کد خبر 1270858
تاریخ انتشار: ۲۱ شهریور ۱۴۰۰ - ۱۲:۲۴
حضرت رقیه س

کتاب «خاتون و قوماندان»، نوشته مریم قربان‌زاده، داستان زندگی سربازی است که به عشق اهل بیت(ع) و برای دفاع از حریم آل الله روانه سوریه می‌شود.

به گزارش مشرق، کتاب «خاتون و قوماندان» نوشته مریم قربان‌زاده، از جمله تازه‌های نشر ستاره‌ها است که به زندگی یکی از شهدای مدافع حرم می‌پردازد. ام‌البنین حسینی، راوی این کتاب است که در خلال خاطرات خود، از شهید علیرضا توسلی معروف به ابوحامد می‌گوید، از سبک زندگی او و آرمان‌هایش.  

کتاب «خاتون و قوماندان» در دو فصل تحت عنوان ایران و سوریه، از زبان همسر شهید روایت‌کننده اتفاقات و رخدادهایی است که در یک زندگی معمولی همه ما شاهد آن هستیم. شروع کتاب با بیان خاطرات کودکی خاتون آغاز می‌شود و در ادامه شاهد بیان اتفاقاتی هستیم که در مسیر زندگی ام‌البنین و نحوه آشنایی او با شهید علیرضا توسلی رخ می‌دهد. 

شهید توسلی از همان ابتدا دارای روحیه جهادی و حق‌طلبی بود و این ویژگی در جای جای زندگی‌اش نمایان است؛ خصوصیتی که خاتون را شیفته او کرد. خاطرات شیرین و خواندنی، روان و سلیس بودن و استفاده از اصطلاحات محاوره‌ای و حتی به کار بردن واژه‌هایی با لهجه افغانستانی از جمله عواملی است که به جذابیت این اثر افزوده است. 

ابوحامد لقبی است که در سوریه و در جبهه‌های نبرد به شهید توسلی داده شده است. «قوماندان» به زبان دری یعنی فرماندنده و «خاتون» اسمی است که شهید با آن همسر خود را خطاب قرار می‌داد. شهید ابوحامد از بنیانگذاران و فرمانده لشکر فاطمیون بود که پس از شکل‌گیری داعش برای دفاع از حرم اهل بیت(ع) راهی سرویه شد. 

یکی از نکاتی که کتاب را جذاب‌تر کرده است، ارائه نامه‌های شهید به همسرش و همچنین خاطرات دست‌نویس همسر شهید است که تداعی‌گر روابط عاطفی و عاشقانه میان آن دو با وجود سختی‌ها و دوری‌های بسیار است. در ادامه می‌توانید سه برش از این کتاب را بخوانید: 

از بامیان تا ایران

من، ام‌البنین، دختر فیروزه، در ماه سنبله تابستانی داغ و پرآشوب به دنیا آمدم؛ جایی در حوالی استان بامیان از سرزمین افغانستان. روستای پدری‌ام، «بند امیر» را به چشم ندیدم. نه آب فراوانش را، نه مجسمه بودایش را و نه مراتع سرسبز و انبوهش را؛ فقط توصیف‌های غبطه‌انگیز مادرم را می‌شنیدم وقتی از «بند امیر» صحبت می‌کرد.

مادرم فیروزه، تنها فرزند شیخ عوض، با تولد من در ناامنی‌های بی‌رحمانه منطقه که به دلیل اشغال روس‌ها ایجاد شده بود، مجبور می‌شود به همراه کاروانی از هم‌ولایتی‌هایش بار سفر ببندد و جلای وطن کند و به سوی مرزهای ایران بیاید؛ ایرانی که حالا با نام امام خمینی(ره) شناخته می‌شد. من کوچک‌ترین عضو قافله‌ای بودم که سرگردان و حیران، به امید امنیت و آسایش، از زیر تیغ ناامنی‌ها جان سالم به در برده بودند و از همه زندگی و سرمایه‌شان فقط یک بقچه لباس و یک سفره نان با خود برداشته بودند.

استان بامیان پر است از معادت و ذخایر زیرزمینی. همین‌ها هم به جای آنکه مایه آسایش مردمش شود، قاتل جانشان شد و روس‌ها برای به دست آوردن این ثروت عظیم به آن هجوم آوردند.

پدربزرگم شیخ عوض، نمی‌توانست در آن آشوب‌ها تنها فرزندش، فیروزه را با نوزاد چند ماهه‌اش- یعنی من- رها کند. برای همین پدرم را قانع می‌کند تا با قافله ۳۰ نفره‌شان همراه شود و جانشان را از مهلکه نجات دهند. جنگ و ناامنی، بسیاری از خویشاوندانشان را به کام مرگ کشانده و هستی‌شان را سوزانده بود؛ و چه جایی بهتر از ایران که رهبرش بر ضد مستکبرین عالم حرف می‌زد و همه مستضعفین را به قیام و وحدت فرامی‌خواند.

قافله ما منزل به منزل به ایران نزدیک می‌شود. پدربزرگم در حوالی مرز سیستان و بلوچستان، وقتی عکس امام خمینی(ره) را به چشم می‌بیند، از شوق و عشق و هیجان اشک می‌ریزد و زیر همان عکس روضه می‌خواند و زیارتش می‌کند. شیخ عوض به همراهان می‌گوید: این از پا قدم نوه من است که ما به ایران رسیدیم. این نوه من از همه قافله سر است».

خاتون و قوماندان

پدرم وقتی عکس را دید، ابرویی بالا انداخت و گفت: «من دخترم را به این آدم می‌دهم!» این حرف پدرم از عجایب خلقت بود: این که به یک عکس اعتماد کند، بدون اینکه از پدر و مادر و کسب و کار این آدم بپرسد. من هم عکس را پیش خودم نگه داشتم و منتظر بودم که امروز و فردا بیایند و صاحب عکس را هم با خودشان بیاورند.

امروز و فردا و امروز و فردا شد پنج ماه! مامان عالیه رفت و با اینکه همسایه بودیم دیگر گپی نشد. خودم را با کلاس امداد و آرایشگری سرگرم می‌کردم، اما درونم آرام و قرار نبود. در این مدتِ پنج ماه، دو سه نفر از کلاس آرایشگری‌مان عقد کردند. من بعد از هر عقدکنان، عکس را در دستم می‌گرفتم و گله می‌کردم. برایم مسجّل بود که این آدم، همسر آینده من خواهد بود. اصلاً هم به ذهنم نمی‌آمد که ممکن است او مرا نپسندد! یا من او را نخواهم.

بعد از پنج ماه، مامان عالیه آمد که «این آقا از سفر برگشته و اگر اجازه بدهید می‌خواهیم بیاییم دخترطلب». پدرم اجازه داد.

خانه ما دو طبقه بود. دو اتاق بالا داشت، دو اتاق هم پایین. از حیاط با دو پله می‌رفتیم به اتاق‌های پایین و با ۱۰-۱۲ تا پله به اتاق‌های بالا می‌رسیدیم. یک سالن‌مانند هم داشت. برنامه ما موقع ورود خواستگاران این بود که به اتاق پایین برویم، برق‌ها را خاموش کنیم و پشت پنجره صف بکشیم تا بتوانیم خواستگار را ببینیم. صاحب عکس داشت می‌آمد و من در برزخی بودم که آیا امشب به خیر ختم خواهد شد یا قسمت، چیز دیگری است.

وارد شدند. پدر عالیه، سیدامیر، آقای احمدی و بعد صاحب عکس. خیلی سنگین قدم برمی‌داشت. سرش هم پایین بود. نه گل و نه شیرینی. چیزی دستش نبود. ناراحت شدم که بعد از پنج ماه وعده کردن، آمده و دریغ از یک شاخه گل یا یک جعبه شیرینی. صحنه ورودش در ذهنم آهسته شده بود. حس کردم چقدر بچه‌ام اگر قرار باشد زن این آدم بشوم. پختگی و ابهتش حتی به چشم خواهرهای من هم آمده بود. ...

بی‌تابی دختر و معجزه حضرت رقیه(س)

علیرضا کارت پرواز نداشت، اما تا آخرین مرحله ورود به محوطه فرودگاه با ما آمد. طوبی رهایش نمی‌کرد. گوشه کت پدرش را چسبیده بود و نمی‌کذاشت از ما جدا شود. علیرضا نگران طوبی بود. پیوسته به من و پدرم اشاره می‌کرد که جدایش کنیم، اما طوبی ماجرا را فهمیده بود. حاضر نبود چند میلیمتر هم از پدرش فاصله بگیرد. خوراکی و شیرینی هم فایده نکرد. رزمنده‌ها منتظر علیرضا بودند. مستأصل شده بودیم. تأخیر چند ساعته برای پروازهای منطقه جنگی طبیعی بود و ما می‌دانستیم که باید چند ساعتی منتظر باشیم. اما علیرضا بیش از این نمی‌توانست بماند. متوسل شدم به حضرت رقیه(س). علیرضا ناچار بهانه کرد که باید برود سرویس. طوبی گفت: «نه، تو می‌خوای فرار کنی!».

-نه، برو بغل آقاجونی. من زود بروم و برگردم.

راضی شد و پدرم او را بغل گرفت. به محض اینکه پدرم طوبی را بغل گرفت، گردنش کج شد روی شانه پدرم و خوابش برد. هنوز پاهای طوبی در آغوش علیرضا بود که خوابش برد. معجزه حضرت رقیه را اینجا دیدم. سه ساله امام حسین طاقت بی‌تابی یک دختر سه ساله برای پدرش را نداشت.

بی‌تابی دختر و معجزه حضرت رقیه(س)

منبع: تسنیم

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس