بعد از این‌همه سال درباره یک واقعه دراماتیک و جذاب مثل تسخیر لانه جاسوسی، نه یک فیلم ساخته شده، نه یک رمان نوشته شده. با این‌که می‌شد ده‌ها کتاب درباره آن نوشته شود. از جزییات اتفاق‌ها، گفت‌وگوها، تصمیم‌های اولیه، نحوه اداره ماجرا و...

به گزارش سرویس فرهنگی مشرق به نقل از مجله داستان، با امیرحسین فردی در دفتر آفرینش‌های ادبی حوزه هنری قرار گذاشته‌ایم. جایی که فردی مسوول آن است و دو ساعتی حرف می‌زنیم. درباره آنچه در اطراف او می‌شود گفت و وعده‌ای دیگر، مقابل مسجد جواد‌الائمه(ع) در نزدیکی خانه «فردی» در محله جی.

راه می‌رویم و حرف می‌زنیم. در کوچه‌هایی که مسیر پیاده هر روز فردی است از خانه تا پارکی که صبح‌ها در آن می‌نشیند و قدم می‌زند و ایستگاهی که اتوبوس‌های آن را سوار می‌شود و به مرکز شهر می‌آید.

امیرحسین فردی بیشتر از آنچه فکر می‌کنید، همان است که هست. راه می‌رویم و حرف می‌زنیم و به نزدیکی خانه برمی‌گردیم. در روزهایی که جناب فردی، برای حال مادر کهن‌سالش نگران است و می‌گوید: «ما 60 سال است با هم رفیقیم».

امیرحسین فردی به زندگی و مردم تعلق دارد و با دقت به آنها نگاه می‌کند.
***
درگیر همین کارهاییم که نگرانی جناب فردی به غصه‌ای تبدیل می‌شود و مادرش به رحمت خدا می‌رود. آقای فردی؛ شما بزرگ مایید. مباد که غصه‌ای شما را آزار دهد.
 
 
 
آن سال‌ها که حسین فتاحی «آتش در خرمن» را در کیهان‌بچه‌ها می‌نوشت، سال‌های 62ـ63 بود؟

اولین کارش «مدرسه انقلاب» بود که در کیهان‌بچه‌ها چاپ شد. «آتش در خرمن» هم داستان خوبی بود که به صورت دنباله‌دار چاپ می‌شد. بعدها به صورت کتاب درآمد. جلد دومی هم داشت به اسم «بچه‌های سنگان» یا چیزی شبیه به این.
 
از نتیجه‌های کاری که کرده‌اید؛ آدم‌های زیادی که در حوزه‌های فرهنگ و ادبیات مطبوعات فعالند، مخاطب‌های شما در «کیهان بچه‌ها» بوده‌اند. مجله‌ای که قبل از انقلاب هم چاپ شده و ظاهراً جماعتی از توده‌ای‌ها آن را منتشر می‌کرده‌اند. همین‌طور است؟ 

البته در روزنامه و موسسه کیهان بودند. در سال‌های اول دهه 60، عده‌ای از آنها دستگیر شدند. در همه کشور این اتفاق برای توده‌ای‌ها افتاد، از جمله در موسسه کیهان.  به تبع حرف‌های آقای کیانوری که از جمهوری اسلامی دفاع می‌کرد و با انجمن حجتیه مخالف بود، بقیه توده‌ای‌ها هم ظاهرا همین‌طور بودند. هفته‌ای یک جلسه پرسش و پاسخ داشت و حرف‌هایش منتشر می‌شد. خیلی نگران بود که مبادا انجمن حجتیه در ارکان نظام نفوذ کند و ظاهرا از جمهوری اسلامی دفاع می‌کرد. اما در خفا توده‌ای‌ها تشکیلات جاسوسی و وابستگی به شوروی را داشتند و فعال بودند. در کیهان هم بودند.
 
به نظر می‌آید جرأت زیادی می‌خواهد. شما در سن جوانی هستید که به «کیهان بچه‌ها» می‌روید. کار سختی نبود؟

همان‌موقع‌ها در سال 1361 نقدی نوشتم درباره مجموعه داستان یکی از دوستان که با این جمله شروع می‌شد: «انقلاب به فرزندان خود اعتماد به نفس می‌دهد». اعتقاد دارم که همین‌طور است. اگر قرار باشد آدم بترسد که نمی‌شود.
 
دقیقا چه سالی به «کیهان بچه‌ها» رفتید؟


مرداد 1361. زیاد هم جوان نبودم. سی و یکی ـ دو سالم بود.

قبل از کیهان بچه‌ها چه کرده بودید؟

«بچه‌های مسجد» را منتشر می‌کردیم. در حوزه هنری این کار انجام می‌شد، ولی اندیشه اولیه این کار قبل از انقلاب در مسجد جواد‌الائمه(ع) شکل گرفت. انجمنی از جوان‌ها بودند که در حوزه ادبیات کار می‌کردند.
 
راه انداختن یک انجمن ادبی جدی در یک مسجد، در شرایطی که هنوز انقلاب پیروز نشده، کار آسانی بود؟ 

نه‌تنها انقلاب پیروز نشده بود، بلکه احتمال پیروز نشدنش وجود داشت. کسی تضمین نداده بود انقلاب پیروز می‌شود. آینده مبهمی پیش‌رو داشتیم، ولی این زندگی را انتخاب کردیم که باید کار کنیم. یک وقت می‌دانید این اتفاق حتما می‌افتد و به زودی هم این طور می‌شود.
الان شما دلگرم و مطمئن هستید. ولی این‌طور نبود. در یک زندگی با حالت تعلیق، خوف و رجا، بلاتکلیفی، ... . ولی یک چیزی هم بود. به کاری که می‌کردیم، و به آن آرمان‌ها اعتقاد داشتیم.
 
این اعتقاد به آرمان یعنی چه؟ 

یعنی خودمان را وقف دین و انقلاب کرده بودیم. ما سربازهای امام بودیم. در همان وضعیت خوف‌انگیز و ناگوار که آدم از سایه خودش هم می‌ترسید، اگر ماشینی از خیابان رد می‌شد و راننده به آدم نگاه می‌کرد، نگران می‌شدیم. همان مسجد به دلیل همین فعالیت‌ها در کنترل بود.
 
چرا باید مسجد را کنترل می‌کردند؟

بالاخره 30ـ40 جوان دور هم جمع می‌شدند. در شرایط حکومت شاه که قرار نبود کسی در مسجد جمع شود، جوان‌ها نماز بخوانند، مطالعه کنند، خب مشکوک می‌شدند که اینجا چه خبر است؟ چرا نمی‌روند کاخ جوانان؟ ظاهرا مسجد، چیزی برای جمع شدن نداشت. هم ما می‌دانستیم چه می‌کنیم، هم آنها. در این فضا باید کار می‌کردیم.
 
در همان منطقه که مسجد جوادالائمه(ع) هست، شعبه کاخ جوانان هم بود. نه؟

بله. به فاصله نزدیک. ولی این عده برای کار ادبی جذب مسجد شده بودند. ساواک می گفت چرا این طور شده است؟
 
راست می‌گفتند. چرا این اتفاق می‌افتاد؟

مهم‌ترین دلیل این بود که مردم داشتند از درون عوض می‌شدند. یعنی به مسجد بیشتر اعتماد می‌کردند تا به کاخ جوانان. به همین دلیل به دین و انقلاب گرایش پیدا کردند. خودشان بچه‌ها را می‌آوردند و خیلی خوشحال بودند که چنین جمعی در مسجد هست.
 
یعنی می‌گویید همه ابزار جذابیت که در مثلا «کاخ جوانان» بود، حریف مسجد شما نمی‌شد. در این سال‌های آخر قبل از انقلاب چه اتفاقی افتاده بود؟

سعی کردم این را در رمان «اسماعیل» نشان بدهم که چه اتفاقی افتاد؟ ظاهراً هیچ اتفاقی نیفتاده است. چند پیام امام از نجف‌ داده که همیشه می‌داد. حاج‌آقا مصطفی به شکل مشکوکی فوت کرده، دکتر شریعتی در لندن از دنیا رفته و جرقه از آنجا زده می‌شود که روزنامه اطلاعات علیه امام مطلب می‌نویسد.
 
این اتفاق‌ها چرا باید بدنه مردم را درگیر کند؟

اول حوزه‌های علمیه را کنجکاو کرد. آنها درگیر شدند. مردم از این حوزه‌ها متاثر بودند. همین که گفتند به امام توهین شده، کافی بود. سال 57، وقتی قرار بود امام به ایران بیاید، مردم در بام‌ها تظاهرات می‌کردند و شعار می‌دادند. حکومت نظامی بود.
چراغ‌ها خاموش و صدای الله‌اکبر در شهر می‌پیچید و مردمی که به این شعار اعتقاد داشتند. حتی همان قضیه دیدن عکس امام در ماه، با این‌که همه می‌دانستند واقعی نیست، اندازه علاقه مردم به او را به حکومت شاه اعلام می‌کرد. محبت مردم نسبت به این مرد، هم‌زمان با تنفر آنها از شاه روزبه‌روز بیشتر می‌شد.
هرقدر وابستگی، ضعف شخصیتی و فساد شاه برای مردم افشا می‌شد، چهره امام در نظر آنها برجسته‌تر می‌شد و جلو می‌آمد. این اتفاق داشت می‌افتاد.
آبان 57، شاه در تلویزیون اعلام کرد من صدای انقلاب شما را شنیدم. دیگر دیر شده بود. مجبور شد انقلاب را به رسمیت بشناسد، ولی فرصت نداشت. فرایند خیلی پیچیده‌ای بود.
 
* بعضی‌ها می‌گفتند رمان «اسماعیل» یعنی چه؟ این اندازه تحول در مردم ممکن است؟  
همین‌طور بود. آدم‌ها حتی ناگهان متحول می‌شوند.
 
یک مسجد در جنوب شهر ـ خیابان جی ـ که خانه شما ظاهرا هنوز همان‌جاست. چه‌طور به یک مرکز فرهنگی ـ ادبی برای بچه‌های مختلف یک نسل تبدیل می‌شود؟


داستان و قصه‌خوانی بهانه و وسیله بود. غرض آگاهی دادن بود. هر قصه‌ای آنجا خوانده نمی‌شد. همان قصه‌هایی که خوانده می‌شد، بچه‌ها درباره آن حرف می‌زدند و پیام‌هایی به آنها منتقل می‌شد. آن هم شکلی از یک مبارزه بود. هدف، خود قصه نبود. ولی خب بچه‌ها استقبال می‌کردند. قصه جذابیت داشت و می‌آمدند. خیلی‌ها کتاب می‌خواندند و می‌آمدند و در جلسه‌های قصه‌گویی شرکت می‌کردند.
 
در محدودیت‌های آن زمان و شرایطی که شما برای قصه‌ها قایل بودید، چه‌طور داستان‌ها را پیدا می‌کردید؟ 

چیزی در دست و بال‌مان نبود. اینجا چهره کسی مثل محمود حکیمی برجسته می‌شود و اهمیت آثارش معلوم می‌شود. بچه‌ها از کتاب‌های حکیمی خیلی استقبال می‌کردند. خیلی هم صریح بود. برای ما خیلی خوب بود که مثلا درباره انقلاب الجزایر و فلسطین و جمیله بوپاشا و اینها حرف بزنیم و بخوانیم. از بچه‌ها می‌خواستیم، قصه بگویند. یکی از قصه‌گوهای معروف ما «بهزاد بهزادپور» بود.
فوق‌العاده عالی اجرا می‌کرد. خودش در نقش چند شخصیت قصه حرف می‌زد و داستان می‌گفت. بچه‌های مسجد در جلسه‌هایی که بهزادپور قصه می‌گفت، از سر و کول هم بالا می‌رفتند.
 
همه‌جور کتابی در کتابخانه مسجد جوادالائمه(ع) بود؟

دو تا کتابخانه داشتیم. یکی کمی خصوصی بود که برای استفاده عموم نبود. یک کتابخانه عمومی هم بود که همه می‌توانستند از آن استفاده کنند.

 

جلسه هفتگی داشتید؟
در جلسه‌های هفتگی بچه‌ها قصه‌های خودشان را می‌خواندند و درباره آنها حرف می‌زدند. این به خلاقیت بچه‌ها خیلی کمک می‌کرد. آزادانه می‌نوشتند، دیگران هم راحت درباره‌اش حرف می‌زدند. خیلی مجلسِ گرمی می‌شد. همین‌ها هسته بچه‌های مسجد شد و بعدها مجموعه‌هایی به همین نام را منتشر کردیم.
 
چه کسانی توی آن مجموعه بودند؟

اعضای اصلی آن زمان این هسته‌ها، مجله‌های رشد را مدیریت می‌کنند. آقای ناصری و سردبیرهای مجله‌های مختلف رشد. یک دوره هم در «کیهان بچه‌ها» کار کرده‌اند و الان مجله‌های رشد را منتشر می‌کنند. جشنواره ادبی حبیب غنی‌پور هم به عهده همین‌هاست.
 
کارهایی مثل کانون ادبی مسجد جواد الائمه(ع)، مجموعه‌های «بچه‌های مسجد»، حتی خود کیهان بچه‌ها دوره‌های خیلی خوب و جدی داشته‌اند. اما به نظر می‌رسد الان در دوره اوج خودشان نیستند. درست است؟


عرض می کنم، همان سال 61 که از حوزه به کیهان بچه‌ها رفتم و البته به اختیار خودم نبود. فضایی در حوزه به وجود آمد که ناگزیر شدم یکی را انتخاب کنم و کیهان بچه‌ها را انتخاب کردم.
 
چه فضایی؟

فضای بسته، تند و غیرمنطقی در حوزه هنری حاکم شده بود، فضاهای مخملبافی! که با مشرب خودم جور درنمی‌آمد. رییس وقت حوزه هم در تاثیر این وضعیت بود و به دهان آن آدم‌ها نگاه می‌کرد. نکته جالب اینجاست که هر دو نفر حالا چه می‌کنند؟ حرف‌های خیلی تند و عجیبی مطرح می‌شد.

دوستانی تماس گرفتند و گفتند مجله «کیهان بچه‌ها» در حال تعطیل شدن است. هفته‌ای یکی ـ دو روز بیایید و نگذارید تعطیل شود. من هم پذیرفتم و رفتم.
 
آن‌زمان چه کسانی در کیهان بودند؟

مصطفی رخ‌صفت و رضا تهرانی قبل از ما رفته بودند. من هم رفتم که هفته‌ای یکی ـ دو روز رفته باشم. اما در حوزه گفتند یا اینجا یا «کیهان بچه‌ها» و من هم به دلیل فضایی که در حوزه هنری به وجود آمده بود، رفتم.

در «کیهان بچه‌ها»، وارث مرحوم یمینی شریف بودیم. همان اتفاق که در مسجد جوادالائمه(ع) افتاد، در «کیهان بچه‌ها» هم افتاد و آن مجله به یک دانشگاه تبدیل شد. هر تصویرگر، شاعر و نویسنده‌ای که می‌دیدید، در «کیهان بچه‌ها» سابقه‌ای داشت.
این اتفاق در حوزه هنری برای ما نیفتاد. همین آقای حسین فتاحی، کارهایش را آورد «کیهان بچه‌ها». داوود غفارزادگان، محمدرضا بایرامی، ... همه بچه‌ها. آنجا به تعبیری قلب ادبیات کودک و نوجوان شد.
 
وقتی در «کیهان بچه‌ها» مستقر شدید. چه کارهایی را شروع کردید؟


در اولین مصاحبه تلویزیونی ـ مجری‌اش دکتر علی منتظری بود بعدها رییس جهاد دانشگاهی شد ـ پرسید برنامه شما در مجله «کیهان بچه‌ها» چیست؟ گفتم صفحه‌های «کیهان بچه‌ها» به روی همه شاعران، نویسندگان و تصویرگران کشور باز است. به شرطی که برای بچه‌ها کار کنند و سالم کار کنند، همین.

هرکس از جاهای دیگر دلخور بود، آمد. از کانون و جاهای دیگر. گفتم ما به کارتان نگاه می‌کنیم و با چیز دیگری کاری نداریم چقدر کارهای خوبی انجام دادند. همین آدم‌ها که بعضی جاهای دیگر راه‌شان نمی‌دادند، کارهای خوبی در ادبیات کودک و نوجوان انجام دادند. کم‌ترین دخالت را هم می‌کردم. شورای داستان، تصویرگری و شعر داشتیم که خودشان مطالب را تصویب می‌کردند، رد می‌کردند.

گاهی فقط به عنوان ناظر می‌رفتم می‌نشستم و خود این چند شورا کارشان را انجام می‌دادند. اوج این کارها در سال‌های 64، 65 و 66 یعنی در سال‌های جنگ بود. خود جنگ عامل خوبی شد که آدم‌های مختلفی بیایند و کمک کنند.
 
الان 30 سال است که «کیهان بچه‌ها» با حضور شما منتشر می‌شود. در نشریه‌های فرنگی بیشتر اتفاق می‌افتد که 25ـ30 سال یک مجله هفتگی با سردبیری یک نفر منتشر می‌شود. در مجله‌های ایرانی کم‌تر اتفاق می‌افتد. حتی در مجله‌هایی که کارشان را هم ادامه می‌دهند، دایم آدم‌ها عوض می‌شوند. خود شما در سال‌های اخیر، در «کیهان بچه‌ها» چه کارهایی می‌کنید که قبلا نکرده‌اید؟ 


اگر فضا را ببندید، خطر انجماد وجود دارد. ولی اگر فضا را باز بگذارید، همه نظریه‌ها را مدیریت می‌کنید و به بن‌بست نمی‌رسید.

اگر راه بدهید آدم‌های جدید بیایند و کار کنند و فقط امکانات لازم را برای‌شان فراهم کنید، کار ادامه پیدا می‌کند. الان بچه‌های پایتخت از «کیهان بچه‌ها» زیاد استقبال نمی‌کنند. ولی در شهرستان‌ها بچه‌ها به آن توجه می‌کنند و نویسندگان و هنرمندان شهرستانی هم تمایل بیشتری برای همکاری با آن دارند.
 
می‌گویند در دهه 1360، «کیهان بچه‌ها» در 200 هزار نسخه چاپ می‌شده، درست است؟


200 هزار نسخه را یادم نیست، ولی 150 هزار نسخه آمار رسمی را به خاطر می‌آورم. بالاخره نشریه‌های دیگر نبودند و همین خیلی موثر بود. این 150 هزار نسخه وقتی به خانه‌ها می‌رسید، هر نسخه را چند نفر در یک خانواده می‌خواندند.
 
با این جماعت مخاطب، مواجهه حضوری هم داشتید؟


تقدیرم این بود که با کار برای بچه‌ها شروع کردم. وقتی با بچه‌ها هم‌کلام می‌شوید و برای آنها چیزی می‌نویسید، دور ریخته نمی‌شود. در جان این بچه‌ها حک می‌شود و می‌ماند. تا آخر عمر هم می‌ماند. یعنی از یک گوش نمی‌گیرند که از دیگری بیرون کنند. می‌پذیرند.
کلمه شما دور ریخته نمی‌شود. حالا فقط باید سعی و دعا کنیم این کلمه، کلمه نجیبی باشد.
 
خب این کار را سخت‌تر نمی‌کند؟

البته مسوولیت را سنگین‌تر می‌کند. چون مخاطب شما سپر انداخته و مقاومتی ندارد. هر چه می‌گویید، می‌پذیرد. آگاهی و وجدان می‌خواهد که با او درست مواجه شوید. نمی‌دانم من داشته‌ام یا نه. از خدا می‌خواهم این صلاحیت در ما و همکارهای‌مان که برای بچه‌ها نوشتیم، بوده باشد. آن حرف‌ها و نوشته‌ها در وجود بچه‌ها مانده است. بزرگ‌ترها اهل تجزیه و تحلیل‌اند و هرچیزی را به این سادگی نمی‌پذیرند. اما بچه‌ها این مقاومت را ندارند، قبول می‌کنند. مسوولیت سنگینی بود که به دوش ما گذاشته شد.

نامه‌های بچه‌ها به مجله را هرهفته با کیسه‌های بزرگ می‌آوردند. به‌خصوص وقتی مسابقه‌ای برای بچه‌ها می‌گذاشتیم، فراخوانی می‌دادیم و بچه‌ها را به مشارکتی دعوت می‌کردیم. نامه‌های زیادی می‌رسید. چند نفر مسوول رسیدگی به نامه‌ها بودند. نامه‌ها را می‌ریختند و می‌خواندند، تقسیم می‌کردند. بازار داغی داشت.

یک روز در خیابان می‌رفتم. مرد جوانی سلام و علیک کرد و تشکر که من از خواننده‌های «کیهان بچه‌ها» بودم، الان روزنامه را نمی‌خوانم. ولی برای «کیهان بچه‌ها» احترام قایلم. این مجله تاثیر خودش را گذاشته است.

افشین علا از شهرستان آمد و در «کیهان بچه‌ها» مستقر شد. خانم شعبان‌نژاد، کاظم مزینانی، خیلی‌های دیگر. همین‌ها در شعر کودک، داستان کودک و نوجوان موج ایجاد کردند و تاثیر عمیقی گذاشتند. اما جایی ثبت نشده که چه اتفاقی در دل آن نوجوان مثلا بوشهری افتاده است.
 
به نظرتان «کیهان بچه‌ها» افت نکرده است؟

جامعه دگرگون شده، مجله افت نکرده.
 
نمی‌شد در نسبت با جامعه تغییرهایی در مجله اتفاق بیفتد؟ 

خیلی سخت است. ما نمی‌توانیم با رسانه‌های تصویری رقابت کنیم. این فقط مشکل «کیهان بچه‌ها» نیست. همه نشریه‌ها با این مساله مواجهند. امکان‌پذیر نیست.
 
رقابت از جهت تعداد مخاطب نه، ولی در فرم و محتوا می‌شد تغییرهایی متناسب با دگرگونی جامعه ایجاد کرد؟

انگیزه‌ها، مثل دوره جنگ نیست. در آن سال‌ها کسی که قصه می‌نوشت، شعری می‌گفت، با همه وجودش می‌نوشت. چند گروه را در آن سال‌ها به جبهه فرستادیم. گزارش‌های مستند، سفرنامه و کارهای خیلی خوبی انجام شد. آن فضا دیگر نیست. فضای حرفه‌ای هنرمندها طور دیگری است و به نظرم اشکالی هم ندارد. ولی انگیزه‌های امروز با آن زمان قابل مقایسه نیست. شرایط کشور خیلی خاص بود. الان پیچیده‌تر شده. کار خیلی مشکل‌تر است.
خانواده‌ها هم ترکیب آن زمان را ندارند. پدر و مادرهای بچه‌ها بیشتر درگیر مشغله و کار و این چیزها هستند. بچه‌ها با انبوهی از درس و تکلیف مدرسه مواجهند و اگر فراغتی پیدا کنند، تلویزیون هست.
 
وقتی درباره تجربه‌های خوب‌مان حرف می‌زنیم، مثلا درباره دوران اوج حوزه هنری، «کیهان بچه‌ها» و جاهای مختلف و متنوعی که به آنها افتخار می‌کنیم. بعضی‌ها مثل شما می‌گویند انگیزه‌های آن سال‌ها فرق داشت و الان دیگر نمی‌شود. برای ما که درباره «جنگی که هست» از نسل قبلی توقع امیدواری داریم، شنیدن این حرف باعث انتقال خستگی و ضعف نیست؟

ما درباره مجله حرف می‌زدیم. من هم همان را می‌گویم. از سال 1381 که در حوزه هنری مدیر کارگاه قصه و رمان شدم، زمینه کاری‌ام را تغییر داده‌ام و همه وقتم به «کیهان بچه‌ها» منحصر نیست و به نظرم ظرفیت آن مجله بیش از این هم نیست.
به همین‌ دلیل زمین بازی را تغییر دادم و در حوزه ادبیات بزرگ‌سال و رمان کار می‌کنم. اینجا خیلی کارها می‌شود کرد.
 
به نظرتان در ادبیات کودک و نوجوان دیگر نمی‌شود کار کرد؟ 

چرا نشود؟ می‌شود. گفتم ما کارمان را در روزگاری شروع کردیم که از فردای خودمان خبر نداشتیم. امروز نسبت به آن زمان امید بیشتری داریم و آن اتفاقی که در حوزه ادبیات بزرگسال، به خصوص درباره رمان افتاده، اتفاق خیلی بزرگی است.
 
این اتفاق چیست؟ 

یعنی وقتی به قبل از انقلاب نگاه می‌کنید، فقط یک محمود حکیمی هست. الان را ببینید.
 
بین بچه‌های انقلاب و دیگران؟


من از بچه‌های انقلاب صحبت می‌کنم. ببینید چه خبر است و چه چشم‌انداز خوبی مقابل‌مان داریم. این کار از کجا شروع شده؟
 
خب آقای فردی، شما بگویید چه خبر است؟


همان اتفاق که آن سال‌ها در «کیهان بچه‌ها» افتاد، در زمینه ادبیات داستانی افتاده است. انقلاب که پیروز شد، «نویسنده مسلمان» نداشتیم. در نتیجه آثار منطبق با اسلام و انقلاب هم نبود. توده‌ای‌ها، چپ‌ها، لیبرال‌ها تاخت و تاز می‌کردند و عرصه ادبیات در قبضه آنها بود. الان مشغول سبقت گرفتن هستیم. این اتفاق کمی نیست.

بسیار پیچیده‌تر و مشکل‌تر از ادبیات کودک و نوجوان است. حرف‌های مهمی برای گفتن داریم. همین«من او»ی رضا امیرخانی، انگار قله دماوند است که در زمین کاشته‌اید. گفت اگر می‌توانید، با همه خدایان تان یک جمله‌اش را بگویید. این اصلا کار کمی نیست.

فقط باید این کارها را معرفی کرد. همین «شاه بی‌شین» کاظم مزینانی، کجا توانسته‌اند شخصیت شاه را این‌طور تجزیه و تحلیل کنند و زبونی و نگون‌بختی او را به این خوبی نشان بدهند؟ این اصلا یک کار جهانی در حوزه ادبیات است. اینها کجا بوده‌اند؟ 

کاظم در «کیهان بچه‌ها» بود، به اصرار وارد حوزه ادبیات بزرگ سال شده است. محمد‌رضا بایرامی همین‌طور. همین مجموعه بنیاد ادبیات داستانی؛ این عرصه خالی بود، الان حرف‌هایی برای گفتن وجود دارد. در رمان بزرگ سال میدانی است که ما سابقه و گذشته‌ای هم در آن نداریم که بر دوش کسی سوار شویم و همه چیز را باید خودمان تجربه کنیم، اتفاق بزرگی در حال وقوع است؛ خیلی بزرگ.

به همین دلیل، دغدغه ادبیات بزرگ سال برای من بزرگ‌تر شده است. اتفاقا خیلی بانشاط هستیم.
 
سال 81 که دوباره به حوزه هنری برگشتید، چه کاری دست گرفتید؟ 


به خانه خودم برگشته بودم. روی رمان سرمایه‌گذاری کردیم.
 
چه چیزی باعث شد فکر کنید الان باید روی رمان سرمایه‌گذاری کرد؟ 


صحنه را رصد کردیم. نقطه‌های آسیب‌پذیر خودمان را شناسایی کردیم. دیدیم در ادبیات کودک و نوجوان خیلی جلو هستیم. حالا برگردیم و نقطه‌های ضعف‌مان را ترمیم کنیم.
 
توی این رصد شما چه چیزی دیده می‌شود؟


قبل از برگشتن به حوزه باعنوان مسوول کارگاه قصه و رمان حوزه هنری، کارشناس همین مجموعه بودم. یعنی کارها را می‌فرستادند و می‌خواندم. اولین خواننده «من او» هستم. خواندم، تمام شد تلفن را برداشتم و به همه گفتم یک اتفاق بزرگ افتاده است. نویسنده را هم ندیده بودم. «من او» پشتوانه داشت. قابلیت این کار را هم دارد، ولی وقتی بلندش کردیم، شرایط مثل امروز نبود.

وقتی تبلیغ درستی نمی‌شود، کارهای خوب و قوی هم می‌مانند. همه سعی کردیم این کتاب با قابلیت را تبلیغ کنیم. حالا یک جمع بسیار صمیمی هستیم. چند سال این کارها ادامه پیدا کرد. جماعت روشنفکر در نشریه‌های‌شان، شروع کردند به این کتاب بدو بی‌راه گفتن. کم نگذاشتند! اما این کار گرفت و مسخره کردن آنها دیگر مهم نبود. انتشارات حوزه هنری هم مشغول دگرگونی بود و این کتاب در میان کتاب‌های دیگر پیشتاز شد.
 
با یک گل بهار می‌شود؟

«شاه بی‌شین» که گفتم یک کار بزرگ و در اندازه‌های جهانی است. «سوران سرد» هم یک کار گردن کلفت و ماندگار است و اصلا جریان داستان انقلاب راه افتاده است. محفل‌های ادبی با این مساله درگیر شدند و به یک گفتمان تبدیل شد. قبلا صدایی نداشتیم. حالا صدای ما بلندتر شنیده می‌شود.

قبلا انگار مثل غریبه‌ای در یک مهمانی خجالت می‌کشیدیم حرف بزنیم. می‌گفتند داستان انقلاب؟ انقلاب تمام شده، شما چه می‌گویید؟ الان شرایط تغییر کرده است. همین الان چند کار جدید از نویسنده‌های مختلف در مسیر انتشار است و باز کارهای جدی و مهمی به جمع کتاب‌های خوب موجود اضافه خواهد شد.
 
به ادامه این مسیر امید دارید؟


بله. من قبل از انقلاب این امید را به دست آوردم. باید کار کرد و البته درست کار کرد. وقتی کار می‌کنم، به نفس کار فکر می‌کنم. به آمار و ارقام و این چیزها فکر نمی‌کنم.
 
برگردیم به مسجد جوادالائمه(ع). می‌گویید داستان و ادبیات ابزار شما و بهانه‌ای برای جمع شدن بچه‌ها دور هم بود. چرا این ابزار را انتخاب کردید؟ سابقه خودتان در این ماجرا چه بود؟

خودم از قبل علاقه داشتم و میل به قصه و داستان در آدم‌ها وجود دارد و از بهترین ابزارهای ارتباطی به شمار می‌رود. خودم اهل خواندن و شناختن ادبیات بودم. از همان دوره قبل از انقلاب، کم چیزی در این حوزه بود که نخواهم و ندانم و نشانی تازه‌ای برای دوستانم نداشته باشم.
 
نگفتید بچه‌های مسجد چه کسانی بودند؟
 
همین آقای مجید مجیدی، یک نمایش نامه در مسجد کار کرد و بعد در سالن قشقایی آن را اجرا کرد. محسن مخملباف اصلا خانه‌اش را به نزدیک مسجد آورد و دایم رفت و آمد داشت. فرج‌الله سلحشور، بهزاد بهزادپور، ... . اصلا کتاب مسجد در حال تدوین است. یک سالی است دوستان مشغول آن هستند. بعد از انقلاب هم آدم‌های بیشتری آمدند. وقتی اعلام کردیم چنین جایی هست، خیلی‌ها آمدند. جلسه‌های مفصلی داشتیم. از محمدرضا کاتب و شهرام رفیعی و خسرو باباخانی تا جوان‌ترها، خیلی‌ها آمدند.
 
هنوز جلسه‌های ادبی در مسجد برقرار است؟

نه. دیگر نمی‌توانیم به همان شکل کار کنیم. فعالیت‌های‌مان را در جشنواره ادبی حبیب غنی‌پور متمرکز کرده‌ایم.
 
جوان‌ترها آن جلسه را ادامه نمی‌دهند؟


کارهای فرهنگی عادی می‌کنند. مثل خیلی مسجدهای دیگر.
 
آقای فردی، با شلوغ شدن سال‌های اخیر، هنوز در محله سی متری جی زندگی می‌کنید؟

بله. اطراف خانه ما، دایم آپارتمان‌ها ساخته می‌شوند. ما در همان خانه‌ها هستیم و این ساختمان‌ها بالا می‌روند و شکل محله دوست‌داشتنی ما را عوض می‌کنند. آسمان را به زحمت می‌توانیم ببینیم. آپارتمان‌ها، آدم‌های جدیدی را به محله می‌آورند که نه ما آنها را می‌شناسیم، نه آنها قدیمی‌ها را. کاملا با هم غریبه شده‌ایم.

در همان محله، باغی بود که گل می‌فروختند. جای نفس کشیدن ما بود. ما پیرتر از آنیم که در جای جدید بتوانیم ریشه بدوانیم. این حس خطرناکی است. به هر جایی فکر می‌کنم، می‌بینم فرصت شروع دوباره در آن نیست. در محله قدیم هم که با این همه تغییر به سختی می‌شود زندگی کرد.

مسجد جوادالائمه و محله جی، قوی‌ترین تیم فوتبال محله‌ها را داشت با یک سری اتفاق که در اطراف محله می‌افتاد. الان فضای زندگی خیلی عوض شده و آدم گاهی اذیت می شود.
 
خیلی‌ها امیرحسین فردی شصت و چند ساله را دیده‌اند که هنوز صبح‌ها با اتوبوس به محل کارش می‌آید و غروب برمی‌گردد. با شرایط سنی و موقعیت‌های مختلفی که شما در آن هستید، سخت نیست؟ 

عادت کرده‌ام. سخت هست، اما لذت هم دارد. هر روز کنار یک نفر می‌نشینم، با هم حرف می‌زنیم. حرف‌های تازه‌ای می‌شنوم. زندگی همین چیزهاست. غیر از دوره‌ای که مریض شده بودم، همیشه همین کار را می‌کنم.

در همان دوره که به دلیل بیماری با ماشین دیگری می‌رفتم و می‌آمدم، احساس کردم از آدم‌ها جدا شده‌ام. از اول همین بودم، از این به بعد هم همین کار را می‌کنم. توی همین رفت‌وآمدها، فکر می‌کنم، به کارها و برنامه‌ها.
 
در خانه شما با هم آذری حرف می‌زنید؟

بله. ساختمان یک خانواده آذری را کاملا حفظ کرده‌ایم. سال‌های 34ـ 35 که تهران آمدیم، اصلا فارسی بلد نبودم. خانواده دایی‌ام زودتر به تهران آمده بودند. کارش تخته فروشی بود. تخته می‌خریدند. میخ‌هایش را می‌کشیدند، مرتب می‌کردند و می‌فروختند. محل کارش خیابان فردوسی بود. سر کوچه کیهان پاتوق داشتند. من را می‌آورد و می‌گفت امیر اینجا بنشین، جایی نرو و می‌رفت دنبال کارش. ساعت‌ها سر کوچه «کیهان» می‌نشستم و نمی‌دانستم روزگاری به این کوچه تعلق خواهم داشت.

می‌نشستم و ماشین‌ها را می‌شمردم. ماشین خیلی کم بود. دوست داشتم ماشین‌های بیشتری بیایند تا آمارم بالا برود. به آذری هم می‌شمردم. هنوز به مدرسه نمی‌رفتم، خانه هم نمی‌توانستم بمانم.
 
چرا نمی‌توانستید بمانید؟

پسربچه‌ای که از روستا آمده، جای بازی ندارد، کسی را نمی‌شناسد. از روستای قره‌تپه نزدیک نیر آمده بودیم، یک روستا که بالای رودخانه است. مادرم خیلی دوست داشت من توی روستا درس بخوانم. با دو نفر که سواد داشتند، صحبت کرد که به امیر خواندن و نوشتن یاد بدهید. آنها هم قبول کردند. نمی‌دانم کتاب از کجا گیر آوردیم. ولی می‌رفتم پیش اینها و به من خواندن و نوشتن یاد می‌دادند. جالب این‌که اول یاد گرفتم آذری بخوانم. آنجا کتاب فارسی کم پیدا می‌شد، اما آذری بود.

نهج‌البلاغه به زبان آذری، کوراوغلی و... این کتاب‌ها را گاهی پیدا می‌کردم و می‌خواندم. به همین دلیل وقتی مدرسه رفتم، خواندن و نوشتن بلد بودم و حوصله‌ام از کلاس‌ها سرمی‌رفت. تا آخر هم با مدرسه کنار نیامدم که نیامدم.

پشت خط راه‌آهن تهران ـ اهواز دبستان می‌رفتم و بالای خط دبیرستان. سال 1349 دیپلم گرفتم تا همین امروز نه در کنکوری شرکت کردم، نه آزمونی دادم.
 
شما کارمند بانک هم بودید؟

بله. بعد از سربازی رفتم بانک. این بانک‌ها در جریان گسترش شهرنشینی در حال تاسیس بودند. غیر از آن نیروی هوایی هم برای همافری به راحتی استخدام می‌کرد. رفتم بانک صادرات که آن زمان خصوصی بود.
 
خب چرا نماندید؟ 

هشتاد درصد سهام بانک دست هژبر یزدانی بود و وقتی فهمیدم، دیگر ادامه ندادم. سال 56 آمدم بیرون، ولی استعفایم سال 57 پذیرفته شد.
 
کجا رفتید؟ 

رفتم مسجد. همین مسجد جوادالائمه(ع).
 
از استخدام بانک رفتید مسجد؟ مسجد که کار نمی‌شود. می‌شود؟

خدا می‌داند چقدر حرف شنیدم. سر همین که از بانک بیرون آمدم. می‌گفتند آدم بانک را ول می‌کند؟ وام می‌دهند که راحت خانه بخرید. وام بعدی مغازه و عاقبت به خیر می‌شوید و از این حرف‌ها. تا این‌که انقلاب شد و مادرم گفت باید ازدواج کنی و دیگر بهانه‌ای نداری. رفت از روستای‌مان برایم همسر انتخاب کرد و ازدواج کردیم.
 
در رمان «اسماعیل» داستان‌ تا جایی پیش می‌رود. بعد انگار پیام‌های داستان خیلی صریح می‌شوند و آدم‌ها ـ به‌خصوص اسماعیل ـ به طرز عجیبی متحول می‌شوند. آن قدر که از آنها توقع نداریم. موافقید؟ 

اول بحث هم گفتم که اتفاق عجیبی در جامعه ما افتاد. نه فقط اسماعیل، که هزاران نفر مثل او که از آنها توقع نداشتیم، دگرگون شدند و به میدان آمدند. حرف زدند. آن بقال محله ما و پاسبان سر گذر هم همین اتفاق برایش افتاد. جامعه به طرز عجیبی متحول شد. اسماعیل هم یکی از اینها است. اگر جور دیگری بگوییم، اصل اتفاقی را که در سطح وسیع افتاد، تحریف کرده‌ایم.
آدم‌هایی مثل اسماعیل یا باید به گرو‌های چپ گرایش پیدا می‌کردند، یا همراه مردم به مسیر مبارزه می‌آمدند. بعضی رفتند و بعضی نرفتند. اسماعیل نرفت و به ریشه اش وفادار ماند. من می‌خواهم قصه اینها را روایت کنم. چون اینها اصل هستند و می‌مانند.
 
خب این آدم‌ها چطور این‌قدر تغییر می‌کنند؟

باید به قبل برگردیم. حتی به سال 1332، به 1342.این تجربه‌ها کم‌کم جمع شده و در این داستان مربوط به انقلاب اسلامی بروز کرده است. خیلی سعی کردم اسماعیل، یک انسان واقعی و در متن جامعه باشد و به آنچه این نوع آدم بوده، وفادار ماندم.

خیلی‌ها از اسماعیل هم جلوتر بودند، جدی‌تر، فعال‌تر. این یک نمونه موجود است که زیاد استثنایی هم نیست. یکی بود در محله ما که با قمه می‌رفت و از مردم باج می‌گرفت. مدتی بعد از انقلاب آمد مسجد جواد الائمه‌(ع)، گفت به من کاری بگویید که انجام بدهم، کمک کنم. کار می‌کرد، شب‌ها در مسجد می‌ماند و کمک می‌کرد. اولین شهید مسجد ما همین آدم بود. مثل آینه شده بود. انقلاب، چنین چیزی است.
 
گاهی می‌گویند زندگی نویسنده نباید در آثارش دخیل باشد. موافقید؟

امکان ندارد. هیچ نویسنده‌ای نمی‌تواند این کار را کند. مگر این‌که علمی ـ تخیلی بنویسد. اصلا خود نویسنده باید موضوع را درک کند و نسبت به آن حسی داشته باشد تا داستان از آب در بیاید. این یک نظریه قوی است و خیلی از ادبیات جهان بر پایه همین نظریه استوار است.
 
اگر ادبیات فقط به تجربه‌های نویسنده مربوط باشد، امکان نوشته شدن موضوع‌های مختلف، محدود نمی‌شود؟

چرا. ولی می‌تواند عمیق‌تر بنویسد. تجربه‌هایی که تخیل نویسنده به آن اضافه می‌شود و به آنها پر و بال می‌دهد. اما وزن اصلی و بخش مرکزی، تجربه مستقیم نویسنده است.
 
روش زندگی خود شما در کارهای‌تان معلوم است؟

آدم‌های مثل من، به قول فوتبالیست‌ها حرفه‌ای زندگی می‌کنند. یعنی زندگی می‌کنم که بتوانم این کارها را انجام بدهم. دغدغه هرکسی، چیزهایی است. مثلا پیش‌برد ادبیات. حالا برای این‌ ماجرا من نویسنده باید چه کنم؟ از کجا شروع کنم؟

در این مسیرهایی که می‌روم و می‌آیم، ذهنم درگیر است. برای کارها نقشه می‌کشم. یکی فکر می‌کند ماشینش را چطور عوض کند. بالاخره کار ما هم همین چیزهاست.
 
بالاخره شما هم زندگی عادی که دارید. نه؟


بله دارم و باید پاسخ نیازهای خانواده‌ام را بدهم و علاوه بر این کارها، یک آدم معمولی با زندگی عادی هستم.
 
جشنواره داستان انقلاب، از کجا شکل گرفته؟

اول دغدغه شخصی‌ام بود. به فکرم رسید ارزیابی دقیقی از آثار داستانی مربوط به انقلاب نداریم. موضوع جشنواره را با مسوولان وقت مطرح کردم. استقبال کردند. اما بعد کار تغییرهایی کرد.
 
اوضاع جشنواره چطور است؟


خیلی خوب شروع شد. چون زمینه خالی بود و گفتمان «ادبیات و داستان انقلاب اسلامی» مغفول بود و کسی از این حرف‌ها نمی‌زد. وقتی کار را شروع کردیم و به رسانه‌ها خبر دادیم، دیدیم بعضی رسانه‌ها حتی واکنش‌هایی علیه آن دارند. یکی از روزنامه‌ها، یک صفحه علیه این جشنواره مطلب نوشت که این حرکت شکست می‌خورد و از این‌جور حرف‌ها.

اشتباه می‌کنند. از همین ماجرا، کار در آمد. الان دیگر کسی نگران نیست که داستان برای انقلاب می‌نویسد. قبلا همین رسانه‌ها حمله می‌کردند، سرکوب می‌کردند. الان دیگر این‌طور نیست.
آثار خوبی هم در همین فضا به دست آمده و در محافل ادبی این گفتمان جا افتاده است. حالا سال پنجم این جشنواره را در پیش داریم. این یک جشنواره استراتژیک در حوزه ادبیات است. حادثه بزرگی که درباره آن حرف می‌زنیم و در ادبیات جای آن خالی بود. معلوم است که با جشنواره‌های خوب دیگر، فرق‌هایی دارد.
 
«داستان انقلاب» که می‌گویید، یعنی قصه‌هایی درباره 17 شهریور و 15 خرداد و اتفاق‌هایی از این دست؟

اینها در اولویت هستند. چون به اندازه کافی به آنها پرداخته نشده. به این معنی نیست که داستان‌های دیگر، «داستان انقلاب» نیستند. در اولویت‌های‌مان اول این موضوع‌ها را دیده‌ایم. دست ما خالی بود و نسل‌های بعدی از ما اثر می‌خواهند. می‌پرسند شما درباره یک انقلاب بزرگ چند داستان نوشته‌اید؟ اصلا چطور انقلاب کردید؟

چون خودمان می‌دانیم، موضوع را بدیهی گرفته‌ایم، نباید فقط به خودمان نگاه کنیم. ملت‌های دیگر به خصوص در منطقه‌ خاورمیانه دوست دارند بدانند در این زمینه چه کارهایی تولید کرده‌ایم. بعد از این‌همه سال درباره یک واقعه دراماتیک و جذاب مثل تسخیر لانه جاسوسی، نه یک فیلم ساخته شده، نه یک رمان نوشته شده. با این‌که می‌شد ده‌ها کتاب درباره آن نوشته شود. از جزییات اتفاق‌ها، گفت‌وگوها، تصمیم‌های اولیه، نحوه اداره ماجرا، چطور این بچه‌ها شاخ غول را شکسته‌اند؟

همه این کارها روی زمین مانده است، با همه ظرفیتی که در موضوع‌ها وجود دارد. همیشه به دوستانم می‌گویم همه ما مسوولیم. پس چه کسی باید این کارها را انجام دهد؟

اصلا با این حرف‌ها که «نمی‌شود» و «نمی‌گذارند» موافق نیستیم. چرا نمی‌گذارند؟ شما توقع‌تان را پایین بیاورید و به کار بچسبید. چرا نشود؟

مسوول، خودماییم. نه کسانی که چند روزی سمتی را به عهده دارند. می‌آیند و می‌روند. خود ماییم که در این میدان هستیم و اوضاع را می‌بینیم و می‌شناسیم. از این نالیدن‌ها اصلا خوشم نمی‌آید.
 
درباره «ادبیات انقلاب اسلامی» فکر می‌کنید دیگر چه کارهایی می‌شود کرد؟

خیلی اتفاق‌ها که بین مردم و در مسیر انقلاب و زندگی بعد از انقلاب افتاده، ادبیات انقلاب است. حالا ببینید چقدر کار روی زمین است.
 
عیبی ندارد رمانی نوشته شود که بگویند ایدئولوژیک است؟

با این واژه‌ها خیلی میانه‌ای ندارم. اصلا مال ما نیست. این را معمولا با معنای منفی استفاده می‌کنند و مجبور می‌شوید تلاش کنید و توضیح بدهید منظور شما دقیقا چیست و به موضع انفعال می‌‌افتید.

این واژه را در ادبیات ما انداختند و ربطی به ما نداشت. خودم اصلا استفاده نمی‌کنم. توده‌ای‌ها به بچه مسلمان‌ها می‌گفتند «مذهبی» که اسم روی آنها گذاشته باشند. از انقلاب اسلامی دفاع می‌کنم و نقشی در آن و عقیده‌ای به آن داشتم و دارم. حق دارم از آن دفاع کنم. شاید کسی هم باشد که نپسندد، ولی این حق من است.  


عکس‌ها: اسدالله منتظری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • انتشار یافته: 6
  • در انتظار بررسی: 0
  • غیر قابل انتشار: 0
  • ۱۳:۲۹ - ۱۳۹۲/۰۲/۱۴
    0 0
    مجری‌اش دکتر علی منتظری بود بعدها رییس جهاد دانشگاهی شد
  • ۱۴:۱۴ - ۱۳۹۲/۰۲/۱۴
    0 0
    دولت نهم، گفتمان امام و انقلاب را سرلوحه برنامه‌هاي خود قرار داده بود تا آنجا که رهبر معظم انقلاب اين دولت را در ميان دولت‌هاي ايران از مشروطه تا آن هنگام بي‌نظير معرفي کردند
  • ۱۵:۲۲ - ۱۳۹۲/۰۲/۱۴
    0 0
    مصلحی افزود: دیگر گفتمان، گفتمان سازش است که باید به آنها بگوییم مذاکره با آمریکا از خط قرمزهای نظام است و تنها ولایت فقیه می‌تواند آن را تعیین کند
  • ۱۹:۳۳ - ۱۳۹۲/۰۲/۱۴
    0 0
    ایت الله سید محمد خامنه ای : ملت ما به خوبی توجه دارد که یک اصل از اصول مهم اصولگرایی که مبنای سیاسی امام و مقام رهبری بوده و هست و اساس نظام جمهوری اسلامی بر آن قرار گرفته است خصومت با صهیونیسم و آمریکای صهیونیست است که طی سی و سه سال بدون توقف و تعطیل در فکر براندازی نظام ما بوده‌اند. پس اگر کسی با فتنه‌گران سال 88 که پیشاهنگ‌های آمریکا و صهیونیست‌ها هستند راه و رویه مودت و همرنگی و همدلی داشته باشد نمی‌توان او را اصولگرا دانست.
  • ۲۲:۴۳ - ۱۳۹۲/۰۲/۱۴
    0 0
    ایت الله سید محمد خامنه ای آمریکایی که در هیچ یک از جنگ‌های خود از ویتنام تا عراق و افغانستان پیروز واقعی نبوده، اگر بتواند طرح دقیق خود را درباره انتخابات 92 ایران به خوبی اجرا کند و شخص مورد نظر خود را به سریر قدرت بنشاند، اولین پیروزی خود را در قرن اخیر به دست آورده و نه فقط انقلاب اسلامی ایران را مضمحل و منکوب و بر آن به طور کامل دست پیدا می‌کند و حتی بر همه انقلاب اسلامی و غیر اسلامی و حتی در کشورهای جنوب آمریکا هم غلبه کرده و بسط همه را جمع خواهد کرد
  • ۱۵:۰۵ - ۱۳۹۲/۰۲/۱۶
    0 0
    رای ما لنکرانی

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس