به گزارش مشرق، چهارشنبه چهارم آبانماه ۱۴۰۱ بود که حدود اذان مغرب، ساعت ۱۸ خبر تلخی جان ایرانیان را به در آورد. «حمله تروریستی در حرم حضرت شاهچراغ شیراز به مردم عادی» که در پی آن ۱۵ نفر از هموطنانمان به شهادت رسیدند که در این بین یک زن و دو کودک هم حضور داشتند. شهدای این حادثه از چندین استان کشور بودند. یکی از این شهدا ساکن تهران بود و تشییع پیکر ایشان از صبح روز جمعه ششم آبان ماه از درب منزلشان آغاز شد.
ساعت ۸ منزل شهید. دورتا دور حسینیه خانمها نشستهاند. صدای گریههای زیر لب مادر و همسر میآید. اما نه تعداد بالاست و نه صدای روضه میگذارد که صدایشان زیاد شنیده شود. کوچه را کمکم افراد آشنا و همسایهها شلوغ میکنند. حسینیه از حضور خانمها و آقایان پر می شود. ساعت ۹:۳۰ پدر شهید را به کوچه فرا می خوانند. آمبولانس آمده است. پدر در آمبولانس را باز میکند که پیکر فرزندش را تحویل بگیرد.
دیدار آخر
زانو سست می کند. «این گل پرپر ماست. هدیه به رهبر ماست» زمزمه تشییع کنندگان پیکر است تا جایی که تابوت را در حسینیه بانوان روی زمین میگذارند. یک جمله را مکرراً می شنوم: «آقایان نامحرم بفرمایید بیرون بگذارید خانمها راحت باشند.» پدر و عمو و برادر و چند مرد دیگر کنار تابوتند. داغ دیدهاند. درد کشیدهاند. این گلپرپر را امیدی برای آینده میدانستند. صدایی لابه لای خانمها می شنوم: «فریدم.. پسرم… عزیزم.» مادرش بالای سر فرزند شهیدش نشسته و گریه میکند. این آخرین وداع را چگونه بگذراند؟ مگر میشود وداع مادر از فرزند به سادگی بگذرد.
زن جوانی بیصدا و مظلوم سر و دستش را روی تابوت گذاشته است. یواشکی با پیکر شهید درد دل می کند. صورتش از اشک خیس است و از گریه قرمز. همسر شهید معصومی پسر ده سالهاش را یک سمتش دارد و دختر ۴ ساله را در آغوشش.
فشار جمعیت به سمت تابوت کودکان را اذیت میکند. هر دو فرزند را سمت دیگر تابوت میبرند. بچهها با پدر صحبت میکنند، پسر بیشتر. پسرک گریه میکند اما نگاهش به مادر است. مادری که صدای گریهاش بالا نمیرود اما غم عالم را از چهرهاش میبینی. مادر دستانش را در دستان پسر میفشرد و میگفت: «باباست. با او حرف بزن. من اینجاام مادر. پیش تو و بابا» پسرک اطرافش را نگاه میکرد و میگریست. کمکم آرام شد.
تابوت را سمت حسینیه آقایان میبرند اما همسر شهید بیقرار است. آقایی که از محارم اوست، به آغوشش میکشد، آرامش میکند و به او قول میدهد در بهشت زهرا فرصت دیدار نهایی و خداحافظی را به اوخواهد داد. تابوت را همراه پسرک و دختر ۴ ساله به حسینیه آقایان بردند.
جمعیت از کوچه داخل حسینیه آمدند و صدای گریه از حسینیه زنان بلند است. زیارت عاشورا آغاز میشود که فضای حاکم بر مراسم را آرامتر میکند.
۴ زن گوشهای نشستهاند. اینها را در کوچه هم دیده بودم. از آنجا که تمام خانمهای مجلس محجبهاند و این چهار نفر حجاب متفاوتی دارند توجهم را جلب کردند. سمتشان رفتم. در آغوش همدیگر گریه میکردند. اشک امانشان نمیداد. چشمها چنان پف کرده بود که گفتگوی زیاد را جسارت میدانستم. پرسیدم: «از اقوام هستید؟» شنیدم: «نه ما همکار آقای دکتر هستیم. در شرکت.» بغضش ترکید. دعوت به صحبت کردمشان. تمایل نداشتند. به نظر آمد اگر هم تمایل داشتند، گریه امانشان نمیداد. در تمام طول زیارت عاشورا گریه میکردند. مبهوت بودند. کاملاً ناباورانه داشتند مدیر جوان نخبهشان را می دیدند که در یک تابوت آرمیده است.
برای پدر قرآن بخوان
زیارت عاشورا به بخش «صد سلام» رسید. مداح آرام شد. رو به پسرک کرد و گفت: «میخواهد برای بابا قرآن بخواند.» او پسر پدری است که قرائت قرآنش مشهور است. بسم الله را که گفت صدای گریه مردها بلند شد. گویی که صدای پدر را از گلوی پسر میشنیدند. «والفجر» میخواند و نوای پدر را از زبانش به یاد مردم میآورد. این بهترین میراث پدر برای پسرک بوده است. صوت و لحن زیبای قرائت قرآن را حتماً از پدر یاد دارد. چه خاطرهها که از پدر برایش باقی مانده و تا عمر دارد از این صدا و نوا با خود مرور میکند.
پشت میکروفن تکرار می شود: «پدر شهید خودشان خادم بارگاه علی ابن موسی (ع) هستند. سرشان در حرم سوم اهل بیت شهید شدند و در روز زیارتی امام رئوفمان. چه سعادتی!» سلام خاصه امام رضا (ع) پایان بخش این قسمت است. «اللهم صل علی علی بن موسی الرضا المرتضی…» و تابوت شهید به سمت کوچه از منزل خارج میشود.
«نسیمی جان فزا میآید. بوی کرب و بلا میآید.» جمعیت با همین صدا تابوت را به سمت آمبولانس که به سوی نماز جمعه می رود مشایعت میکنند.
باور نداشتیم
دکتر فریدالدین معصومی متولد ۱۳۶۲ بود. دکترای رشته مهندسی مکانیک گرایش مکاترونیک را در کشور نیوزلند تحصیل کرده بود و در حوزه انرژی متمرکز بود. از مهمترین شاخصههایش گمنام بودنشان است. دوستان و همکارانش با شنیدن خبر شهادت او در شوک عجیبی در کنار جمعیت ایستاده بودند. میگفتند: «ما که باور نداشتیم چنین اتفاقی افتاده است. تا امروز آمدیم اینجا و فضا را دیدیم. روی صحبت کردن با همسر و مادرش را هم نداشتیم.» از دکتر معصومی یک پسر ۱۰ ساله و یک دختر ۴ ساله به یادگار مانده است.
قشنگیاش در همین گمنامی است
آقای مرتضی خلفیزاده از دوستان شهید، از دوران کارشناسی در دانشگاه، فریدالدین را میشناخته است. شهید معصومی طراحی جامدات را در دوره کارشناسی در همان دانشگاهی میخواند که خلفی زاده دانشجوی آنجا بوده است. آقای خلفیزاده در مورد شهید معصومی گفتند: «همزمان با درس، دغدغه فعالیتهای فرهنگی و کشوری را داشت. در بسیج داشنجویی فعالیت میکرد. یک آدم متخلق و بسیار آرام ولی دغدغه مند. به معنی واقعی کلمه صادق و یکرو بود. در جمعهایی که حضور داشت بسیار اثرگذار بود. خیلی اهل سکوت بود ولی وقتی حرف میزد متوجه میشدیم که چقدر در سکوتش تفکر و تعقل دارد. انسان اهل تحلیل و دقت نظر بود.
تحصیل برایش خیلی مهم بود. کارشناسی ارشد و دکترا را نیوزلند بود و ما قاعدتاً در آن دوران ارتباط حضوری با ایشان نداشتیم اما دورادور و تلفنی و یا در قرارهای جمعی با دوستانِ هم دوره ایشان را زیارت میکردیم. آخرین بارهم زمستان سال گذشته بود که من ایشان را دیدم.
رزومه علمی دکتر معصومی نشان از مهارت و تبحر در مباحث تخصصی خودش دارد. مکاترونیک رشتهای است که در حوزه برق و انرژی میتواند حرفهای خوبی بزند. به همین دلیل هم مدیر عامل شرکت انرژی غدیر شدند و مقالات زیادی در این حوزه داده بودند. همه دوستان و هم دورهای هاشان اذعان داشتند. خیلی گمنام بود و اتفاقاً قشنگیاش هم در همین گمنامی است.
توکل و اعتقادش
برادر همسر شهید در مورد ایشان میگفتند: «از دوران راهنمایی هم مدرسهای بودند. البته از بچگی به صورت خانوادگی با هم در ارتباط بودیم. مادرهایمان با هم دوست بودند و این رابطه به خانوادهها کشید. دکتر معصومی در دوران مدرسه در کلاسهای قرائت قرآن و اذان و … شرکت میکرد و در این زمینه خیلی فعال بود. علاوه بر تحصیل علم که برایش خیلی مهم بود دغدغهاش را هم رها نمیکرد. من در زندگی از او «توکل و اعتقادش» را خیلی به یاد دارم.
کارشناسی ارشد را که خواند به ایران بازگشت و بعد از قبولی دکترا به همراه خواهرم با هم به نیوزلند برگشتند تا سال ۱۳۹۲ که به ایران بازگشتند. در شاخههای فعالیتهای علمی و شغلیشان خیلی اشراف ندارم فقط میدانم مدیرعامل شرکت بودند. هم تحصیلکرده بود و هم مومن و معتقد که به نظرم بهترین جایگاهی که می توانست داشته باشد همین بود که نصیبش شد. او واقعاً لایق این جایگاه (شهادت) بود.
۲۸ صفر با خانوادهها با هم کربلا بودیم. روز آخر که برای بازگشت به ایران آماده می شدیم ایشان به حرم حضرت علی (ع) رفتند و بعد از نماز که پیشمان آمدند گفتند: «خب من همه کارهایم را کردم. دیگر وقت شهادتم است.» گفتم: «فرید چه میگویی؟» گفت: «دیگه وقتشه..» (بغضش را خورد و ادامه داد.)
خادم امام رضا (ع) هم بود. هفته گذشته مشهد بود و پریروز هم که برای ماموریت کاری به شیراز رفته بود. به همراهانش گفته بود من برم نماز را در حرم بخوانم و برگردم که دیگر…»
فکر نکنم جایگزینش پیدا شود
پدر شهید را دیدم. داشتند به یکی از کارمندان شرکتی که دکتر معصومی مدیرش بود با غرور و افتخار اما حزن صدا میگفتند: «دخترم یکی را از دست دادید که فکر نکنم جایگزینش پیدا شود.» و آه از نهاد پدر برخاست.
آقای معصومی که خودشان از خادمان بارگاه علی ابن موسی الرضا هستند از پسرش میگفتند: «از بچگی همین مدلی بود. از کودکی در این مسیر بود و در مکتب حوزوی بزرگ شده بود. دانشگاه و مافوقش هم که بود در همین مسیر بود. از روز اول تا آخر هیچ فرقی نکرد. دانشآموز یا دانشجو، مدیر یا کارمند و یا غیر از اینها. هیچ فرقی نکرد. همین بود. در خانههم همینطور بود. با همسر و فرزندان هم، با همه. افتاده حال. نه اینکه اولاد من باشد تا بگویم. نه. از همه همکاران و دوستان و اقوام و… بپرسید تایید می کنند.
آخرین باری که او را دیدم قبل از همین سفر شیرازش بود. به من گفت: «چهارشنبه ساعت ۲۰ برمی گردم، اگر بشود ببینمتان.» گفتم: «من نیستم. مشهدم. بعد از برگشتم از مشهد با هم صحبت میکنیم.»
زمانی که خبر شهادتش به من رسید، در حرم امام رضا (ع) بودم. به امام رضا (ع) گفتم: «ایشان به جایگاهی که خواست رسید و عرشی شد. من خوشحالم. فقط به مادرش صبر بده.» مادرشان خیلی بیتابند. همسرش خیلی بیتاب است. بالاخره کودک چهارساله دارند.
زمانی که خبر را شنیدم به همه سپردم که به مادرش خبر ندهند تا خودم به تهران بیایم و خبر را به مادرش بگویم. با مادرش که صحبت کردم گفتم: «روا همین بود.» ولی مادر است دیگر..
نماز اول وقت
برادر شهید میگفت: «نقطه بارز بعد از ایمان و تقوای او این بود که حساسیت خاصی روی نماز اول وقت داشت. البته که مزدش را هم گرفت. دایم الوضو بود. با وجود سن کمش پلههای ترقی را سریع طی کرد. به جایگاه خوبی هم رسید. البته هیچ وقت دنبال مقام نبود. همیشه میگفت: «دوست دارم کنار باشم و کارانجام دهم.» اما باتوجه به مهارت و تواناییای که داشت به کارهای خوبی دست زد. همین بود که الان دوستانش او را به عنوان یک مدیر جهادی میشناسند.
شب قبل از رفتن به شیراز با هم در جلسهای بودیم. فرید برای همه کارهایش استخاره میکرد. به من گفت که جلسه را زودتر تمام کنیم من خستهام فردا صبح برای شیراز پرواز دارم. گفتم: «خستهای! می خواهی استخاره کنی برای رفتن؟» تسبیحش را درآورد. کمی در دستش چرخاند و دلدل کرد. بعد از چند دقیقه تسبیح را داخل جیبش گذاشت و گفت: «دلم نیست استخاره کنم. نگرانم استخاره بد بیاید که نروم. من حس میکنم این سفر را باید بروم.»
مقطع دکترا را با مراتب و نمرات بالایی طی کرد. تا جایی که پیشنهاد خیلی جدی برای ماندن در کشور نیوزلند به او ارائه شد. اما او حتی یک روز اضافهتر در نیوزلند نماند و به سرعت به ایران بازگشت. حتی برای دریافت مدارکش هم نرفت که مدارک را برایش پست کردند. میگفت من فقط باید برگردم وطن.»
ادب، ادب، ادب
کنار کوچه یکی از همسایهایشان را دیدم. چشمان قرمزش میگفت که گریه کرده و حزن سنگینی در دل دارد. میگفت: «ایشان تنها خواهرشان را هم چند سال پیش در یک حادثه آتشسوزی از دست دادند. وقتی خبر را شنیدیم از اینکه یک خانواده در عرض سه چهار سال دو داغ ناگهانی ببینند خیلی غصه خوردم. من خیلی ایشان را ندیدم اما همسرم از هر حیث از او تعریف می کرد. چقدر مودب بودند. چقدر مودب بودند. چقدر مودب بودند. اصلاً فکرش را نمی کردیم که ایشان دکترا داشته باشند و مدیرعامل یک شرکت باشند. از بس متواضع و فروتن بودند. آخر میدانید؟ بعضیها نخبه میشوند و سطح علمیشان بالا می رود خودشان را گم میکنند. ایشان اصلاً اینطور نبود. اصلاً. اصلاً. اصلاً.
گویا پدر و مادر و خانوادهاش دیر فهمیدند. من هم به فامیلی ایشان را نمیشناختم. دیشب اتفاقی از اخبار شنیدم که آدرس منزل شهید را می گوید: اسم خیابان. اسم کوچه اصلی. اسم کوچه فرعی؟ ای وای اینکه کوچه ماست! صبح رفتم دعای ندبه وقتی ساعت ۷:۳۰-۸ برگشتم دیدم کوچه شلوغ است و عکس را که دیدم غم عالم روی سرم بود. تازه جریان را فهمیدم. ای وای برای فرزندان کوچکش. داغ پدر را در کودکی دیدند. خدا از سر تقصیرات باعث و بانیاش نگذرد.
خاتمه مراسم
مراسم تشییع پیکر شهید دکتر فریدالدین معصومی در ساعت ۱۱ صبح از منزل ایشان به خاتمه رسید و پیکر ایشان برای تشییع بعد از نماز جمعه تهران، به سمت میدان انقلاب راهی شد که بعد از آن در بهشت زهرا آرام به خاک سپرده شود.