ نمای از سقف، و طرح ضمنی این که ممکن است بازیگر نادیدهای آن بالا منتظر باشد و پاسخ به آن با قرینهای بصری در ساعات بده؛ و الگوهای تدوینی به دقت کنترل شده با نوسان دائمی بین دو طرف بحث و ایجاد فضای برابر پیرامون و پشت کاراکترها برای تأکید روی وجوه مشترک و به همان اندازه هم روی تفاوتها، که وحدت بخش کلمات، تصاویر و شخصیتها خواهند بود.
یک نکته بحث انگیز، چگونگی تعامل هشت آدم نفرت انگیز است با شخصیتهایش؛ مخصوصاً اندک شخصیتهای غیر سفید یا غیر مرد. مهمترین نکتهای که پیش از ادامهی بحث باید در نظر داشت این است که تارانتینو به هیچ کدام از اعضای این اکتت{ گروه هشت نفره} صراحتاً تعلق خاطری نشان نمیدهد. اگر چه لذت آشکاری در دنبال کردن سازماندهی اولیه، «چرا»ها، «چه»ها و «چهکسی»های این سناریو و افزایش پلکانیشان در طول فیلم هست (انگار قرار بوده نکتهی لذت بخشی در این مراحل پیدا شود تا تجربهی تماشای این نمایش سرشار از جزئیات در مکانی چنین قفل شده را توجیه کند) اما پاسخ آنچه تماشاگر را به هیجان میآورد، خشونت است؛ خشونتی نه چندان غیر قابل پیش بینی اما از نوعی جدید.
اگر در متفاوت بودن خشمی که در اینجا منفجر میشود تردید دارید، کافی است به این فکر کنید که اولین فیلم پساجانگویی تارانتینو، کشتن یک ژنرال جنوبی به دست یک جایزه بگیر سیاه پوست را به تصویر می کشد که نه باشکوه جلوه داده شده و نه دلیل کاملاً موجهی برای آن وجود دارد. این نه باشکوه جلوه دادن خشونت، که حس تحقیر نسبت به آن است.
واژهنامهی تصویری تارانتینو غالبا معجون غریب و متفاوتی از بلند کردنهایش از بقیهی فیلمسازان و خلاقیتهایی فردی است که برای ریتم و حال و هوای یک صحنهی خاص به خوبی کارکرد دارند. در هشت آدم نفرت انگیز هم چنین است اما این آن بلند کردنها و خلاقیتهای فردی در اینجا به گونهای غیر قابل انتظار با هم تلاقی کردهاند.
در اصل این سناریوی محصور، نوعی«خانهی مفرح آینهای» را خلق کرده:«تصاویر، فراز و نشیب آهنگ صداها، افههای تصویری و استایلهایی از اجرا که تکرار مجموعه آثار قبلی فیلمساز هستند اما درون روایتی از زوال و بین آدمهایی که تماشاگر بیشترین حس تحقیر را نسبت بهشان دارد، به دام افتادهاند چیزی که در فیلمهای گذشته برای جذابیت، کمدی یا تعلیقهای مدل قدیمی استفاده میشد، حالا انحرافی از «خود» اریژینالش است؛ آزاردهندهتر است و غیراخلاقیتر؛ یا تهی شده از ارزش سرگرم کنندگی یا سرگرم کننده در خوفناکترین شکل ممکن.
من به طور خاص در برابر گروتسک چندشآور هجویههای پیش از این سرگرم کننده، یا رجوعی کاملاً خاص و حیاتی به مقدمهی فیلم اراذل بی آبرو( که حالا بیشتر پیش درآمدی برای نابودی است تا تصویری از رجعت به گذشته) بی حس شدهام.
وقتی قدیمیترین همکاران تارانتینو در میان آخرین بازماندهها هستند ( بالاخص اجرای تیم راث که به نوعی نقطهی تلاقی آثار گذشته و حال تارانتینوست، یا این برداشت من است وقتی نقش از والدو موبری به عنوان نسخهی معلم مآبتر و در عین حال شرورتر دکتر کینگ شولتز نوشته، ملبس و بازی میشود) با نوعی دوباره خلق نقطهی اوج پایانی پالپ فیکشن روبهرو هستیم. اما برخلاف آن سکانس پالپ فیکشن که در آن شخصی اسلحه را به سمت فردی دیگر نشانه رفته و با او صحبت میکند، و با «تو»ها و «تو هستی»های عامدانه، فیلمنامه را شخصی میکند، پایانبندی هشت آدم نفرت انگیز واضح میکند-انگار از اول واضح نبوده- که تارانتینو علاقهاش را به قصههای رستگاری یا معجزه از دست داده است.
این هم آمیزی «سرگرمی غافلگیر کننده» و «نگاه تلخ به گذشته و حال آمریکا» تنها زمانی به بیشترین پتانسیلاش میرسد که تماشاگر مشتاق به پذیرش تمامی مراحل آن باشد؛ ازسیگنالهای هشدار دهندهی موریکونه تا خرده نانهای ( در این مورد، آب نبات ژلهایهای) پخش شدهی روی کف اتاق. به عنوان تماشاگری که با هر مرحله از فیلم همراه شدم، تجربهی تماشای مضمون محوریاش همان قدر رضایت بخش بود که جمعبندی هراس آورش، آشفته کننده بود.
با هر چه هوشمندتر شدن تارانتینودر مقام آرکستاتور فیلمنامهها، شخصیتها و پایانبندیها، فیلمهایش در ویرانگری بمب ساعتی گونهشان، شدیدتر میشوند. خوش شانس هستیم که کماکان میتوانیم شاهد این باشیم که یک هنرمند بزرگ آمریکایی با ورود به گسترهای جدید، خطر میکند.
هشتمین فیلم بلند او، هشت آدم نفرت انگیز، وسترن «قاتل کیست؟» بی مایه را در همان لایهی سطحی با آغوشی باز میپذیرد بدون آن که در مسیر تبدیل آن به تمرینی اساسی در واژهنامهی سینمایی، فرهنگی و تاریخی تارانتینو سکندری بخورد. علاوه بر این، محدود کردن خود و گروه همکارش به یک قصهی فشرده(هر چند سه ساعته)، به نوعی آستانهی تحمل تماشاگر را هم به چالش میکشد: یک تست «رور شاخ» {تست روان شناسی که در آن افراد تلقی خودشان را از لکههای عجیب و غریب جوهر میگویند و روان شناس بر اساس این تفسیر، نوع شخصیت یا عملکرد احساسی فرد یا حتی اختلالات ذهنیاش را تشخیص میدهد} مدام در حال تغییر برای این که ببیند چه طرفدارها و چه انتقاد کنندهها، چطور عیار(فرض یا تلقی شدهی) کارنامهی هنریاش را میسنجند.
نویسنده/کارگردانی که غالبا تمایل داشته فیلمش را با هیجانی توجه برانگیز شروع کند، در هشت آدم نفرت انگیز از تماشاگرش میخواهد صبر پیشه کند. به گزارش 24 قطعات انیو موریکونه (که به جالو {فیلمهای ترسناک ایتالیایی} نزدیکتر است تالئونه، اتمسفر دلهرهای نامطمئن هر چند قابل شناسایی تولید میکند) روی تصاویری واید اسکرین (عریضتر و غمگینانهتر از هر فیلمی که تارانتینو تا به حال (ساخته) از کوهها و چشم اندازههای پوشیده از برف پخش میشوند.
فراتر از سنت جذاب نمایش فیلم هفتاد میلیمتری، پخش قطعات تصنیفی در این محیط سراسر سفید شدهی تحریک کنندهی عمیق دید چشم تماشاگر( که بهتر از همه با زوم آهسته از مجسمهای مخوف به جنگلی از ریخت افتاده به تصویر کشیده شده است)، نشانههایی به غایت حساب شدهاند: پایان خوشی در کار نخواهد بود اما مطمئنا زیبایی در سرتاسر فیلم نمود خواهد داشت.
به عنوان نمونه فیلمی از تارانتینو، هشت آدم نفرت انگیز پیش از آن که با فاصلهای قابل توجه به غمانگیزترین فیلمش تبدیل شود، لحظات مفرح متعددی خواهد داشت. چنین تصویری از آمریکای بعد از جنگهای داخلی و قبل از صنعتی شدن (آمریکایی که در آن «این» جایزه بگیر سیاه پوست در نگاه جامعه قدری پذیرفتیتر است، حتی اگر صرفاً به این خاطر که لااقل حکومت میتواند تشخیص دهد «سیاهها» دیگر دوست ندارند«کاکاسیا» خوانده شوند)، کمتر از اراذل بی آبرو یا جانگوی زنجیر بریده نکوهش گر مسائل نژادی نیست.
در حالی که آن دو فیلم، «بستر» تارانتینو ( حرکت بین مرزهای داخلی، و ابعاد دو طرف آشکارا تعریف شده در کشمکشهای تاریخی) را ناگزیر گسترش دادند تا نقدی از جنگ، نژاد پرستی و کاپیتالیسم انگلی ارائه کنند، هشت آدم نفرت انگیز با همهی مضامین اصلی دوران حرفه ای کارگردانش مطابقت دارد و از طریق تنها سه لوکیشن(دلیجان، اصطبل، مسافرخانهی بین راهی) و کوچکترین گروه بازیگران از سگهای انباری به این سو، دیگر تمهای آثارش را بسط میدهد.
فیلم به معمایش پاسخ خواهد داد و با قدرت هم این کار را خواهد کرد، هر چند مسیر رسیدن به این گروه گشایی بیش از آن با فراغ بال(به تعبیر من، بیشتر «هاکس»ای) است که طرفداران احتمالا انتظار دارند. تقلیل دادن اکشن به تک اتاق و تاباندن نتایج بر پردهی هفتاد میلیمتری غرابت و پس زنندگی خودش را به همراه میآورد، اما این همان فیلمسازی کمیاب است که مبانی اصیل یکپارچه از جزئیات( فضای داخل قابها،نور، رنگ، تدوین، صدا، موسیقی و اجراها) را در عین اجتناب از
ریتمهای معلم مآبانه، هارمونیزه میکند؛ انگار که روایتش بر پایهی تصاویر بنا شده، نه بر عکس. تارانتینو و فیلمبردار اینک دائمیاش رابرت ریچاردسون حماسهی وسترن کمیابی خلق کردهاند که پیش از آن که نیم ساعت از شروع فیلم بگذرد، تصویرسازی مورد انتظار را کنار میگذارد و به جای آن تلاش میکند به بازیگر احترام بگذارد: به حرکتهای آنها، ژستهایشان، حالتهای متعددی که صورتهایشان میتوانند منتقل کنند.
وقتی این کمپوزیسیونهای واید اسکرین باشکوه ساخته میشوند، و علی رغم اصرار تارانتینو بر این که ما از زیبایی آنها را لذت ببریم( چیزی که در تأکید ترکیب بندی روی کلاهها، اسبها، واگنها و فضاهای عریض احاطه کنندهی هر کدام از شخصیتها مشهود میشود) داستان اصلی میتواند شروع شود، این اتفاق خیلی راحت میافتد: یک دلیجان حامل مأمور اعدام(جان راث) و آخرین شکارش (دیزی دامرگو) که مأمور اعدام خودش را متعهدانه به شکار زنجیر کرده، تصادفاً به سرباز سابق شمالی که حالا جایزه بگیر شده(سرگرد مار کوئیز وارن) و سرباز سابق جنوبی (کریس منیکس) که ظاهراً کلانتر جدید شهر مقصد (ردراک) است، برخورد میکند.
این که یک مأمور اعدام با عنوانش زندگی میکند و جنایتکاران و سربازان به یک اندازه از «حرفهای بودن»شان اعتبار کسب میکنند، درکی مشترک میان افراد سوار بر دلیجان است. گفت و گوها، بحث و جدلها، جوکها، رفاقتها و مشت زدنها جملگی در این سفر کوتاه رد و بدل میشوند؛ سفر کوتاهی که با تشدید طوفان متوقف میشود و رانندهی دلیجان، پیشنهاد پناه بردن به مسافرخانهی مینی را که در موقعیتهایی این چنینی برای گروههای درگیر آشناست، مطرح میکند.
آنها مینی، همسرش یا هیچ یک از کارکنان وفادارش را نخواهند یافت. در سوی دیگر در به طرز اسرار آمیزی داغان این مسافرخانه (فرصتی برای یکی از چندین جوک تکرار شوندهی فیلم)، جمعی از آدمهایی هستند که یا به عنوان مجموعهای کامل از شخصیتهای نمونهای ژانر نمود دارند. یا، طبق چیزی که به گمان من درستتر است، نمایش مثالیای است از اتاق انتظار سینمای وسترن در برزخ. آدمهای این سوی در که بیشتر با عنوان شغلی و انتخاب لباس قابل شناسایی هستند تا اسم، یک مأمور اعدام دگیر(از والدو موبری)، یک مکزیکی(باب)، یک کابوی(جو گیج) و ژنرال سابق جنوبی(سنفورد اسمیترز) را شامل میشوند. کنایهی بزرگ در پس این کنار هم گذاشتن سادهی آدمهای خشن گیر افتاده در یک اتاق این است که صرفاً به این خاطر این قدر ادامه پیدا میکند که شخصیتهایش، هر کدام اساسا بنا شده حول معرفیها و کنشهای هم قطارانشان، آن قدر بیمحابا یا لجام گسیخته رفتار نخواهند کرد که اگر بر عهدهی خودشان بود، رفتار میکردند.
روابط میان گروههای کوچک در حال گفت و گو، نیروی محرکهی فیلم میشود و نیمهی نخست این فیلم 187 دقیقهای، نمونهای استثنایی از اسطورهسازی در مقیاس کوچک است. این روابط، ملت آن دوران و خود آگاهی ملیاش را با قلم موی سنجیدهای نقاشی میکنند: چه بستر مشترکی باشد که آدمها در آن روی باورهایشان میایستند و چه محرکی برای آنالیز دقیق این که کدام یک از باورهایشان را مخفی کردهاند، تقریبا برای هر کسی این امکان هست که با تعریف داستان از نگاه خودش با دیگری ارتباط برقرار کند و تارانتینو با محصور کردن شخصیتها در نماهای دو نفرهای که تقریبا هیچ کس دیگری در آن دیده نمیشود، تأثیر آن را بیشتر هم میکند.
تقریبا هر اکشنی طوری نوشته، تصنیف، اجرا، و برای گوش به دقت سازماندهی شده (این فیلم بهترین طراحی صدا را در بین تمام فیلمهای تارانتینو دارد؛ از طوفان پر سر و صد ی بیرونی تا صدای جینگ جینگ اشیا تا مجموعهی افههای صوتی هنگام اوج گرفتن خشونت) که یک «نمایشی بودن خود آگاه»، یا حتی مهارت را به رخ بکشد(بیشتر از یک بار به این فکر کردم که هشت آدم نفرت انگیز بیشترین نزدیکی تارانتینو به فیلمهای متأخر آلن رنه خواهد بود، گرچه هیچ کس نمیداند او این را در کارهای بعدیاش تا کجا پیش خواهد برد) گاهی اوقات به نظر میرسد که نوردهی به محیطی خاص (مثل نورانی شدهترین دلیجان جهان) توجیه منطقی نداشته باشد اما تأکید ریچاردسون، بر نورپردازی به شدت حساب شدهی شبه تئاتریاش، زمانی که حرکتهای یک شخصیت غالبا منتقل کنندهی استرس بر آمده از کوچک بودن فضاست اهمیت چشمگیری پیدا میکند.
موارد زیر، بیش از آن که راهی مفرح برای پی ریزی بده بستانهای کوچک و بزرگ باشند، در آزمودن صبری که تماشاگر باید پیش از رسیدن به هر چیزی پیشه کند، کارکرد دارند: نماهای واید از بازیگران مختلف در حالات گوناگون گفت و گو، پیش از آن که به کلوزآپها و انتخاب نقطهی جدید فوکوس قطع شوند؛ نمای از سقف، و طرح ضمنی این که ممکن است بازیگر نادیدهای آن بالا منتظر باشد و پاسخ به آن با قرینهای بصری در ساعات بده؛ و الگوهای تدوینی به دقت کنترل شده با نوسان دائمی بین دو طرف بحث و ایجاد فضای برابر پیرامون و پشت کاراکترها برای تأکید روی وجوه مشترک و به همان اندازه هم روی تفاوتها، که وحدت بخش کلمات، تصاویر و شخصیتها خواهند بود.
یک نکته بحث انگیز، چگونگی تعامل هشت آدم نفرت انگیز است با شخصیتهایش؛ مخصوصاً اندک شخصیتهای غیر سفید یا غیر مرد. مهمترین نکتهای که پیش از ادامهی بحث باید در نظر داشت این است که تارانتینو به هیچ کدام از اعضای این اکتت{ گروه هشت نفره} صراحتاً تعلق خاطری نشان نمیدهد. اگر چه لذت آشکاری در دنبال کردن سازماندهی اولیه، «چرا»ها، «چه»ها و «چهکسی»های این سناریو و افزایش پلکانیشان در طول فیلم هست (انگار قرار بوده نکتهی لذت بخشی در این مراحل پیدا شود تا تجربهی تماشای این نمایش سرشار از جزئیات در مکانی چنین قفل شده را توجیه کند) اما پاسخ آنچه تماشاگر را به هیجان میآورد، خشونت است؛ خشونتی نه چندان غیر قابل پیش بینی اما از نوعی جدید.
واژهنامهی تصویری تارانتینو غالبا معجون غریب و متفاوتی از بلند کردنهایش از بقیهی فیلمسازان و خلاقیتهایی فردی است که برای ریتم و حال و هوای یک صحنهی خاص به خوبی کارکرد دارند. در هشت آدم نفرت انگیز هم چنین است اما این آن بلند کردنها و خلاقیتهای فردی در اینجا به گونهای غیر قابل انتظار با هم تلاقی کردهاند.
در اصل این سناریوی محصور، نوعی«خانهی مفرح آینهای» را خلق کرده:«تصاویر، فراز و نشیب آهنگ صداها، افههای تصویری و استایلهایی از اجرا که تکرار مجموعه آثار قبلی فیلمساز هستند اما درون روایتی از زوال و بین آدمهایی که تماشاگر بیشترین حس تحقیر را نسبت بهشان دارد، به دام افتادهاند چیزی که در فیلمهای گذشته برای جذابیت، کمدی یا تعلیقهای مدل قدیمی استفاده میشد، حالا انحرافی از «خود» اریژینالش است؛ آزاردهندهتر است و غیراخلاقیتر؛ یا تهی شده از ارزش سرگرم کنندگی یا سرگرم کننده در خوفناکترین شکل ممکن.
من به طور خاص در برابر گروتسک چندشآور هجویههای پیش از این سرگرم کننده، یا رجوعی کاملاً خاص و حیاتی به مقدمهی فیلم اراذل بی آبرو( که حالا بیشتر پیش درآمدی برای نابودی است تا تصویری از رجعت به گذشته) بی حس شدهام.
وقتی قدیمیترین همکاران تارانتینو در میان آخرین بازماندهها هستند ( بالاخص اجرای تیم راث که به نوعی نقطهی تلاقی آثار گذشته و حال تارانتینوست، یا این برداشت من است وقتی نقش از والدو موبری به عنوان نسخهی معلم مآبتر و در عین حال شرورتر دکتر کینگ شولتز نوشته، ملبس و بازی میشود) با نوعی دوباره خلق نقطهی اوج پایانی پالپ فیکشن روبهرو هستیم. اما برخلاف آن سکانس پالپ فیکشن که در آن شخصی اسلحه را به سمت فردی دیگر نشانه رفته و با او صحبت میکند، و با «تو»ها و «تو هستی»های عامدانه، فیلمنامه را شخصی میکند، پایانبندی هشت آدم نفرت انگیز واضح میکند-انگار از اول واضح نبوده- که تارانتینو علاقهاش را به قصههای رستگاری یا معجزه از دست داده است.
این هم آمیزی «سرگرمی غافلگیر کننده» و «نگاه تلخ به گذشته و حال آمریکا» تنها زمانی به بیشترین پتانسیلاش میرسد که تماشاگر مشتاق به پذیرش تمامی مراحل آن باشد؛ ازسیگنالهای هشدار دهندهی موریکونه تا خرده نانهای ( در این مورد، آب نبات ژلهایهای) پخش شدهی روی کف اتاق. به عنوان تماشاگری که با هر مرحله از فیلم همراه شدم، تجربهی تماشای مضمون محوریاش همان قدر رضایت بخش بود که جمعبندی هراس آورش، آشفته کننده بود.
با هر چه هوشمندتر شدن تارانتینودر مقام آرکستاتور فیلمنامهها، شخصیتها و پایانبندیها، فیلمهایش در ویرانگری بمب ساعتی گونهشان، شدیدتر میشوند. خوش شانس هستیم که کماکان میتوانیم شاهد این باشیم که یک هنرمند بزرگ آمریکایی با ورود به گسترهای جدید، خطر میکند.