گروه فرهنگی مشرق - شاید مهمترین خبر روز جمعهی خبرگزاریها و رسانههای مجازی و شنبهی روزنامهها این بود: «استاد «محمدرضا لطفی» خالق موسیقیهای ماندگاری انقلاب و دفاع مقدس و یکی از چیرهدستترین نوازندگان تار و سهتار درگذشت.»
«محمدرضا لطفی» با آنکه چهره مشهوری در میان موسیقیدوستان محسوب میشد، اما از حیث ناگفته ماندن سوابق انقلابی و دینیاش، هیچگاه آن طور که باید شناخته نشد. به خصوص انکه بعد از انتقاد صریح او از یار و همکار سابقش «شجریان» به دلیل گفتگو با رسانههای ضدانقلاب مانند بیبیسی فارسی در این سالهای اخیر، بسیاری از رسانههی مدعی روشنفکری او را بایکوت خبری کرده بودند. از همین رو برآن شدیم تا او را به روایت مواضع و صحبتهای خودش معرفی کنیم:
«بنده در سال 1325 هجری شمسی در گرگان متولد شدم و در یک خانوادهی فرهنگی رشد یافتم. پدر و مادرم معلم بودند و این موضوع برای من شانس بزرگی به حساب میآمد، چون از همان زمان معلم مقام بلندی داشت و معلمها نیز به معنای واقعی معلم بودند و به کسی ارفاقی نمیدادند و اهل پارتیبازی و این قبیل مسائل نبودند. مادرم مدیر مدرسه بود و پدرم نیز ناظم و حدود 15 سال در ترکمن صحرا به کار معلمی اشتغال داشتند و واقعاً برای آموزش بچههای ترکمن خیلی زحمت کشیدند.»
پدرش بعدها وارد عرصهی تجارت گندم و پنبه و برنج و ... شد، هر چند فرهنگ را هم رها نکرد. ضمن اینکه در عرصههای سیاسی همچون ملی شدن صنعت نفت نیز فعالیت داشت. او خود در مورد سابقهی علاقهی خانوادگیاش به موسیقی ادامه میدهد: «پدر و هم مادرم هر دو عاشق موسیقی بودند. در همان زمان در ترکمن صحرا معلمهای دیگری بودند و گاهی اوقات، دور هم جمع میشدند و ترانه میخواندند و موسیقی اجرا میکردند، که این کار جنبه تفریح و سرگرمی داشت...»
پدرش صدای فوقالعادهای داشت و در اپرای رستم و سهراب در باغ آغامحمدخانی آن موقع كه الان پارك شهر نام دارد، در 18-17 سالگی یك پیاس را اجرا كرد. مادرش نیز شیفتهی موسیقی بود و در عین حال شرعیات و قرآن تدریس میکرد و تا پایان عمرش هم در اغلب مدارس گرگان به تدریس خود ادامه داد. با توجه به علاقهی پررنگ پدر و مادر، ایرج -برادرش- هم به نواختن تار علاقهمند میشود: «برادرم چون زراعتكاری میكرد و عادت داشت به خانه كه میآید در اتاقش 20 دقیقه شبها دراز كشیده در رختخواب تار بزند و من بدون اینكه آگاه باشم، بهخاطر علاقهمندی در درگاه مینشستم و از اول ساز تا بیست دقیقه كه تار میزد؛ او را نگاه میكردم و وقتی خسته میشد؛ از من میخواست تارش را در كمد بگذارم. پس اجازه داشتم كه بنشینم و به صدای سازش گوش كنم. درغیر این صورت بچهای در سن من نباید تا ساعت 10 شب بیدار میبود تا ساز برادرش را گوش كند.» (ایلنا)
بعدها به کیهان فرهنگی در مورد تأثیری که از برادرش گرفت، این چنین میگوید: «من اصلاً با تار برادرم بزرگ شدم و بیشتر تحت تاثیر تازنوازی او بودم تا زندگی فرهنگی پدرم، چون پدرم دیگر به کار تجارت مشغول بود و محیط خانوادگی از آن حالت قبلی خارج شده و کاملاً درگیر مسائل زراعت و تجارت بود.»
در چنین شرایطی علاقهی او به موسیقی شکل گرفت: « یك روز كه داشتم در خانه تار تمرین میكردم و كسی غیر از عمهام كه آذربایجانی بود؛ در منزل نبود، یكی از دوستان برادر بزرگترم یكباره سرش را از بالای دیوار بالا آورد و گفت: محمدرضا تو تار میزنی؟ من الان میروم و به دبیر میگویم. آن زمان كلاس 10 دبیرستان بودم و از کلاس 8 دبیرستان شروع به تار زدن كرده بودم. من دنبالش دویدم كه نروی و بگویی. من تار نمیزنم. اگر میگفتم كه تار میزنم دیگر نمیتوانستم یواشكی تار بزنم. او هم رفت و به دبیر ادبیات گفت. معلم ادبیات كه از تهران آمده بود به من گفت: در گروهی كه برای جشن انتهای سال دبیرستان آماده میكند، تو تار میزنی یا تار میزنی یا ادبیات صفر میگیری! من هم مجبور شدم كه تار بزنم. روزی كه تار را در ملحفه به دبیرستان میبردم، برادرم مرا دید و صدا كرد. من؛ بچه بداخلاق، اخمو و گوشهگیری بودم و با كسی حرف نمیزدم. به من گفت: تو تار میزنی؟ گفتم: بله گفت: چرا نیامدی سنتور كار كنی كه من بلدم تا با تو از روی نت كار كنم؟ با اخم گفتم: من تار دوست دارم و او جواب داد: برو تارت را بزن. دیالوگ ما در همین حد بود.»
در سالهای نوجوانی و جوانی، «محمدرضا» به مدت پنج سال در هنرستان موسیقی، نزد استادانی چون «علی اکبر شهنازی» و «حبیبالله صالحی» شاگردی کرد. پس از پایان هنرستان نیز به دانشکدهی موسیقی راه یافت و به تکمیل آموختههایش پرداخت. در این زمان از استادانی مانند «نورعلی برومند»، «عبدالله دوامی» و «سعید هرمزی» نیز بهره جست. (ویکیپدیا)
در سال ۱۳۴۳ جایزهی نخست موسیقیدانان جوان را نیز کسب کرد و در همین مسیر، به زودی با جوانی به نام «محمدرضا شجریان» آشنا شد. «مرحوم لطفی» در یادداشتی که در سال 89 در خبرنامهی داخلی «آوای شیدا» منتشر شد، با اشاره به آشنایی و همکاریاش با «شجریان» در اجرای آثار به یاد ماندنی «شب نورد» و «ایران ای سرای امید» مینویسد: «شجریان هرگز سیاسی نبود و هرگز ما بحث سیاسی با هم نداشتیم. من با شجریان در مرکز حفظ و اشاعه آشنا شده بودم و یک برنامه با هم اجرا کرده بودیم. (اولین جشن هنر شیراز که از طرف مرکز حفظ و اشاعه زیر نظر استاد برومند به فستیوال شیراز رفته بودیم.) اجرای این برنامه ما را به هم نزدیکتر کرد و این گونه دوستی ما شکل گرفت و وقتی من به رادیو رفتم، او نیز در رادیو فعالتر شد. شجریان اهل رفتن به مهمانیهایی بود که خواص کشور تشکیل میدادند و بیشتر درآمد ایشان از این راه تامین میشد.»
در سال ۱۳۵۳ به عضویت گروه علمی دانشکده موسیقی درآمد و در همین سال همکاری خود را با رادیو آغاز کرد. به مدت یک سال و نیم به عنوان مدیر گروه موسیقی دانشکده موسیقی هنرهای زیبای تهران به کار مشغول شد و پس از آن از این سمت استعفا کرد. در سال ۱۳۵۴ گروه شیدا را راهاندازی کرد و به همراه گروه عارف به سرپرستی «حسین علیزاده» به بازخوانی و اجرای دوبارهی آثار گذشتگان پرداخت. سپس کانون چاووش را با همکاری هنرمندانی مثل «حسین علیزاده»، «پرویز مشکاتیان» و «علی اکبر شکارچی» راهاندازی کرد و در طی یک فعالیت چشمگیر آثاری از این گروه به جای ماند که به گفتهی بسیاری از اساتید از بهترین کارهای موسیقی ایران به شمار میروند. مجموعه آلبومهای چاووش از مهمترین و تاثیرگذارترین عوامل در جهت حرکت رو به جلو در موسیقی سنتی ایرانی به حساب میآید. (روزنامه اعتماد، 17 آذر 86)
«استاد محمدرضا لطفی در کنار هوشنگ ابتهاج»
اما با شعلهور شدن آتش انقلاب، «لطفی» نیز سیاسیتر و فعالتر شد. خانهی او کنار بیمارستان مشهور هزار تختخوابی –امام خمینی فعلی- بود و هر روز او با صحنههای تکاندهندهای از آوردن شهدا و زخمیها روبرو میشد. بنابراین تصمیم گرفت تا صدای انقلاب باشد. «مهدی کلهر» در مورد فعالیتهای انقلابی «استاد لطفی» چنین میگوید: «در همان زمان کار دیگری بود با شعری از استاد ابتهاج راجع به ۱۷ شهریور با آهنگ «استاد لطفی» و صدای «شهرام ناظری» با دکلمهی آقای «هوشنگ توکلی». یادم هست در همان زمان رایزن فرهنگی ایتالیا در تهران به دفترم آمد و آن اثر را ضبط کرد و به ایتالیا برد...
هرکجا فریاد آزادی منم
من در این فریادها دم میزنم
من در این فریادها دم میزنم
هرکجا مشتی گرده شد مشت من
زخمی هر تازیانه پشت من...
این آهنگ این قدر موثر بود که در سالگرد ۱۷ شهریور سه، چهار بار از تلویزیون پخش شد، در قیطریه دیدم یک موتور سوار و سرنشینش این شعر را با آهنگ میخواند، که برایم خیلی جالب بود این آهنگ در این مدت کوتاه چقدر تأثیرگذار بوده است.»
کمی بعد به قول خودش سرنوشت خودش و گروه «چاوش» رسماً به انقلاب گره خورد: «شش ماه پیش از روز قیام، شجریان درگیر مسائل انقلاب نبود، شاید خیلی هم نمیدانست دارد چه میگذرد. من نیز هرگز عادت نداشتم که کسی را به سویی بکشانم و به همین دلیل راجع به مسائل سیاسی صحبتی نمیکردم. یک روز که به آپارتمان من در امیرآباد میآمد، با من صحبت میکرد و گفت در بین راه که میآمدم یک اعلامیه دست من دادهاند که از همه خواستهاند به جنبش مردم بر علیه شاه بپیوندند. اعلامیه را خواندم که متعلق به جبههی ملی یا شاید نهضت آزادی بود. در چهرهاش عکسالعملی ندیدم، اما راجع به اوضاع کمی با ایشان صحبت کردم. پس از چند هفته احساس کردم که مسائل او را متاثر کرده. چند ماه قبل از این، دیگر کسی نبود که بتواند در مقابل کشتارها و حکومت نظامی بیتفاوت بماند و همین امر باعث شد که من بتوانم از او بخواهم که اثر «شبنورد» را در استودیو بل بخواند. با این خواندن دیگر میشد او را متحد انقلاب واقعی مردم تلقی کرد و کارهای جدیدی با صدای بینظیر او را ارائه کرد. کار «شبنورد» با صدای ایشان، و کار «آزادی» که «ناظری» خوانده بود را به تلویزیون بردم. کسی که در مقابل خیابان تلویزیون با اسلحه ایستاده بود که یکی از خبرنگارانی بود که من او را میشناختم. هنگامی که مرا دید گفت: آقای لطفی در اینجا چه میکنید؟ من گفتم میخواهم دو اثری که ساختهام را به اتاق پخش ببرم. این اولین کار موسیقی ایرانی بود که گروهی ایرانی آن را به ملت هدیه میکرد. تاثیر این اثر و سرود آزادی چنان بود که بیشتر مردم آن را زمزمه میکردند و این گونه سرنوشت من و گروه شیدا و چاووش رسماً به انقلاب گره خورد.»
بعد از وقوع انقلاب اسلامی، «استاد لطفی» همچنان با مردم همراه بود. «مهدی کلهر» که خود در اوایل انقلاب جز مسئولین فرهنگی به شمار میرفت، در مورد آثار انقلابی او این چنین میگوید: «سال ۱۳۵۹ در دولت آقای رجایی به فرهنگ و هنری رفتم و با افرادی مثل استاد لطفی ارتباط داشتم، آن دفتر هنری نمونهسازی هم متعلق به وزارت آموزش و پرورش و در دست آقای سیدجوادی بود، این دفتر با پیشنهاد من با استدلال شکلگیری و هدایت هنر در کشور شکل گرفت، سپس با شهید دکتر بهشتی، شهید باهنر و شهید رجایی در این دفتر جلساتی را تشکیل دادیم و تا زمانی هم که ما بودیم به برنامههای رادیو تلویزیون خط میدادیم و کار ما اصلاً نمونهسازی در هنر بود و چند کار از استاد لطفی هم در همان دفتر تصویب شد و بسیار هم تأثیرگذار بود. یادم هست که یک فیلم ۸ میلیمتری از مادر یکی از شهدا که در حال شیون زدن بود را با آقای لطفی میدیدیم، به ایشان گفتم میخواهم به جای صدای شیون این زن نی باشد و این حالت را با نی بیان کنیم. استاد لطفی شب این برنامه را دید و فردا یک نوازنده نی که یادم نیست چه شخصی بود را به آنجا آورد و آن کار را ضبط کردیم که یک اثر فوقالعادهای شد و من هنوز یک کلیپ تصویری زیبا و تأثیرگذار معادل آن را در سینما ندیدهام. افرادی از فرانسه و آمریکا هم با من تماس گرفتند و این کار را میپسندیدند. آقای شهید آوینی هم میگفت هنوز تحت تأثیر آن ۲۷ دقیقه کار هستم.»
اما مهمترین اثر «لطفی» در راستای حمایت از انقلاب اسلامی مردم، تصنیف مشهور «ایران ای سرای امید» با شعری از «هوشنگ ابتهاج» و صدای «محمدرضا شجریان» است. استاد لطفی خود در مورد این اثر به کیهان فرهنگی چنین میگوید:
«در واقع ما تحت تأثیر تظاهرات و شور و حرکت مردم بودیم، چون ما هم که در خانه نمینشستیم؛ بلکه دائم در خیابانها و در تظاهرات حضور داشتیم، مثلاً یک روز صبح سحر در خانهی مرحوم آقای طالقانی حاضر بودیم برای رفتن به در دانشگاه و یا آن رعب و وحشت و نگرانیها و احساساتی که هنوز انقلاب پیروز نشده بود، خب وقتی مجموعهی اینها را کنار هم میگذارید و بعد انقلاب هم پیروز میشود، خود به خود یک شور و حرکت خاصی در شما نمایان میشود و نمیتوانید بیتفاوت باشید، حال این ندا باید یک حقیقت عینی هم داشته باشد تا تأثیرگذار باشد و ما هم که قصد ریا و فریب نداشتیم و میخواستیم با این حقیقت [انقلاب اسلامی] همراه و همگام باشیم و به دنبال این که پست یا سمتی هم به ما بدهند نبودیم، یعنی روی آن عشق و علاقهی درونی و باطنی حرکت میکردیم. شعر این کار را هم باید آقای سایه (ابتهاج) میسرودند، به او گفتم: «سایه» (تخلص هوشنگ ابتهاج) دیر شده، شجریان باید تمرین کند و وقت کافی نداریم، زود باش، سایه گفت: آقا نمیآید. چکار کنم؟ گفتم تو را به خدا یک کاری بکن، چون فردا باید این را اجرا کنیم، یعنی درست یک روز قبل از اجرای کنسرت شعرش آماده نبود. خلاصه سایه مانده بود که این شعر را چگونه بسراید، من هم رفتم و سهتارم را برداشتم و خودم شروع کردم برای سایه خواندن، یعنی نه خواندن با شعر، بلکه ریتم آهنگ را برایش با صدا اجرا کردم، یک دفعه سایه در یک حالتی قرار گرفت که شاید باور نکنید و در عرض ۲ دقیقه این شعر آمد و آن را گرفتیم. فوراً به شجریان زنگ زدم و گفتم بدو که وقت تمرین نداریم، این بود که به روی صحنه رفتیم و این اثر را اجرا کردیم...
واقعیت این تصنیف فریادی است که از انقلاب حرف میزند و این چیز کمی نیست و من میخواستم این فریاد گفته شود. در تمرین به شجریان گفتم این را باید بالا بخوانی، چون اگر پایین بخوانی بچهها نمیفهمند و حس و حال سرود را متوجه نمیشوند، موزیک را تا نواختیم شجریان خواست بم بخواند، اما من خودم با کوک بالا یک دفعه شروع کردم به خواندن. شجریان آنقدر خندید که از روی صندلی افتاد و گفت این چه صدایی است تو در میآوری؟ گفتم خب تو نمیخوانی و من مجبورم بگویم آقا اینجور بخوان و فریاد بزن، چون این شعر و آهنگ و آواز یک فریادی خاص دارد، ایران ای سرای امید، بر بامت سپیده دمید...»
با آغاز جنگ تحمیلی، ساز «محمدرضا لطفی» هم رنگ و بوی جنگ به خود گرفت: «در همان زمان چند آهنگ برای جبهه ساختم که دو آهنگ آن را شهرام ناظری خواند، وقتی در اهواز به جبهه رفتم و میخواستم آن حال و هوا را از نزدیک ببینم، در اهواز ۵ـ۶ نفر بیشتر در شهر دیده نمیشدند. یک ساندویچفروشی هم بود که فقط برای همان افراد کالباس و ساندویچ داشت و اگر کسی آنها را میخرید دیگر در شهر غذا هم نبود، بعد رفتیم که آنجا را ببینیم و در اهواز کنسرت بگذارم، در این باره با شجریان هم صحبت کردم، او هم به اجرای چنین کنسرتی در اهواز راضی بود. سپس به دفتر تبلیغات اسلامی اهواز رفتم که یک اتاق کوچکی داشت و فقط یک آدم در آن بود، دیدم که فقط همین یک نفر اینجاست، وقتی با او در این باره صحبت کردم، خیلی خوشحال شد و گفت کی میخواهید این کنسرت را اجرا کنید، همین هفته؟
چون وضعیت بسیار بحرانی بود و احتیاج به روحیه داشتند، گفتم نه، ما که برویم تهران بعد میآییم و این کار را انجام میدهیم، کنسرت اجرا نشد، اما آهنگی را ساختم که شعرش از مشفق کاشانی بود و شهرام ناظری هم یک بیت وسطش را خوانده بود و ما این نوار را بعد از برگشتنمان از اهواز اجرا و ضبط کردیم، اما صدا و سیما به دلایل خاص خودش حاضر به پخش آن نشد، آخر سر هم آقای مشفق به هویزه رفت، من گفتم تو که میروی این کاست را به رادیو محلی آنجا بده تا پخش کنند چون اهواز در مرکز جنگ قرار دارد و آنها بهتر میفهمند داستان و حکایت این اثر چیست.
خلاصه آقای مشفق که کاست را به رادیو اهواز برد، فوراً به روی آنتن رادیو رفت و صبح تا شب آنرا پخش میکردند. بعد از ۵ـ۶ ماه مسؤولان وقت در تهران وقتی دیدند رادیو اهواز مرتب آنرا پخش میکند. اینها هم شروع کردند به پخش آن اثر، آن موقع مقام معظم رهبری، اگر اشتباه نکنم مسؤولیتی در جهاد سازندگی داشتند و امام جمعه تهران هم بودند، بنده نامهای به ایشان نوشتم که دستور دهند از کنسرت ما حمایت کنند و تمامی حکایتها را برای ایشان نوشتم، اتفاقاً یادم هست زیر همان نامه خطاب به رئیس دانشگاه تهران نوشتند که اقدام کنند.»
او در گفتگو با کیهان فرهنگی خاطرهای از روزهای جبهه و شهید شدن یکی از رفقایش میگوید:
«یکی از دوستان ما در همان سفر با شهید چمران شهید شد، اول ۵ نفر بودیم، آقایی که رئیس موزه هنر معاصر بود، آقای ناصر پلنگی و دو نفر دانشجو هم بودند، خودم هم که رانندگی میکردم یک دفعه یکی از این هواپیماهای توپولف پایین آمد، گفتم بچهها کارمان تمام شد، اما با فاصله شاید کمتر از ۱۰ متری از بالای ماشین ما بیصدا رد شد، من بچگی اهواز رفته بودم و میدانستم به خرمشهر که میرسی باید بپیچی سمت چپ تا بروید روی پل و به سمت اهواز حرکت کنید و جاده را تقریباً میشناختم اما در آن شرایط جنگی که رفتم آنهم با ماشین صدا و سیما، ماشین ما را که دیدند ما را به گذرگاهی هدایت کردند و گفتند بفرمایید، پس از دقایقی از بچهها پرسیدم که راستی چرا ما را از این گذرگاه فرستادند، در حین رانندگی که بودم میدیدیم که تمام تانکها و مسلسلهای سنگین را استتار کردهاند و با برگ و توری آنها را پوشاندهاند، بعد گفتیم که راستی چرا اینها را اینجا گذاشتهاند، یک کیلومتری که حرکت کردیم دیدیم صدای مسلسلی میآید که ما را نشانه گرفته، ما هم تمام ماشین را با گل استتار کرده بودیم و فقط یک سوراخ روی شیشه آن گذاشته بودیم، در همان هنگام با ماشین رفتیم توی کرت پایین کنار جاده و بچهها از ماشین پریدند بیرون و سینهخیز به پشت ماشین آمدند، دیدیم فرصت ماندن نیست و مسلسل هم امان نمیداد، به بچهها گفتم من دور میزنم. فقط شما باید سریعاً بخوابید کف ماشین، چون در موقعیتی قرار گرفتیم که تقریباً از دید مسلسلچی پنهان بودیم و خلاصه فوراً از تیررس دشمن دور شدیم، بعد متوجه شدیم که خرمشهر و پل خرمشهر را هم عراقیها تصرف کردهاند و ما داشتیم به طرف دشمن حرکت میکردیم بعد که به عقب برگشتیم خودیها ما را گرفتند و گفتند شما کی هستید! چون ما از طرف دشمن میآمدیم، ما هم گفتیمای بابا ما باید بگوییم شما کی هستید، حال شما از ما میپرسید؟! یکی از آنها که ما را میشناخت گفت والا ما فکر کردیم شما از رادیو تلویزیون آمدهاید و میخواهید برای فیلمبرداری بروید، ما هم گفتیم که شما حداقل باید به ما میگفتید که اینجا مسیر دشمن است تا ما نمیرفتیم، اصلاً شاید ما دشمن بودیم، شما چرا حتی یک سؤال از ما نکردید که کی هستید و کجا میروید؟!
آن زمان اهواز موقعیت بسیار نامناسبی داشت، هواپیماهای عراقی هم هر شب آنجا را بمباران میکردند، خاطره آن ایام را هیچگاه فراموش نمیکنم، بچههای جهاد سازندگی بچههای فوقالعادهای بودند، یکی از بچههای فنی شبها میآمد و در هوای آزاد کنار ما مینشست و میگفت: خواهش میکنم برایم حرف بزنید، خیلی صادقانه عمل میکردند و خلوص نیتی قوی داشتند و واقعاً آدم تحت تأثیر آن همه صداقت و خلوص قرار میگرفت و ما هم آن احساسات پاک را میآوردیم و در عرصه موسیقی و همان شور حرکت و صداقت و اخلاص را با زبان شعر و موسیقی و آهنگ بیان میکردیم، اگر آثار موسیقایی آن زمان زیبایی، جذابیت و ماندگاری خاصی دارد برمیگردد به صداقت و خلوص نیتی که آن رزمندگان داشتند. همان حال و هوا روی ما هنرمندان هم اثر میگذاشت و به شکل ترانه و سرود بیرون میآمد.»
او به زودی بر سر تهیهی آلبوم «بیداد»، با «محمدرضا شجریان» دچار اختلاف شد و به همین دلیل، «شجریان» کار را نیمه تمام رها کرد. سعایت بدخواهان و حسادت برخی نسبت به موفقیت گروه چاوش باعث شد تا این گروه به دلیل اختلافات درونی و با جدا شدن «مشکاتیان» و «ناظری» از هم بپاشد.
در سال 64، «محمدرضا لطفی» برای یک سفر دو هفتهای عازم آمریکا شد، اما سرنوشت طوری پیش رفت که او 24 سال در ینگهدنیا ماندنی شد: «سال ۱۳۶۴ به خارج رفتم و البته قرار بود ۲ هفته آنجا بمانم و برگردم، اما انگار قسمت ما این بود که آنجا بمانیم. چون در چرخهی کنسرتهای اروپایی و آمریکایی قرار گرفتم و بعد از ۲ سال دیگر شرایط زندگیام به گونهای شد که دیگر نمیتوانستم برگردم، بعداً که این مسأله را تحلیل کردم فهمیدم که این اتفاق رفتن به خارج باید برایم میافتاد. چون آنچه که در آمریکا و دربارهی فرهنگ و تمدن غرب دیدم و فهمیدم اگر در ایران بودم، آنطور آن را لمس نمیکردم. اصولاً غرب را در ایران یک طور دیگری میفهمیم، اما آنجا که هستی چون وارد مکانیزم آنها میشوی، یک جور دیگری آنها را میبینی و درک میکنی.»
البته اسکان «لطفی» در آمریکا فیزیکی ماند و روح استاد هیچگاه به طور کامل ساکن آمریکا نشد. از معماری خانهاش گرفته تا التزام به صحبت کردن به زبان فارسی، همه نشان میداد که او میخواهد ایرانی بماند. او خود در مورد حال و هوایش در آمریکا چنین میگوید: «در آمریکا که بودم حتی لحظهای از ایران بیاطلاع نبودم، تحلیلهای روزنامهها را میخواندم و از طرق مختلف در جریان مسایل ایران بودم، به یاد دارم که حدود ۶ یا ۷ سال پیش خانه خواهرزادهام میهمان بودم و صحبتهایی کردم که یکی از میهمانان گفت: انگار که اصلاً از ایران دور نبودهای چون همین حرفهای شما سخن روز است و در مجلس ایران و در فلان کمیسیون مطرح است، یعنی میخواهم بگویم آنجا هم که بودم از وطنم در تمام زمینههای فرهنگی، سیاسی، اجتماعی و اقتصادی غافل نبودم. بد نیست این را هم بگویم یکی از شاگردانم که ۵ سال در سوئیس مانده بود و پناهندگی گرفت پس از یک سال و نیم اقامت در خارج یک روز به من گفت که نمیدانم چرا نمیتوانم با ایرانیها ارتباط برقرار کنم! سن و سالش هم نصف من بود، به او گفتم؛ میدانی چرا، به این خاطر است که وقتی روز اول به اینجا آمدی کت و شلوار ایرانی پوشیده بودی و مشخص بود که کارمند یا حسابدار شرکتی هستی اما پس از دو سه ماه کفشات قرمز کتانی شد، یک کیف سوئیسی آبی و قرمز و یک چتر آبی هم به دست گرفتی و در این مدت کوتاه خیلی راحت تغییر کردی و سوئیس را پذیرفتی و حالا دیگر نمیتوانی از آن دل بکنی، اما من نپذیرفتم و موقت رفتم و برگشتم.»
استاد لطفی در آمریکا پیشنهادات زیادی برای تولید مشترک با نوازندگان مشهور داشت، اما خود در مورد علت نپذیرفتن این پیشنهادات میگوید: «از سال ها پیش زیاد پیشنهاد شد که کار مشترک انجام دهیم ولی معمولاً من در شرایطی نبودهام که بپذیرم؛ به این خاطر که در آن زمان همه کارهای با کیفیت در دست کمپانی ضد ایرانی MSI INTERNATIONAL بود و من مایل به همکاری با این کمپانی نبودم. یکبار حتی با من مذاکره هم شد، ولی پس از جواب رد، یک نوازندهی هندی جایگزین من شد. من بارها با افراد شناخته شدهی گروههای مطرح موسیقی تمرین و کار کردم و حتی ضبط هم شد، اما هیچ وقت منتشر نشد.» (گفتگو با سایت فرارو)
او در آمریکا مدتی هم ساکن جنگل میشود. خود در مورد این دوره چنین میگوید: «من ۲ سال هم در جنگلهای آمریکا زندگی کردم و خیلی اتفاقات برایم افتاد، چون میدانید که اصولاً قارهی آمریکا از نظر مسایل طبیعی یک قارهی وحشی است، بارانهای سیلآسا، رعد و برق و اتفاقات طبیعی آنجا غیرقابل تصور و کاملاً وحشی است، شاید باور نکنید ساعت ۴ صبح از خواب بیدار میشدم و میرفتم وسط جنگل و زیر باران بر روی یک درخت بریده اذان میدادم. با حضرت رسول اکرم (ص) هم یک رابطه خیلی عمیق دارم و همین مسائل است که انسان را به تکامل روحی میرساند.»
اما بالاخره طاقت استاد تمام میشود و تصمیم میگیرد بعد از 24 سال به ایران بازگردد:
«من در آمریکا، خانه و زندگی و وضعیت مجهز و خوبی داشتم، اما احساس کردم که در عرصهی هنر و موسیقی در ایران به حضور من نیاز است و وضعیت فرهنگی و موسیقایی ما به هم ریخته است و اینجا من میتوانم مفیدتر باشم تا آنجا، در عرض سه ماه تصمیم گرفتم به ایران بیایم و گفتم اینجا دیگر جای من نیست. باید به ایران بروم، اسباب و اثاثیههایم را بعداً بیاورید و دیگر بر نمیگردم! این احساس نیاز در حدود ۱۰ سال پیش وجود نداشت، اما دیدم که وضعیت این هنر کاملاً به هم ریخته و رابطهی نسل جدید هم دارد قطع میشود و اگر دیر بجنبم دیگر کار از کار گذشته و بعداً هم نمیتوانیم کاری کنیم... من زمانی که قرار شد از آمریکا به ایران بیایم، به خداوند گفتم تو مرا به اینجا آوردی و الآن هم مرا میفرستی ایران، خودت میبری و خودت هم میآوری، یعنی میخواهم بگویم که الان من این حالت را دارم و از نظر قلبی کاملاً تسلیم خداوندم.»
اما خالق نواهای ماندگار ایرانی در همین مدت که زندگی در غرب را تجربه کرد، ماهیت استعماری آن را خیلی خوب شناخت: «غرب از نفوذ فرهنگ و تمدنهای دیگر به داخل خود ترس و واهمه دارد. مثلاً اروپائیان حدود ۴۰۰ سال است که چشمان خود را بر روی سایر فرهنگها و تمدنهای غیر اروپایی و غیر آمریکایی بستهاند، آمریکا که دیگر ماشاءالله مردمش با تمدنهای بیرونی هیچ ارتباطی ندارند و کاملاً محدود و بستهاند، یعنی یک قارهی بستهای است و دوروبرشان هم کشورهایی که هستند همه بیریشهاند، اما اروپائیان حالا به خاطر مهاجرت مسلمانها بعد از جنگ جهانی دوم، اروپای شرقی و ترکیه مقداری با تمدن اسلامی ارتباط برقرار کرده و نزدیکتر شدهاند اما باز آنها هم از این ارتباط میترسند، چرا که ۴۰۰ سال آنها را از این ارتباط قطع کردند.»
این نوازندهی برجسته و سرشناس تار و سهتار بعد از بازگشت به ایران در دههی 80 شمسی، کانون شیدا را در تهران راه انداخت و برنامههای مختلفی با همراهی هنرجویانش اجرا کرد. اما دورهی دوم فعالیت کاری «استاد لطفی» در وطن خود، بیشتر به سبب مواضع انتقادیاش علیه «شجریان» و صحبتهای سیاسی او در سال 88 مشهور است. به خصوص گفتگوی او با نشریهی آسمان:
«شجريان از سال 57 و بعد از انقلاب تا امروز بالاترين حجم توليد و بيشترين و موفقترين كنسرتها را داشته است. اگر شجريان قبل از انقلاب يك دهم موسيقي توليد كرده بود، بعد از انقلاب صد در صد توليد داشته است. شخص آقاي شجريان اگرچه مانند بسياري از موسيقيدانها دچار مشكلاتي بوده ولي هيچوقت برنامههايش قطع نشده، آثارش منتشر شده، كنسرتهايش برگزار شده و هميشه مجوز گرفته است. اولين كنسرتهاي اين مملكت را در شهرستانها شخص شجريان برگزار كرده است. خود آقاي خاتمي در زمان وزارتشان در وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي در كنسرت اصفهان شجريان حضور داشتند. امروز من شخصاً نميفهمم شجريان به عنوان يك موزيسين موفق كه اين همه كنسرت داده و كار توليد كرده و آثارش در راديو و تلويزيون پخش شده و بيش از 300 كنسرت خارج از كشور داشته، چرا اكنون اعتراض ميكند؟ من اين را نميفهمم. يك وقت شما را براي ساليان دراز محروم كردهاند و با كلي بدبختي يك كنسرت برگزار ميكنيد و هزارگونه مشكل داريد و اعتراض ميكنيد؛ اگر چنين شخصي بخواهد بر روي اين مسائل صحبت كند قابل فهم است.
ضمن اينكه من اصلا دوست ندارم هنرمندانمان تريبون خودشان را از داخل به خارج از كشور ببرند. به همين دليل شخص من هرگز با بيبيسي مصاحبه نكردهام. با صداي آمريكا در طول 25 سال فعاليتم در خارج از كشور به طور مشروط مصاحبه كردهام. بيبيسي، صداي آمريكا، راديو بينالمللي فرانسه و يا ساير رسانههاي آنطرفي در 10 سال اخير مواضع اپوزيسيون به ايران دارند و گاهي اوقات نيز كار را به براندازي حكومت نيز ميكشانند. اين را ما امروز به طور رسمي ميدانيم و آخرين صحبتهاي وزير امور خارجه انگلستان همه مويد اين رويكرد آنها است. طبيعي است وقتي امروز رسانههاي آنطرفي اين امكان را به يك هنرمند ميدهند تا بيايد در بيبيسي صحبت كند، حتماً بايد در درجهی اول اپوزيسيون يا نيمچه اپوزيسيون باشد. من حق دارم دوست نداشته باشم به عنوان يك هنرمند در صداي آمريكا و بي بيسي انگلستان كه به عنوان دو ارگان دولتي مشغول فعاليت هستند، حرف بزنم. من حتي اگر هزار مشكل در ايران داشته باشم، ترجيح نميدهم هرگز در تريبونهايي كه قصد اصلاح و كمك به مردم ايران را ندارند، همصدا شوم. اين سليقهی شخصي من است. ولي كساني كه اين كار را ميكنند اگر چه به آنها انتقاد دارم اما كار آنها را ممنوع نميدانم. آنها زندگي و مسئوليت خودشان را دارند. ولي بايد مسئوليت را فردي نبينند.»
او بعد از بازگشت به آمریکا بسیار با انگیزهتر از قبل فعالیت میکرد: «من ۶۱ سال سن دارم که بالاخره یک عمر مفید است و از ساعت هفت و نیم، هشت صبح تا هشت شب در مکتبخانه و مؤسسه آوای شیدا فعالیت مستمر دارم و فقط جمعهها آزادم و واقعاً مثل بولدوزر کار میکنم و کار میکنم تا نتایج آن دیده شود.» (کیهان فرهنگی)
لطفی که یکسال از بیماری سرطان رنج میبرد، طی ماههای گذشته چندبار در بیمارستان بستر شد. این موسیقدان بزرگ ایرانی بامداد روز جمعه 12 اردیبهشت دار فانی را وداع گفت، اما برای همیشه در حافظهی موسیقی این سرزمین باقی ماند.
از جمله آلبومهای محمدرضا لطفی میتوان به «به یاد عارف» (بیات ترک)، «چهره به چهره» (نوا)، «سپیده» (ماهور)، «چشمه نوش» (راست پنجگاه)، «جان جان» (سهگاه)، «معمای هستی» (شور)، «عشق داند» (ابوعطا)، «رمز عشق» (ماهور)، «گریه بید» (سهگاه-اصفهان)، «قافلهسالار» (نوا-راست پنجگاه)، «پرواز عشق» (سهگاه-اصفهان)، «خموشانه» (ابوعطا-بیات ترک)، «چهارگاه»، «به یاد درویش خان» (تکنوازی سهتار)، «یادواره استاد نورعلی برومند» (گروه همنوازان شیدا، دستگاه شور)، «همیشه در میان» (بداهه نوازی تار و سهتار در شور و دشتی)، «بال در بال» (شعر و موسیقی با ه.ا.سایه)، «تنها یک خاطره» (بداهه نوازی تار و سنتور همراه با فرامرز پایور)، «وطنم ایران» (اجرای گروه همنوازان شیدا، ۱۳۸۷) و «ای عاشقان» (اجرای گروه همنوازان شیدا در بیات اصفهان, ۱۳۸۸) اشاره کرد. (خبرآنلاین)