کتاب «من زنده‌ام»، خاطرات دوران اسارت معصومه آباد است. خانم‌آباد، خودش قلم به دست گرفته و بسیار بسیار زیبا و پرجاذبه خاطراتش را نوشته است.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - کتاب را که باز می‌کنی، تا پایان صفحه 508، یک نفس می‌خوانی. شب و روز، صبح زود و نیمه شب، دیر یا زود، برایت مفهومی ندارد. سه روزه کتاب را به پایان رساندم. اگر کارهای روزمره نبود، زودتر تمام می‌شد. گاهی 7-8 ساعت یک کله خواندم.

من زنده‌ام!

به صفحه 128که رسیدم، علت نامگذاری کتاب را بهتر فهمیدم: سلمان به من گفت: فقط قول بده گاهی با یه نوشته ما را از سلامتی‌ات مطلع کنی.
با ناراحتی گفتم: چی؟ نوشته؟... نه نمی‌تونم، من کاغذ و قلم از کجا گیر بیارم؟
گفت: چقدر برای دو کلمه نوشتن چانه می‌زنی. نمی‌خواد شاهنامه بنویسی، فقط بنویس: «من زنده‌ام».

روزی هم که در 12کیلومتری جاده آبادان به اسارت نیروهای بعثی درآمد، کاغذی از او به دست افسر عراقی افتاد که روی آن نوشته بود: «من زنده‌ام!»

در بازجویی، همین جمله کوتاه، شد یک رمز و سندی بر علیه معصومه!

پس از دو سال که از اسارت او می‌گذشت، صلیب سرخ یک برگ آبی به عنوان نامه فوری به او داد که روی آن فقط دو کلمه بنویسد و برای خانواده‌اش بفرستد. معصومه نوشت: من زنده‌ام... بیمارستان الرشید بغداد.

وقتی این نامه در بهار سال 1361 به دست برادرش «سلمان» رسید، با خود گفت: معصومه! چقدر تلاش کرده‌ای که همه لحظه و روز و خاطرات را در دو کلمه خلاصه کنی، دو کلمه‌ای که می‌خواستی با نوشتن‌شان به قولی که داده بودی وفادار بمانی: «من زنده‌ام...»

حالا «من زنده‌ام»، یک کتاب شده است. کتابی با حرف‌های زیبا و گفتنی از دوران اسارت معصومه آباد. او به همراه شمسی بهرامی، فاطمه ناهیدی و حلیمه آزموده، در یک قفس زندانی بودند. چهار نفر با تفکرات و سلایق مختلف که همراهی چهار ساله، آنان را در همه چیز همدل و همزبان کرد، حتی اتهامشان نیز شبیه هم بود: عشق به امام و انقلاب و جمهوری اسلامی ایران.

معصومه آباد در این کتاب، نیم قرن زندگی‌اش را قلمی کرده است، دوران کودکی و نوجوانی و انقلاب، و دوران جنگ و اسارت.
از صفحه 119 تا پایان صفحه 508، مربوط به دوران جنگ و اسارت او، و به زندانی شدن در زندان‌های الرشید و موصل وعنبر است.

دوران مبارزات زینب‌گونه معصومه را همین صفحات در خود جای داده است. از همان آغاز اسارت، درس عفت و حیا می‌دهد و چون شیر در مقابل گرگ‌ها می‌ایستد.

بعثی‌ها او را «دختر خمینی» نام می‌گذارند و به او و همراهانش، ژنرال می‌گویند.
معصومه می‌گوید: عنوان بنت‌الخمینی و ژنرال به من جسارت و جرات بیشتری می‌داد... احساس کردم من سفیر انقلاب به سرزمین همسایه هستم! و تقدیر الهی این ماموریت را برایم رقم زده است.
با همین نگاه، ترس را شکست می‌دهد و با امید، جسارت را تسلیم خود می‌کند. گاه با صدای بلند و لحنی زیبا، قرآن می‌خواند. گاهی با دوستانش، سرودهای انقلابی می‌خوانند: خمینی ای امام! خمینی ای امام! ای مجاهدای مظهر شرف...

نیروهای بعثی با کابل‌های چرمی که از داخل‌شان سیم‌های برقی رد می‌شد، تا آنجا که قدرت داشتند به سر و تن او و شمسی و فاطمه و حلیمه زدند... معصومه یکباره کابل را از دست مامور بعثی کشید و تا آنجا که قدرت داشت به پاها و هیکل او ضربه زد!

شجاعت معصومه و دوستانش، محمدجواد تندگویان را به وجد آورده بود. او که در سلول کناری بود، فریاد زد: «نصرمن الله و فتح قریب» و بقیه اسرای مرد هم یکپارچه و «بشرالمومنین» را فریاد کردند.
اعتصاب غذای معصومه و شمسی و حلیمه و فاطمه ناهیدی، فرمانده زندان الرشید و ماموران بعثی را از پای درآورد و چهار زن ایرانی به هدف خود رسیدند. صلیب سرخ نام آنان را ثبت کرد و آنها به اردوگاه موصل منتقل شدند.

در آن حرکت شجاعانه، معصومه برای رسیدن به آزادگی و زندگی، راه مرگ را پیش پای خود گذاشت و همسفر مرگ شد، تا به آزادی نسبی رسید.

برای او فرق نمی‌کرد، بایستی در همه حال، با شجاعت، پاسدار حریم حیا باشد. به نقیب احمد- فرمانده اردوگاه موصل- گفت: حالا که ما نباید از داخل بیرون را نگاه کنیم، عدنان هم نباید از بیرون پنجره، داخل آسایشگاه ما را نگاه کند.

آقای ابوترابی به معصومه و دوستانش می‌گوید: شجاعت و پاکدامنی شما ما را سرافراز کرده... و از رنجی که شما در آن زندان‌‌ها بردید، ما مردها خجالت کشیدیم و دیگر از رنج ناله نکردیم!

من زنده‌ام!
طرح جلد قدیمی کتاب

وقتی هم عدنان؛ نگهبان زندان زنان، بدون توجه به تذکر آنان، وارد سرویس بهداشتی می‌شود، با فریاد معصومه و فاطمه، پا به فرار می‌گذارد و آنها تا دفتر فرماندهی نقیب احمد، دنبالش می‌کنند!

گرچه این اتفاق، معصومه و فاطمه و شمسی و حلیمه را راهی اردوگاه نظامی عنبر می‌کند و در آنجا، مشکلاتشان بیشتر می‌شود؛ اما باز در برابر محمودی کثیف و بی‌غیرت می‌ایستند و می‌گویند: برادران ما اینجا زیر فشار شکنجه و بیماری و گرفتار گرسنگی و تشنگی و آلودگی‌اند، صدای این آوازه خوان‌ها همه را کلافه کرده است، لطفا این صداها را خاموش کنید!!

چقدر زیبا؛ فریادها و بغض فروخورده معصومه و همراهانش، بی‌اختیار به دعای: «مهدی مهدی به مادرت زهرا، امشب امضاء کن پیروزی ما را»؛ تبدیل شد.

در بین دعا، نگهبان‌های بعثی به اتاق خواهران ریختند و نعره کشیدند و با کابل بر دیوار و در کوبیدند تا بتوانند وحشت بیشتری ایجاد کنند.

برادران در آسایشگاه‌های دیگر به تصور اینکه بعثی‌ها به جان آنان افتاده‌اند، همصدا با معصومه و یارانش خواندند: مهدی مهدی به مادرت زهرا...

اردوگاه یکمرتبه با صدای تیر و الله‌اکبر، همراه شد! فردا سرهنگ محمودی ضحاک به معصومه گفت: شنیده‌ام دیشب آوازه‌خوان اردوگاه شده‌اید و یاد خمینی کرده‌اید!!

باز هم انتقال به قاطع یک!... قفسی نمناک و نمور، سرد و تاریک، بدون زیرانداز و روانداز.
روز سوم، نگهبان مثل همیشه شوربا و چای را بی‌سروصدا برای معصومه و همراهانش آورد؛ اما با ایما و اشاره به آنان فهماند که نخورند.

محمودی توی آش شوربا صابون ریخته و توی چای، ادرار کرده بود!!

در قفس زنان نیز بوی نامطبوع و ناخوشایندی می‌پیچید که تا ساعت‌ها آنها را از سر درد کلافه می‌کرد! سرگرد محمودی گفته بود: در را باز نگه دارید تا بوی چاه فاضلاب سرمست‌شان کند!
با این حال و در میان همه دردها و شکنجه‌ها و سختی‌ها و دوری‌ها، بیشتر وقت معصومه و هم‌سلولی‌هایش، صرف نوشتن دعاهای مفاتیح، روی کاغذهای نازک سیگار می‌شد. همگی غرق نوشتن دعاهای مفاتیح بودند و همه اردوگاه عنبر را زیر پوشش کتاب مفاتیح‌الجنان بردند!

این کار برای بعثی‌ها، دهن‌کجی بزرگی بود که با همت پنهانی چهار زن آزاده رقم می‌خورد.

شاید عراقی‌ها از دست معصومه و حلیمه و فاطمه و شمسی به تنگ آمده بودند که آن روز، صبحی فرمانده اردوگاه عنبر به آنان گفت: شما به زودی به ایران می‌روید!

مادر معصومه در قم به حضرت معصومه گفته بود: معصومه را به اسم تو «معصومه» اسم گذاشتم، تو هم باید برش گردونی!

او خدا را هم قسم داده بود: خدایا من هشت پسر دارم و همه در جنگ و خط مقدم می‌جنگند. اگر قرار است سهمی از امانت تو را بدهم، یکی از پسرهایم را می‌دهم؛ اما معصومه را زنده به من برگردان!

بعد از روزهایی سخت، معصومه و فاطمه و شمسی و حلیمه، با تعدادی از اسرای مرد، با پیمودن یک مسیر دو ساعته، با ماشین‌های امنیتی وارد باند فرودگاه و هواپیما شدند.

تصورشان این بود که قرار است آنان را به آمریکا یا اسرائیل تحویل بدهند!... بعد از پروازی طولانی، در فرودگاه ترکیه، از هواپیمای عراقی، به هواپیمای ایران‌ایر منتقل شدند تا در روز 12بهمن 1362، وارد فرودگاه مهرآباد بشوند.

در هواپیما، خواهر کافی؛ از هیئت همراه هلال‌احمر که حال نگران معصومه را می‌بیند و می‌شنود که او به فکر زندان و درد و مرگ است، به معصومه می‌گوید: سعی کن همه چیز را فراموش کنی؛ تا بتوانی از این به بعد راحت‌تر زندگی نمایی!

معصومه به او می‌گوید: من نمی‌خواهم رنجی را که با جوانی‌ام آمیخته است، از یاد ببرم... به خودم قول دادم هیچ وقت درد و رنج خود و لحظه‌های انتظار طاقت‌فرسای خانواده بزرگ اسیران درد کشیده را فراموش نکنم. اگر فراموش کنیم؛ دچار غفلت می‌شویم و دوباره گزیده می‌شویم!

برای همین دست به قلم برد و خاطرات خواندنی و تلخ و شیرین اسارتش را به نگارش درآورد تا من و ما، با خواندن کتاب «من زنده‌ام»، بدانیم زینب و عباس و اکبر یعنی چه! غیرت و شرف و مردانگی یعنی چه! دفاع از ارزش‌ها و انقلاب و دفاع از ناموس و حفظ حیا یعنی چه!

وقتی معصومه تازه اسیر شده بود و نگاه‌های چندش‌آور و کش‌دار مأموران بعثی از روی او برداشته نمی‌شد، یکی از اسرای آبادانی که هیکل بلند و درشتی داشت، با سر تراشیده و سبیل‌های پرپشت، بلند شد و به جواد- مترجم عراقی‌ها- گفت: هرچی گفتم، راست و حسینی براشون ترجمه کن تا شیرفهم بشن!

بعد رو به سرباز‌های بعثی کرد و ادامه داد: به من می‌گن اسمال یخی، بچه آخر خطم، نگاه به سرم کن ببین چقدر خط خطیه! هر خطش برای دفاع از ناموسمونه. ما به سر ناموسمون قسم می‌خوریم، فهمیدی؟ جوانمرد مردن و با غیرت و شرف مردن برای ما افتخاره!... ما به سبیلمون قسم می‌خوریم. چشمی که ندونه به ناموس مردم چطوری نگاه کنه، مستحق کور شدنه. وقتی شما زن‌ها رو به اسارت می‌گیرید؛ یعنی از غیرت و شرف و مردانگی شما چیزی باقی نمونده که بتونه معنی ناموس رو بفهمه و غیرت رو معنی کنه...

چه زیبا سیدناصر حسینی در کتاب «پایی که جا ماند»، غیرت آزادگان را تبیین کرده است: یکی از بچه‌ها که بعدها فهمیدم «محمد اسلام‌پناه» نام دارد، سینه و صورتش براثر اصابت ترکش خمپاره آبکش شده بود. استخوان‌های دست راستش از آرنج خرد شده بود و از تشنگی و ضعف نای حرف زدن نداشت. سخت جان داد! وقتی زخم‌هایش را بستیم، گفت: جان ما فدای یه تار موی امام!

سیدناصر درباره منصور قاسمی نیز می‌نویسد: روی پیراهنش نوشته بود: بی‌عشق خمینی نتوان عاشق مهدی شد! افسر عراقی فندک را به دستش داد و از او خواست نوشته روی آستین‌اش را با فندک بسوزاند... او حاضر نشد مقابل افسر عراقی و دیگر دژبان‌ها نوشته روی پیراهنش را بسوزاند... افسر عصبانی شد، با لگد به جانش افتاد و به دیوار کوبیدش. به دیگر دژبان‌ها دستور داد او را بزنند. دژبان‌ها با کابل و لگد به جانش افتادند... خون از بینی‌اش سرازیر شد... آدم شجاع و نترسی بود. همان جایی که نشسته بود، دست چپش را زیر بینی‌اش گرفت، خون از لای انگشتانش می‌چکید. منصور با انگشت راستش روی دیوار نوشت: خمینی!

سیدناصر حسینی از روزهای پایان جنگ می‌نویسد. معصومه‌آباد روزهای نخست جنگ هشت ساله را ترسیم می‌کند: عزیز، چوپان بود. با پنجاه گوسفند اسیر شده بود. از کاشان راه افتاده بود و در همان روزهای اول جنگ به سمت آبادان آمد. او با همان سادگی خود می‌گفت: ای کاش گوسفندها را زودتر برای برادرهای رزمنده به جبهه می‌فرستادند!

حالا این عزیز در دست عراقی‌ها اسیر بود. او را از پا آویزان کرده و با شلاق به سر و صورتش می‌کوبیدند. وقتی پایش را باز کردند، کلت روی شقیقه‌اش گذاشتند و به او گفتند: عزیز! این تیر خلاص است. هر وصیتی داری، سریع بگو... درحالی که از دهان و حلقش خون می‌ریخت، با لکنت زبان گفت: از گوسفندهایی که آورده‌ام، یکی را برای سلامتی امام خمینی قربانی کنید!

بعد از این جمله، دوباره تن عزیز را با شلاق تکه پاره کردند... براثر ضربات زیادی که بر سرش وارد شده بود، پی‌درپی دچار تشنج می‌شد و صبح همان روز، بعد از چند بار تشنج، به شهادت رسید!
معصومه از دردها و شکنجه‌ها هم می‌نویسد. از همراهی مردان با غیرت اردوگاه با زنان اسیر، از انقلاب زن و مرد ایرانی در اردوگاه دشمن.

معصومه یک بخش کتابش را نیز به انتظار خانواده اختصاص داده است. روزهای درد و فراق پدر و مادر و برادران و دو خواهرش! روزهای تنهایی بی‌بی و مادرش!

نزدیک چهار سال درد فراق و حالا همه آنان، چونان یعقوب به استقبال یوسف آمده‌اند! معصومه از دردها می‌گوید و برادران معصومه از روزهای سخت مفقودی او؛ تا چنگ زدن به نامه‌ها و در خلوت گریستن! همه آن حرف‌ها؛ «من زنده‌ام» شد؛ تا هرکس که می‌خواند، بگوید: من به خاطر دلاوریهای این آزادگان سرافراز زنده‌ام! پس همه آن رشادت‌ها را پاس دارم تا برای همیشه بتوانم ادعا کنم: من زنده‌ام!
منبع: کیهان

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • انتشار یافته: 1
  • در انتظار بررسی: 0
  • غیر قابل انتشار: 0
  • ماه تابان ۱۰:۵۸ - ۱۳۹۳/۱۲/۲۱
    0 0
    سلام و عرض ادب و تشکر از اینکه دوران اسارتتون رو در اختیار ما کگذاشتید میشه بگید دقیقا جواب مسابقه کی میاد آخه مشتاقانه منتظر جواب مسابقه هستم

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس