خلاصه اینکه با یک نیمچه اتوبوس متشکل از 80 نفر زن و مرد و پیر و کودک که یک ماشین اسکورت عراقی هم همراهی‌شان می‌کرد ساعت 9:45 شب حرکت کردیم و ساعت 12:15 بامداد، بعد از یک روز پر از ماجرا به شهر نجف شهر حضرت امیر(ع) رسیدیم. السلام علیک یا امیر المومنین

گروه فرهنگی مشرق - سفر پیاده‌روی به سوی کربلا در اربعین سیدالشهدا(ع) هر سال ابعاد جدیدی به خودش می‌گیرد و تعداد کسانی که مشتاق این خودآزمایی می‌شوند، به صورت تصاعدی در حال افزایش است. به همین دلیل بنده تصمیم گرفتم خاطرات سفر سال گذشته خودم را در اختیار دیگران قرار دهم تا بیشتر  بتوانند با حال و هوای این پیاده‌روی آشنا شوند. آنچه شما در 6 قسمت پیاپی مطالعه خواهید کرد تنها  گوشه‌ای از سفر پیاده‌روی اربعین تیمی از حلقه وصل است که سال گذشته همراه با کاروان 200 نفره هئیت محبین اهل بیت(ع) دانشکده هنر انجام شد.

ورود به عراق و منطقه کوت

اندکی پس از ساعت 1 ظهر و بعد از حرکت اتوبوس‌ها به سمت نجف در خاک عراق خیلی سعی ‌کردیم بفهمیم این خاک مثلاً با 2 کیلومتر آنطرف‌تر در خاک ایران چه فرقی می‌کند. هر چقدر اتوبوس جلوتر می‌رفت بیشتر دنبال این تغییر می‌گشتیم. در نگاه اول و ظاهری بیشتر شبیه به مناطق جنگی و بیابانی استان خوزستان خودمان بود. بیابان‌های شوره‌زار و بعضاً مثل حدفاصل ماهشهر تا آبادان مملو از آب‌های سطحی. با آفتابی تیز و گرم. تنها فرق این دو منطقه با یکدیگر در این بود که وقتی ما در ایران به انتهای خوزستان و شلمچه و طلاییه می‌رسیم فکر می‌کنیم که به ته ایران رفتیم و دیگر بن‌بست است ولی از این غافل هستیم که پشت این مرزهای خاکی بیشتر از سی میلیون نفر مسلمان زندگی ‌می‌کنند. مردمی که خیلی از لحاظ ظاهر و اعتقادات به ما شباهت دارند و واقعاً هم تفاوتی بین آنها با مردم عرب زبان استان‌های جنوبی خودمان وجود ندارد. فقط معلوم نیست که چرا ما ایرانی‌ها با کل دنیا رابطه آزاد و راحتی نداریم؟ مثل اتحادیه اروپا یا همین کشورهای خلیجی که به راحتی و با ماشین شخصی خودشان می‌توانند در همه این کشورها و بدون اخذ ویزا عبور و مرور کنند.
ورود به عراق و منطقه کوت
 باید درک کنیم که حداقل همسایگان نزدیک ما یک فرصت بزرگ برای تبادل فرهنگ‌ها، منابع و روابط اجتماعی و اقتصادی هستند. در نگاه دوم هم پس از ورود به خاک عراق مدام در وهم و خیالمان این خاک را با داستان کربلا پیوند می‌زدیم. مثل اینکه آیا واقعاً این خاک متبرک به قدوم امامان ما در 1400 سال پیش بوده و باید آن را روی چشممان بگذاریم یا اینکه به قول خیلی‌ها خاک عراق به واسطه ظالمان و اشقیا نفرین شده است و به همین علت است که این کشور هیچ وقت روی آرامش را به خود نمی‌بیند. این مدل سوال‌ها همین طور که اتوبوس جلوتر می‌رفت و از پنجره‌های کثیف اتوبوس طبیعت بیابانی عراق را نگاه می‌کردیم در ذهن ما شاخ و برگ می‌گرفت و به هزار جای مختلف می‌رفت که کم‌کم خواب بر چشم‌ها سنگینی کرد و 3 ساعتی به خواب رفتیم.
ورود به عراق و منطقه کوت
 ساعت حدوداً 4 بعد از ظهر شده بود که با سر و صدای روضه خوانی و سینه‌زنی از خواب پریدیم. به بیرون که نگاه کردم دیدم بالاخره به یک محیط شهری رسیدیم. از مسئول اتوبوس پرسیدیم اینجا کجاست و گفتند که اینجا کوت است. همان جایی که اتوبوس‌ها در آن چند ساعت به علت ترافیک سنگین گیر افتاده بودند و دیر به دنبال ما آمدند. اتفاقاً حالا هم که ما به کوت رسیده بودیم ترافیک وحشتناکی وجود داشت و اتوبوس سانت‌سانت جلو می‌رفت. علت ترافیک هم این بود که در یک جاده دوبانده که یکی برای رفت و دیگری برای برگشت بود هر چقدر که فکرش را بکنید ماشین بود. خیلی از جاها هم دو طرف جاده در دست احداث عملیات عمرانی بود و یک جور کانال یا خندق حفر شده بود و ماشین‌ها هیچ‌راه در رویی جز پشت سر هم ایستادن نداشتند. برای اولین بار ما در کوت موکب دیدیم و آن صدایی که باعث بیدار شدن ما شده بود متعلق به همین موکب‌ها بود. موکب‌هایی که قدم به قدم در کنار یکدیگر کنار جاده و آنطرف خندق‌ها بودند. جلوی هر کدام از آنها میز و صندلی و در بعضی جاها مبل بود که چندین نفر روی آنها نشسته بودند.

موکب در زبان عرب‌های عراق همان هیئت خودمان است. هر کدامشان هم اسم خاصی برای خودشان داشت مثلاً موکب ابوعلی یا موکب زینب کبری. موکب‌ها یا ساختمان یک طبقه بودند یا چادرهای بزرگی که به روی داربست بنا نهاده شده بود. مشخص بود که این موکب‌ها برای این چند روز برپا شده‌اند. هر کدامشان هم یک جور از زائران پذیرایی می‌کرد. بعضی‌ها مدام چای یا قهوه یا شیر داغ می‌دادند. بعضی‌ها هم در دیگ‌های بزرگ آشپزی می‌کردند. بعضی‌ از موکب‌ها هم خالی بود تا شب اگر زائری آمد و جا برای خواب نداشت بتواند در همانجا بماند و شب را صبح کند البته با کلی پتوی نو که در اختیارش می‌گذاشتند. بعضی‌ها فقط نان می‌پختند. بعضی‌ از موکب‌ها هم کباب ترکی یا فلافل یا هر نوع ساندویچ دیگری آماده می‌کردند و به زائران می‌دادند. تازه همه این‌ها مجانی و رایگان بود و مشخص بود که هر کس تا جایی که جا داشته، از موکب‌ها ساندویچ گرفته و آنها هم با روی باز پذیرایی می‌کردند. اینقدر دیدن این تصاویر برای اولین بار از پنجره اتوبوس جالب بود که تقریباً همه افراد درون اتوبوس از خواب بیدار شده بودند و هر کس یکجا را به دیگری نشان می‌داد و کلی در حاشیه‌اش تفسیر می‌کرد.
ورود به عراق و منطقه کوت
از همه این تفسیرها جالب تر حرف یکی از پسرهای جوان کاروان بود. بنده خدا بلند بلند به دوستش می‌گفت که فلانی، میدونی چی یادم رفت؟ گفت: نه، نمی‌دونم. چی یادت رفت؟ گفت: یادم رفت ارز عراق یا دلار بخرم. دوستش گفت: چطور مگه؟ چیز خاصی یا سوغاتی می‌خواستی بخری؟ گفت: نه بابا. سوغاتی چیه. میترسم بعد از اربعین که سریع این موکبا جمع می‌شه و دیگه هیچ چیزی مجانی نمی‌دهند، اونوقت من چطور برم از مغازه‌ها فلافل بخرم! این حرف را که زد هر کسی که شنیده بود زد زیر خنده و یک تیکه به او انداخت. کلاً هم هر کسی که به این سفر و پیاده‌روی گذرش بیافتد متوجه می‌شود که ایرانی‌ها و مخصوصاً پسرهای جوان مشتریان پایه ثابت فلافل هستند و هر جا که برادران عراقی در موکب‌هایشان فلافل بدهند، یک صف عریض و طویل تشکیل می‌شود که اکثراً هم ایرانی‌اند. اینجا بود که فهمیدم چطور این همه  فلافل فروشی به اصطلاح لبنانی در تهران تاسیس می‌شود و ماشاالله همه‌شان مشتری خوبی پیدا می‌کنند و روزیشان را در می‌آورند.

بعد از یک ساعتی که در ترافیک جلو می‌رفتیم چون هنوز ناهار نخورده بودیم اتوبوس‌ها در مکانی که از قبل هماهنگ شده است توقف کردند و همگی زائران از ماشین‌ها پیاده شدند تا هوایی بخورند و ناهارها را تحویل بگیرند و مجدداً سوار اتوبوس شوند تا به قصد نجف حرکت کنیم. در این توقف بعضی از زائران مثل ما از پسر نوجوانی که سیم کارت‌های عراقی آسیاسِل و زِین را می‌فروخت خرید کردند و اولین تماس را با خانواده‌شان در ایران برقرار کردند و گزارشی از اتفاقات و داستان‌های مرزی و حال و روزشان در عراق گزارش دادند و بعد از بیست دقیقه توقف سوار اتوبوس‌ها شدند و کاروان به سمت نجف اشرف و حرم حضرت امیرالمومنین علی (ع) به راه افتاد.
ورود به عراق و منطقه کوت
پیش به سوی نجف و داستان جدید اتوبوس

در مسیر نجف همه چیز به خوبی و خوشی می‌گذشت که حدوداً ساعت 7 شب شده بود. ناگهان اتوبوس چند تکان خورد و بعد از چند دقیقه ایستاد و روشن نشد. راننده اتوبوس از ماشین پیاده شد و به سمت موتور رفت تا ببیند که چه اتفاقی افتاده. بعد از چند دقیقه که به اتوبوس برگشت بلند فریاد زد که «الشباب، الشباب». مسئول اتوبوس که عربی بلد بود قدری با راننده صحبت کرد و رو به مسافران کرد و گفت که می‌گوید: جوان‌های اتوبوس برای هل دادن پیاده شوند تا راننده بتواند ماشین را روشن کند. ما هم به همراه 7 الی 8 نفر دیگر پیاده شدیم و وقتی که راننده علامت داد شروع به هل دادن اتوبوس کردیم. بعد از 10 الی 15 متر با استارت‌های راننده اتوبوس روشن شد و ما خوشحال و خندان سریع سوار اتوبوس شدیم و اتوبوس به راه خود ادامه داد.

همینطور که اتوبوس به مسیرش ادامه می‌داد نیم ساعت بعد دوباره تکان خورد و موتورش خاموش شد و ایستاد. ایندفعه قبل از اینکه راننده بگوید الشباب! یکی از پسرها بلند گفت: «الشباب، الکباب». همه از خنده روده‌بر شدند و مجدداً آماده شدیم تا اتوبوس را هل بدهیم. راننده بعد از چک کردن موتور دوباره این هل را درخواست کرد. 10-12 نفری رفتیم پشت اتوبوس برای هل دادن. به محض علامت راننده هل دادیم. اول 10-15 متری جلو رفتیم ولی ماشین روشن نشد. باز دوباره 10-15 متری جلو رفتیم ولی خبری از روشن شدن نبود. راننده پایین آمد و دوباره با موتور کلنجار رفت و گفت دوباره هل بدهید. ایندفعه 30-40 متری هل دادیم ولی هر چه استارت میزد اتوبوس روشن نمی‌شد. با اینکه 10-15 نفری بودیم که هل می‌دادیم ولی وزن خود اتوبوس وبقیه مسافرانی که درونش نشسته بودند و چمدان‌های مسافران خیلی سنگین‌اش کرده بود و بعد از طی یک مسافتی واقعاً خسته می‌شدیم و باید استراحت می‌کردیم.

بعد از چند دقیقه استراحت ایندفعه راننده گفت که این دفعه از جلوی اتوبوس به سمت عقب هل بدهید. ما هم همگی به سمت جلوی اتوبوس رفتیم و از جلو به عقب هل دادیم. تقریباً30-40 متری هل دادیم ولی خبری از روشن شدن نبود که نبود. مطمئن شده بودیم که خرابی موتور بیشتر از اینهاست که با هل روشن شود. وقتی که کنار جاده ایستاده بودیم تا ببینیم که چه می‌شود تازه فهمیدم که کجا گیر افتاده‌ایم. در یک اتوبان سه بانده، وسط یک بیابان تاریک و سرد که ازهیچ نوع آبادی یا چراغی که امید بخش ما در آن ظلمات باشد اثری نبود. اصلاً معلوم نبود که کجا هستیم ولی بعداً مشخص شد که حدوداً 150 کیلومتری نجف اشرف اتوبوس خراب شده بود. نمی‌دانم چطور یکدفعه سر و کله محافظان مسلح پیدا شد. ولی هر چه بودند آمده بودند تا از ما در آن منطقه ناامن محافظت کنند.
ورود به عراق و منطقه کوت
سیستم امنیتی عراق به گونه‌ای است که به جز نجف و کربلا در بقیه جاها امنیت مناسبی وجود ندارد کما اینکه در بعضی از استان‌هایش مثل سامرا و الانبار اگر متوجه شوند که شما شیعه هستید برای بریدن سر شما از هم سبقت هم می‌گیرند و به قول سلفی‌های تروریست اگر بتوانند خون هفت نفر شیعه را بریزند بهشت بر آنها واجب می‌شود! به همین علت نیروهای امنیتی-نظامی عراق در ایام اربعین که تعداد زیادی زائر خارجی به این کشور می‌آیند بسیج می‌شوند تا به صورت شبانه روزی در همه مسیرها زائران را محافظت کنند. زمانی که اتوبوس ما ایستاده بود 4 الی 5 نفر از این محافظان دور تا دور اتوبوس با اسلحه ایستاده بودند و به ماشین‌هایی که نزدیک می‌شدند با چراغ قوه و شوکر علامت می‌دادند تا توقف نکنند و زود دور شوند. زمان به همین منوال می‌گذشت تا یکی دیگر از 5 اتوبوس‌ کاروان ما از پشت سر به ما رسید و توقف کرد. خوشبختانه در این ماشین مسئول کل کاروان و هیئت هم حضور داشت و همین امیدی بود تا ما از این وضعیت خارج شویم و بتوانیم به راهمان ادامه دهیم. اولین کاری که مدیر کرد این بود که مجدداً با تعداد جدیدی نیروی تازه نفس دوباره هل دهیم، شاید اتوبوس روشن شود. اما با این دوستان هم کاری از پیش نرفت.

مدیر کاروان در قدم بعد گفت که سریع کنار جاده و مابین دو اتوبوس که با چراغ اتوبوس پشت‌سری روشن شده بود زیرانداز پهن کنید و اول آقایان و بعد خانم‌ها نماز جماعت بخوانند. در مدت زمانی که طول کشید تا زیراندازها پهن شود و بچه با آب معدنی‌هایی که داشتند وضو بگیرند، مسئولان در حال چانه‌زنی برای راه حل مشکل اتوبوس خراب بودند. یکی می‌گفت چرا زنگ نمی‌زنید اتوبوس خالی بیاید؟ وقتی هم زنگ زدند فهمیدند که شرکت اتوبوس‌رانی طرف قرارداد با زائران ایرانی اصلاً اتوبوس خالی برای آمدن ندارد که بخواهند منتظر آن باشند. اگر هم می‌خواستند صبر کنند تا اتوبوس جدید بیاید شاید تا فردا صبح باید در همان بیابان سرد و تاریک و ناامن می‌ماندیم. دیگری می‌گفت دست تکان بدهیم تا از ماشین‌های گذری برای بردن زائران به نجف کمک بگیریم ولی مگر 40 نفر آدم  متشکل از زن و بچه در یک سرزمین غریب و ناامن که زبان عربی هم نمی‌دانند با این همه ساک و چمدان شوخی است که 5-6 نفری با چندین ماشین سواری بفرستیم؟ پس حتماً باید یک اتوبوس خالی دیگر پیدا می‌کردیم تا همه با هم می‌رفتیم.

از قسمت خوب یا بد ما بود که نمی‌دانم، ولی هیچ اتوبوس خالی که رد نمی‎شد هیچ، حتی تریلی با کانتینر خالی هم رد نمی‌شد و اصلاً نمی‌شد تشخیص داد که برای کدام تریلی باید دست تکان داد. خلاصه رایزنی‌ها ادامه داشت تا اینکه زیراندازها پهن شد و آقایان وضو گرفته آماده نماز جماعت شدند. در حین نماز جماعت باران سبکی هم شروع به باریدن کرد و حسابی حال و هوای عجیبی به وجود آمده بود. در سکوت حین نمازخواندن و صدای ماشین‌هایی که از کنارمان به سرعت رد می‌شدند و صدای باد و باران، آسمان خیلی زیبا شده بود. من هم به این فکر می‌کردم که عجب جای خوبی نماز می‌خوانیم. چه خوب شد اتوبوس خراب شد. شاید فقط یک بار در زندگی بشود در چنین جایی نماز جماعت خواند. قربان حضرت علی(ع) بروم.  احتمالاً روزی روزگاری حضرت امیر در این سرزمین‌ها جنگیده و زندگی هم کرده است. بالاخره ایشان آدم پر کاری بوده‌ و خیلی زراعت می‌کرده و نخلستان‌های زیادی هم آباد کرده. در آن نماز احساس می‌کردم که حضرت امیر خیلی به ما نزدیک است و در تاریکی و ظلمات روبروی ما از درون بیابان و نخلستان‌های عراق در حال نگاه کردن به ما است. در ضمن با بزرگ‌منشی و آداب معاشرتی که از ایشان و اهل بیتش شنیدیم مگر می‌شود که به استقبال زائرش نیاید آنهم زائری که در بیابان گیر افتاده. برای همین اصلاً نگران اینکه که چه می‌شود نبودم و نبودیم. شاید دیگران هم حس و حالی مثل من داشتند و برای همین در آن شرایط می‌خندیدند. در آن حال با اینکه می‌دانستیم در یک کشور غریب هستیم و مردمی که با ماشین‌هایشان از پشت سرم رد می‌شوند، سی سال قبل دشمن خونی مردم کشور ما بودند. ولی وقتی به این فکر می‌کردیم که تا دو ساعت دیگر در کنار مزار شریف حضرت امیر هستیم، کسی که به مثابه یک پدر روحانی برای همه محبانش است و محال است که دوستدارانش را فراموش کند، اصلاً احساس غریبی نمی‌کردیم و انگار که در مسیر خانه اصلی خودمان بودیم و قرار است بعد از مدت‌ها پدر و برادرهای خودمان را ببینیم. بعد از نماز مغرب و عشا آقایان نوبت به برپایی نماز جماعت خانم‌ها رسید. خانم‌ها هم سریع از اتوبوس پیاده شدند و بعد از کمی خوش و بِش با همسرانشان مشغول نماز جماعت شدند. در آن هوای سرد و وزش باد احتمالاً آقایان در دلشان می‌گفتند که خدا کند خانم‌ها سرما نخورند که اگر خوردند پیاده روی را از دست می‌دهند و حسرتش به دلشان می‌ماند. بعد از نماز جماعت خانم‌ها بود که مدیر کاروان به همه اعلام کرد «در شرایطی که هستیم امکان تهیه اتوبوس دیگری برای ما وجود ندارد و به دلایل امنیتی بیشتر از این هم اینجا ماندن صلاح نیست.

از 5 اتوبوس کاروان ما 3 اتوبوس دیگر از اینجا رد شده‌اند و احتمالاً تا الان به نزدیک نجف رسیده‌اند. پس تنها کاری که می شود کرد این است که همه مسافران اتوبوس خراب، سوار اتوبوس سالم شوند. حالا به هر ترتیبی که شده. باید روی هر دو صندلی سه نفر بنشینند و مابقی وسط اتوبوس یا بایستند یا کیپ تا کیپ هم بشینند. در مورد ساک‌ها و چمدان‌ها هم هر کسی فقط لوازم ضروری خودش را به اتوبوس جدید منتقل کند چون این اتوبوس اصلاً جای اضافه ندارد و فردا مابقی وسایل جامانده در اتوبوس خراب به هتل‌های محل اسکان آورده می‌شود». نکته جالب درباره اتوبوس‌ها هم اینکه خیلی نسبت به اتوبوس‌های ایرانی از سایز کوچک‌تری برخوردار بودند و یک جور چیزی مابین اتوبوس و مینی‌بوس بودند. بعد از این اطلاع رسانی خیلی سریع همه مسافران اتوبوس ما با وسایل ضروری مثلاً کوله پشتی‌های کوچک به اتوبوس دیگر منتقل شدند و کیپ تا کیپ مسافران آن اتوبوس نشستند. علارغم همه این سختی‌ها اما گفتن این موضوع که اینجور گرفتاری‌ها برای ما ایرانی‌ها خیلی هم خوب است خالی از لطف نیست چون ما ایرانی‌ها تا مجبور نشویم در شرایط عادی گذشت کردن را یاد نمی‌گیریم جوری که وقتی مدیر کاروان وارد اتوبوس جدید شد و دید که هنوز بعضی از خانم‌ها جابجا نشده‌اند و مهمانان جدیدشان را نپذیرفته‌اند، داد زد که خواهران محترم روی هر دو صندلی می‌بایست سه نفر بنشینند بنابراین قدری به خودتان زحمت بدهید و مدت زمانی که تا نجف مانده را سخت بگذرانید.

به هر زحمتی هم که بود همه صندلی‌ها به شکلی که عرض شد پر شد منتها بازهم تعدادی خانم و آقا بدون ‌جا بودند. با این شرایط ابتدا خانم‌های باقی‌مانده به ته راه‌رو اتوبوس رفتند و حسابی جمع و جور نشستند. حالا مانده بود چند پسر جوان که از قضا من هم در بین آنها بودم که ناگهان خانمی از عقب اتوبوس بنده و یکی دونفر از آقایان را صدا زد. وقتی گفتیم امرتان را بفرمایید گفتند که شماها به وسط اتوبوس تشریف بیاورید تا کنار همسرانتان بنشینید تا نامحرم‌ها کنار یکدیگر قرار نگیرند. اصطلاحاً می‌گویند کور از خدا چی می‌خواهد؟ دو چشم بینا و این دقیقاً حال و روز ما بود. ما هم از خدا خواسته با دو نفر دیگر از دوستان خوشحال و خندان گفتیم که راه را باز کنید که ما را طلبیدند و ما باید به وسط اتوبوس برسیم! حالا رفتیم وسط اتوبوس می‌بینیم که به به. خانم‌ها می‌توانند کف اتوبوس بنشینند ولی جا برای نشستن ما نیست. تنها جایی هم که ما توانستیم خودمان را آنجا جا کنیم راه پله عقب اتوبوس بود. این شکلی بود که چندین نفر از آقایان کل مسیر باقیمانده را ایستادند. جای شما هم خالی چون چنان باد سردی از درزهای در عقب اتوبوس می‌آمد که گفتم خدا پدر اسکانیاهای ایرانی را با اینکه در جاده 40 تا 40 تا کشته می‌دهند بیامرزد. خلاصه اینکه با یک نیمچه اتوبوس متشکل از 80 نفر زن و مرد و پیر و کودک که یک ماشین اسکورت عراقی هم همراهی‌شان می‌کرد ساعت 9:45 شب حرکت کردیم و ساعت 12:15 بامداد، بعد از یک روز پر از ماجرا به شهر نجف شهر حضرت امیر(ع) رسیدیم. السلام علیک یا امیر المومنین

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس