کد خبر 229634
تاریخ انتشار: ۱۵ تیر ۱۳۹۲ - ۱۴:۲۹

وقتی فهمیدم اویسی می‌خواهد بیاید، به سرم زد که او را -زمانی که رژه می‌روم ـ از توی صف رژه ترور کنم، زیرا آن زمان تفکر انقلابی داشتم و اصلاً برایم مهم نبود که بعد از آن چه می‌شود...

به گزارش سرویس فرهنگی مشرق، به بهانه برپایی دومین عصرانه فارس ـ که به پاس داشت نصرت‌الله محمود‌زاده می‌پردازد - به سراغ خاطرات جذاب و شیرین این نویسنده توانای جنگ رفته ایم و از او شنیده ایم.

 

- جناب محمود‌زاده! متولد چه سالی هستید؟

بنده اول شهریور‌ماه هزار و سیصد و سی و پنج در روستای «کوهستان»، «بهشهر» متولد شدم ولی اصالتاً دامغانی هستم زیرا پدر و مادرم اهل «دامغان» هستند.

ـ فارس: شغل پدرتان چه بود؟

پدرم کارگری بود که به دلیل بیکاری به «مازندران » و «بهشهر» مهاجرت کرد، در مازندران پدرم دوره گردی می‌کرد که در حین دوره‌گردی در روستای «کوهستان» با مرد بزرگواری به نام «جناب آیت‌الله کوهستانی» مواجه شد و بعد از آن دیدار مجذوب این مرد شد و در روستای «کوهستان» ماندگار شد و ماندگاری او در روستا آنقدر زیاد بود که تقریبا دیگر همه کاره کارهای اقتصادی و ... شد «‌آیت‌الله کوهستانی» شده بود و یکی از مریدان ایشان شده بود و تا آخر عمرشان پای بند «آیت‌الله کوهستانی»‌ بود.

* «آیت‌الله کوهستانی» چه شاخصه‌‌هایی داشتند که پدرتان این قدر مجذوب ایشان شده بود؟

«آیت‌الله کوهستانی» روحانی‌ای بود که سعی می‌کرد زیاد به حاشیه‌ها نپردازد و به مسائل معرفتی عمیق نگاه می‌کرد و به دنبال معرفت‌های درون ساختی خودش بود و سعی نمی‌کرد که دنبال شهرت باشد و این رفتارهای او برای پدرم جالب بود.

*پس پدر شما «آیت‌الله کوهستانی» را تا آخر عم رها نکرد؟

نه ایشان را رها نکرد، خاطرم هست در سال 1352 «آیت‌ الله کوهستانی» مرحوم شدند و مادرم به پدرم می‌گوید که ماندن ما دیگر اینجا فایده ندارد و بهتر است که به شهرمان «دامغان» برگردیم. فردا صبح آن روز می‌بینند که یک روحانی در خانه را می‌زند و به پدرم می‌گوید سلام «حاج حبیب»، شنیدم که شما قصد سفر دارید. پدرم می‌گوید نه، ولی دیشب یک صحبت‌های بود اما شما از کجا خبر دارید، روحانی جواب می‌دهد «آیت‌الله کوهستانی» دیشب به خواب من آمد و در عالم خواب به من گفت به فلانی بگو از اینجا نرود و بماند و هجرت نکند. بعد از انقلاب هم اولین شهید روستای «کوهستان» برادرم بود، ایشان که شهید شدند، در تکیه کوهستان دفن شدند و این عامل موجب شد که پدر و مادرم در آن روستا ماندگار شوند.

* جناب محمود‌زاده! از سالهای ابتدایی زندگی‌تان بیشتر برایمان تعریف کنید.

درباره سالهای ابتدایی می‌توانم بگویم که بنده یک بچه روستایی در حال تحصیل هستم. علی‌رغم اینکه پدرم در شغل کاسبی بود ولی خیلی تمایل داشت که ما به دنبال درس خواندن برویم و تشویقش در درس این بود که واقعا ما را آزاد گذاشت. به همین دلیل دنبال تحصیل بودم تا اینکه دیپلم گرفتم و بعد از دیپلم وارد دانشگاه شدم، بعد از اینکه وارد دانشگاه شدم اوضاع و احوال ‌سیاسی به سراغ من آمد.

* قبل از دانشگاه هیچ جهت‌گیری نداشتید؟

نه، قبل از دیپلم هیچ سمت و سو و جهت خاصی نداشتم، زیرا بنده در یک خانواده مذهبی بودم و سعی می‌کردم که مسائل مذهبی را رعایت کنم ولی هیچ سمت و سوی سیاسی نداشتم. بعد از اینکه پایم به دانشگاه و مسائل سیاسی باز شد کم کم با رساله‌ی «امام (ره)»آشنا شدم.

* ‌چه سالی؟

در سالهای 55 ـ 54 زمانی که 20 ساله بودم با «رساله امام» آشنا شدم و حتی اطلاعیه‌های ایشان هم به دستم می‌رسید.

*در دانشگاه کجا تحصیل می‌کردید؟

در دانشگاه «بابل» رشته‌ی «مهندسی مکانیک» می‌خواندم، که «فوق دیپلم» گرفتم. بعد از اخذ فوق دیپلم سال 56 از شمال به تهران هجرت کردم.

* خودتان تنها به تهران هجرت کردید؟

نه برادر بزرگترم و خواهرم در «تهران» ساکن بودند و در حال حاضر هم بیشتر اقوام‌مان در «تهران» هستند.

*چند برادر و خواهر هستید؟

ما چهار برادر و سه خواهر هستیم که یک برادرمان شهید شد.

* فرار از سربازی

*به «تهران» آمدید و ...

بله، به «تهران» آمدم و در واقع درسم به یک جایی رسید که باید بعد از آن به سربازی می‌رفتم، در سربازی باز بنده با بعضی دوستان آشنا شدم و 8 ـ 7 ماه بیشتر خدمت نکرده بودم که شنیدیم امام (ره) دستور فرار از سربازخانه‌ها را صادر کردند. بعد از شنیدن این خبر خودم شخصا به «قم» و منزل «آیت‌الله پسندیده» برادر (ره) رفتم و به ایشان گفتم که بنده چنین خبری را شنیده‌ام و می‌خواهم فرار کنم، به همین دلیل می‌خواهم مطمئن شوم که این دستور را امام صادر کرده‌اند یا نه. ایشان گفتند چرا؟ جواب دادم زیرا اگر من به اعتبار دستور امام فرار کنم برایم مشکلی به وجود نمی‌آید و این خطر را به جان می‌خرم ولی اگر دستور، دستور امام نیست من این کار را نکنم؟ نگاهی به من کردند و بعد از لای دفترش یک اطلاعیه به من داد و من آن را خواندم و دیدم بله، این فرمان را امام صادر کردند. بعد از خواندن اطلاعیه از ایشان تقاضا کردم و 15 ـ 10 اطلاعیه گرفتم، زیرا خدمت من در کارخانه تانک‌سازی بود و با چند تا از بچه‌ها قرار گذاشته بودم که اگر چنین فرمانی از امام صادر شده بود اطلاعیه‌اش را برای آنها هم ببرم. بعد اطلاعیه‌ها را برای آنها بردم و بعد گفتم که من از فردا دیگر به پادگان نمی‌آیم، و از فردای آن روز دیگر به پادگان نرفتم و فرار کردم تا 6 ـ 5 ماه بعد از پیروزی انقلاب که مجددا به پادگان مراجعه کردم و در آنجا گفتند 20 روز بعد از اینکه شما فرار کردید بچه‌ها یواش، یواش شروع کردند به نیامدن و فرار کردن.

*یعنی هنوز تا آن موقع ترسشان نریخته بود؟

خیلی هم ترس داشت، حتی بنده خودم تحت تعقیب بودم و اقوام و نزدیکان که در ارتش بودند توصیه می‌کردند که برگردم و می‌گفتند که حکم اعدام شما به خاطر فرارتان صددرصد است، ولی من تصمیمم را گرفته بود و تنها راه برگشت من به پادگان این بود که امام اطلاعیه دهند و دستور دهند سربازان به پادگان‌ها برگردند، آن هنگام که سرباز فراری بودم دیگر در محل یا خانه ظاهر نمی‌شدم و کارم شده بود شرکت هر روزه در تظاهرات دانشگاه و جلوی دانشگاه. هر جای تهران سخنرانی بود بنده شرکت می‌کردم تا اینکه انقلاب به پیروزی رسید.

  *در سخنرانی چه افرادی شرکت می‌کردید؟

در سخنرانی‌های «شهید مطهری، شهید مفتح، فخر‌الدین حجازی، هادی غفاری» شرکت می‌کردم و خودم هم تنها بودم تا اینکه انقلاب پیروز شد، خاطرم هست بنده در گرفتن سه تا از کلانتری‌ها مستقیماً نقش داشتم، مثلا در گرفتن کلانتری 14 اولین نفری بودم که وارد اسلحه خانه کلانتری شدم و 8 ـ 7 تا اسلحه برداشتم و تا بیرون آمدم مردم دور من ریختند و گفتند یک اسلحه برای شما کافی است و بقیه اسلحه‌ها را از من گرفتند.

*چه روزی بود؟

ریختن مردم در پادگان‌ها 19 بهمن بود که امام فرمودند «حکومت نظامی لغو شود»

* دوستانم چپی از کار درآمدند!

*در این سالها بینش ایدئولوژیکی خودتان را چگونه تقویت می‌کردید؟

من سال 54 که دیپلم گرفتم در شمال یک سری دوستانی بودند که جرقه‌ای را در ذهن من ایجاد کردند. آن زمان یعنی سال 54 اصلا چپ و راستی وجود نداشت و هر کسی که انقلابی بود برای من جذابیت داشت. در هنرستانی که من درس می‌خواندم مدیر مدرسه با ساواک ارتباط داشت و حتی یک بار هم به من گفته بود که فلانی چون شما نفر اول هنرستان هستی آینده خیلی خوبی در انتظارت هست و سعی کن که بیشتر درس بخوانی و دنبال این افراد نرو. این حرف مدیر بیشتر مرا حساس کرد و موجب شد که من به دنبال آن دوستان بروم تا ببینم کیستند که بعدا این دوستان من چپی از کار درآمدند! البته عرض کردم آن موقع چپ و راستی نبود، مثلا کتاب‌های «محمد بهرنگی» را می‌آوردند و می‌خواندیم.

بعد از هنرستان که به دانشگاه رفتم با بچه‌های «قم» که بچه‌های مذهبی بودند دوست شدم و آنها باعث شدند که به سمت کتاب‌های «شهید مطهری و دکتر شریعتی» و کتاب‌های این چنینی بروم و دوستان قمی در این زمینه خیلی به من کمک کردند و موجب شدند خمیر مایه مذهبی ذهن من در دوران دانشگاه ریخته شود.

* پس شما اسلحه‌ای را که در سال 57 از پادگان‌ها بر می‌داشتید با بینشی آگاهانه بر می‌داشتید.

ـ بله، اصلاً آن موقع ما خود را یک نیروی حاضر به یراق انقلاب که هر جا لازم هست باشد می‌دانستیم.

* با تفکر انقلابی؟

با تفکر انقلابی و یک فراری انقلابی که به دستور امام از سربازی فرار کرده است. و آن فضا به من خیلی در نوشتن کتاب هایم کمک کرد. مثلا «مسیح کردستان» را که می‌نوشتم وقتی به من می‌گفتند که «بروجردی» قبل از انقلاب فلان کار را می‌کرده آن فعالیت‌ها را کاملا لمس می‌کردم و فکر می‌کردم که خودم هم همراه او بوده‌ام.

  *پس شما هم تقریبا مثل «بروجردی» چریکی و آگاهانه عمل می‌کردید؟

بله کارهایم را می‌کردم ولی گروه یا تیم نداشتم، به هر حال این فضا به من در نوشتن زندگی «شهید بروجردی» و کتاب «سفر سرخ علم‌الهدی» کمک کرد.

* مثل «شهید بروجردی» یا همان «میرزا» به آن کارهای سخت تن می‌دادید، زیرا «میرزا» دوران کودکی سختی داشته است؟

«میرزا» فرقش با امثال من این بوده است که اینها باید ما را جذب می‌کردند، کما اینکه اگر من با اینها مواجه می‌شدم جذب‌شان می‌شدم.

* پس دلیل اینکه شما فرمودید در تیم یا گروهی نبودید به این جهت بود که «میرزا»یی دور و برتان نبود؟!

ـ بله، «میرزا»یی نبود که من بگویم خب من می‌توانم در این مسیر خودم را وقف این کار کنم و می‌دانم که در آخر کار هم این در راه خداست.

*به شرط اینکه او هم خودش را وقف کند و او هم خودش را در راه خدا خرج کند.

ـ ببینید این یک فرمول دارد، این احتیاط را من همیشه داشتم که بتوانم مسیری را بروم که احساس کنم اولا خودم هستم، این خودم هستم به این معنی که نقش بازی نکنم، این به معنی خود خواهی نیست که هر چه من بگویم!

* یعنی استقلال؟

بله، یعنی خودت باش، یعنی هر چه هستی و بعد این خودت راهی رشد بده و برو بالا، تا اینکه مثلا بعد از جنگ این باعث شد من رفتم و اصلا رشته‌ای دانشگاهی‌ام را عوض کردم، من فوق دیپلم «مهندس مکانیک» داشتم ولی بعد از جنگ وارد رشته‌ی «جامعه شناسی» شدم و تا مقطع کارشناسی ارشد ادامه تحصیل دادم.

*کدام دانشگاه؟

در دانشگاه «شهید بهشتی»، به این دلیل که بتوانم در ادبیات با بنیه کار کنم.

* پس بی‌راه نیست که بگوییم در جامعه‌شناسی ادبیات هم دستی بر آتش دارید؟

ـ بله، اصلا گرایش من بیشتر روی تحقیق و پژوهشگران متمرکز بود و در آن 6 سال خیل عمیق هم درس خواندم، یعنی از موضع نیاز به دانشگاه رفتم، چون من در جهاد بودم و مسئولیت‌های بالایی هم داشتم و اصلا احتیاج نداشتم که به خاطر مسئولیت به دانشگاه بروم و مدرک بگیرم و آن فوق دیپلم جواب من را می‌داد و برای اینکه در آینده علم و فن روز ادبیات را بدانم.

* بنده روی این بحث شما خیلی حرف دارم ولی سؤالی که در ذهنم آمد شما فرمودید در تظاهرات و سخنرانی‌‌ها و گرفتن پادگان‌ها و ... شرکت داشتید، با شنیدن این صحبت شما کتاب «لحظه‌های انقلاب / سید محمود گلابدره‌ای» در ذهن من متجلی شد و تصور شد که الان من دارم کتاب « لحظه‌های انقلاب » را می‌خوانم. این کتاب هم اولین بار در فروردین سال 58 چاپ شد. در آن سالها شما ذوق ادبی در این حوزه‌ها داشتید که این گونه کتاب‌ها را بخوانید؟

اصلاً من کتاب رمان می‌خواندم ولی اصلا نمی‌دانستم که نویسنده می‌شوم و قرار هم نبود که من نویسنده شوم، من کتاب می‌خواندم برای اینکه بار خودم را بیشتر کنم و اطلاعاتم را بالا ببرم.

* به عنوان یک نویسنده یا به عنوان یک روشنفکر

* یعنی به تعبیری اگر بخواهیم مؤمنانه بگوییم شما مکلف به تکلیف بودید.

بله، من دائم دنبال این بودم که هر روز بیشتر بدانم، مخصوصاً در گرایش های دینی، اما کتاب داستان هم می‌خواندم، ولی اصلا دنبال این نبودم که یک روز جامعه‌شناس شوم، مثلا «قمار باز / داستایوسفکی» را من قبل از انقلاب خواندم ولی نه به خاطر نویسنده شدن؛ ولی الان که آن را می‌خوانم به عنوان یک نویسنده حرفه‌ای آن را می‌خوانم که این کتاب چه هست؟ شخصیت‌های آن چه و که هستند؟ یا کتاب‌های «جلال آل احمد» را قبل از انقلاب خواندم، اما نه به عنوان یک نویسنده بلکه به عنوان یک جوانی که می‌خواهد بداند روشنفکر چه می‌گوید.

* آن هم از نوع مذهبی‌اش؟

بله، آن هم از نوع مذهبی‌اش، به هر حال «جلال آل احمد» برای ما یک جذابیتی داشت که برای ما هم روشنفکر بود و هم مذهبی بود و ما به دنبال اینجور آدم‌ها می‌گشتیم. یا چرا کتاب‌های «دکتر شریعتی» ما را جذب می‌کرد؟ یا کتاب‌های «شهید مطهری»‌؟ زیرا یک چیزهایی داشت که یک آدم 24 ـ 23 ساله یا یک تیپ دانشجوی آزاد که می‌خواهد یک کاری کند را جذب بکند، بنابر این دنبال این بودم که خودم را بالا بکشم؛ چون حس می‌کردم مسیر انقلاب و جامعه به سرعت دارد حرکت می‌کند و من نباید جا بمانم. این را چه زمانی می‌فهمیدم؟ مثلا زمانی که پای صحبت های «شهید مطهری» می‌نشستم، وقتی که کتاب‌های «آل احمد» را می‌خواندم یا سخنرانی‌های امام را گوش می‌دادم و متوجه می‌شدم از این صحبت‌ها سر در نمی‌آورم. و باید خودم را برسانم، یعنی این عقب نگه داشتن را می‌خواستم از خودم دور کنم و این عامل اصلی مطالعه من بودم، به اضافه اینکه به هر حال اهل مطالعه هم بودم و هر وقت که بیکار بودم کتاب مطالعه می‌کردم.

* فرمودید که به دانشگاه «شهید بهشتی» رفتید...

بله، من بعد از جنگ به دانشگاه «شهید بهشتی» رفتم، ولی وقتی که انقلاب شد و جنگ شد من فضایم همین چیزهایی بود که عرض کردم یادم می‌آید. درست 3 ـ 2 ماه بعد از انقلاب من 8 ماه به «بلوچستان» رفتم و در آن کوه و کمر به دنبال اشرار بودیم، زیرا من جزء نیروهای اول سپاه بودم. بنده در مسجد «مسلم بن عقیل» واقع در خیابان نیروی هوایی نگهبان بودم و از آن طریق به صورت نیروهای داوطلب وارد سپاه شدم و از آن طریق به بلوچستان رفتم.

*آن موقع کتاب‌های «سوره» چاپ می‌شود و مسجد «جواد الائمه» در تهران بود. آیا شما به این مکان‌های فکری ـ فرهنگی انقلاب رفت و آمد داشتید؟

‌اصلاً من این کاره نبودم و در این باغ‌ها نبودم، شما باید بعد از کتاب «حماسه هویزه» مرا وارد این وادی‌ها بکنید، من یک جوان مشتاق انقلاب بودم، دنبال این بودم که چه کاری باید بکنم.

* می خواستم اویسی را ترور کنم

* پس هر لحظه احتمال داشت که شما شهید شوید.

نمی‌دانم، مثلا شما فکر کنید در سربازی که در لشکرک آموزش می‌دیدیم خبر رسیده بود که «اویسی» می‌خواهد بیاید از شما سان ببیند و به شما درجه دهد. «اویسی» آن موقع فرمانده نیروی زمینی ارتش بود، من وقتی که فهمیدم اویسی می‌خواهد بیاید به سرم زد که «اویسی» را زمانی که رژه می‌روم از توی صف رژه ترور کنم، زیرا آن زمان تفکر انقلابی داشتم و اصلاً برایم مهم نبود که بعد از آن چه می‌شود.

*فرمودید که 8 ماه به سیستان و بلوچستان رفتید. در آن 8 ماه چه می‌کردید؟

ـ به دنبال اشرار بودیم.

* خاطره‌ خاصی از آن دوران به یاد دارید؟

ما با یک 330 به بلوچستان رفتیم و بعد متوجه شدیم که اشرار به روستاهای اطراف «چابهار» می‌آیند و روستاها را تخلیه و اموال مردم را به غارت می‌بردند و یک فضای رعب و وحشت ایجاد کرده بودند. ما به «چابهار» رفتیم تا آن فضای رعب و وحشت را از بین ببریم. بعد از اینکه وارد آنجا شدیم تابستان بود و شاید هوا نزدیک 50 درجه حرارت داشت. در همین بحبوحه بعضی از خان‌های آنجا هوادار انقلاب شدند، مثلا در آنجا یک «بهرام‌خان» بود که نزدیک 300 نیرو داشت، ما هم تعدادمان کم بود و با اینها چفت شدیم که با هم با اشرار بجنگیم. ما با این بلوچ‌ها که می‌رفتیم خود بلوچها می‌ماندند که من چگونه با یک بی‌سیم و با یک تفنگ پا به پای آنها می‌روم، و به من می‌گفتند که تو چه جانی داری که با ما در این کوه و کمرها به جلو می‌آیی!

*در آنجا کار فرهنگی هم انجام می‌دادید؟

بله، جزوه می‌بردیم، عکس امام را می‌بردیم.

* چه جزوهایی می‌بردید؟

جزوه و کتاب‌های مذهبی، اصلا بردن عکس امام در یک روستا خیلی جالب بود چون که در آنجا امام را نمی‌شناختند و تازه بعد از یک ماه و نیم باورشان شد که در ایران انقلاب شده است و شخصی به نام امام وجود دارد و یواش، یواش دیگر ما را می‌پذیرفتند و علاوه بر کارهای فرهنگی روغن و برنج و آرد و مایحتاج مردم را هم در روستاها توزیع می‌کردیم.

* ملاک من خود امام بود

  *بعد از برگشت از «سیستان و بلوچستان» چه کردید؟

از «سیستان و بلوچستان» که برگشتم دیگر گفتم که انقلاب درست شده و دیگر برویم دنبال زندگی و درس و دانشگاه، لذا به تهران برگشتم و هنوز مدت زیادی از بازگشتم نگذشته بود که جنگ شروع شد. بنده جزء اولین نفراتی بودم که به خوزستان رفتم و راهی جنگ شدم و قید درس و دانشگاه را زدم و به صورت فردی و داوطلبانه هم به جبهه رفتم. خلاصه تا 23 ـ 22 سالگی بنده چنین فضایی را داشتم. ولی ملاک من خود امام بود، واقعا این طوری خیلی راحت بودم. حالا چپ این را می‌گوید یا راست این را می‌گوید، من به این کارها کار نداشتم. آن موقع یکی از مسائل جلوی دانشگاه تهران این بود که مرکز تجمع گروه‌های چپ و راست و مذهبی و ... بود، و من در آنجا خیلی فعال بودم.


* ماجرای به جبهه رفتن شهید بهشتی

* خودتان آنجا بحث می‌کردید؟

بله، بحث‌های خیلی سنگین، و اینکه می‌گویم ملاکم امام بود این قضیه در آنجا خیلی کمکم می‌کرد. ماجرا دارد، چونکه قبل از انقلاب همه‌ی کسانی که برنامه‌ریزی و مبارزه مسلحانه می‌کردند بیشتر تمایل به چپ داشتند و بچه مذهبی‌ها در کنج قرار گرفته بودند. به همین خاطر به دنبال ارضای خودشان بودند که در برابر این افراد کم نیاورند و یک فردی مثل من که یک فرد آزاد بودم این را لمس می‌کردم، چه برسد به اینهایی که کارهای تشکیلاتی می‌کردند و خود این هم ماجرا دارد که منجر به انحراف منافقین می‌شود. این فضا بعد از انقلاب که همه‌ی اینها از زندان آزاد شدند جلوی دانشگاه زد بیرون، که این چرا اسلحه دست می‌گیرد، این چرا او را می‌کشد؟ این چرا می‌گفت کارگر؟ این چرا می‌گفت خلق؟ و این جور بحث‌ها... اگر در آنجا کسی بی‌طرف بود و غرضی نداشت خیلی زود در جلوی دانشگاه تهران می‌فهمید که چه کسی دنبال چه هست؟ چرا امام می‌فرمود «اگر من ذره‌ای می‌دیدم بچه‌های منافقین به سمت حقیقت می‌خواهند بیایند خودم به سراغشان می‌روم». این جمله خیلی برای من مهم بود زیرا وقتی که ریز می‌شدیم می‌دیدیم که واقعاً اصالت سازمانی اینها را نابود کرده است و لمس می‌کردیم که اینها اصلاً یادشان رفته که سازمان تشکیل داده‌اند تا برای مردم و دین و انقلاب باشند. این چیزها را ما جلوی دانشگاه خوب می‌فهمیدیم و همین جمع‌بندی باعث شد وقتی که من وارد جنگ شدم خیالم راحت بود و عقبه‌ای نمی‌دیدیم، در حالی که شما می‌دانید سال 60 اوج این مسائل در تهران بود، اما احساس نمی‌کردیم، یعنی بچه‌های این تیپی جنگ مانند «حسن باقری» احساس می‌کردند که سرشان کلاه نمی‌رود چونکه خیلی‌ها هم احساس می‌کردند که دارد سرشان کلاه می‌رود و همه چیز تهران است، نه در جبهه‌ها. خود این چیزها اوایل جنگ ماجرا بود، اما من اصلا احساس نمی‌کنم یک چنین چیزی بوده است. حتی شخصی مانند «شهید بهشتی» می‌گوید من از جو سیاسی تهران فرار کردم و به جبهه‌ آمدم که یک مقدار خودم را خلاص کنم، زیرا اوج فشار در آن زمان به «شهید بهشتی» بود. «بنی صدر» و گروه‌های فشار «شهید بهشتی» را به عنوان یک نیروی فرصت طلب می‌دانستند که به قول امام فقط همان حوادث 7 تیر توانست او را تبرئه کند که ایشان اصلاً دنبال قدرت نبودند. آن زمان جو شدیدی علیه «بهشتی» بود و تمام قضیه از طرف منافقین و چپ‌ها به «شهید بهشتی» ختم می‌شد و به همین دلیل هم ایشان را به شهادت رساندند. اما وقتی که چنین شخصیتی به «اهواز» می‌آیند، (ایشان آن موقع در قوه قضاییه بودند که این مطلب را در کتاب «عقیق» آورده‌ام) بچه‌ها می‌گویند برویم «شهید بهشتی» را در این فضای مظلومی که می‌خواهیم عملیات کنیم بیاوریم، بعد به یکی از روحانیون به نام «شهید ردانی پور» می‌گویند شما برو و از ایشان این تقاضا را بکن. وقتی ایشان می‌رود و بر می‌گردد به بچه‌ها می‌گوید این بابا بدتر از ماست و اصلا به ما پناه آورده است! خلاصه «شهید بهشتی» را به آنجا می‌آورد و ایشان در آنجا 24 ساعت می‌ماند و سخنرانی می‌کند.

*اگر راجع به این قضیه اطلاعات دارید یک مقدار بیشتر صحبت کنید.

اگر در این رابطه بخواهم صحبت کنم از موضوع اصلی بحث جدا می‌شویم.

* پس این بحث را بگذاریم برای آخر مصاحبه. ارتباط شما با «مصطفی ردانی‌پور» چطور بود؟

ـ من اصلاً ارتباطی نداشتم، بعد از اینکه ایشان شهید شد من رفتم و پرونده ایشان را در لشکر «امام حسین (ع)» باز کردم و وقت گذاشتم و با بازماندگان این شهدا ارتباط برقرار کردم.

* با خود «شهید بهشتی» ارتباط خاصی داشتید؟

نه، «آقای بهشتی» ‌وقتی شهید شدند من به شدت در جنگ مجروح شده بودم و در بیمارستان بستری بودم.

* با 72 تن مانند «شهید دیالمه، شهید محمد جواد شرافت» و ... چطور؟

نه اصلاً ارتباط نداشتم.

  *عقاید و اندیشه‌های آنها را دنبال نمی‌کردید؟ مثلاً «دکتر دیالمه» یک شهیدی است که در حوزه‌ی شناخت «بنی صدر» روشنگری داشته است.

نه، من «بنی صدر»را برخلاف این افراد دنبال می‌کردم، زیرا برای خودم «بنی صدر» را این قدر بزرگ نمی‌کردم و می‌دانستم که ماجرای «بنی‌صدر» زودتر تمام می‌شود، به همین دلیل هم به او رأی ندادم. زیرا احساس می‌کردم که بنی صدر فردی قدرت طلب است و کسی که قدرت را خارج از توان خود بخواهد به دست آورد خیلی زود زمین می‌خورد، کما اینکه این اتفاق در مورد «بنی صدر» افتاد، البته ماجرای فرار «بنی صدر» را -که کسی زیاد به آن نپرداخته- در جلد دوم «بروجردی» خواهم آورد. در جبهه‌ هم یکی، دو بار با «بنی صدر» ملاقات داشتم و آنجا فهمیدم که ایشان خیلی تو خالی‌تر از آنی هست که فکر می‌کنم، «بنی‌صدر» را به نظر من بی‌خود بزرگش می‌کنند.

* دلم برای بنی صدر سوخت!

* با او چگونه ملاقات کردید؟

آن زمان «بنی‌صدر» فرمانده کل قوا بود. در عملیات «هویزه» وقتی که من از محاصره بیرون آمدم، خسته کنار خاکریز دراز کشیدم و دیدم که یک بلیزر و چند ماشین دیگر آمدند و «بنی‌صدر» به همراه چند نفر دیگر از ماشین پیاده شد. بعد چند نفر از بچه‌ها دور او جمع شدند، من هم خسته بودم و هم از او متنفر بودم. نشستم و جلو نرفتم. یکی از بچه‌ها من را به «بنی‌صدر» نشان داد و گفت که او تازه از محاصره بیرون آمده و می‌داند که داستان از چه قرار است. بعد «بنی‌صدر» مرا صدا زد و گفت شما آنجا بودی؟ و من همانطور که نشسته بودم گفتم آره و بعد او به طرف من آمد و من بلند شدم و گفت چه شده؟ جواب دادم هیچی، این جاده را می‌بینی، چهار تا تانک جاده‌ی بین هویزه و سوسنگرد را بسته‌اند و یک مقدار برایش توضیح دادم، گفت همین؟ جواب دادم بله، بعد برگشت و به سرهنگ کنار دستش گفت آقای فلانی!! این آقا چه می‌گوید؟ بعد سرهنگ دست بلند کرد و گفت قربان الان دستور می‌دهم با توپخانه جاده را آزاد کنند. این را که گفت تازه فهمیدم که «بنی صدر» چقدر از نظر نظامی خالی و تهی است و دلم برایش سوخت! چرا که وقتی یکی به یک نظامی این حرف را می‌زند او می‌فهمد که این حرف چقدر حرف بی خودی است. واقعا من آنجا دلم برای او و فرماندهی کل قوای جنگ سوخت که چرا فرمانده‌ی کل قوا باید این تیپی باشد. «بنی‌صدر» را این جوری ببینیم بهتر است. بعد همین جوری لبخندی به او زدم و هیچی به او نگفتم چونکه 6 ـ 5 سرهنگ اطراف او بودند و جای این بحث نبود. آنجا بود که من فهمیدم «بنی‌صدر» پایین‌تر از آن است که به عنوان یک لیدر او را مقابل «امام» یا «بهشتی» بگذاریم.

* آقا مرا با این کتاب می شناسد

*چرا در رابطه با «بنی‌صدر» با این دید قابل تحسین و علمی که دارید کتابی ننوشته‌اید؟

همین کتاب «حماسه هویزه» را که من نوشتم «مقام معظم رهبری» روی آن مقدمه زده است و اولین کتابی که حضرت آقا مستقیما روی آن مقدمه زده همین کتاب است ولی من اصلاً آن را در بوق و کرنا نکردم و آقا هم بیشتر من را با این کتاب می‌شناسند. خیلی‌ها به من خرده گرفتند و گفتند چرا در این کتاب از خیانت «بنی صدر» نگفتید. من هم به آنها جواب دادم که «بنی‌صدر» در «هویزه» خیانت نکرد، حماقت کرد. او دانش نداشت. آقای «بنی‌صدر» اتفاقاً اوایل جنگ دنبال پیروزی بود، اگر پیروزی نظامی پیدا می‌کرد تهران را هم فتح می‌کرد برعکس، این جور نبود که «بنی صدر» بخواهد خیانت کند و «خوزستان» را از دست بدهد، او دنبال قدرت بود.

* یعنی قدرت طلب بود.

بله و خود «مقام معظم رهبری» هم این را قبول دارند. هر چه به من گفتند که خیانت «بنی‌صدر» را در این کتاب بیاور من نیاوردم و این کار را نکردم تا اینکه یک روز «مقام معظم رهبری» بعد از سال ها یک سخنرانی کردند و همین بحث را توضیح دادند.

* آنهایی که در متن مردم و انقلاب بودند بعد از انقلاب کارایی بیشتری داشتند

*دومین دیدار شما با «بنی‌صدر» کی بود؟

همه دیدارها در جبهه بود و من اصلاً خارج از جبهه دیداری نداشتم و آن هم در یک منطقه دیگر بود که آن هم به صورت اتفاقی و غیر منتظره بود. می‌خواهم بگویم نگاهی که من به بنی‌صدر دارم و بعد هم شناختی که از او داشتم موجب شد که من به «حسن حبیبی» در آن زمان رأی بدهم. شخصیت «بنی‌صدر» برای ما جوان‌های آن زمان که یک مقدار انقلابی بودیم مشخص بود که به چنین آدمی نمی‌شود اعتماد کرد. ببینید اگر خداوند به شما فرصتی دهد ولی شما قدر آن فرصت را ندانید، آن فرصت بلای جان شما می‌شود. «بنی‌صدر» این گونه شد. «بنی صدر» اگر عاقلانه به جلو می‌آمد می‌توانست خیلی کارها انجام دهد، ولی او متأسفانه نتوانست لیدری شخصیت‌هایی مانند «مطهری» و ... را درک کند. زیرا او سال ها خارج از کشور بود و فضای این طرف را نمی‌دانست. به نظر من بچه‌های زندان و بچه‌های خارج از کشور از واقعیت‌شناسی مردم و کشور در آن زمان بری بودند، مانند منافقین و حتی بچه مسلمان‌های زندان، زیرا اصلاً نمی‌دانستند بیرون چه خبر است. به خاطر همین امثال «بروجردی»‌ها در یک فضای بسیار گمنامی رشد می‌کنند. (که این خودش یک بحث است که حالا نمی‌خواهم وارد آن شوم) به همین دلیل بچه‌های خارج از کشور نتوانستند خودشان را با ما وفق دهند و خیلی از آنها دوباره به خارج از کشور برگشتند. البته به این نکته هم اشاره کنم که این بحث من خدای نکرده دلیل بر بد بودن یا خوب بودن نیست، ولی اکثر بچه‌هایی که در متن مردم بودند بالا آمدند و توجه به این نکات یک تحلیل می‌شود که آن را خوب می‌شود از کار درآورد. آنهایی که در مردم و متن انقلاب بودند کارایی بیشتری بعد از انقلاب داشتند و خیلی خوب می‌شود این را تحلیل کرد که «امام» چرا موفق بود؟ البته بعضی‌ها می‌گویند «امام» خودش هم خارج از کشور بود، ولی ما بعد‌ها فهمیدیم که چه آدم هایی با «امام» ارتباط داشتند. مثلاً ببینید «آقای بروجردی» چگونه خودش را به «نجف» رساند، یا وقتی مثلاً «جلال آل‌احمد» نزد امام می‌رود، این حرکت «امام» مثل عوام‌فریبی‌هایی که متأسفانه در این سالهای اخیر مد شده است نبود. امروز پدر ما را ریا در‌آورده است. زمانی شما می‌توانید مردمی باشید که مردم را درک کنید نه اینکه فقط بین مردم باشید. چرا «امام خمینی» شانزدهم بهمن سال 57 می‌گوید که من می‌خواهم به «شاه عبدالعظیم» بروم و می‌رود، که ماجرای آن را در کتاب «مسیح کردستان» آورده‌ام. ببینید این فیزیکی با مردم بودن می‌شود این؛ پس در این صورت فقط خارج از کشور بودن یا زندان بودن نیست. یعنی بیاییم سه قشر را تحلیل کنیم و ببینیم که اینها چقدر با تفکر انقلاب و امام و ... ماندگار بودند.

«بنی‌صدر» و امثال او یک غرور کاذب هم داشتند که می‌گفتند ما عقل کل هستیم و همین هم پدرشان را در آورد و موجب شد که «بنی‌صدر» با لباس زنانه فرار کند. بابا مرد‌باش و بایست، که اگر انشاء‌الله اجازه دهند ماجرای آن را می‌نویسم، زیرا ماجرای زیبایی دارد و باز هم ریشه‌ی آن «بروجردی» است که دست «بنی‌صدر» را رو می‌کند... یک مقدار از بحث اصلی پرت شدیم.

*اشکالی ندارد، شما فرمودید که قبل از انقلاب به دانشگاه رفتید و بعد از انقلاب 8 ماه در سیستان و بلوچستان بودید و بعد جنگ شد و به جنگ رفتید و ...

ـ بله بعد از برگشت از سیستان و بلوچستان تصمیم گرفتم که به دانشگاه بروم و بعد حال و هوای جنگ شد و سوم یا چهارم مهر‌ماه 1359 بود که به خوزستان رفتم.

* با چوب توی سر دشمن زدم و صاحب تفنگ شدم!

* از حال و هوای جنگ بیشتر برایمان بگویید.

داوطلبانه وارد جنگ شدم. وقتی به خوزستان رفتم در آنجا دو، سه نفر شدیم و با توجه به ارتباطی که با کمیته مرکز در آنجا از طریق یکی از دوستان داشتیم به ما گفتند شما که دارید به خط مقدم می‌روید این فشنگ‌ها را هم ببرید. لذا یک پیکان استیشن به ما دادند و آن را پر از فشنگ کردند و گفتند اینها را ببرید. تا «اندیمشک» اصلا کسی به ما نگفت داخل این ماشین چه هست و چه دارید می‌برید. رسیدیم به «اندیمشک» یک ایست و بازرسی در آنجا بود و به ما ایست دادند و گفتند کجا می‌روید؟ جواب دادیم داریم می‌رویم بجنگیم. گفتند اینها چه هست؟ گفتیم فشنگ، گفتند فشنگ؟! بعد ریختند داخل ماشین و گفتند ما داریم برای یک دانه این فشنگ‌ها له له می‌زنیم بعد شما دارید 20 جعبه فشنگ با خودتان می‌برید؟! گفتیم آقا اینها برای ما هستند، جواب دادند بروید پی کارتان! نفهمیدیم چطور این ماشین خالی از فشنگ شد و همه فشنگ‌ها را برداشتند و ما ماندیم و یک پیکان استیشن خالی! البته آنها را برای خودشان بر نداشتند و به منطقه بردند زیرا آن زمان به نیروهای مردمی و سپاه هیچ چیزی نمی‌دادند و به ارتش هم به واسطه‌ی آن تفکری که «بنی‌صدر» داشت چیز خاصی نمی‌دادند.

خلاصه این مهمات را آنها از ما گرفتند و ما به سمت «اهواز» حرکت کردیم تا خودمان را معرفی کنیم. در آنجا هم دیدیم که کسی به کسی نیست، همین جوری که برای خودمان می‌گشتیم به ما گفتند آقا! باید بروید آموزش ببینید. جواب دادیم ما آموزش دیده‌ام چون سربازی رفته‌ایم. هر چی ما گفتیم آنها قبول نمی‌کردند. همین که سروصدا شد دیدیم یک نفر با رویی گرد و خاک گرفته و دوان دوان آمد و داد ‌زد: بدوید، بدوید، «سوسنگرد» را گرفته‌اند. با شنیدن این خبر گفتیم چرا اینجا بایستیم که اینها ما را اعزام کنند. خودمان به جلو برویم دیگر. خلاصه با مینی‌بوس و ماشین راهی سه راه «سوسنگرد» شدیم و رفتیم در دل محاصره ی «سوسنگرد». وقتی به آنجا رسیدیم چون جزء نیرویی نبودیم و اعزام هم نشده بودیم خب طبیعتا هیچ چیز هم نداشتیم. در آنجا دیدیم که عراق دارد وارد شهر می‌شود (عراق می‌آمد جاده حمیدیه ـ سوسنگرد را می‌گرفت و بعد این عامل موجب می‌شد سوسنگرد دست خودش بیفتد).

دم، دم‌های صبح بود و همین طور که داشتیم وارد شهر می‌شدیم یکی رسید به من و گفت فلانی تو که هیچ چیزی نداری؟ گفتم خب چه کار کنم؟ بعد دور و برم نگاه کردم یک چوب را دیدم و آن را برداشتم و به همراه کسانی که با اسلحه به جلو می‌رفتند حرکت ‌کردم. همه‌ی فکرم این بود که یک عراقی پیدا کنم و با این چوب توی سرش بزنم و اسلحه‌اش را بگیرم تا صاحب تفنگ شوم! تا اینکه خاطرم هست در جلوی استادیوم یک عراقی از داخل یک خانه بیرون زد و من با آن چوب به سر او کوبیدم و اسلحه‌اش که یک کلاش تاشو بود را از او گرفتم. که این اسلحه تا 20 روز بلای جان من بود زیرا همه می‌خواستند آن را از من بگیرند! منِ چوب به دست صاحب یک تفنگ شدم که همه به من می‌گفتند آن را به ما بده با آن عکس بگیریم که عکس‌های آن موجود است.

بعد از اینکه آن اسلحه را گرفتم به سمت رودخانه رفتم و خلاصه دیگر تبدیل به یک رزمنده شدم که شب نگهبانی بدهد و گشت بزند و ... تا اینکه ماجرای «هویزه» پیش آمد و گفتند 300 تا نیرو کم داریم و این موجب شد که ما هم به صورت داوطلبانه به آنجا برویم که در آنجا «حسین علم‌الهدی» را دیدم و رفیق شدم.

* قبل از آن با «حسین علم‌الهدی» قرابت و نزدیکی نداشتید؟

نه اصلاً، در آنجا آشنا شدیم و فکر می‌کنم در عملیات هم، هم محور شدیم و در روز عملیات هم با هم بودیم.

* «حسین علم الهدی» چند سالی از شما بزرگتر بود نه؟

نه، او متولد 1337 و دو سال از من کوچکتر بود.

* با حسین آشنا شدید و در روز عملیات هم با هم بودید و...

در ساعت 2 بعد از ظهر من و حسین و محمد فاضل که از بچه‌های خط «امام» بودیم در «هویزه» رسیدیم به توپخانه.

* از توی یک چاله موشک های آمریکایی را منحرف می کردم

*در فضای جنگ فرصت پیش می‌امد که با یکدیگر بحث کنید و کسی را تحلیل کنید؟

نه، همه‌ی فکر من این بود که چطور می‌شود پاتک زد، چطور می‌شود شبیخون زد، ... اوایل جنگ شبیخون مد بود و تنها کاری که فکر ما را مشغول می کرد، این بود که چطور برویم شبانه تک بزنیم، تانکی را منفجر کنیم یا رگباری ببندیم و برگردیم. مثلا خاطرم هست یک شب آنقدر جلو رفتیم که در تاریکی شب دست یکی از بچه‌ها به یک آهن خورد و گفت فلانی اینکه تانک است! جواب دادم آخر چرا اینقدر جلو آمده ایم، برویم عقب‌تر تا تانکر را بزنیم دیگر! یا مثلا یک موشک آمریکایی هدایت شونده وجود داشت که دارای سیم بود و تا 5 کیلومتر می‌توانستند هدف را به صورت دقیق بزنند. این موشک را عراقی‌ها داشتند ولی ما نداشتیم بعد ما می‌دیدیم که هر روز که تانک‌های لشکر 16 قزوین که 600 ـ 500 متر از ما عقب‌تر بودند را می‌زنند و آن ها هم کاری نمی‌توانند بکنند. ما پیش خودمان گفتیم چه کار کنیم، چه کار نکنیم تا اینکه یک روز به سرم زد و در تاریکی صبح رفتم و یک چاله‌ای پیدا کردم و در چاله ماندم؛ زیرا صبح که ساعت 10 ـ 9 می‌شد شکار تانک آنها هم شروع می‌شد. بعد آنها که موشک را شلیک می‌کردند تفنگ خودم را از داخل چاله بیرون می‌آوردم و به سیم موشک «مانیوتکا» می‌زدم با تکان خوردن سیم موشک، موشک از مسیرش منحرف می‌شد و به هدف‌ها نمی‌خورد و منفجر می‌شد. این کار را تا 3 ـ 2 روز انجام دادم و عراقی‌ها هم تا 3 ـ 2 روز سردرگم بودند که چرا موشک‌هایشان به هدف نمی‌خورد، تا اینکه روز سوم عراقی‌ها متوجه شدند و خمپاره و گلوله بر سر آن چاله بیچاره ریختند و دیگر من نتوانستم به آنجا بروم. ما از این کارها می‌کردیم و سرمان این گونه گرم بود.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس