به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، آنچه در زیر می خوانید چهارمین بخش از روایت برادر کریم مظفری از ماجرای درگیری نیروهای سپاه با ناوگان دریایی آمریکا در خلیج فارس است:
ساعت حدود 9 شب بود. شفيعى در قايقش دراز كشيده بود و استراحت مىكرد. نادر روى نقشه كار مى كرد. من هم به ناوچه تكيه داده بودم و بيژن را نگاه مى كردم بيژن داشت رادار را نگاه مى كرد. رسولى هم با دوشكا ور مى رفت. كريمى و محمديا هم موشك را روى دوش گذاشته و آماده عمليات بودند. استينگر برخلاف آرپى جى بود. وقتى موشك آن شليك مى شد بايد دوباره مى رفت مركز و پر مى شد و يكى ديگر از كارتن بيرون مى آوردند.
ناگهان صداى خفيفى مثل صداى ويز ويز زنبور به گوشم خورد. بلافاصله به بيژن گفتم: بيژن، يه صداى ويزويزى داره مى آد.
- پشه است!
- شوخى ندارم. سرتون رو بالا كنيد ببينيد اين صداى چيه؟
از بيژن پرسيدم: نگاه كن تو رادار، ببين كسى از طرف جزيره به سمت ما مى آد؟
- نه.
- به هر حال يك صدايى مى آد.
- من تو رادار چيزى ندارم.
- تو رادار نبايد هم داشته باشى. رادار ما سطحيه.
به نادر گفتم: بلند شو، صدايى داره مى آد.
وقتى همه باهم بلند شديم تا ببينيم چه خبره، صدا شديدتر شد. هنوز چند لحظه بيشتر سپرى نشده بود كه ناگهان هلى كوپتر بزرگى را روى سرمان ديديم كه موشكى به طرفمان پرتاب كرد. موشك آمد و خورد به قايقى كه نصرالله شفيعى در آن بود. من با آرنج دسته موتور را فشار دادم عقب و از ناوچه جدا شديم.علاوه بر موشك، هلى كوپتر شروع كرد به تيرباران ما. موشك دوم از روى سر ما رد شد و داخل آب فرو رفت. به دنبال آن بوديم كه هلى كوپتر را بزنيم. آنقدر هيجان زده بودم كه حتى نگاه نكردم كه چه بر سر قايق نصرالله آمده. به كريمى گفتم: على يارت.
كريمى سريع چرخيد و موشك را شليك كرد. در كمال ناباورى و شگفتى، موشك استينگر به هلى كوپتر آمريكايى خورد و آن را در هوا منفجر كرد. نور ناشى از انفجار، همه جا را روشن كرد و صداى مهيبى برخاست و قطعات متلاشى شده هلى كوپتر مثل باران باريد روى آب.
ناخودآگاه از ته حلق، فرياد صلوات و الله اكبر همه بلند شد. از ترس و شادى، بدنمان مثل بيد مى لرزيد.
توسلى و گرد فرياد زدند: دومى.
داشتيم استينگر بعدى را آماده مى كرديم كه قايق ما از چند طرف مورد حمله قرار گفت. قايق مان يك عدد دوشكا داشت.ديدم كه قايق شفيعى شعله ور است و دارد مى سوزد. در اين وقت ناوچه نادر با دوشكا به طرف هلى كوپتر تيراندازى كرد. در اين غوغا حشمت الله رسولى نيز داشت از صحنه درگيرى فيلمبردارى مى كرد و محمديا زير بغل كريمى را گرفته بود تا كريمى شليك كند. هنوز كريمى موشك استينگر دوم را شليك نكرده بود كه موشكى از طرف هلى كوپتر بعدى آمد و به سينه قايق ما اصابت كرد. قايق نصف شد و هركس به جايى پرت شد و داخل آب افتاد و خودم ديدم كه آقاى محمديا در جا شهيد شد.
كريمى بر اثر موج انفجار به داخل آب افتاد؛ رسولى هم همينطور. من هنوز در گودى جايگاه سكان بودم. در قايق حدود چهارصد - پانصد ليتر بنزين اضافى بود. يك گلوله به باك بنزين اصابت كرد و آن را به اطراف پاشيد. من ديدم كشتى شعله ور شد. شعله از زير پايم شروع كرد به زبانه كشى. آتش تمام بدنم را فرا گرفت. فقط تلاش كردم آتش را از صورتم دور كنم. من، بيژن، نادر و آبسالان حتى جليقه نجات نيز نپوشيده بوديم. يادم آمد كه چقدر مسئولان تاكيد مى كردند كه از حوضچه كه بيرون مى رويد حتما جليقه نجات بپوشيد؛ اما ما سهل انگارى كرده و نپوشيده بوديم. در آن موقع با خودم فكر مى كردم كه دفعه بعد به جاى يكى، سه تا مى پوشم!
لحظه به لحظه بر شدت آتش افزوده مى شد و من با دست تلاش مى كردم آتش را از صورتم دور كنم. نفسم داشت مى گرفت و حال كسى را داشتم كه دارد خفه مى شود. از ميان سه قايق، فقط قايق تندرو مهدوى سالم مانده بود و مى توانست به راحتى از مهلكه بگريزد و جان سالم به در برد. عده اى از بچه هاى قايق شفيعى هم خود را به قايق طارق مهدوى رسانده و سوار بر آن شده بودند. مى دانستم كه نادر مهدوى تا همه زخمى هاى شناور در آب را جمع نكند، از سرجايش تكان نخواهد خورد. مهدوى همينطور كه سعى مى كرد در آب افتاده ها را نجات دهد، با دوشكا بدون هدف به آسمان شليك مى كرد.
هلى كوپترهاى آمريكايى تقريبا بى صدا بودند و تشخيص آنها تا زمانى كه بالاى سر آدم قرار نداشتند، مشكل بود. با اين وجود، نادر براى دور كردن آنها، مدام به طرفشان شليك مى كرد.
هر لحظه دود و آتش بيشتر مى شد. ناچار خودم را از قايق جدا كردم و به دريا انداختم. به اين خيال بودم كه جليقه نجات پوشيده ام؛ اما تا توى آب افتادم، رفتم زير آب. خود را بالا كشيدم و شروع كردم به شنا كردن. در اين وقت ديدم ناوچه دارد به طرفم مى آيد. آبسالان از بيرون خودش را به كنار ناوچه آويزان كرده بود و حسابى هم وحشت زده مى نمود.
ناوچه به سرعت به طرفم مى آمد. فهميدم كه بيژن گرد كه سكاندار بود، مرا روى آب نديده و عن قريب است كه ناوچه، مرا زير بگيرد. داد و فرياد كردم؛ اما صداى ناوچه و به خصوص تيراندازى دوشكا به اندازهاى زياد بود كه كسى صدايم را نشنيد. بيژن تلاش مى كرد هلى كوپترهاى آمريكايى را كه به طرف هرچيزى در آب شليك مى كردند دور كند تا بتواند ما را نجات دهد. وقتى وضع را چنين ديدم، شتابان و با زحمت زياد شناكنان خود را از مسير ناوچه دور كردم.
مجاهد شهادت طلب مهدی محمدیا
وقتى از ناوچه دور شدم، به خودم نگاه كردم. ديدم تنها يك شورت و زيرپيراهن تنم است. بنزين قايق خودم روى آب ريخته و دور تادورم آتش بود. با صداى بلند فرياد زدم: كمك! يكى كمكم كنه. دارم غرق مى شم.
دست، سينه، گردن و صورتم در ميان شعله هاى آتش سوخته بود. آب شور دريا نيز سوزش آن را بيشتر مى كرد. شده بودم مصداق واقعى ضربالمثل معروف نمك روى زخم كسى پاشيدن! تمام بدنم مى سوخت. مدام فرياد مى زدم و كمك مى خواستم. در اين ميان، حشمت الله رسولى و كريمى كه آنان نيز به دريا افتاده بودند، صداى مرا شنيدند و فرياد زدند: بيا طرف ما. اينجا يه چيزى هست. بيا!
شروع كردم به طرف آنها شنا كردن. بالاى سرم يك يا دو هلى كوپتر آمريكايى مدام مانور مى داند و با تير و موشك مرتب شليك مى كردند.
همينطور كه در آب شنا مى كردم، احساس كردم دستهايم سنگين و چشمانم كوچك مى شود. ديد چشمم، خيلى ضعيف شده بود. به هر زحمتى بود، خودم را به آن دو نفر رساندم. وقتى رسيدم، ديدم حشمت الله رسولى، تير خورده و كمى بدنش سوختگى دارد. كريمى نيز تير خورده و دستانش سوخته بود. ديدم كارتن موشكهاى استينگر روى آب شناور است. شناكنان رفتم و روى كارتن خوابيدم. متوجه شدم تيرهايى كه از هلى كوپترها شليك مى شدند، در اطراف من فرود مى آيند. فهميدم كه كارتن را ديده اند، ناچار قطعه اى كائوچو را زير پيراهنم پنهان كردم تا روى آب بمانم و در ضمن دشمن مرا نبيند و از كارتن ها فاصله گرفتم. به آن دو نفر گفتم: برويم!
- كجا؟
- به طرف بويه، جاى خوبيه، مى توانيم تا فردا صبح اونجا بمونيم.
رسولى گفت: نمى تونم. هم تير خوردم و شناى درست و حسابى بلد نيستم.
كريمى هم همين حرف را تكرار كرد.
گفتم: شما جليقه داريد. هر طورى كه شده بايد از اين منطقه پرآتش دور بشيم. اگه اينجا بمونيم، يا مى سوزيم يا گلوله مى خوريم.
همين طور كه داشتم با آن دو نفر صحبت مى كردم، ناگهان ناوچه نادر مهدوى مورد اصابت يك فروند موشك قرار گرفت. با اينكه قايق مورد اصابت مستقيم موشك قرار گرفته بود، اما هنوز تيربارش كار مى كرد و به طرف آمريكايى ها شليك مى كرد. در فاصله چند لحظه، سه موشك ديگر هم به ناوچه اصابت نمود كه آن را كاملاً متلاشى كرد. شعله بلندى از انفجار ناوچه و پيتهاى ذخيره بنزين ايجاد شد. هنوز از شوك انهدام ناوچه بيرون نيامده بودم كه صداى فرياد و نالهاى از طرف ناوچه بلند شد. دور تا دور ناوچه را حلقه شديد آتش فرا گرفته بود. صدا مرتب به گوش مى رسيد.
- كمك...كمك...كمك...
شايد پنج - شش بار كمك خواست.دقت كه كردم، ديدم صداى بيژن گرد است. شعله به اندازه اى زياد بود كه كسى نمى توانست به ناوچه در حال غرق شدن نزديك شود. چند لحظه بعد صداى بيژن قطع شد و ديگر صدايى نيامد.
در اين ميان، باقرى را ديديم كه شناكنان كمك مى طلبيد. با فرياد به طرف خودمان هدايتش كرديم. بعد بلند فرياد كشيدم: هر كسى صداى منو مى شنوه به طرف بويه حركت كنه!
آقاى كريمى گفت: رفيق ما كه پريد. من خودم جسد محمديا را ديدم كه روى آب شناور بود.
همين طور كه با سر و بدن سوخته و ناتوان به طرف بويه حركت مى كردم، شروع كردم با خدا حرف زدن و در واقع گله كردن. با صداى بلند داد مى زدم، گريه مى كردم به خودم كه آمدم، به بچه ها گفتم: اينجا باهم موندن خطرناكه بايد از هم جدا شيم.
در اين حال براى اين كه به همراهانم روحيه بدهم، شروع كردم با صداى بلند، نوحه بوشهرى خواندن.
رسولى گفت: تو هم حالا وقت گير آورده اى؟
هلى كوپترها هنوز در آسمان مانور مى دادند، اما ديگر به طرفمان شليك نمى كردند.
حدود دويست متر با بويه فاصله داشتيم. با شنا همچنان پيش مى رفتيم. در خودم احساس سنگينى عجيبى مى كردم. ساعت حدود 9:20شب بود. طورى شده بودم كه انگار وزنه سنگينى به دست و پاهايم بسته اند. تمام بدنم تاول زده بود. تاولهاى درشت و بزرگ كه در نور آتش ناوچه كاملا قابل ديدن بود.
رسولى گفت: بايست...كمك مان كن...تير خورده ايم.
- من نمى توانم. شما جليقه داريد، بياييد طرف بويه. اگر باهم به طرف بويه برويم، بهتر است.
از آن تعداد فقط من، باقرى، رسولى و كريمى از احوال هم خبر داشتيم. از سرنوشت بقيه اطلاعى نداشتيم.
با هر سختى و جان كندنى بود خودم را به بويه رساندم. در راه بارها هلى كوپترها هم به طرفمان موشك و گلوله پرتاب كردند؛ اما به خواست خدا به ما اصابت نكرد. تا هلى كوپترها را مى ديدم، نفس مى گرفتم و مى رفتم زير آب. چند بار كه زير آب بودم، احساس كردم كه شكمم از موج انفجار موشك باد مى كند و مى خواهد بتركد. با اين همه سرانجام خود را به بويه رساندم .وقتى به بويه رسيدم، ديدم كه گسار (نوعى خزه دريايى سنگ شده) سرتاسر پايه بويه را در خود پوشانده است. پايه هاى گساربسته بويه را كه لمس كردم، مثل كسى بودم كه معشوقش را در آغوش مى كشد. به هر سختى بود خودم را روى بويه كشاندم. يك دفعه احساس سرما و سوزش وحشتناكى كردم. در بين راه زير پيراهنم را هم درآورده و دور انداخته و تنها با يك شورت بودم. هوا گرم بود؛ اما از ترس يا سرما مى لرزيدم. داخل بويه، محفظه اى بود كه چند نفر در آن، جا مى گرفتند. خم شدم تا در آن را باز كنم ، اما هر قدر زور زدم، بى فايده بود و در بويه باز نشد. در اين حيص و بيص ديدم اطرافم روشن شد. چشمانم چنان سوخته بود كه تقريبا جايى را نمى ديدم؛ اما احساس كردم دورم چند فروند ناوچه دور مى زنند. هلى كوپترها هم تيراندازى را قطع كرده بودند و فقط از بالا به طرف ما، روى آب نورافكن مى انداختند تا ناوچه ها، ديد بهترى داشته باشند.
هر ناوچه فقط يك نفر را سوار كرد؛ يعنى سه فروند ناوچه، رسولى، باقرى و كريمى را سوار كردند. فقط من روى بويه مانده بودم. ناوچه ها، آنها را از سطح آب جمع آورى كرده بودند. دليلش را نمى دانستم. سوار كردن آن سه نفر نيز چنين بود كه هلى كوپتر، شبنماهايى را در سطح آب انداخته بود. آنها هم شب نماها را برداشته و تكان داده بودند و ناوچه ها نيز به طرفشان رفته و سوارشان كرده بودند.
ادامه دارد...
دست، سينه، گردن و صورتم در ميان شعله هاى آتش سوخته بود. آب شور دريا نيز سوزش آن را بيشتر مى كرد. شده بودم مصداق واقعى ضربالمثل معروف نمك روى زخم كسى پاشيدن! تمام بدنم مى سوخت. مدام فرياد مى زدم و كمك مى خواستم. در اين ميان، حشمت الله رسولى و كريمى كه آنان نيز به دريا افتاده بودند، صداى مرا شنيدند و فرياد زدند: بيا طرف ما. اينجا يه چيزى هست. بيا!
شروع كردم به طرف آنها شنا كردن. بالاى سرم يك يا دو هلى كوپتر آمريكايى مدام مانور مى داند و با تير و موشك مرتب شليك مى كردند.
همينطور كه در آب شنا مى كردم، احساس كردم دستهايم سنگين و چشمانم كوچك مى شود. ديد چشمم، خيلى ضعيف شده بود. به هر زحمتى بود، خودم را به آن دو نفر رساندم. وقتى رسيدم، ديدم حشمت الله رسولى، تير خورده و كمى بدنش سوختگى دارد. كريمى نيز تير خورده و دستانش سوخته بود. ديدم كارتن موشكهاى استينگر روى آب شناور است. شناكنان رفتم و روى كارتن خوابيدم. متوجه شدم تيرهايى كه از هلى كوپترها شليك مى شدند، در اطراف من فرود مى آيند. فهميدم كه كارتن را ديده اند، ناچار قطعه اى كائوچو را زير پيراهنم پنهان كردم تا روى آب بمانم و در ضمن دشمن مرا نبيند و از كارتن ها فاصله گرفتم. به آن دو نفر گفتم: برويم!
- كجا؟
- به طرف بويه، جاى خوبيه، مى توانيم تا فردا صبح اونجا بمونيم.
رسولى گفت: نمى تونم. هم تير خوردم و شناى درست و حسابى بلد نيستم.
كريمى هم همين حرف را تكرار كرد.
گفتم: شما جليقه داريد. هر طورى كه شده بايد از اين منطقه پرآتش دور بشيم. اگه اينجا بمونيم، يا مى سوزيم يا گلوله مى خوريم.
همين طور كه داشتم با آن دو نفر صحبت مى كردم، ناگهان ناوچه نادر مهدوى مورد اصابت يك فروند موشك قرار گرفت. با اينكه قايق مورد اصابت مستقيم موشك قرار گرفته بود، اما هنوز تيربارش كار مى كرد و به طرف آمريكايى ها شليك مى كرد. در فاصله چند لحظه، سه موشك ديگر هم به ناوچه اصابت نمود كه آن را كاملاً متلاشى كرد. شعله بلندى از انفجار ناوچه و پيتهاى ذخيره بنزين ايجاد شد. هنوز از شوك انهدام ناوچه بيرون نيامده بودم كه صداى فرياد و نالهاى از طرف ناوچه بلند شد. دور تا دور ناوچه را حلقه شديد آتش فرا گرفته بود. صدا مرتب به گوش مى رسيد.
- كمك...كمك...كمك...
شايد پنج - شش بار كمك خواست.دقت كه كردم، ديدم صداى بيژن گرد است. شعله به اندازه اى زياد بود كه كسى نمى توانست به ناوچه در حال غرق شدن نزديك شود. چند لحظه بعد صداى بيژن قطع شد و ديگر صدايى نيامد.
در اين ميان، باقرى را ديديم كه شناكنان كمك مى طلبيد. با فرياد به طرف خودمان هدايتش كرديم. بعد بلند فرياد كشيدم: هر كسى صداى منو مى شنوه به طرف بويه حركت كنه!
آقاى كريمى گفت: رفيق ما كه پريد. من خودم جسد محمديا را ديدم كه روى آب شناور بود.
همين طور كه با سر و بدن سوخته و ناتوان به طرف بويه حركت مى كردم، شروع كردم با خدا حرف زدن و در واقع گله كردن. با صداى بلند داد مى زدم، گريه مى كردم به خودم كه آمدم، به بچه ها گفتم: اينجا باهم موندن خطرناكه بايد از هم جدا شيم.
در اين حال براى اين كه به همراهانم روحيه بدهم، شروع كردم با صداى بلند، نوحه بوشهرى خواندن.
رسولى گفت: تو هم حالا وقت گير آورده اى؟
هلى كوپترها هنوز در آسمان مانور مى دادند، اما ديگر به طرفمان شليك نمى كردند.
حدود دويست متر با بويه فاصله داشتيم. با شنا همچنان پيش مى رفتيم. در خودم احساس سنگينى عجيبى مى كردم. ساعت حدود 9:20شب بود. طورى شده بودم كه انگار وزنه سنگينى به دست و پاهايم بسته اند. تمام بدنم تاول زده بود. تاولهاى درشت و بزرگ كه در نور آتش ناوچه كاملا قابل ديدن بود.
رسولى گفت: بايست...كمك مان كن...تير خورده ايم.
- من نمى توانم. شما جليقه داريد، بياييد طرف بويه. اگر باهم به طرف بويه برويم، بهتر است.
از آن تعداد فقط من، باقرى، رسولى و كريمى از احوال هم خبر داشتيم. از سرنوشت بقيه اطلاعى نداشتيم.
با هر سختى و جان كندنى بود خودم را به بويه رساندم. در راه بارها هلى كوپترها هم به طرفمان موشك و گلوله پرتاب كردند؛ اما به خواست خدا به ما اصابت نكرد. تا هلى كوپترها را مى ديدم، نفس مى گرفتم و مى رفتم زير آب. چند بار كه زير آب بودم، احساس كردم كه شكمم از موج انفجار موشك باد مى كند و مى خواهد بتركد. با اين همه سرانجام خود را به بويه رساندم .وقتى به بويه رسيدم، ديدم كه گسار (نوعى خزه دريايى سنگ شده) سرتاسر پايه بويه را در خود پوشانده است. پايه هاى گساربسته بويه را كه لمس كردم، مثل كسى بودم كه معشوقش را در آغوش مى كشد. به هر سختى بود خودم را روى بويه كشاندم. يك دفعه احساس سرما و سوزش وحشتناكى كردم. در بين راه زير پيراهنم را هم درآورده و دور انداخته و تنها با يك شورت بودم. هوا گرم بود؛ اما از ترس يا سرما مى لرزيدم. داخل بويه، محفظه اى بود كه چند نفر در آن، جا مى گرفتند. خم شدم تا در آن را باز كنم ، اما هر قدر زور زدم، بى فايده بود و در بويه باز نشد. در اين حيص و بيص ديدم اطرافم روشن شد. چشمانم چنان سوخته بود كه تقريبا جايى را نمى ديدم؛ اما احساس كردم دورم چند فروند ناوچه دور مى زنند. هلى كوپترها هم تيراندازى را قطع كرده بودند و فقط از بالا به طرف ما، روى آب نورافكن مى انداختند تا ناوچه ها، ديد بهترى داشته باشند.
هر ناوچه فقط يك نفر را سوار كرد؛ يعنى سه فروند ناوچه، رسولى، باقرى و كريمى را سوار كردند. فقط من روى بويه مانده بودم. ناوچه ها، آنها را از سطح آب جمع آورى كرده بودند. دليلش را نمى دانستم. سوار كردن آن سه نفر نيز چنين بود كه هلى كوپتر، شبنماهايى را در سطح آب انداخته بود. آنها هم شب نماها را برداشته و تكان داده بودند و ناوچه ها نيز به طرفشان رفته و سوارشان كرده بودند.
ادامه دارد...