کد خبر 482192
تاریخ انتشار: ۲۴ مهر ۱۳۹۴ - ۱۵:۳۹

40 قطعه شعر از شاعران برجسته آئینی ویژه روز سوم محرم الحرام

 گروه دین مشرق- به مناسبت برگزاری سوگواری سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین(علیه السلام)، 40 قطعه شعر از شاعران آئینی برجسته و به نام کشور را با موضوع "حضرت رقیه(سلام الله علیه)"، به محبان آل الله (علیهم السلام) تقدیم می نماید.

اشعار شب سوم محرم؛ حضرت رقیه (س)

 امشب که با تو انس به ویران گرفته ام
ویرانه را به جای گلستان گرفته ام

امشب شب مبارک قدر است و من تو را
بر روی دست خویش چو قرآن گرفته ام

پاداش تشنه کامی و اجر گرسنگی
گل بوسه ایست کز لب عطشان گرفته ام

از بس که پابرهنه به صحرا دویده ام
یک باغ گل زخار مغیلان گرفته ام

از میزبانی ام خجلم سفره ام تهی ست
نان نیست جان زمقدم مهمان گرفته ام

زهرا به چادرش زعلی می گرفت رو
من از تو رو به موی پریشان گرفته ام

من بلبل حسینم و افتادم از نوا
چون جغد، آشیانه به ویران گرفته ام

بر داغدیده شاخۀ گل هدیه می برند
من جای گل، سرِ تو به دامان گرفته ام

(میثم) مدار خوف زموج بلا که من
دست تو را به دامن طوفان گرفته ام

(غلامرضا سازگار)

*************

 ویران‌نشین شدم که تماشا کنی مرا
مثل قدیم در بغلت جا کنی مرا

گفتم می‌آیی و به سرم دست می‌کشی
اصلاً بنا نبود ز سر وا کنی مرا

آن شب که گم شدم وسط نیزه‌دارها
می‌خواستم فقط که تو پیدا کنی مرا

از آن لبی که دور و برش خیزرانی است
یک بوسه‌ام بده که سر و پا کنی مرا

با حال و روز صورت تغییر کرده‌ات
هیچ انتظار نیست مداوا کنی مرا

معجر نمانده است ببندم سر تو را
پیراهنت کجاست که بینا کنی مرا

وقتی که ناز دخترکت را نمی‌خری
بهتر اسیر زخم زبان‌ها کنی مرا

حالا که آمدی تو؛ به یاد قدیم‌ها
باید زبان بگیری و لالا کنی مرا

عمّه ببخش دردسر کاروان شدم
امشب کمک بده که مهیّا کنی مرا

(احسان محسنی‌فر)

***************

از دردهایم با تو میگویم پدرجان
از گوشواره از النگویم پدرجان

تنها نشانی مانده آن هم جای زخم است
دشمن شبیخون زد به گیسویم پدرجان

****

دیشب گلت از روی ناقه بر زمین خورد
انگار که در کوچه ها مادر زمین خورد

از زخمهای صورتم بابا گمانم
فهمیده ای که دخترت با سر زمین خورد

***

درد شدید مفصل زانو بماند
سوز ورمهای سر بازو بماند

دیشب نبودی حرمله بدجور میزد
لبها بماند...گوشه ی ابرو بماند

***

هی لا به لای رد شدنها سنگ خوردیم
از هیزها از بد دهنها سنگ خوردیم

در بین کوچه از جوان و کودکان و
بالای بام از پیر زنها سنگ خوردیم

***

مرد یهودی سوی چشمان مرا برد
خولی لگد زد نیمی از جان مرا برد

بابا! تلفظ کردن نام تو سخت است
بدجور مشت زجر دندان مرا برد

(امیررضا قدیری)

**************

چشم تارم شبیه دریا شد
قامتم زیر غصه ها تا شد
ماه شبهای من هویدا شد
دیده ام فرش راه بابا شد

انتظارم به سر رسید عمه
پاشو پاشو پدر رسید عمه

شب شده، ماه آمده پیشم
حضرت شاه آمده پیشم
یوسف از چاه آمده یشم
پدر از راه آمده پیشم

تا که همراه خود مرا ببرد
تا به هر جا که شد مرا ببرد

ای پدر آمدی ولی با سر
سرت آسیب دیده سرتاسر
شد برایم چنان معما،سر
که چه سان رفت روی نی ها،سر
 
ای پدر کاش جای این سر تو
پاره می شد گلوی دختر تو

بیش از این زنده ماندنم حرج است
پاسخ ناله ام دهان کج است
دنده هایم شکسته رج به رج است
پیکر من ز چند جا فلج است

شام مثل مدینه یا مکه 
استخوان بندزن ندارد که

وای از درد کاسهء زانو
وای از تازیانه و پهلو
کاش در کوچه های تو در تو
سر من می شکافت تا ابرو

کی به پیشانی تو سنگ زده
کی ز خون بر رخ تو رنگ زده

دختر آنکه بر تو سنگ زده
آن که با خون بر تو رنگ زده
دو سه باری به روم چنگ زده
گفته ای بینوای جنگ زده

کیف کردی چه ناخنی دارم؟
من پدر دارم از تو بیزارم

تنم از زخم پر ستاره شده
دامنم طعنهء شراره شده
چادرم در نزاع پاره شده
آستینهام چند کاره شده

یکی از پیش تو نقاب شده
یکی از روی سر حجاب شده

شامیان صدجفا به من کردند
خنده بر اشک یاسمن کردند
رخت غارت شده به تن کردند
سر معجر بزن بزن کردند

پس تو دیگر مپرس موت چه شد
یا زر آویزهء گلوت چه شد

سر پاکت چگونه بند شده
روی این نیزهء بلند شده
گیسوی دخترت کمند شده
لبم ای دوست مستمند شده

پس بیا و دوباره بوسم کن
خود بزرگم کن و عروسم کن

بار غمها  کشیده ام بابا
کنج ازلت گزیده ام بابا
مثل زهرا خمیده ام بابا
پیرو آن شهیده ام بابا

کاش گل محترم شود روزی
این خرابه حرم شود روزی

غصه ها تاب از دلش برده
همه دیدند زار و افسرده
روی لبهای خیزران خورده
دخترک لب نهاده و مرده

از تن زار خسته اش جان رفت
قصهء دخترک به پایان رفت

(حسین قربانچه)

***************

 عشق کاری به قیل و قال ندارد
عاشقی حرف جز کمال ندارد
شاه عشّاق که مثال ندارد
باغ او میوه‌ای کال ندارد
نخل‌های علی نهال ندارد

غیر راه علی مسیر ندیدم
داخل خانه‌اش صغیر ندیدم
سر بلندند؛ سر به زیر ندیدم
من در این خانه غیر شیر ندیدم
شیر بودن که سنّ و سال ندارد

چون شده حیدری تبار؛ رقیّه
هست اعجوبه‌ی وقار؛ رقیّه
مثل عمّه شد استوار؛ رقیّه
گرچه دیده سه تا بهار؛ رقیّه
در کمالات؛ او مثال ندارد

بر رخ او خدا نقاب کشیده
روی او پرده‌ی حجاب کشیده
جای چشمانش آفتاب کشیده
صورتش به ابوتراب کشیده
حیف در زندگی مجال ندارد

خوشی از عمر خویش دیده؟ ندیده
نازدانه‌ست ناسزا نشنیده
پابرهنه به روی خار دویده
گرچه کودک، ولی شده‌ست خمیده
او الفباش غیر دال ندارد

مثل یک شیشه‌ی بلور، شکسته
همچو خشتی که در تنور شکسته
سنگ خورده ولی غرور شکسته
زیورش را کسی به زور شکسته
نزن او با کسی جدال ندارد

بر سرش ریخت آسمان خرابه
زخم‌ها خورد از زبان خرابه
معجر پاره؛ تازیانه؛ خرابه
آه؛ پروانه در میان خرابه
جای سالم به روی بال ندارد

بین انظار رفت مسخره کردند
سر بازار رفت مسخره کردند
دست به دیوار رفت مسخره کردند
کوچه هر بار رفت مسخره کردند
معجر پاره قیل و قال ندارد

زجر ول‌کن نبود؛ حرمله می‌زد
دخترک را بدون فاصله می‌زد
گردنش را گرفت سلسله می‌زد
گفت جامانده‌ام ز قافله می‌زد
طفل ترسیده که سؤال ندارد

کنج ویرانه غصّه دور و برش ریخت
خشت‌ها بالشی به زیر پرش ریخت
دختر شاه بود و موی سرش ریخت
گریه‌ها وقت دیدن پدرش ریخت
خواهشی او جز وصال ندارد

(محمدجواد پرچمی)

************

 من که بعد از تو به کوه دردها برخورده ام

از یتیمی خسته ام از زندگی سرخورده ام


دخترت وقت وداعت از عطش بیهوش بود
زهر دوری تو را با دیده تر خورده ام


دست سنگین یک طرف انگشترش هم یک طرف
از تمام خواهرانم مشت بدتر خورده ام


صحبت از مسمار اینجا نیست اما چکمه هست
با همین پهلو چنان زهرای بر در خورده ام!



زیر چشمم را ببین خیلی ورم کرده پدر

بی هوا سیلی محکم مثل مادر خورده ام


حرفهای عمه خیلی سخت بر من میرسد

گوش من سنگین شده از بس مکرر خورده ام


هرطرف خم شد سرم سیلی سراغم را گرفت
گاه ازینور خورده ام گاهی ازآنور خورده ام


ساربان لج کرد با من هی مرا میزد زمین

گردنم آسیب دیده بس که با سر خورده ام


بیشتر که گریه کردم بیشتر سنگم زدند

ایستادم هرکجا تا سنگ آخر خورده ام

آه بابا دخترت را هیچکس بازی نداد

زخم ها از خنده ی این چند دختر خورده ام


دخترت با درد پا طی مسافت میکند

پای من زخم است پای زخم اذیت میکند

(سید پوریا هاشمی)

***************

دلخورم از شام آهم را تماشا كرده اند
چشمه­ ي چشمِ مرا از گريه دريا كرده اند

سخت بابا به غرورِ دخترت بر خورده است
با من از بس مردمِ بي خير بد تا كرده اند

كوچه گردي، ريسمان، نانِ تصدق، كعب نِي
خيلي از اين بدترش را بد دهان ها كرده اند

هر كجا در راه افتادم سرم آورده اند
با لگد، كاري كه با پهلويِ زهرا(س) كرده اند

صورتي از من نمانده بسكه خوردم پشتِ دست
هق هقم را از سرِ لج سخت دعوا كرده اند

آه، دندان هايِ من يك در ميان افتاده اند
بي هوا تا آستينِ غيظ بالا كرده اند

تا به حدِّ مرگ بعد از آنكه هر بارم زدند
از سرِ نو از خدا مرگم تمنّا كرده اند

ريشه ريشه فرشِ سرخِ گيسوانم ريخته
بر سرم با پا يهودي ها تقلّا كرده اند

شاميان نازِ يتيمانه نمي دانند چيست!
غيرِ اَخم و قهر و تندي كاري آيا كرده اند؟

دخترت را زَجر كُش كردند هَرزه چشم ها
غربتم را سنگ و خاكستر تسلّي­ا كرده اند

خوب شد بابا عمو با ما نيامد تويِ كاخ
تا نبيند پاي ماها را كجا وا كرده اند

مهربانِ من رفيقِ تازه پيدا كرده اي
خيزرانها بر لبِ تو جشن بر پا كرده اند

زيور آلاتِ حرم بازيچه هايِ دختران
چند سر اسباب بازيِ پسرها كرده اند

(علیرضا شریف)

************

 ای از سـفر برگشـته بابا، پیکرت کو؟
سـیمرغ قاف عاشـقی بال و پرت کو؟

بـر روی شــاخ نیـزه ها گل کرده بودی
حـالا که پـائین آمدی برگ و برت کو؟

از من نمی پرسی چه شد این چند روزه؟
از من نمی پرسی نشـاط دخترت کو؟

آوای قـــرآن خـواندنت لالای ام بود
قربان قرآن خواندن تو، حنجرت کو؟

لب های من مثـل لبت دارد ترک ها
با این لب عطشان بگو آب آورت کو؟

کاری ندارم که چه شد موی سر من
اما بگو بـابـای من موی ســرت کو؟

می گفت عمه با عمامه رفته بودی
حـالا بگو عمـامه ی پیغمبــرت کو؟

بـابـا ، سراغ از گوشـوار من نگیری!
من از تو پرسیدم مگر انگشترت کو؟

این چند روزه هر کسی سوی من آمد
فریاد می زد خارجی پس زیورت کو؟

بعد از غروب واقعه همبـازی ام نیست
خیلی دلم تنگش شده، پس اصغرت کو؟

آن شب که افتادم ز نـاقه بر روی خاک
حوریه ای دیدم شبیـه مادرت، کو (که او)

با گوشه ی چادر برایم روسری ساخت
می گفت ای دردانه ی من، معجرت کو ؟

دیگر بس است این غصه ها آخر ندارد
من را ببــر، گــر چه کبــوتر پر ندارد

(مصطفی هاشمی نسب)

**************************

 سخت است وقتی روضه وصف دختری باشد
حالا تصور کن به دستش هم، سری باشد

 حالا تصور کن که آن سر، ماهِ خون رنگی
در هاله‌ای از گیسویی خاکستری باشد

دختر دلش پر می‌کشد، بابا که می‌آید،
موهای شانه کرده‌اش در معجری باشد

ای کاش می‌شد بر تنش پیراهنی زیبا ...
یا لااقل پیراهن سالم‌تری باشد

 سخت است هم شیرین زبان‌ باشی و هم فکرت
پیش عموی تشنه‌ی آب آوری باشد

با آن‌همه چشم انتظاری باورش سخت است
سهمت از آغوش پدر تنها سری باشد

شلاق را گاهی تحمل می‌کند شانه
اما نه وقتی شانه‌های لاغری باشد

اما نه وقتی تازیانه دست ده نامرد
دور و برِ گم گشته‌ی بی‌یاوری باشد

خواهرتر از او کیست؟ او که، هر که آب آورد،
چشمش به دنبال علی اصغری باشد

وای از دل زینب که باید روز و شب انگار
در پیش چشمش روضه‌های مادری باشد

وای از دل زینب که باید روضه‌اش امشب
«بابا ! مرا این بار با خود می‌بری؟» باشد

بابا ! مرا با خود ببر، می‌ترسم آن بدمست
در فکر مهمانی و تشت دیگری باشد

 باید بیایم با تو، در برگشت می‌ترسم
در راه خار و سنگ‌های بدتری باشد

باید بیایم با تو، آخر خسته شد عمه
شاید برای او شب راحت تری باشد؟

(قاسم صرافان )

*********************

 دستگیر عالمم اما دو دستم بر سر است
من چهل منزل رخم نیلی و چشمانم تر است

گر به من گویند بابا را نخوان سیلی نخور
صورتم سازم سپر گویم که بابا بهتر است

شام را ویران کنم ورنه رقیه نیستم
ذکر صبح و شام اینان سب جدم حیدر است

غائبین کوچه بر من عقده خالی میکنند
هرکه دیدم گفت رویت مثل روی مادر است

می شود فهمید از این حمله ی مرکب سوار
آمده گیسو کشد کی در شکار معجر است

یک نسیم از این همه طوفان که من دیدم اگر
در گلستانی فتد بر یک اشاره پر پر است

قد و بالای سه ساله دختری زانو بغل
از کف یک چکمه زجر حرامی کمتر است

گر زمین گیرم به عمه اقتدا خواهم نمود
چاره ی دردم فقط یک بوسه ای از حنجر است

وجه تشبیه سر من با سر تو این بود
هر دو صورت سوخته گیسو پر از خاکستر است

(قاسم نعمتی)

***************


 تا دوش تو سَریر مُقام رقیه بود
عالم شبانه روز به کام رقیه بود

تا روی زانوی تو سه ساله قرار داشت
آغوش تو دوام و قوام رقیه بود

هرجا که صحبت از عمو عباس می شنید
بر عالمی تفاخُر نام رقیه بود

گاهی به لَحن با نمک و بچه گانه ای
بازیِ تو به خنده سلام رقیه بود

بالا نشین قافله بر شانه های تو
یعنی فراز عرش به نام رقیه بود

تنها ز جانبِ عمو عباس هم نبود
این همنشینیِ تو مرام رقیه بود

می گفت العطش، ولی این هم بهانه بود
نام تو ذکر و وردِ کلام رقیه بود

وقتی ستون خیمۀ تو بر زمین فتاد
تازه شروع روز قیام رقیه بود

دیگر ز مشک، آب سراغی نمی گرفت
انگار حرف، آب حرام رقیه بود

وقتی به خیمه دست عدو بازِ باز شد
حکمِ فرار، حکمِ امام رقیه بود

بر گوش او عدو که دو تا گوشواره دید
عمه به فکر حُسن ختام رقیه بود

 (محمود ژولیده)

*******************

 غیر اِحیا نمی کنم امشب
جز خدایا نمی کنم امشب

قُرب دختر به بوسه ی پدر است
جز تمنّا نمی کنم امشب

باید امشب کنار من باشی
بی تو فردا نمی کنم امشب

چند بوسه به من بدهکاری
صبر از آنها نمی کنم امشب

نوبتی هم بُود زمان من است
پس تماشا نمی کنم امشب

ناز طفل مریض بیشتر است
بی تو لالا نمی کنم امشب

***

خواب، بی بوسه ی پدر تا کی؟
دور از آن کام، در به در تا کی؟

الله الله عجب سحر دارم
سحری در بر پدر دارم

آنچه دیشب به طشت زر دیدم
حالیا در طَبق به بر دارم

دست افکنده ام به گردن او
عمه جان عمه جان پدر دارم

لیک چشمی نمانده بنگرمش
لیک دستی نمانده بردارم

آمده همرهش مرا ببرد
من از این ماجرا خبر دارم

تو مپندار ای پدر که کنون
سُرمه بر دیدگان تر دارم

لخته ی خون گرفته چشم مرا
لخته خونی که از سفر دارم

گِرِه در موی من چو ابروی توست
تو ز سنگ و من از شرر دارم

***

شمع هرجا که انجمن دارد
پر پروانه سوختن دارد

(محمد سهرابی)

*****************

 دیگر بس است زحمت عمه نمیدهم
حتی شده است منت دیوار می کشم
بابا تحمل نفسم مشکلم شده
از پهلویی که خورده زمین کار می کشم

با چوب خیزران پدرهای خود-درست
پیشِ خرابه دخترکان گرم بازی اند
گهوارۀ علی، گلِ سر، کفشهای من
بابا برایشان فقط اسباب بازی اند

 

از مجلسی که حرف کنیزی ما شنید
احوال خواهرت چقدر ریخته بهم
باید مرتبت کنم که نیزه نیست
رگهای حنجرت چقدر ریخته بهم

یک سنگ از از میان دو نیزه عبور کرد
شکر خدا بجای سرت خورد بر سرم
جان رباب، شکر خدا سنگ دومی
جای سرِ پسرت خورد بر سرم

یک چند بار را که خود من شمرده ام
افتاده ای ز نیزه به روی زمینشان
جز نیزه دار همسفری داشتی مگر؟
بوی تو می دهد چقدر خورجینشان

پیشانی تو را که مداوا نکرده اند
قدری چکید خونِ جبینت به روی من
انگشتر تو داشت و زد روی گونه ام
افتاد نقشِ رویِ نگینت به روی من

دندان شیری ام که شکست و سرم شکست
هر کس که دید روی مرا اشتباه کرد
عمه به معجرم دو گره زد،کشیدنش
روی مرا کشیدن معجر سیاه کرد

ته مانده های گیسوی نازم تمام شد
در بین مشت پیر زنی گیر کرده است
لقمه به دست، حرمله می خورد نان ولی
با پشت دست، طفل تو را سیر کرده است

(حسن لطفی)

***************

 خوابش نمی گرفت خودش را به خواب زد
دیگر توان نداشت بسوزد به آب زد

بغضی شد و شکست زرویای صادقش
برعکسهای خواب خوشش چند قاب زد

پلکش پرید، خواب خوشش نیمه کاره ماند
پاشد زجا و بر گل روی خود آب زد

زحمت چقدر داد به خود تا که پا شود
خود را چقدر کشت که بر آب و تاب زد

یک حلقه از دو دست ورم کرده اش که ساخت
یاقوت سرخ دیدنی اش را رکاب زد

پیش غریب غربت خود را بساط کرد
دور بساط درد دلش یک طناب زد

ته مانده های ناله خود را که جمع کرد
باباچرا تو را...؟  دو سه داد خراب زد

با موی خود برای پدر ترمه پهن کرد
بر زخم های او زسرشکش گلاب زد

غم های پابرهنگی اش را نوشته کرد
با نام درد آبلــــه چنــدین کتـــاب  زد

مجبورشد که لب به ترک های لب نهد
از جام لب پر لب ساقی شراب زد

طوفان آتش دل دریایی اش ولی
وقتی نشست ولوله شد آفتاب زد

جان داد آخر و همه گفتند طفلکی
خوابش نمی گرفت، خودش را به خواب زد

(رضا دین پرور)

 **********************

 رانده ام از دیده ی مجروح امشب خواب را
میهمان دیده کردم تا سحر مهتاب را

 گرچه بی فیض از حضور یار بودم مدتی
کرده ام آرام با یادش دل بی تاب را

 در دریای ولایم ساحل امید کو ؟
مردم از بس خورده ام شلاق این گرداب را

شد حدیث رزم من افزون تر از جنگاوران
گرچه طفلم من ندارم قدمت اصحاب را

 پای مجروحم ندارد تاب، برخیزم ز جا
ای پدر سیلی نبرده از سرم آداب را

 باغبان عشق رفتی تا بهشت آرزو
دست گلچین از چه دادی غنچه ی شاداب را

 اجر ذکرت را رخم از ضربه ی سیلی گرفت
پاک کن با دست خود از چهره ام خوناب را ؟

 طاق ابروی تو محراب نماز عمه بود
ای پدر جان کی شکسته حرمت محراب را ؟

 تشنه می میرم به یاد کام عطشانت پدر
تا کنم رسوای داغ تو به عالم آب را

( سید محمد میر هاشمی)

**********************

از دشت پربلا و مکانش که بگذریم
از ظهر داغ و بحث زمانش که بگذریم

یک راست می رسیم به طفل سه ساله ای
از انحنای قد کمانش که بگذریم

از گم شدن میان بیابان کربلا
یا از به لب رسیدن جانش که بگذریم

تازه به زخم های کف پاش می رسیم
از زخم های گوش و دهانش که بگذریم

حتی زنان شام به حالش گریستند
از حال عمه ی نگرانش که بگذریم

خیلی نگاه حرمله آزار می دهد
از خاطرات تیر و کمانش که بگذریم

با روضه ی کشیده ی گوشش چه می کنند
از گوشواره های گرانش که بگذریم

دروازه کودکان بدی داشت لااقل  
از ازدحام پیر و جوانش که بگذریم

در مجلس یزید زبانش گرفته بود
از حرف های سخت و بیانش که بگذریم

حالا به گریه کردن غساله می رسیم
از دستهای زجر و توانش که بگذریم…

(سعید پاشازاده)

********************

 بابا نبودی بعد تو بال و پرم ریخت
آتش گرفتم سوختم برگ و برم ریخت

بابای خوبم تا تو بودی خیمه هم بود
تا چشم بستی دشمنت سوی حرم ریخت

عمه صدا می زد همه بیرون بیایید
جا ماندم و آتش به روی چادرم ریخت

بابا، عمو، داداش، عموزاده، کجایید؟
مشتی حسود بد دهن دور و برم ریخت

چشمم، سرم، دستم، کف پاها و پهلوم ...
بابا سپاهِ درد روی پیکرم ریخت

موهای من بابا یکی هست و یکی نیست
ازبس که دست و سنگ و آتش بر سرم ریخت

هم گوشواره هم النگوی مرا برد
میخواست معجر را برد موی مرا برد

با سر رسیدی پس چرا پیکر نداری؟
تو هم که جای سالمی در سر نداری!

این موی آشفته چرا شانه نخورده؟
بابا بمیرم من مگر دختر نداری؟

مثل خودم خیلی مصیبت ها کشیدی
اما تو مَردی و غم معجر نداری

قرآن نخوان بر روی نیزه، می زنندت
بنشین به زانویم اگر منبر نداری

هربارکه رفتی سفر چیزی خریدی
بابا از آن سوغات ها دیگر نداری؟

(داوود رحیمی)

****************

 از خیمه ها که رفتی و دیدی مرا به خواب
داغی بزرگ بر دل کوچک نهاده ای

گرچه زمن لب تو خداحافظی نکرد
می گفت عمّه ام به رخم بوسه داده ای

من با هوای دیدن تو زنده مانده ام
جویای گنج بودم و ویرانه نشین شدم

ممکن نشد که بوسه دهم بر رخت به نی
با چشم خود ز خرمن تو خوشه چین شدم

تا گفتگوی عمّه شنیدم میان راه
دیدم تو را به نیزه و باور نداشتم

تا یک نگه ز گوشه ی چشمی به من کنی
من چشم از سر تو دمی بر نداشتم

با آنکه آن نگاه، مرا جان تازه داد
اما دوپلک خود ز چه بر هم گذاشتی

یکباره از چه رو، دو ستاره افول کرد
گویا توان دیدن عمّه نداشتی

من کنار عمّه سِتادم به روی پای
مجروح پا و اِذن نشستن نداشتم

دستی سیاه بی ادبی کرد با سرت
من هم کبود دست روی سر گذاشتم

با آنکه دستبرد خزان دیده ای و لیک
باغ ولایت است که سر سبز و خرّم است

رخسار توست باغ همیشه بهار من
افسوس از اینکه فرصت دیدار بس کم است

ای گل اگر چه آب ندیدی ولی بُوَد
از غنچه های صبح لبت نو شکفته تر

از جورها که با من و عمـّه شد مپرس
این راز سر به مُهر، چه بهتر نهفته تر

هر کس غمم شنید، غم خود زیاد برد
بر زاری ام ز دیده و دل، زار گریه کرد

هر گاه کودک تو، به دیوار سر گذاشت
بر حال او دل در و دیوار گریه کرد

ای مه که شمع محفل تاریک من شدی
امشب حسد به کلبه ی من ماه می برد

گر میزبان نیامده امشب به پیشواز
از من مَرَنج، عمّه مرا راه می برد

گر اشک من به چهره ی مهتابی ام نبود
ای ماه، این سپهر، اثَر از شَفَق نداشت

معذور دار، اگر شده آشفته موی من
دستم بر شانه به گیسو رَمَق نداشت

ویرانه،غصّه،زخم زبان،داغ، بی کسی
 این کوه را بگو، چون کاه چون کِشَد؟

پای تو کو؟ که بر سَرِ چشمان خود نَهم
دست تو کو؟ که خار ز پایم برون کشد

سیلی نخوره نیست کسی بین ما ولی
کو آن زبان؟ که با تو بگویم چگونه ام

دست عَدو بزرگ تر از چهره ی من است
یک ضربه زد کبود شده هر دو گونه ام

یکبار سر به گوشه ی ویران بزن، ببین
من خاک پای تو به جبین می کشم بیا

کن زنده یاد مادر خود را ببین چسان
خود را از درد روی زمین می کشم بیا

گر در بَرَت به پای نخیزم ز من مپرس
اما ببخش، نیست توانی به پای من

نه شمع در خرابه، نه تو گفتگو کنی
مشکل شده شناختن تو برای من

ای آرزوی گمشده پیدا شدی و من
دست از جهان و هر چه در آن هست می کشم

سیلی، گرفته قوّت بینایی ام
من تا شناسمت به رخت دست می کشم

ای گل، زعطر ناب تو آگه شدم، تویی
ویرانه، روز گشته اگر چه دل شب است

انگشت ها که با لب تو بوده آشنا
باور نمی کنند که این لب همان لب است

(علی انسانی)

***************

 من این ویرانه را از اشک دریا می کنم امشب
 ز دریا گوهر مقصود پیدا می کنم امشب

 سحرگاهان که در خواب است چشم زاده سفیان
  به زاری سر به سوی حق تعالی می کنم امشب

ندارم تاب هجران پدر زین بیشتر برجان
 زحق دیدار رویش را تمنّا می کنم امشب

 اگر چندی پدر پنهان بود از چشم ما لیکن
 من آن گم گشته را ای عمّه! پیدا می کنم امشب

 چو دانم ناله شب زنده داران بی اثر نبود
 به آه نیمه شب این عقده ها وا می کنم امشب

 اگر منت گذارد بر من و آید به بالینم
بدین شکرانه جان قربان بابا می کنم امشب

 به گرد شمع رویش همچنان پروانه می سوزم
 زمرگ خود در این ویرانه غوغا می کنم امشب

 ز دشمن هرچه دیدم من نگفتم تاکنون با کس
 ولی نزد پدر راز دل افشا می کنم امشب

 من آن مرغ شباهنگم که از این لانه ویران
به ناگه آشیان برشاخ طوبی می کنم امشب

 من آن طفل صغیر شاه دینم کز بر طفلان
 به جنت جای در دامان زهرا می کنم امشب

 همان درِّ یتیم زاده زهرا حسینم من
 که همچون گنج در ویرانه مأوا می کنم امشب

 رقیّه، آخرین قربانی شاه شهیدانم
 که خود طومارمرگ خویش امضا می کنم امشب

 تأسّی کرده ام در کودکی بر مادرم زهرا
 که با رخسار نیلی، ترک دنیا می کنم امشب

 منم دُخت حسین و قبله حاجات اهل دل
 همه درد "مؤید" را مداوا می کنم امشب

(سید رضا مؤید)

**************************

 گیسو به دست بر سر راهت نشسته ام
مانند زخم های لب تو شکسته ام

بابا عجب شده است که از نی درآمدی
بر دیدن خرابه نشین با سر آمدی

دیر آمدی بگو به کجا میهمان شدی؟
درگیر مجلس طبق و خیزران شدی؟

یا که طبق شبیه تو دلبر نداشته
یا نیزه دست از سر تو بر نداشته؟

ابروی زخم خورده رخت ناز کرده است
نیزه چقدر جا به سرت باز کرده است

بابا فدای چشم تو این زخم های من
یک کم بخند زندگی من برای من

اصلاً فدای چشم تو،چشمم کبود نیست
این بوی روی چادر من بوی دود نیست

بر گوش من چه غصه اگر گوشواره نیست
تو فکر کن که پیرهنم پاره پاره نیست

بابا ببخش صورت من گرد وخاکی است
این ردً پنجه نیست که...هر چند حاکی است

دستش چه حرفها که به گوشم سروده است
اما خیال کن تو که زجری نبوده است

هر چند که گرسنه ام اما خیال نیست
بابا همین که امده ای پس ملال نیست

(حسن کردی)

***************************

زنده هستم به امیدی که بیایی بابا
باز هم مرغ دلم گشته هوایی بابا
ذکر هر روز و شبم گشته کجایی بابا
شام یا کوفه و یا کرب و بلایی بابا

رخ نما و دل ما را به نگاهی بنواز  
ناز کم کن قدمی رنجه کن ای چشمه ناز

بی گل روی تو از جان و جهان سیر شدم
بی فروغ رخ تو زار و زمین گیر  شدم
آری از داغ غم دوری تو پیر شدم
باورت نیست و لی بسته به زنجیر شدم

نفسم تنگ شده بسکه دویدم بابا      
بسکه از دوری تو ناله کشیدم بابا

یاس بودم من و از جور خزان افسردم
وقتی از ناقه فتادم چو گلی پژ مردم
هر کجا نام تو را  روی لبم می بردم
بی امان زدشمن تو تازیانه خوردم

دیدها بگشا به سویم ای زاده خیر الورا   
ترس آن دارم گشایی چشم و نشناسی مرا

دیده بگشا و ببین عمه قدش خم گشته
رزق روز و شب من ناله و ماتم گشته
دیده ام از غم تو همچو دو زمزم گشته
سوی چشمان ترم ز دوریت کم گشته

روزها تیرها شده پیش دو چشم تارم    
مدد از عمه گرفتم که قدم بردارم

شهر آذین شده بود وهمه جا همچون عید
نه تو بودی نه عمو بود تنم می لرزید
خواهرت ناله کشید و به گمانم فهمید
دختر حرمله از دور به من می خندید
 

بی سبب نیست که اینگونه زمین گیر شدم  
بی تو هرجا هدف طعنه و تحقیر شدم  

(مجید رجبی)

**************************

 قربان اشک دیده و این دُر فشانیت
ای جان فدای محنت و رنج نهانیت

از لحن دلنشین تو قلبم گرفته شد
دیگر نماند صبرم از این نغمه خوانیت

شب مات و ، اختران همگی غرقه در سکوت
تا بشنوند زمزمه ی آسمانیت

چون ماه آسمان که نیاسوده لحظه ای
بگذشته در مدار سفر زندگانیت

رنجی که از خزان یتیمی کشیده ای
پیدا بود ز رنگ رخ ارغوانیت

ای روشن از فروغ تو ویران سرای شام
چون شمع ، آتشم مزن از خوش زبانیت

 بودی امید که از سفر آید پدر، ولی
جز غم نبود حاصل این خوش گمانیت

چون مژده دادیم که حسین از سفر رسید
دردا نبود جر غم دل مژدگانیت

دادی تو جان و، بوسه گرفتی ز روی باب
قربان جان فشانی و این مهربانیت

(حبیب الله چایچیان(حسان))

*********************

 تمام می شوم امشب در آخر قصه
بخواب بانوی احساس! دختر قصه!

یکی نبود و یکی بود و آن یکی هم رفت
یکی یکی همه رفتند از در قصه

ببند چشم خودت را! فقط تجسم کن!
میان شعله ی آتش سراسر قصه...

خیال کن که لبت تشنه است و از لب آب
بدون آب بیاید دل آور قصه

بده امانت شش ماهه را به دست پدر
که پر بگیرد از اینجا کبوتر قصه

**

نپرس از پدرت او هنوز هم اینجاست
نپرس از تن در خون شناور قصه

بلند شو!،و بدو! پا برهنه تا خود صبح
نخواب تا برسی سمت دیگر قصه

و گوشواره ی خود را در آر! میترسم-
پری بماند و دیو ستمگرقصه

**

بخواب! نیمه ی شب شد، خرابه هم خوابید
بخواب کودک تنها! قلندر قصه!

بگیر گوش خودت را سه ساله ی خوبم!
که پیر می شوی امشب از آخر قصه:

بگیر روی دو پایت سر پدر را، آه...
بگیر اگرچه که سخت است باور قصه

(حسن اسحاقی)

**********************

 ماجرایست ماجرای سرت
به لبم بود روضه های سرت

همه جاپشت نیزه ی سرتو
دخترت رفت پابه پای سرت

حسرت دخترت فقط این است
سرمن بود کاش جای سرت

نیزه دارتو باهمه لج کرد
دردسرشد پدربرای سرت

لب نی، سنگ، بی هوا سیلی
هرچه آمد سرم فدای سرت

چقدر مشکل است تشخیصت
نا مرتب شده نمای سرت

چه به این روز دختر آوردی
از سر نیزه سردر آوردی

***

جای سالم نمانده در تن من
آه زجر آوراست ماندن من

پاره شد تا لباس من خندید
چقدر بی حیاست دشمن من

چقدر وحشیانه می انداخت
غل وزنجیر رابه گردن من

بازوی من شکست وبی حس شد
مثل عمه شده شکستن من

غیرت عمه رابه جوش آورد
به روی خاک ها نشستن من

پدرم با سر آمده یعنی
شده نزدیک وقت رفتن من

شانه ام تیر می کشد بابا
بار زنجیر می کشد بابا

 ***

از روی ناقه دخترت افتاد
مثل افتادن پرت افتاد

سرت از روی نیزه های بلند
تاکه افتاد خواهرت افتاد

سر اصغر کنار ناقه من
از روی نیزه با سرت افتاد

او یک تازیانه وحشی
به سروروی دخترت افتاد

بی هوا تاکه زجر من را زد
دخترت یاد مادرت افتاد

گفتم ای شمر بشکند دستت
چشم من تا به حنجرت افتاد

شب آخر رسیده می دانم
عمر من سر رسیده می دانم

(مسعود اصلانی)

******************

 فریادها چو راه سفرها کشیده اند
شب ها کشیده اند، سحرها کشیده اند

سنگینی ام به قدر دو تا بوسه مانده است
وزن مرا نسیم سحرها کشیده اند

فکرم پس از تو دست کشیدن ز زندگی ست
دست مرا ز بس به سفرها کشیده اند

نائب گرفته ام که کشد آه جای من
آه مرا نسیم سحرها کشیده اند

این قوم بسته اند به ناخن حنای عید
ناخن ز بس به روی جگرها کشیده اند

پوشیدنی نمانده برایم به غیر چشم
هر چیز را که بود به سرها کشیده اند

سنگین تر است از همه ی بار کائنات
نازی که دختران ز پدرها کشیده اند

حرف و حدیث موی سر من دراز شد
 در شام و کوفه بس که خبرها کشیده اند

نقش تو را به نوک سنان ها کشانده اند
نقشه برای من به گذرها کشیده اند

آمد به حرف طفل تو با خال و خط تو
زیر زبان من به هنرها کشیده اند

هم پرده نیست با کمی از گوش درد من
دردی که گوش ها ز خبرها کشیده اند

چشمم هنوز منتظر دست های توست
زآن سرمه ها که وقت سحرها کشیده اند

شد سایه ام بلندتر از من به پای نی
چون سایه ها به نور قمرها کشیده اند

معنی، لب حسین کرامت نمود، اگر
از خیزران تلخ شکرها کشیده اند

(محمد سهرابی)

**************************

 با اینکه در خرابۀ شام است جای من
زهـراست زائــر حـرم با صفــای من

قیمت‌گذار گوهر اشکش فقط خداست
هر دل‌شکسته‌ای که بگرید برای من

طفل سه‌ ساله را که توان فرار نیست
دیگر چرا به سلسله بسته است پای من؟

دیشب نماز خوانده‌ام و اشک ریختم
شاید پـدر سـری بزنـد بر سرای من

جان را به کف گرفته‌ام و نذر کرده‌ام
امشب اگر رسد بـه اجابت دعای من

در شام هم که جان بدهم کربلایی‌ام
این گوشـۀ خرابه شـده کربلای من

کارم رسیده است به جایی که کعب نی
گریــد بــرای زمزمــۀ بی‌صــدای مـن

از بس گریستم، دگر از اشک، خیس شد
خشتـی کـه در خرابـه شـده متکای من

یک لحظه در خرابه دو چشمم به خواب رفت
دیـدم کـه روی دامـن باباست جـای من

«میثم!» غریب جان دهم و نیست هیچ کس
جـز تـازیانـه با خبــر از دردهــای مــن

(غلامرضا سازگار)

**************

 مُرد در ویرانه و ویرانه را آباد کرد
 دید بس بیداد و بر پا رسم عدل و داد کرد

مرگ این دُخت سه ساله شامیان و شام را
 با خبر از راه حق، چون خطبۀ سجاد کرد

کس نبود در شام آگه از علی و از حسین
مکتب آل علی با مرگ خود ایجاد کرد

در دل شب شد سر شه شمع و او پروانه اش
شور عشقش سوخت هم خاکسترش بر باد رفت

بود رأس شه گل و او بلبل و آن سرخ گل
بلبل بشکسته پر را از قفس آزاد کرد

هدیه کس از بهر دختر می فرستد رأس باب؟
آل سفیان خوب اولاد علی را شاد کرد

کرد کار خون بابش، اشک آن طفل یتیم
 واژگون بر فرق دشمن کاخ استبداد کرد

بهر غسلش حاجت آبی نبود غسّاله را
 چون ز اشک زینب و کلثوم استمداد کرد

برد او جای کفن رخت اسیری زیر خاک
 بین وفاداری او کز بی کفن ها یاد کرد

آهنین بندی که با خود برد همره زیر خاک
 در فنای خصم، کار پتکی از پولاد کرد

در رثایت ای سه ساله دختر شاه شهید
 «خوشدل» از سوز جگر این ناله و فریاد کرد

(علی اکبر خوشدل)

*********************

 ای کاش اشک دیدۀ من بسترم نبود
می سوختم چو شمعی و خاکسترم نبود

بود اول مصیبت من غصۀ فراق
 دردا که داغ هجر غم آخرم نبود

ای ماه من، به کلبۀ احزان خوش آمدی
 بی روی تو فروغ به چشم ترم نبود

خون جگر به خوان پذیرایی من است
 شرمنده ام که سفرۀ رنگین ترم نبود

ای روشن از جمال تو صبح امید من
 در کودکی یتیم شدن باورم نبود

منزل به منزل آمدم امّا هزار حیف
 در راه شام سایۀ تو بر سرم نبود

شد خورد استخوان من از تازیانه چون
تاب تحمل این همه در پیکرم نبود

ناز مرا به ضربت سیلی کشید خصم
بابا گمان نبر که نوازشگرم نبود

تا زنده ام، به جان تو مدیون زینبم
 جز او کسی به فکر من و خواهرم نبود

افتادم آن شبی که ز ناقه به روی خاک
 از ترس، مرده بودم اگر مادرم نبود

جز دیدن جمال امام زمان «شفق»
 در روزگار آرزوی دیگرم نبود

(سید محمد جواد غفورزاده (شفق))

******************

 باب خود امشب در این ویرانه مهمان می کنم
 زینت دوش نبی را، زیب دامان می کنم

موی من در خردسالی گر پریشان شد چه غم
 عالمی را زین پریشانی، پریشان می کنم

میزبان گردد خجل گر بی خبر مهمان رسد
 عذرخواهی ز تو ای فرخنده مهمان می کنم

ماه رویت چون به زیر ابر خون پنهان شده
چهره ات را شستشو با آب چشمان می کنم

قصدم اینست از جنایات یزید آگه شوی
 ورنه ای بابا، رخم را از تو پنهان می کنم

گر تو کردی کربلا را مرکز عشق و وفا
 منهم این ویرانه را یک شعبه از آن می کنم

کُنج ویران، با سپاه اشک و آه خویشتن
کاخ ظلم خصم را با خاک یکسان می کنم

این جوابی بود «انسانی» به آن شاعر که گفت
 عمه جان، امشب ز هجر باب افغان می کنم

(علی انسانی)

******************

 گل سر نیست ولی موی سرم هست هنوز
تن من آب شد اما اثرم هست هنوز

جای سیلی زروی گونه من پاک نشد!
ردشلاق بروی کمرم هست هنوز

می توانم بخداباتو بیایم بابا
جان زهرا کمی ازبال وپرم هست هنوز

گفتم ای دختر شامی برو وطعنه نزن
سایه رحمت بابا به سرم هست هنوز

منکه از حرمله وزجر نخواهم ترسید
دختر فاطمه هستم جگرم هست هنوز

گفت که می زنمت اسم پدرراببری
گفتم ای زجر بزن چون سپرم هست هنوز

همه دم ناز کشیدو به دلم تسکین داد
جای شکر است که عمه به برم هست هنوز

بازمین خوردن من دیده خود می بندد
شرم در چهره ساقی حرم هست هنوز

خاطرت هست که قنداق علی خونی بود؟
همه خاطره ها در نظرم هست هنوز

غصه معجر من رانخوری بابا جان
پاره شد معجرم اما به سرم هست هنوز

(مهدی نظری)

**************

 با غم ِ هجر ِ جگرسوز مدارا بد نيست
شبِ بيداري و امّيد به فردا بد نيست

دو سه باري شده يك جور پريدم از خواب
چون عمو نيست نخوابيدنِ اينجا بد نيست

با همين گريه تورا پيش خودم آوردم
عمه ميگفت كه گريه نكن اما بد نيست

دستگيرم شده ديوار به استقبالت
ياري ام گر بكند زانويِ اين پا بد نيست

چه كسي گفته كه نشناختمت بابايي!
از تعجب كه دگر پرسش آيا بد نيست

زخم هايِ سر ِ تو مثل تمام تن من
همه كاريست وگرنه كه مداوا بد نيست

كهنه پوشي ِ مرا دختركي زد به رُخَم
نرسيدم به خودم، پيش ِ تو حالا بد نيست؟

بعد از آن ضربه دگر حرف بدي نشنيدم
وسطِ دشت بيفتي تك و تنها بد نيست

گره يِ روسري ام هرچه كه زد باز نشد
تا بدانند همه دختر بابا بد نيست

خُب دلم تنگ شده باز كه سرسنگيني
لحظه اي سوخته پلكَت بشود وا بد نيست

مدتي هست كه يك بوسه بدهكار ِ مني
از روي ناز طلبكاري و دعوا بد نيست

خيزران كار ِ خودش را همه جوره كرده
به زبانت بگذارم لبِ خود را بد نيست

تپش قلبِ من آرام و پُر از درد شده
عمه را با خبرش كن كه تنم سرد شده

(حبيب نيازی)

********************

 غُصۀ دردِ دلم چشم تری می خواهد
آتش سینه ام امشب جگری می خواهد

قصه های شب یلدای فراق من و تو
تا كه پایان بپذیرد سحری می خواهد

باز خاكسترم از شوق تو پروانه شده
شمع من شعلۀ تو بال و پری می خواهد

مگر احوال دلم با تو به سامان برسد
سینه آرام ندارد كه سری می خواهد

دخترت را چه شد اینبار نبردی بابا؟
هر سفر قاعدتاً همسفری می خواهد

حال من حال یتیمی است كه هر شب تا صبح
دامن عمه گرفته پدری می خواهد

خون پیشانیِ تو آتش این دل شده است
لاله تا داغ ببیند شرری می خواهد

نكند بازهم این زخم، دهن باز كند
لب تو بوسۀ آهسته تری می خواهد

چادرم سوخته فكر كفنم باش پدر
قامتم پوشش نوع دگری می خواهد

این شب آخری ای كاش عمو پیشم بود
شام تاریك خرابه قمری می خواهد

(مصطفی متولی)

*****************

 بابا اگر آیی برم ، سوز نهانت می دهم
شرحی مفصل ازغم و درد وفغانت می دهم

درکربلا دشمن اگر از راه کین ابت داد
ای تشنه لب باز آکه من آب روانت می دهم

بابا گر از چوب جفا ، لب های تو باشد کبود
گلبوسه هااز جان و دل من برلبانت می دهم

گر مادرت برتو نشان ، رخسار نیلی را نداد
من جای سیلی را نشان ، درآستانت می دهم

با تازیانه پیکرم، گردیده بابا نیلگون
باز آ که بر تو مختصر؛ شرحی زآنت می دهم

پاهای من از آبله، گردیده خونین چوسرت
باسر اگر آیی برم، پارا نشانت می دهم

دیدم که عمه می زند؛ گلبوسه در زیر گلو
توبوسه ای برمن بده؛ من نقد جانت می دهم

(ژولیده نیشابوری)

***********************

 بابا بیا دور و برم را نگاه کن
ویرانه ای که گشته حرم را نگاه کن

گرمی شانه های تو یادم نرفته است
سنگی که هست زیر سرم را نگاه کن

امشب بیا زیارت مادر، نه دخترت
از او رخ کـبـودتـرم را نگـاه کـن

من وارث شکسته ترین بازویم پدر
بر بازوی سه ساله، ورم را نگاه کن

گویا تنم به زیر سم اسب رفته است
در هم شکسته بال و پرم را نگاه کن

من مثل تو ز داغ برادر شکسته ام
خم گشته است این کمرم را نگاه کن

محشر شده که کودک تو پیر گشته است
یک سر سفید، موی سرم را نگاه کن

چوب یزید را به سرش خُرد می کنم
چون صبح می شود اثرم را نگاه کن

(جواد حیدری)

***************************

 بابا سلام گوشه ی ویران خوش آمدی
در محفل غریب یتیمان خوش آمدی

بابا سلام پس تو چرا دیر آمدی
حالا که شد سه ساله ی تو پیر آمدی

اول بیا تو رنگ تنم را نگاه کن
این پاره پاره پیرهنم را نگاه کن

قدری بکش تو ناز من نازدانه را
تا سر کنم حدیث شب و تازیانه را

قلبم ز دست فاصله ها تیر می کشد
پایم ز درد آبله ها تیر می کشد

با عمه پا به پای اسیران دویده ام
دنبال قافله به بیابان دویده ام

بر دامنم گذاشته عمه سر تو را
شد نوبتم که بوسه زنم حنجر تو را

چون صورت تو صورت من زخم خورده است
اصلا تمام قامت من زخم خورده است

چشم انتظار دختر تو شهر شام بود
دیدم که سنگ دست زنان روی بام بود

در زیر خاک و آتش شان سوخت گیسویم
یکباره گر گرفت و بر افروخت گیسویم

بابا نگو به عمه ... سرم درد می کند
با او نگو ولی ... کمرم درد می کند

من زینب توام به خدا زیور توام
خیلی شبیه مادر غم پرور توام

آبم مکن مپرس ز احوال موی من
بگذر ... چرا نیامده با تو عموی من؟

ای از سفر رسیده ز رنج سفر بگو
از روی نیزه رفتن و از چوب تر بگو

خون می چکد هنوز چرا از روی لبت
ای دخترت فدای رخ نا مرتبت

در مجلسی که حرمت طفلان تو شکست
می دیدمت ز گوشه ای دندان تو شکست

دیدم چگونه بر سر تو چوب می زدند
در پیش چشم خواهر تو چوب می زدند

انگار روی چشم من آب مذاب ریخت
وقتی به طشت روی سر تو شراب ریخت

(رضا رسول زاده)

*****************************

 اگر چه زخمی ام امّا کبوترم بابا
در آسمان نگاه تو می پرم بابا

چقدر ناز مرا می کشیدی و حالا
تو ناز می کنی و من که می خرم بابا

زبان گشا و بگو آن چه را که می پرسم
بگو عزیز دلم از برادرم بابا

بگو که حلق علی را چگونه پاشیدند
بگو برای من از او که خواهرم بابا

فدایت ای سر خونین دو چشم را وا کن
ببین زمانه چه آورده بر سرم بابا

ببین هجوم خزان را به گلشن رویم
گلم ولی به خدا زرد و پرپرم بابا

اگر چه لاغرم امّا عجیب خوشحالم
برای پر زدن امشب سبک ترم بابا

بیا ز خاک خرابه به آسمان بپریم
اگر چه زخمی ام امّا کبوترم بابا

(سید محمد جوادی)

******************

 لیله ی قدرم و تنها سحرش را دارم
پدرم نیست در آغوش و سرش را دارم

دختر شاهم و اما فقط از این دنیا
پای زخمی شده و چشم ترش را دارم

خواستم پر بزنم زود به یادم آمد
من از آن بال فقط چند پرش را دارم

بزند یا نزند فرق ندارد شلاق
طاقت سختی هر درد سرش را دارم

شهر را یک تنه با گریه به هم می ریزم
نوه ی فاطمه هستم جگرش را دارم

سرزده آمده مهمان و در این استقبال
گیسویی تا که شود فرش سرش را دارم

زیر قولش نزده عمه ببین بالَش را
گفت باشد تو برو! دور و برش را دارم

آن همه حامی من بود ولی از این راه
به تنم ضربه ی چندین نفرش را دارم

من نگویم چه شده چون خبرش را داری
تو نگو از لب خونین خبرش را دارم

عمه باید بروم وقت خداحافظی است
نگرانم نشوی! همسفرش را دارم

(علیرضا لك)

*****************

 وقتي كه آمدي به برم نور ديده ام
گفتم كه بازهم نكند خواب ديده ام

بابا منم شكوفه سيب سه ساله ات
حالا ببين چه سرخ و سياه و رسيده ام

خيلي ميان راه اذيت شدم ولي
رنج سفر به شوق وصالت كشيده ام

اينرا بدان كه بين تو و تازيانه ها
نام تو را به قيمت سيلي خريده ام

در بين اين مسير پر از غصه بارها
از آسمان ناقه چو باران چكيده ام

پايم سرم تمام تنم درد مي كند
از بس كه زجر در دل صحرا كشيده ام

كم سو شده دو چشم من از ضربه هاي او
حتي به زور صوت رسا را شنيده ام

از راه رفتنم تعجب نكن كه من
طعم بد شكستن پهلو چشيده ام

پاهاي من همه پر طاول شده ببين
خيلي به روي خار بيابان دويده ام

چادر ز عمه قرض گرفتم كه زير آن
پنهان كنم ز روي تو گوش دريده ام

بشنو تمام خواهش اين پير كودكت
من را ببر كه جان تو ديگر بريده ام
 
عمه كه پاسخي به سؤالم نمي دهد
آيا شبيه مادر قامت خميده ام؟
 
پاهاي من همه پر طاول شده ز بس
از ترس او ميان بيابان دويده ام
 
(محمد بیابانی)

**************

 چشمهای خرابه روشن شد،السلام علیک سر،بابا
 می پرد پلک زخمیم از شوق،ذوق کرده است این قدر بابا

در فضای سیاه دلتنگی،چشمهایم سفید شد از داغ
 سوختم،ساختم بدون تو،خشک شد چشم من به در بابا
 
این سفر را چگونه طی کردی؟،با شتاب آمدی تنت جا ماند
 گاه با پای نیزه می رفتی،گاه گاهی به پای سر بابا

از نگاهم گدازه می ریزد،اشک نه خون تازه می ریزد
 سینه آتشفشانی از داغ است،دخترت کوه خون جگر بابا

گوشه ی این قفس گرفتارم،شور پرواز در سرم دارم
 تکه ای آسمان اگر باشد،قدر یک مشت بال و پر بابا

شعله ور شد کبوتر بوسه،سوخته شاخه ی لبان تو
 خیزران از لبان شیرینت،قند دزدیده یا شکر بابا؟

شام سر تا به پا همه چشمند،قد و بالای من تماشا شد
 من شهید نگاه می باشم،کشته ی این همه نظر بابا

دارم از داغ کوچه می گویم،باغ آتش بهشت پهلویم
 با تمام وجود حس کردم،مادرت را به پشت در بابا

قدری آغوش عمه پوشیدم،کاش می مردم و نمی دیدم
 یا که معجر بده همین حالا،یا که امشب مرا ببر بابا

عمه در قحط غیرت یک مرد،بین طوفان سنگ و زخم و درد
 خم به ابروش هم نمی آورد،شیر زن بود شیر نر بابا

طعنه ها قد کمانی اش کردند،تیر شد در نگاهشان هر بار
 تا به من خیره شد نگاه سنگ،سینه ی او شده سپر بابا

نه از این بیشتر نمی خواهم،تا که سربار خواهرت باشم
 جان عمه نرو بدون من،قصه ی من رسیده سر بابا

(سید مسیح شاه چراغی)

***************

 قافله رفته بود و در خوابم
عطر شهر مدينه پيچيده
خواب ديدم پدر ز باغ فدك
سيب سرخي براي من چيده

قافله رفته بود ومن بي جان
پشت يك بوته خار خشكيده
بر وجودم سياهي صحرا
بذر ترس و هراس پاشيده

قافله رفته بود و من تنها
مضطرب،ناتوان ز فريادي
ماه گفت:اي رقيه چيزي نيست
خواب بودي ز ناقه افتادي

قافله رفته بودودلتنگي
قلب من را دوباره رنجانده
باد در گوش ماه ديدم گفت:
طفلكي باز هم كه جامانده!

قافله رفته بودو تاول ها
مانعي در دويدنم بودند
خستگي،تشنگي،تب بالا
سد راه رسيدنم بودند

قافله رفته بودو مي ديدم
مي رسد يك غريبه ازآن دور
ديدمش-سايه اي هلالي شكل-
چهره اش محو هاله ای از نور

ازنفس هاي تندو بي وقفه
وحشت و اضطراب حاكي بود
ديدم او را زني كه تنها بود
چادرش مثل عمه خاكي بود

بغض راه گلوي من را بست
گفتمش من يتيم و تنهايم
بغض زن زودتر شكست وگفت:
دخترم،مادر تو زهرايم

(وحید قاسمی)

*****************

اينجا بهانه های زدن جور می شوند
کافی ست زیر لب پدرت را صدا کنی
کافی ست یک دو بار بگویی گرسنه ام
یا ناله ای به خاطر زنجیرِ پا کنی

اصلاً نه ، بی بهانه زدن عادت همه ست
حرف گرسنگی نزدم باز هم زدند
دیدم که بر لبان تو می خورد پشت هم
چوب تری که قبل لبت بر سرم زدند

آن قدر پیش طفل تو خیرات ریختند
نان های خشک خانه یشان هم تمام شد
امروز هم به نیّت تفریح آمدند
عمه کجاست چادر من ؟ ازدحام شد

اينجا كه زخم از در هر خانه ميزنند
اينجا كه بند بر پر پروانه ميزنند
با گوشواره هاي خودم ناز ميكنند
اين دختران كه سنگ به ويرانه ميزنند

صبح و غروب و شام که فرقی نمی کند
ما را خلاصه غالب اوقات می زنند
یک در میان به روی من و عمه می خورد
سنگی که سمت خیمه ی سادات می زنند

از آن شبی که زجر مرا دست عمه داد
لکنت زبان من نه مداوا نمی شود
پیر زنی که موی مرا می کشید گفت:
زلفی که سوخته گره اش وا نمی شود

دستی بکش به زبری رویم که حق دهی
نا مردهای شام چه مردانه می زنند
دیدم به روی نیزه و پرسیدم از عمو
دارند حرف کار که در خانه می زنند؟

(حسن لطفی)

*******************

خبر آمد که ز معشوق خبر می آید
ره گشایید که یارم ز سفر می آید

کاش می شد که ببافند کمی مویم را
آب و آیینه بیارید پدر می آید

نه تو از عهده ی این سوخته بر می آیی
نه دگر موی سرم تا به کمر می آید

جگرت بودم و درد تو گرفتارم کرد
غالبا درد به دنبال جگر می آید

راستی گم شده سنجاق سرم، پیش تو نیست!
سر که آشفته شود حوصله سر می آید

هست پیراهنی از غارت آن شب به تنم
نیم عمامه از  آن بهر تو در می آید

به کسی ربط ندارد که تو را می بوسم
غیر من از پس کار تو که برمی آید؟

راستی! هیچ خبر دار شدی تب کردم؟
راستی! لاغری من به نظر می آید؟

راستی! هست به یادت دم چادر گفتی
دختر من! به تو چادر چقدر می آید

سرمه ای را که تو از مکه خریدی، بردند
جای آن لخته خونی که ز سر می آید

(محمد سهرابی)

***************

در گریه غرق بود ولیكن صدا نداشت
شاید ز ترس دشمن و شاید كه نا نداشت

از میهمان نوازیِ سنگین كوفیان
بر پیكرش نشانه ی ضربت، كجا نداشت؟

با یاد خنده های پدر گریه می نمود
دیگر امید دیدن آن خنده را نداشت

سنش به قدر درك ستم هم نمی رسید
در روح كودكانۀ او كینه جا نداشت

مظلومه ای كه گردش این روزگار زشت
ظلمی نمانده بود كه بر وی روا نداشت

هم سنگ دردهای بدون كرانه اش
عشقش به ذات اقدس حق انتها نداشت

سخت است گر چه باورش اما حقیقت است
عشقی كه غیر ذات خدا خون بها نداشت

او عاشق پدر، پدرش عاشق خدا
هرگز سه ساله عاشقی این سان خدا نداشت

(سید محمد مجید موسوی گرمارودی)

********************

آمدی گوشه ویران چه عجب!
زده ای سر به یتیمان چه عجب!

تو مپندار که مهمان منی
به خدا خوبتر از جان منی

بس که از جور فلک دلگیرم
اول عمر ز عمرم سیرم

دل دختر به پدر خوش باشد
مهربانی زدو سر خوش باشد

تو بهین باب سرافراز منی
تو خریدار من و ناز منی

بعد از این ناز برای که کنم
جا به دامان وفای که کنم

اشک چشم من اگر بگذارد
درد دلهام شنیدن دارد

گرچه در دامن زینب بودم
تا سحر یاد تو هر شب بودم

گر نمی کرد به جان امدادم
از غم هجر تو جان می دادم

آنقدر ضعف به پیکر دارم
که سرت را نتوان بردارم

امشب از روی تو مهمان خجلم
از پذیرایی خود منفعلم

مژده عمّه که پدر آمده است
رفته با پا و به سر آمده است

دیدنی گوشه ویرانه شده
جمع شمع و گل و پروانه شده

آخر ای کشته راه ایزد
پدرت سر به یتیمان می زد

تو هم آخر پسر آن پدری
 تو پور آن نخل امامت ثمری

که به پیشانی تو سنگ زده؟
که زخون بررخ تو رنگ زده؟

ای پدر کاش به جای سر تو
می بریدند سر دختر تو

(علی انسانی)

*********************

از راه می‌رسند پدرها غروب‌ها
دنیای خانه، روشن و زیبا غروب‌ها

از راه می‌رسند پدرها و خانه‌ها
آغوش می‌شوند سرا پا غروب‌ها

از راه می رسند و به آغوش می کشند
با اشتیاق کودک خود غروب ها

از راه می‌رسند و هیاهوی بچه‌هاست
زیباترین ترانه‌ی دنیا غروب‌ها

در چشم های منتظران گرگ و میش عصر
محو است در شکوه تماشا غروب ها

در چشم های دخترکان شوق دیگری‌ست
شوق دوباره دیدن بابا غروب‌ها

بعد از هزار سال همان شوق شعله ور
در چشم های منتظر ما غروب ها

بعد از هزار سال من و کودکان شام
تنها نشسته‌ایم همین‌جا غروب‌ها

این‌جا پدر! خرابه‌ی شام است، کوفه نیست
این‌جا بیا به دیدن ما با غروب‌ها

بابا بیا که بر دلمان زخم‌ها زده‌ ست
دیروز تازیانه و حالا غروب‌ها

بابا بیا که بغض مرا، وا نکرده است
نه زخم تازیانه، نه حتی غروب ها

دست تو را بهانه گرفته‌ست بغض من
بابا ز راه می‌رسد آیا غروب‌ها؟

دست تو را بهانه گرفته که بشکفد
بغضم میان دست تو تنها غروب ها

بابا بیا کنار من و این پیاله آب
که تشنه‌ایم هر دو تو را تا غروب‌ها

از جاده‌ها بیایی و رفع عطش کنی
از جاده‌ها بیایی ... اما غروب‌ها

بسیار رفته‌اند و نیامد پدر هنوز
بسیار رفته‌اند خدایا غروب‌ها

کم‌کم پیاله موج زد و چشم روشنش
چون لحظه‌های غربت دریا غروب‌ها

خاموش شد وَ بر سر سنگی نهاد سر
دختر به یاد زانوی بابا غروب‌ها

بعد از هزار سال هنوز اشک می‌چکد
از مشک پاره‌پاره‌ی سقا غروب‌ها

(اسماعیل امینی)

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس