
به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق ، سيد صادق طباطبايي، متولد 1322 در قم، فرزند آيت الله محمد باقر سلطاني است. او از دبيرستان دين و دانش شهر قم ديپلم گرفت و پس از اقامتي کوتاه در بيروت نزد دايياش امام موسي صدر، رهبر شيعيان لبنان، براي ادامه تحصيل راهي آلمان شد.
سيدصادق در رشته بيوشيمي، در شاخه آنزيمولوژي و ژنتيک، از دانشگاه «آخن» دکترا گرفت و در سن سي و دو سالگي استاد دانشگاه «آخن» شد. صادق طباطبايي فعاليت سياسي خود را عليه رژيم پهلوي با عضويت در اتحاديه انجمنهاي اسلامي دانشجويان اروپا و چند دوره دبيري آن پي گرفت.
وي عضو هيأت تحريريه نشريه "اسلام؛ مکتب مبارز" ارگان اتحاديه انجمنهاي اسلامي دانشجويان اروپا، آمريکا و کانادا نيز بود. سيد صادق طباطبايي که برادر فاطمه طباطبايي، همسر احمد خميني، فرزند امام خميني است، در دوازدهم بهمنماه سال 1357 با پرواز انقلاب به ايران بازگشت.
صادق طباطبايي پس از پيروزي انقلاب اسلامي در ابتدا معاون سياسي و اجتماعي وزارت کشور دولت موقت بود که مسئوليت برگزاري رفراندم نظام جمهوري اسلامي را در دوازدهم بهمنماه 1358 به عهده داشت.
در زمان دولت موقت مهدي بازرگان، سيد صادق مدتي نيز معاون سياسي نخست وزير و سخنگوي دولت موقت بود. پس از استعفاي مهدي بازرگان تا رياست جمهوري محمد علي رجايي، با حکم امام خميني سرپرستي نخست وزيري به عهده وي بود.
دکتر سيد صادق طباطبايي ، علي رغم ظاهر غلط اندازش که بسياري از انقلابيون را در تشخيص جهت گيري سياسي او دچار اشتباه مي کند ، از همان آغاز انقلاب از افراد مورد اعتماد امام خميني بوده ، تا حدي که پيش نويسي از قانون اساسي به هنگام بازگشت از فرانسه در هواپيما به وي سپرده شده بود.
سيدصادق طباطبايي همچنين کسي بود که از جانب ايران پس از آغاز ماجراي گروگانگيري راهي آلمان شد تا با طرف آمريکايي مذاکره کند. وارن کريستوفر، که در دولت جيمي کارتر معاون وزير امور خارجه آمريکا بود، در گفت و گويي اشاره کرده که در بدو ورود به سالن از ديدن آقاي طباطبايي با صورت تراشيده و با "ظاهري غربي" جا خورده است.
او که در دوران پيش و پس از انقلاب نقش موثري در بسيج نيروهاي سياسي مسلمان خارج از کشور عليه رژيم پهلوي و سپس استقرار نظام جمهوري اسلامي داشت، در دوران دفاع مقدس بيشتر در آلمان اقامت داشت و از طرف جمهوري اسلامي مأمور خريد اسلحه شد.
آن چه خواهيد خواند بخشي از خاطرات ناگفته دکترسيد صادق طباطبايي از ماجراهاي خريد اسلحه براي جمهوري اسلامي است:
وزارت دفاع قراردادي براي خريد 200 قبضه تفنگ ام106 امريکايي در مقابل نوع غيرآمريکايي تفنگ امضا کرده بود. اسلحه غيرآمريکايي 26000 دلار بود و امريکايي 32000 دلار. در آن مقطع، مرحوم فکوري وزير دفاع بود. حالا اين اسلحهها را با چه مکافاتي تهيه کرده بوديم، بماند. معاون فکوري ميگفت با کشتي از ترمينال نظامي بفرستيد، فکوري ميگفت با هواپيما بفرستيد! حالا اينکه کدام هواپيما از کدام پايگاه و چگونه بيايد، جاي بحث داشت.
آمدم تهران و در جلسهاي که فکوري، ناخدا افضلي و بنيصدر بودند، شرکت و پيشنهاد کردم که من اينها را تا فرودگاه ايسلند بياورم، ساعت ورود هواپيما را به فرودگاه ايسلند بگويم و آن ها هواپيماي CAROGO نيروي هوايي را رنگ ايراناير بزنند و آن را به عنوان هواپيماي مسافري به ايسلند بياورند و اسلحهها را از آنجا بار بزنند و بياورند.
پس از آن دستور صادر شد و بنيصدر به عنوان فرمانده کل قوا موافقت کرد و ما رفتيم و با زحمات بسيار هواپيمايي را پيدا کرديم که بتواند همه اينها را يکجا بار بزند و ببرد ايسلند. خودم هم از خانه به يک هتل رفتم که تلفن خانه شناسايي نشود. بيست دقيقه قبل از فرود هواپيمايي که داشت بار را ميبرد، خلبان با شماره تلفني که در هتل به او داده بودم، تماس گرفت که: «هواپيمايي به مقصد اينجا در راه نيست!» گفتم: «يعني چه؟ اشتباه ميکني. حتماً ميرسد.» با خودم گفتم: «لابد از طرف نيروي هوايي شگردي زدهاند که مشکلي نباشد.» گفت: «اگر من آنجا بنشينم و در فاصله بيست دقيقه نيم ساعت، هواپيمايي نباشد که اينها را تحويل بگيرد، بايد سوختگيري کنم و بلند شوم.»
سيد صادق طباطبايي در کنار همسر خواهرش- 1356
با تهران تماس گرفتم، فکوري در جبهه بود. جاي او هم کسي نبود. زنگ زدم به احمدآقا که در قشم بود. تلفني هم حرف ميزديم که هيچ امنيتي نداشت! گفتم: «احمدجان! چنين مسألهاي پيش آمده.» گفت: «من چه کار کنم؟» گفتم: «من چه کار بايد بکنم؟» گفت: «من چه ميدانم چه کار بايد بکني. نه آنجا هستم که بدانم چه خبر است، نه اينجا از چيزي خبر دارم. هر کاري به عقلت ميرسد، بکن.» گفتم: «اينها را بريزم توي دريا؟» گفت: «اگر لازم ميبيني بريز توي دريا!» ديدم به اين شکل فايده ندارد. بلافاصله سوار ماشين شدم و رفتم فرودگاه دوسلدورف. عصر شنبه و خلوتترين زمان براي بارگيري در ايسلند بود. به مسئول گفتم: «شما ميتوانيد در فرودگاه ايسلند بار تحويل بگيريد؟» گفت: «بله»، گفتم: «در آنجا شعبه داريد و الان کسي هست تحويل بگيرد؟»، گفت: «بله»، گفتم: «ميتوانيد ده دقيقه ديگر باري را تحويل بگيريد؟» با حيرت گفت: «چي» بعد از کمي مکث پرسيد: «بار چه هست؟» دسته چک را درآوردم و 5000 دلار نوشتم و گفتم: «بار اين است! ديگر هم سؤال نکن.» گفت: «بايد بدانم بار چيست.» گفتم: «يک چک ديگر به همين مبلغ به تو ميدهم، ديگر سؤال نکن.» گفت: «بايد بار را چه کار کنم؟» گفتم: «تا آخر امشب به شما ميگويم چه کار بايد بکنيد.» با خلبان تماس گرفتم و گفتم: «با اين شماره به اين آقا زنگ بزن.» قرار شد کانتينرها را بردارند و کانتينرهاي جديدي را به جاي آن بگذارند، چون بار را نميشد خالي کرد. حدود 5/2 ميليون دلار هزينه کانتينرها شد. سه ربع بعد خلبان زنگ زد که: «من بار را تحويل دادم.» ده دقيقه بعد زنگ زد و گفت: «هواپيما را محاصره کردهاند.» گفتم: «چرا؟» گفت: «پليس دستور داده که هواپيما را محاصره و بارها را بازرسي کنند.» خوشبختانه وقتي هواپيما را محاصره کردند که بار تخليه شده بود. حالا تصورش را بکنيد که اگر اين کارها ده دقيقه ديرتر صورت گرفته بود، چه فاجعهاي پيش ميآمد. از خلبان پرسيدم: «براي تو مشکلي هست؟» گفت: «نه، من مسألهاي ندارم.» چهار پنج ساعت بعد هم زنگ زد که: «به من اجازه پرواز دادند و من رفتم.»
فرداي آن روز تلفن زدم به فکوري و به او گفتم که: «متوجه هستيد چه ميکنيد؟ من الان ميآيم تهران تا تکليفم را با شماها روشن کنم.» فاجعههايي از اين دست زياد بود. طرف 67 ميليون دلار از نظام پول گرفته و آجر تحويل داده بود! و بار را به عراق برده و از آنها هم پول گرفته بود! قرارداد را بد بسته بودند و بعد هم در حالت تحريم و جنگ ميخواستند اقامه دعوا کنند و حرفشان به جايي نميرسيد. من آمدم ايران و داد و بيداد راه انداختم. فکوري گفت: «ما دستورات لازم را داده بوديم و به هر حال قضيه لو رفته بود و نتوانسته بودند کاري بکنند.» فکوري همچنان معتقد بود که بهتر است، بار را با هواپيما بياوريم، سرهنگ دهقان ميگفت بهتر است به ترمينالهاي نظامي خارک بفرستيد. اصرار او براي اين مسئله هم براي من مشکوک بود. در هر حال ما آمديم و يک هواپيماي آرژانتيني را کرايه کرديم که در سه نوبت برود و بار را بياورد. قرار شده به مقصد پاکستان پرواز کند و نزديک مرز، در ارزروم اعلام فرود اضطراري کند. قرار شد در فرودگاه تبريز بنشيند، نقص را برطرف و بارها را خالي کند و برود به قبرس و بارگيري کند و سه نوبت، اين اعلام فرود اصطراري و خالي کردن بار تکرار شود. بار سوم مقداري از پالتها و فشنگها مانده بود. کل بار را آوردند و خالي کردند.
غروب بود که يکي از دوستان آلماني به من خبر داد که يک هواپيماي آرژانتيني به سوي تهران ميآمده که موقع بازگشت در آسمان روسيه به او فرمان ميدهند بنشيند، گوش نميدهد و او را با موشک ميزنند و هر 4 سرنشين آن کشته ميشوند. ميدانستم که سه نفر بايد طبق قرار ما با هواپيما ميآمدند، پس نفر چهارم از کجا آمده بود. با تحقيق متوجه شديم که چهارمي تودهاي بوده و قرار بوده هواپيما را منحرف کند و به روسيه ببرد که ببينند داخل آن چيست و از کجا آمده که ديگر چيزي دستگير آنها نميشود.
يک سال و نيم بعد ادعانامهاي عليه من تنظيم شد که: «شما براي 200 اسلحه پول گرفتي و 175 تا تحويل دادي! 25 تاي باقي را چه کردي؟» سؤال اينجا بود که يک سؤال و نيم پيش که به من اطلاع دادند جنسها تحويل گرفته شده و مطابق ليست سفارش، صحيح است، چرا اين را به من نگفتند؟ در هر حال براي ما پروندهاي تشکيل شد و گفتند مدارک بياور گفتم: «ندارم! مدرک چنين چيزهايي را که نگاه نميدارند که مأموران اطلاعاتي بريزند و پيدا کنند.» گفتند: «حالا که اينطور است، بايد شما را نگه داريم.» شماره احمدآقا را گرفتم و گفتم: «يک سرهنگي اينجا هست که گمانم ستون پنجم عراق باشد، چون سؤالات عجيب و غريبي از من ميپرسد.» گفت: «قصه چيست؟» گفتم: «همان قصهاي که يک سال و نيم پيش در جريانش بودي و تمام هم شد، حالا وزارت دفاع ادعا نامهاي عليه ما تنظيم کرده.» به من گفت: «پاشو بيا بالا.» گفتم: «همين الان ميآيم.» گفتند: «ما با شما کار داريم.» گفتم: «امام احضارم کردهاند و بايد بروم.» و بلند شدم و يکسر رفتم پهلوي امام گفتم: «آقا! در خانواده شما دزد وجود نداشته و مطمئن هم باشيد نزديکان شما دزد نيستند، ولي چنين نسبتي به من دادهاند. من چند بار خدمت شما گفتم که اين کارها از من برنميآيد و بهتر است آقايان خودشان انجام بدهند؟ و شما فرموديد اگر ميتواني شمشير رزمندهها را تيز کن، ثواب جهاد دارد.» امام گفتند: «امکان بدنامي در همه جا و براي همه کس هست.» احمدآقا هم آمد و پرسيد: «جريان به کجا رسيد؟» ماجرا را تعريف و بعد خداحافظي کردم و رفتم.
بعد از رفتن من، امام آقاي صانعي را که دادستان کل کشور بود, احضار کردند. شب احمدآقا زنگ زد و گفت: بلند شو بيا.ّ رفتم و ديدم آقاي صانعي نشسته. ايشان گفت: «اولاً از ممنونم که باعث شديد امام مرا احضار کنند. امام جريان را فرمودند و من احساس مي کنم خطوط سياسي دارند براي شما به عنوان يکي از نزديکان امام پرونده سازي مي کنند تا به ايشان لطمه بزنند. من فردا پرونده را ميگيرم و به آن رسيدگي ميکنم.»
آقاي ريشهري در خاطراتش مينويسد: «آقاي صانعي به من زنگ زد و گفت: پرونده آقاي طباطبايي را بفرستيد براي من. من به ايشان گفت: بگذاريد ما به اين پرونده رسيدگي کنيم و روسياهي دنيا و آخرت را براي خودتان نخريد. آقاي صانعي گفت: دستور امام است. من گفتم: خودم مسأله را با امام حل ميکنم. فرداي آن روز احمدآقا به من زنگ زد که: بيائيد امام با شما کار دارند. من کاملاً خاليالذهن بودم و فکر نميکردم درباره اين موضوع با من کار داشته باشند. رفتم پيش ايشان. فرمودند: «احتمال دارد به علت انتساب فلاني به من، چنين پروندهاي برايش ساخته باشند. شما خودتان به اين مسأله رسيدگي کنيد.» احمدآقا گفت: «آقا! بهترين کس براي رسيدگي به اين پرونده، خود آقاي ريشهري است.» من شرمنده شدم، چون فکر کرده بودم احمدآقا به آقاي صانعي گفته بوده پرونده را از آقاي ريشهري بگيريد و حالا ميديدم که اگر او اين کار را کرده باشد، دليل ندارد به امام بگويد بهترين فرد براي رسيدگي به اين پرونده، خود آقاي ريشهري است و من فهميدم که در مورد احمدآقا اشتباه کرده بودم. خدمت امام گفتم: دادستان ارتش به اني پرونده رسيدگي ميکند. امام گفتند: من ايشان را نميشناسم و شما را ميشناسم. شما خودتان به اين پرونده رسيدگي کنيد. به همين دليل خودم رسيدگي کردم و بعدها هم آقاي طباطبائي تبرئه شد.»
اين ماجرا گذشت، اما ذهن مرا آشفته کرده بود. اين براي من کافي نبود که امام گفتهاند قضيه تمام شده است. سه چهار ماه بعد تيمسار ظهيرنژاد مرا احضار کرد. در آن موقع او رئيس ستاد ارتش بود. گفت: «تو ميداني شماره سريال اسلحههايي که گرفتي چه بود؟» گفتم: «نه.» گفت: «اگر سندي به تو نشان بدهم که در يک جلسه 200 عدد اسلحه به فرماندهان نيروها تحويل داده شده و همگي امضا کردهاند که اينها را تحويل گرفتهاند، چه ميگويي؟» گفتم: «اين را ميتواني به من بدهي؟» گفت: «نه! فوق محرمانه است.» گفتم: «اگر امام بخواهند چه؟» گفت: «امام بگويند تقديم ميکنم.» رفتم خدمت امام و گفتم که آقاي ظهيرنژاد چنين سندي دارد. ايشان به احمدآقا گفتند که به آقاي ظهيرنژاد بگوئيد سند را بياورد. ظهيرنژاد بلافاصله به دفتر امام ميآيد و برگه را ميدهد و احمدآقا آورد و آن را به من نشان داد. گفتم: «من شماره سريالها را حفظ نيستم، ولي 200 تاست و همان تاريخ را هم دارد و تقريباً 2 ماه بعد از اين تاريخ هم بود که من آخرين پول را دادم.» اين سند را احمدآقا ميگيرد و به آقاي ريشهري ميدهد و من تبرئه ميشوم.
اما باز مسأله براي من روشن نبود. بعد از يکي از بچههايي که دستگير و بعد آزاد شد، شنيدم که تيمسار صباحت يکي از تيمسارهاي طاغوتي مقيم لندن، براي ارتش 150 عدد تفنگ ام106 براي ارتش خريده بود. از فکوري پرسيدم چنين چيزي هست؟ بررسي کرد و گفت: «بله.»، شماره سريالها را گرفتم. 25 تا 7 رقمي و مال ما بود، 125 تا شمارههاي ديگر، يعني آقايان پول 150 تا را گرفته و 125 تا خريده بودند! از اين سريال هيچ امضاي تحويلي به نيروها وجود نداشت و 25 تا شماره سريال ما را به جاي آنها گذاشته بودند. به فکوري گفتم «اين محرمانه است، خودت ببر بده به امام.»
از اين دست خاطرات زياد دارم که در زمان خود و در جلد چهارم و پنجم خاطراتم خواهم آورد.