امام خمینی (ره) در پیامی فرمودند «این کوردلان مدعی مجاهدت برای خلق، گروهی را از خلق گرفتند که از خدمتگزاران فعال و صدیق خلق بودند.» امام تأکید کردند «بهشتی مظلوم زیست و مظلوم مرد و خار چشم دشمنان اسلام بود».

شهید «حجتالاسلام عبدالحسین اکبری» فرزند محمدولی، یکی از شهدای حادثه هفتم تیر است؛ وی در دوم مهر ماه سال 1315 در خانوادهای مذهبی در روستای «لالیم» از توابع شهرستان ساری در استان مازندران به دنیا آمد. عبدالحسین دوران کودکی را در زادگاهش مشغول تحصیلات ابتدایی شد و با عشق و علاقهای که به شریعت اسلام و فقه آل محمد(ص) داشت، برای تحصیل علوم دینی قدم در راه حوزههای علمیه نهاد.
«مریم صادقیان» همسر شهید عبدالحسین اکبری در گفتوگو با فارس اظهار داشت: پدرم کدخدای روستای «لالیم» از توابع شهرستان ساری در استان مازندران، بود. آقا [شهید اکبری] در همسایگی ما بود. پدرم خیلی آقا را دوست داشت و بعد از اینکه خانوادهاش از من خواستگاری کردند با مهریه 1500 تومان در 16 سالگی به عقد همسرم درآمدم و بعد به مشهد رفتیم.
من با همان سن و سالم به روحانیون علاقهمند بودم و به خاطر همین، همیشه دوشادوش همسرم حرکت میکردم. او خیلی خوش اخلاق و مردمی بود و من هیچ بدی از او ندیدم.
برای شاگردی حضرت امام(ره) به نجف رفتیم
شهید اکبری ابتدا در حوزه علمیه کوهستان و در محضر آیتالله کوهستانی درس خوانده و سپس در حوزه علمیه ساری ادامه تحصیل داد. همسرم بعد از تحصیلات مقدماتی به حوزه علمیه مشهد رفت و ادبیات عرب، صرف و نحو، منطق، مبانی بیان و یک دوره فقه و اصول استدلالی را نزد اساتیدی همچون مرحوم آیتالله حاج شیخ هاشم قزوینی، مرحوم آیتالله میلانی و میرزا احمد مدرس آموخت.
ما صاحب یک دختر به نام نفیسه و یک پسر به نام مجتبی بودیم که به همراه چند نفر دیگر از روحانیون نفری 100 تومان به یکی از آشنایان آقا دادیم و عازم نجف شدیم. حدود یک هفته در نخلستان و کنار شط العرب ماندیم تا اینکه توانستیم به نجف برسیم.
همسرم از شاگردان امام خمینی (ره) و آیتالله حکیم بود. آقا در حوزه نجف علم و فقاهت خواند. من نتوانستم در این مدت از نزدیک خدمت امام (ره) برسم اما وقتی که همسرم به محضر امام خمینی مشرف شده بود، من هم به دیدن همسر ایشان رفتم. جلوی در منزل امام (ره) یک پرنده بود و هر کسی که داخل منزل میشد، آن پرنده سلام میکرد. ما در محله «لبسور» بودیم و حضرت امام در محله «بُراق» بودند.
در مواجهه با مشکلات دست به دامان حضرت علی(ع) میشدیم
منبع درآمدمان در عراق هم فقط حق طلبگی بود. در آنجا اگر با مشکلی برخورد میکردیم یا اینکه بچهها بیمار میشدند، به زیارت حضرت علی(ع) میرفتیم و شفای بچهها را از حضرت میگرفتم. آقا در آنجا خوب بلد بود عربی صحبت کند اما من خوب بلد نبودم و فقط متوجه میشدم طرف مقابل چه میگوید. دخترم نفیسه هم که دو کلاس ابتدایی را در نجف درس خواند، زبان عربی را خوب یاد گرفته بود.

آقا اعلامیههای امام(ره) را از نجف به ایران میآورد
در نجف که بودیم، آقا، اعلامیه امام خمینی(ره) را لای عمامه خود میگذاشت و به ایران میآورد و من به همراه بچههایمان که حالا چهار تا شده بودند، در نجف ماندم و آقا برای رساندن اعلامیه امام (ره) به ایران آمد. در یکی از این سفرها که راه عراق و ایران بسته شده بود، آقا از مرز ترکیه و حلب وارد ایران شد.
در آن زمان نزدیک منزل آیتالله حکیم حسینیه شوشتریها بود. ما در آنجا برای مراسم روضه میرفتیم اما مستقیم به محضر آیتالله حکیم نرسیدم.
پس از تهدید عراق به ایران بازگشتیم
حدود 8 ـ 9 سال در نجف بودیم که بعد از تیرگی روابط عراق و ایران در سال 1351، ما هم همه داشته و نداشتههایمان را رایگان به همسایههایمان در نجف دادیم و به ایران بازگشتیم. مسئولان عراق تهدید کرده بودند که اگر تا فردا صبح نروید، شما را میکشیم.
بعد از این جریان ما به همراه آقای مؤمنی، طائبی و شریعتی از گرگان به شهر قم آمدیم و بعد از مدتی به ساری رفتیم.
آقا بعد از سخنرانی در مساجد مورد آزار و اذیت قرار میگرفت
شهید اکبری قبل از پیروزی انقلاب در مساجد سخنرانی میکرد. خودش برایم تعریف میکرد که «در منبر در رابطه با رژیم طاغوت صحبت کردم و بعد از اینکه از منبر پایین آمدم تا میدان شهدا در ساری، چند نفر پشت سرم میآمدند و حرفهای زشت میزدند». در آن دوران ما هم به صورت خانوادگی در تظاهراتهای علیه رژیم طاغوت شرکت میکردیم.
آقا، روحانی کاروانهای اعزامی به مکه بود که با آقایان فلاحنژاد و خشکبار به حج رفتند؛ او حدود 10 سال همین برنامه را داشت.
بعد از انقلاب هم در سال 1358، آقا عضو هیئت پنج نفره واگذاری اراضی کشاورزان شد. وی در دوره جنگ دو بار در دورههای 3 ماهه به عنوان مبلغ در جبهه حضور پیدا کرد. آقا به همراه شهید قاسمی دو سه بار هم به حزب جمهوری اسلامی رفته بود.
آقا چند روز قبل از شهادتش برای شهید شدن گریه میکرد
بعد از شهادت شهید چمران، غروب یک روز با آقا نشسته بودیم، تلویزیون شهید چمران را نشان میداد. دیدم آقا همین طور دارد اشک میریزد. به او گفتم «برای چه گریه میکنید؟» او گفت «خدا این شهید شدن را هم نصیب ما کند». گفتم «پس تکلیف من و بچهها چه میشود؟» او گفت «ما خدا را داریم؛ غصه هیچ چیزی را نخور، خدا بزرگ است؛ بچهها هم بزرگ میشوند».
بالاخره آقا برای برگزاری جلسه در حزب به تهران رفت و شهید شد. بعد از شهادت آقا، در هفتم تیرماه، به دیدار امام خمینی(ره) رفتیم و امام دستی به سر پسرم مرتضی که یازده ساله بود، کشید. در آن زمان نفیسه 16 ساله بود و دخترم، مبارکه یک ساله و شیرخواره بود.
همه افتخارم این است که بعد از شهادت همسرم، 6 یادگار او را گرچه با سختی اما به درستی تربیت کردم و همه آنها امروز تحصیلکرده و انسانهای باخدایی هستند.