در سي امين سالگرد شهادت حماسه ساز هويزه ، روايتي بي واسطه و دست اول را از آن چه در هويزه گذشت ، به روايت سردار «کلاه کج» که شاهد مستقيم 16 دي ماه 1359 بوده است مرور مي کنيم.

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق ، در سي امين سالگرد شهادت حماسه سازان هويزه به فرماندهي شهيد سيد محمد حسين علم الهدي ، روايتي بي واسطه و دست اول را از آن چه در هويزه گذشت ، به روايت سردار «کلاه کج» که شاهد مستقيم 16 دي ماه 1359 بوده است مرور مي کنيم:

چند روز قبل از عمليات هويزه?بچه هاي اهوازي که در سوسنگرد و تحت مسئوليت من بودند? اصرار داشتند که در عمليات حضور يابند . به همين دليل چندين بار از مسئولين رده بالا تقاضاي شرکت در عمليات را نمودم که موافقت نمي شد.

در تاريخ دهم دي ماه 1359 برادري به نام «سيامک بمان» که آن موقع در هويزه بود ? نزد من آمد و گفت : «يکي از فرماندهان ارتش به نام سرگرد فردوس از ما خواسته که از اينجا برويم چون آنها مي خواهند براي دفاع از هويزه جنگ کلاسيک انجام دهند و با اين بهانه که ما پياده نمي توانيم با آنها باشيم ? عذر ما را خواسته است .» اين بود که فورا با برادر «غلام‍پور» و ديگران مشورت کرديم و بعد مسئله را با برادر «رحيم صفوي» از ستاد عمليات جنوب ? در ميان گذاشتيم . قرار شد تا از آن طريق با فرمانده لشکر صحبت کنند . بالاخره پس از هماهنگي هاي لازم ? قرار شد که بچه هاي ما ? هر صد و پنجاه نفر با يک گردان ارتش همراه شوند . صدو پنجاه نفري که با برادر «حسين علم الهدي» بودند ? با گردان سرگرد فردوس و صدوپنجاه نفري که مسئوليتشان با من بود ? با گردان تانک «سرگرد سليمي» مامور شديم .

من علاوه بر هفتاد نفر نيروي اهوازي ? مسئوليت هشتاد نفر ديگر از بچه هاي تهران ? کرج ? کازرون و ديگر جاها را هم به عهده گرفتم و در مدرسه اي در هويزه آنها راسازماندهي کردم . روز پانزدهم دي ماه آماده عمليات بوديم . به اين منظور با ارتش هماهنگ کرديم . ما گردان پياده سپاه بوديم و در اين خصوص با گردان سرگرد سليمي برنامه ريزي کرديم. شناسايي به عهده بچه هاي ما بود ? و از اين بابت منطقه براي ما کاملا شناخته شده بود .

روز چهاردهم ? من و سرگرد سليمي از منطقه هويزه به پشت دشمن رفتيم ? يعني از دشت باز رفتيم ? جاده «کرخه نور» به «جفير» را قطع کرديم و از پشت سر دشمن سر در آورديم . ايستاده بوديم و دشمن را نگاه مي کرديم . کنار يکي از سنگرهاي تانک که در صحرا به طور پراکنده زده شده بود ? با جيپ نيول توقف کرديم و با دوربين? دشمن را نظاره مي کرديم .

سرگرد سليمي تانکهاي عراقي را از پشت ديد . به يکي از افسرهايي که همراهمان بود گفت : «سرگرد فلاني? اين دشت جان مي دهد براي انکه تانکها از همديگر کورس بگيرند ? پشت دشمن را ببين ? همه تانکها رويشان به آنطرف است ? فردا همه تانکهايشان را مي زنيم.» خيلي خوشحال بود . بعد هم در مورد آرايش تانکهايشان در دشت باز ? صحبت مي کردند.

تا اينکه به نزديکي هويزه آمديم . ساعت دو بعد از ظهر روز چهاردهم بود . به يکي از تانکهاي ارتش رسيديم . ديديم اين تانک چيفتن ? لوله اش رو به هويزه و پشتش به دشمن است . سرگرد ماشين را کنار زد و داد زد : «ستوان فلاني! چرا تانکت به طرف دشمن نيست؟» گفت: «دارم روغن مي زنم .» سرگرد گفت: «خيلي زود برش گردان به سمت دشمن . تانک جمهوري اسلامي و ارتش نبايد به طرف شهرهاي خودمان باشد .»

خيلي روحيه سطح بالايي داشت و با اين روحيه ? ما به موفقيت خود اطمينان حاصل کرده بوديم . بعد به ستواني رسيد که افسر تانک بود . گفت: « فلاني! فردا اولين تانکي که به قلب دشمن مي زند خودت هستي.» او هم گفت : «بله قربان?حتما.»

ما آن شب ? اميدوار ? به دنبال هماهنگ کردن کارها رفتيم . صبح فردا ساعت نه ? نيروها را سازماندهي کرديم . قرار بود از سمت هويزه به سمت دشمن حرکت کنيم . از هويزه تا نقطه رهايي که تانکها حرکت مي کردند حدود چهار يا پنج کيلومتر فاصله بود و ما فقط سه دستگاه تويوتا داشتيم و بايد صدو پنجاه نفر را به نقطه رهايي مي رسانديم . آخرين نفرات را که رسانديم ? تانکها حرکت کردند . همراه ما يک بيسيم چي از بچه هاي اصفهان بود . با يک تويوتاي قرمز رنگ حرکت کرديم و بچه ها هم کنار تانکها ? پياده به حرکت در آمدند . از نقطه رهايي تا منطقه درگيري هيجده کيلومتر راه بود . تمام اين راه را بچه ها پياده مي آمدند . ما تا نيمه راه با ماشين رفتيم و کنار سنگر تانکي ? ماشين را با بيسيم چي و يکي از بچه ها گذاشتيم که آن دو خيلي ناراحت شدند ولي چاره اي نبود . ما در کنار تانکها همينطور مي دويديم . ارتشها ? نفرات پياده شان سوار پي ام پي ها بودند و بچه ها را که مي ديدند مي گفتند : «راه زياد است ? خسته مي شويد ? نمي توانيد پياده راه بياييد .» ولي بچه ها به عشق عمليات ? پياده مي آمدند و شوق زيادي داشتند . بعضي ها پ‍اهايشان تاول زده بود و عده اي هم کفشهايشان را درآورده بودند چون نمي توانستند با پوتين راه بروند .

به محل درگيري رسيديم . تانکها آرايش گرفته بودند . چند نفر از بچه ها که خيلي خسته شده بودند را سوار تانک کرديم و بقيه پياده حرکت کردند .

ما با بچه هاي پياده ? جاده جفير- کرخه نور را قطع کرديم . خودروهاي عراقي را که در حال فرار بودند ? بچه ها با آرپي جي مي زدند . چهار هليکوپتر هم بالاي تانکهايمان اسکورت مي کردند و تانکهاي دشمن را که مي خواستند به طرف جفير فرار کنند شکار مي کردند. تانکهاي ما از پشت ?تانکهاي دشمن را مي زدند و ما – نيروهاي پياده – زير حمايت آتش تانکهاي خودمان جلو مي رفتيم و مواضع دشمن را مي گرفتيم .مقداري که جلو رفتيم ? تانکي از تانکهاي خودمان ? که بچه هاي پياده هم سوار آن بودند ? مورد اصابت گلوله مستقيم تانک دشمن قرار گرفت و بچه ها پايين افتادند . با ديدن اين صحنه ? بقيه بچه هايي را که سوار تانکها بودند ? پياده کرديم . در بين راه يک نفربر (ام-113) از ما سوخته بود و بقيه سالم بودند – بجزء تانکي که مورد اصابت قرار گرفت ? که آن هم نسوخته بود . به سنگرهاي دشمن رسيديم که خوراکيها و ادوات و تجهيزاتشان بجا مانده بود . تا سر جاده کرخه نور رفتيم . آنجا هم از داخل سنگرها ? گروه گروه عراقي بيرون مي آمد و همه تسليم مي شدند. صحنه بسيار جالبي که در آن لحظه شاهدش بودم اين بود که اتوبوسهاي ما ازاهواز آمده بودند و در منطقه مثل مسافر ? اسرا را تخليه مي کردند و مي بردند ? در حالي که آن معرکه محل تخليه اسرا و آمدن اتوبوس مسافربري نبود . حتي در بعضي جاها ماشينها توي گل گير مي کردند و بچه ها آنها را بکسل مي کردند و در مي آودند .

درگيريها ادامه پيدا کرد . حدود ساعت چهار بعد از ظهر ? منطقه فتح شده بود و تانکهاي ما به همراه گردانمان به سمت راست منطقه که به «جفير» منتهي ميشد ? مي رفتند . سمت چپ جاده هم ? گردان سرگرد فردوس آرايش گرفت . شب هوا سرد بود و ما تجهيزات نداشتيم ? يعني پتو و محل خواب نبود . ولي منطقه ما به رودخانه کرخه نور نزديک بود . به يکي از روستاها به نام «حمودي فردوس» که روي خود رودخانه کرخه قرار دارد ? وارد شديم و داخل يکي از طويله ها استراحت کرديم.

حدودا چهل نفر بوديم . بچه ها خيلي گرسنه بودند . چند نفر آمديم و در سنگرهاي عراقي مقداري خوراکي پيدا کرديم . مقداري نان خشک شده و چند قوطي کنسرو و کمي گوجه که همه را توي يک گوني سفيد ريختيم و برديم بين بچه ها تقسيم کرديم .بچه ها به عنوان شوخي و مزاح مي گفتند : «عجب پيشروي کرديم . اين همه جا بود ? بعد از اين همه پيروزي آمديم داخل طويله خوابيديم . » خلاصه شب را همان جا به صبح رسانديم ولي براي تعدادي از بچه ها که نبودند? ناراحت بوديم و فکر مي کرديم که چطور آنها را پيدا کنيم .

در محل درگيري روز قبل? تعدادي از بچه ها را ديديم و در مورد حسين علم الهدي هم که سؤال کرديم ? گفتند ايشان در روستاي روبروي حمودي فردوس در امتداد رودخانه هستند . ما بسيار خوشحال شديم .

فردا صبح اول وقت چند نفر را فرستادم که به بقيه نيروهايمان در روستاي روبرو محل ما را اطلاع دهند و همگي بيايند تا به سمت نيروهاي خودي حرکت کنيم .

در سه راهي جفير(که يک راهمان به جفير? راه دوم به هويزه و راه سوم به طرف دب حردان و اهواز مي رفت) بچه ها را جمع کرديم و در آنجا من به برادران شهرستانيم(که براي اين عمليات به ما ملحق شده بودند ) گفتم که ما از اين ساعت به بعد ? مسئوليت شما را به عهده نمي گيريم. شما به سوسنگرد ? نزد برادر غلامپور برگرديد چون ما سه وانت بيشتر نداريم و اينها هم براي 50 يا 60 نفر نيروهاي خودمان به زور کفايت ميکنند . مسير را هم که مي خواهيم برويم دشت باز است و حتما خودرو مي خواهد .

بچه ها ناراحت شدند و رفتند ولي من مي دانستم که آنها تماما به سوسنگرد بر نمي گردند و عده اي حتما با نيروهاي ديگر ? مشغول پيشروي مي شوند .

ما با نيروهاي خودمان در سمت راست جاده جفير و نزديک آرايش تانکها رفتيم . با سرگرد سليمي صحبت کرديم و من از روي نقشه موقعيت ها را براي ايشان تشريح کردم که کدام راه به طرف «يزد نو» ميرود ? کدام به طرف «شط علي» يا «طلائيه» . و گفتم ما بايد به طرف اين مناطق برويم .

سرگرد سليمي گفت : « ما به شما بيل مکانيکي ميدهيم ? شما حدود جلوتر از ما کانالي براي بچه هايتان بکنيد تا اگر احيانا دشمن قصد پاتک داشت و خواست با موشکهاي ماليوتکاي زمين به زمين ? تانکهاي ما را بزند ? نفرات شما جواب آنها را بدهند .»

نظر به تجربه اي که داشتيم? گفتيم: « نميشود ? به دليل اينکه چون منطقه دشت باز است ? بچه ها در اين فاصله يک کيلومتري و در بين دو نيرو در معرض تير مستقيم تانکهاي خودي و دشمن قرار ميگيرند? در ثاني ? اگر احتياج به بازگشت باشد و تانکها عقب بيايند ? ما نمي توانيم از داخل کانال بيرون بياييم و در دشت هموار به عقب برگرديم ? چون دشمن مثل برگ بچه ها را از پشت سر مي زند و به زمين مي ريزد .»

سرانجام در مورد فاصله 50 متري توافق کرديم و گفتيم اين هم مناسب روز نيست چون جنگ ? تانک است نه نيروي پياده ? و تازه ما نيروها را شب مي توانيم 100 يا 200 متر در داخل کانال جلو ببريم ولي روز نمي شود .

برنامه ها منظم شد و قرار شد ما در جلوي واحد هاي تانک ? نيروهايمان را سازماندهي و آماده کنيم.

نيروهاي شصت هفتاد نفره مان را به سه گروه 20 نفره يا کمي بيشتر تقسيم کرده . يکي از گروه ها به مسئوليت برادر «محمود کاظمي» (که بعدها به شهادت رسيدند) و گروه ديگري به مسئوليت برادر حسين اميري و گروه سوم با پرويز رمضاني بود ? که اين دو نفر هم بعدها به اسارت دشمن در آمدند .

در سه سنگر تانک مستقر شديم تا بيل مکانيکي بياورند . ظهر شد و غذا آوردند و سهم بچه هاي خودمان را گرفتيم ? غذا ماست پاستوريزه و بيسکويت و برنج استامبولي بود .

يکي از ماشينهاي مان را آورده بوديم و کنار يکي از سنگرهاي تانک گذاشته بوديم . بعد من روي ماشين رفتم و از بالاي آن ? دشت جفير را نگاه ميکردم که نقطه هاي سياهي را از دور مشاهده کردم . زود پايين پريدم و بچه ها را که در حال غذا خوردن بودند ? موقتا به حال خودشان گذاشتم تا قضيه معلوم شود . دوربين را برداشتم و دوباره روي سقف ماشين رفتم و نگاه کردم . گرما و حرارت زمين سراب ايجاد کرده بود و مانع از آن مي شد که درست ببينم سياهي ها چه هستند ? بعيد نبود که تانک باشند . چشمهايم را کمي ماساژ دادم برادر شهيد «نعمت اله مرجاني » که کمک آرپي جي زن بود و در جاده سوسنگرد با من بود . داشت به من نگاه مي کرد و چيزي فهميده بود ? گفت : «نکنه باز چيزي ديدي؟»

گفتم : « آره به خدا ? باز مثل چيزي ديدم . »

وقتي خوب نگاه کرديم ? ديديم تانکهاي عراقي در دشت باز ? آرايش وسيعي گرفته اند و جلو مي آيند .

پايين پريدم و به بچه ها خبر دادم . آنها غذا خوردن را نيمه کاره رها ساخته و فورا خود را آماده کردند. سريع جريان را به سرگرد سليمي اطلاع داديم تا اقدامي انجام شود . تانکهاي ما که آرايش گرفته بودند ? نيمي در دشت باز بودند و نيمي ديگر در سنگرهاي تانک نيمه کاره ? قسمتي برجکشان بيرون بود .

سمت راست هم که تامين نداشتيم ? قرار بود تيپ دو زرهي لشکر 92 بيايد که تا آن موقع نيامده بود . لذا اجبارا سرگرد سليمي يک گروهان از تانکهايش را براي تامين سمت راست فرستاد . احتمالا گروهان سوم هم تامين دشت باز بود .

در حين آماده شدن ديديم که يکي يکي تانکهاي چيفتن ما دارد مي سوزد ? برجک تانکي مي پرد ? چند نفر سوخته از تانکي ديگر بيرون ميکشند ?و ... اين حالت را که مشاهده کرديم ? بچه ها را جمع کرديم و گفتيم آماده باشيد که وضع دارد ناجور مي شود . به برادر رمضاني گفتم: «برو بچه ها را آماده کن ? به محض اينکه تانکهاي ما عقب کشيدند ? بچه ها را عقب بکشيد ونگذاريد هيچکدام از آنها در دشت باز بمانند .» او گفت : «اِ؟؟ عقب نشيني!؟» گفتم : «بله عقب نشيني . اينجا اگر تانک عقب بکشد ? بايد نيروي پياده هم عقب بکشد .» بچه ها گفتن: «ما بايد کاري کنيم که ارتشي ها روحيه داشته باشند و عقب نروند .» گفتم : «با چه چيزي بمانند؟ اين تانکها يکي يکي دارد در دشت زده مي شود ? نه آرايشي هست ? نه سنگري درست و حسابي ? نه موضعي .»

آخرين چيفتن دردست يک ستوان سوم ? افسر تانک بود . او به من نگاه مي کرد و اشکش سرازير بود . خرج گلوله تانکش را به زمين زد و با حسرتي گفت : «برادر? من با اين ? در مقابل دشمن چکار مي توانم بکنم؟» بعد به سربازهايش که خدمه تانک بودند گفت جمع شويد که برويم ? و عقب رفتند.

در اين لحظه ديدم يکي از بچه ها با ژ3 ايستاده و به طرف تانکهاي دشمن ? از فاصله دور شليک مي کند. يقه او را گرفتم و کشيدم و گفتم : «برو ? معطل نکن! برگرد .» او را به بچه ها رساندم . بعد سراغ عده اي ديگر از بچه ها رفتم. ناگهان يک گلوله مستقيم آمد و به عقب خودروي ما که کنار يک سنگر تانک گذاشته بوديم اصابت کرد.

چون گلوله توپ انفجاري نبود و از نوع گلوله هاي باريک ضد زره بود ? پشت ماشين و رينگ را سوراخ کرد و از صندلي عقب رد شد و در عقب را سوراخ کرد و آمد بيرون چند تا کيسه خواب هم عقب ماشين داشتيم که آتش گرفته بودند . فورا آنها را در آورديم و جاي ماشين را عوض کرديم .

همين موقع يک سرباز آمد و گفت : «برادر؟ تو را به خدا ? بيا فرمانده ام پايش قطع شده ? بياييد کمک کنيد و نگذاريد فرمانده ام اينجا بماند و اسير شود .»

ديگر تانکهاي دشمن نزديک شده بودند سوار ماشين شديم و به اتفاق سربازي که داشت گريه مي کرد به طرف فرمانده مجروحش رفتيم . تير مستقيم و تير دوشکا از نزديک شليک ميشد و از اطراف ما عبور مي کرد . موشکهاي ماليوتکا هم از روي ماشين رد ميشدند . عراقي ها رسيده بودند.

فرمانده مجروح کنار تانکي افتاده و يک پايش قطع شده بود . او را سوار کرديم و به راه افتاديم و خدا بسيار به ما رحم کرد که از بين آن همه آتش و تير و موشک ? سالم بيرون آمديم و دور شديم .

در سه راهي جفير يک آمبولانس ارتشي را به اجبار نگه داشتيم و آن افسر را داخل ماشين گذاشتيم و فرستاديم . تا شب کنار رودخانه کرخه نور مانديم ? يعني يک خيز از سه راه جفير عقب تر .

شبانه به طرف هويزه آمديم . تعدادي از نيروهايمان آنجا بودند و تعدادي به سوسنگرد رفته و از پشت سوسنگرد ? از جاده «جلاليه» به طرف کرخه نور آمده بودند .

در هويزه تعدادي از برادران به ما گفتند نفراتتان را اينجا نگه داريپد و ازهويزه محافظت کنيد . ما ناراحت شديم و گفتيم يک لشکر تانک ارتش نتوانست مقابله کند و نفرات ميان دشت ماندند آنوقت ما چندنفر پياده از يک شهر حفاظت کنيم ؟

با نيروها ? از جاده جلاليه به کرخه نور رفتيم . روز شانزدهم بود. تانکها و نفربرهايمان مانند خرما به هم چسبيده بودند و کسي نبود آنها را آرايش دهد . به سرگرد سليمي موضوع را گفتم . ايشان با حالتي پريشان گفت : « برادر فلاني! تمام افسرهايم از دست رفتند? تانکها و تجهيزاتم از دست رفتند ? نفراتم از دست رفتند .»

خيلي ناراحت بود . گفتيم حداقل اين چند تانک را حفظ کنيم اگر بمباران شود ? همه شان مي سوزند .

دشمن مرتبا بالاي سر بچه ها رگبار مي زد و منطقه را شناسايي مي کرد و به نيروهاي خودشان اطلاع مي داد . چند هليکوپتر دشمن دائما با موشک به طرف تانکهايمان شليک مي کردند. تانکها مي سوختند و نفربرها و خودروهاي عامل مهمات آتش گرفته بودند . حالت خيلي بدي پيدا شده بود . همه گيج بوديم . کسي نمي دانست چه کار بايد بکند . بعد ما به عقب آمديم که نيروهايمان را سازماندهي کنيم و از يک مقام بالاتر کسب تکليف کنيم . ديگر شب شده بود . به همين دليل تا صبح در حميديه مانديم و صبح روز هفدهم نيروهايي که در اهواز و حميديه بودند را به صورت حرکت داديم و جلو برديم و از جلاليه عبور کرديم . به انتهاي جلاليه که رسيديم ? ديديم چند تويوتاي وانت بچه ها را سوار ميکنند . کمي جلوتر ? در حال حرکت ? ديديم که هواپيماي دشمن با سطح پرواز تقريبا 50 متر از زمين به طرفمان مي آيد گفتيم الان است که ستون را بزند ولي به لطف خدا ? رگباري که بست کناره جاده را زد و فقط يک عرب روستايي دستش قطع شد . ما ناراحت بوديم که چرا هواپيماهاي دشمن بچه هاي ما را همينطور ميزنند ولي هواپيماهاي ما نمي آيند .

از جاده جلاليه که به طرف کرخه نور سرازير شديم ?ديديم تانکهايمان آنجا هستند.گفتيم »: چرا آمده ايد؟»گفتند:«عقب نشيني کرديم وازکرخه نورآمديم اينجا.»ديگر گريه ام گرفت.خيلي ناراحت شدم . به هرحال بعدحرکت کرديم وبه خط مقدم کنارجاده حميديه- سوسنگرد رفتيم.

ما با تيپ قزوين بوديم . وقتي به آن منطقه رسيديم?نيروهارا سازماندهي کرديم ودرکنارواحدهاي ارتش به عنوان نيروي پياده ?پدافند کرديم وچند پاتک دشمن رادفع نموديم.دراينجا لشکر16هم با آن قدرتي که داشت ?مانده بود.گردانهايي که از جلوبرمي گشتند? ازآن همه تانکي که داشته ورفته بودند ?شش هفت تانک برميگرداندند. يا خدمه ها آنهارا گذاشته وآمده بودند ويا دشمن آنها را زده بود ويا اينکه از کار افتاده ومانده بود.درحالي که درمنطقه هويزه طبق آمار صحيح ? نودوسه دستگاه چيفتن سالم به جز نفربرها وخودروها برايمان مانده بود .

از نيروهاي برادر حسين علم الهدي پرسيديم ? گفتند که آنها سمت چپ بودندوآنجا ماندند. تانکها عقب کشيده بودند وآنها در مقابل پيشروي دشمن مقاومت کرده بودند .
 

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس