مدافع حرم فاطمیون شهید مهدی خوش آمدی

مادر دوستش که آمده بود گفت من دیروز به خاطر این آمدم گفتم حتما شما که خانواده اش هستید، حتما خبر دارید. تو گفتی مهدی دیروز زنگ زده، من رفتم سریع زنگ زدم و اطلاع دادم که خبر اشتباه است.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - ما به دیدار خانواده های شهدای مدافع حرم می رویم تا بیشتر با آنها آشنا شویم. شهدای مدافع حرم خیلی مظلوم هستند و از آنها مظلوم‌تر، رزمندگان فاطمیون. به خاطر اینکه وقتی رفتند سوریه، خیلی رشادت آفریدند.

یکی از فرماندهان میدانی سوریه می گفت: اول از همه عراقی ها به سوریه رفتند و شروع کردند به جنگیدن تا فرودگاه دمشق را از تیررس تکفیری ها آزاد کنند. همین طور که مشغول بودند، یک باره دیدند عده‌ای با لباس شخصی آمدند که فرمانده‌شان ابوحامد بود. پرسیدند شما کی هستید و از کجا آمده‌اید؟ گفتند ما تعدادی افغانستانی هستیم و آمده‌ایم برای دفاع از حرم، هیچ امکاناتی هم نداریم. اینها را اول تقسیم کردند در گروه‌های عراقی که بروند آنجا تا اسلحه بگیرند و بایستند و نگهبانی بدهند و یک جاهایی بجنگند. ما یک خشاب اگر می دادیم به عراقی ها، همان روز اول شلیک می کردند و تمامش می شد، اما افغانستانی‌ها تیر الکی نمی زدند، چون این تیر ارزش دارد. از نظر خوراک و لباس و همه  چیز هم خیلی قانع بودند... خلاصه یک مقدار که گذشت دیدیم آنها چنان قوی هستند که می توانند خودشان یگانی باشند که الحمدلله فاطمیون شکل گرفت و درخشید.

صبح یک روز مردادماهی، در حالی که خورشید هنوز زورآزمایی‌اش را آغاز نکرده بود، در یکی از کوچه‌های محله قراکرد و حوالی حسینیه شیخ اکبر، پدر و مادر شهید مدافع حرم، مهدی خوش‌آمدی به ما خوش‌آمد گفتند و ما را به حضور پذیرفتند. آنچه در ادامه می‌خوانید، دومین قسمت از این گفتگو است.

**: اصلا چه شد که فکر سوریه به ذهنش آمد؟

مادر شهید: داستانش مفصل است؛ قبل از اینکه به سوریه برود، همشهری‌هایش می رفتند سمت خارج (اروپا و امریکا)؛ پسرم گفت همه دوست و رفیق هایم رفتند خارج، من هم می خواهم بروم.

خبر اسارت آقا مهدی قبل از شهادتش + عکس

**: خارج منظورشان اروپا بود؟ برای زندگی؟

مادر شهید: بله. یک روز بعد از ظهر آمد گفت همه دوست هایم رفتند، شما هر کار می کنم اجازه نمی دهید. من می خواهم بروم (پدرش سر کار بود) کوله پشتی اش را برداشت و گفت خداحافظ و رفت. شوخی شوخی رفت، فکر نمی کردم برود. بعد از دو روز زنگ زد؛ گفتم کجایی؟ گفت من در راه هستم. بعد از یک هفته به استانبول رسید. بعد از این زنگ زد گفت پول بفرست من می خواهم سمت یونان بروم.

**: یعنی با هدف اروپا رفت؟

مادر شهید: بله، تا استانبول هم رفت، بعد ما می خواستیم پول جور کنیم و برایش بفرستیم. مشورت کردیم. یک هفته گذشت زنگ زد گفت پول برای اروپا نمی‌خواهم؛ برای من پولی بفرستید که برگردم. من به برادرم زنگ زدم و گفتم مهدی اینطور می گوید. گفت این دیوانه است! چه می گوید، این همه سختی را کشیده؛ برای چی برمی گردد؟

**: پاسپورت هم نداشت و با سختی تا استانبول رفته بود...

مادر شهید: آن زمان تک و توک می رفتند، مهدی هم قاچاقی رفت. خودش می گفت و داستان را تعریف رفتنش را می کرد. همه‌اش می گفت از دره‌ها، خیلی به سختی رد شده بود.

**: به سختی تا لب مرز ما رفته، چون در مسیر پیشوا تا مرز ترکیه هم به راحتی نمی توانستند بروند. ابعد از مرز ایران هم باز به سختی می شد رد بشوند؟

مادر شهید: بله؛ دیگر زنگ زد و ما گفتیم ما برایت پول جور می کنیم تا بروی اروپا؛ گفت نه من می خواهم برگردم. یک موتور داشت؛ گفت موتورم را بفروشید و پولش را بفرستید. گفتم برای چی؟ ما برایت پول می فرستیم. گفت نه من می خواهم برگردم. ما یک پولی جور کردیم و برگشت. بعد از چند مدت بهش گفتم تو چرا این کار را با خودت کردی؟ برای چی برگشتی؟ این همه خطرات را به جان خریدی رفتی، رسیدی، چرا برگشتی؟ گفت نمی توانم با تو صحبت کنم، چطور به تو بگویم؟! چیزی که خودم با چشم خودم دیدم، ندیده بودم باور نمی کردم. بعد به دایی‌اش گفت: آنجا من خیلی بی حجابی و مفاسد را می دیدم و طاقتم نمی آمد. آنجا نمی شد زندگی کرد. زن و مرد آنجا فرقی نمی کردند، همه چیز قاطی بود... نتوانسته بود تحمل کند، خیلی غیرتی بود.

پدر شهید: از آنجا که آمد، یک «سید هاشم»ی هست در محله ما که سوریه‌ای‌ها را ثبت‌نام می کرد. دفتر داشت. از افغان‌ها برای فاطمیون ثبت نام می‌کرد. من هم گفتم سختی کشیدی، برو اروپا دیگر؛ من پول قرض می کردم تا تو بروی. گفت نه بابا این چیزی که من به چشم دیدم، شما ندیدید، من برمی گردم. آخر هم برگشت. سه چهار میلیون تومانِ آن زمان را هم خرج کرد و نرفت. به ایران که رسید، یک هفته نشد که با «سید هاشم» آمد دم درِ خانه، گفت شما راضی هستید؟ آقا مهدی می خواهم برود سوریه...

**: سید هاشم به شما گفت؟

پدر شهید: بله؛ من گفتم ما راضی هستیم، خودش راضی باشد، ما هم راضی هستیم در این راه برود. مادرش هم راضی بود. رفتن به اروپا را ما راضی نبودیم. حالا که برگشته بود، خدا عاقبت به خیری خواسته بود برایش.

خبر اسارت آقا مهدی قبل از شهادتش + عکس

**: دفتر سید هاشم در همین امامزاده جعفر(ع) بود؟

پدر شهید: بله.

**: این برای چه سالی است؟ یعنی چند بار اعزام شدند؟

مادر شهید: سه بار اعزام شدند.

**: این سه بار چقدر طول کشید؟

پدر شهید: یک سال قبل از شهادت بود. یکبار که مرخصی آمد، موتور داشت، با موتور تصادف کرد، قوز پایش شکست.

**: این تصادف برای کِی است؟

مادر شهید: بار دوم که رفت و برگشت.

**: یعنی بار دوم که آمد، بین اعزام دوم و سوم این تصادف اتفاق افتاد؟

مادرشهید: بله، روز دهم تصادف کرد.

پدر شهید: این سری به خاطر پایش بیشتر اینجا ماند. پایش یک مقدار که خوب شد و می توانست برود، دوباره رفت به سوریه، این بار که رفت، برای بار سوم، دیگر برنگشت.

**: تا استخوان پایش جوش خورد و خوب شد، رفت؟

پدر شهید: بله، نُه ماه در خانه بود.

**: پس بار اول شما رضایت دادید؟ آموزش‌هایشان چقدر طول کشید؟

پدر شهید: بله؛ فکر می کنم نزدیک یک ماه آموزش دید. بعد رفتند و سه ماه آنجا بودند.

**: در چه منطقه‌ای بودند، برای شما تعریف کرده بودند؟

پدر شهید: اول‌هایش در بوکمال بود.

**: بعد از سه ماه وقتی برگشتند، چه حالی داشتند؟

مادر شهید: از آن شب یک خاطره بگویم: اولین برگشتش به ما زنگ زد و گفت من ساعت دوازده، دوازده و نیم شب می رسم. دیگر من با پدرش این طرف و آن طرف دویدیم که کسی را خبر کنیم «مهدی می آید». زنگ زدیم مهدی می آید. رفتیم سر کوچه ایستادیم. دوازده و نیم شب بود که آمد. این را بگویم که اینقدر خاک روی سر و صورت و پلک هایش، نشسته بود که تعجب کردیم. پوتینی که در سنگر به پایش بود با همان پوتین آمد. از در که آمد خودش را انداخت روی پای پدرش و گریه کرد، گفت من قدر شما را ندانستم. بعد روی پای من افتاد... گفتم تو سرباز حضرت زینب هستی، چرا این کار را می کنی؟!

**: از اینکه من قدر شما را ندانستم منظورش چه بود؟

مادر شهید: نمی دانم، شاید دلش آنجا در غربت خیلی گرفته بود. آن شب که آمد به خانه یک دوش گرفت و شامی خورد. خیلی خسته بود. گفتم بخواب. مهمان هم داشتیم. یک گوشه برایش رختخواب انداختم، خوابید. آن ترسی که من آن شب در او دیدم گفتم دیگر نمی رود سوریه.

**: چرا ترس؟

مادر شهید: رفت خوابید، در حالت خواب بود که یک دفعه از خواب پرید! گفتم چی شد؟ همین طور سرش را گرفت گفت خدایا شکرت من در خانه و منزل هستم! فکر کردم پشت سنگر هستم... گفتم مگر تو آنجا نمی خوابی؟ گفت نه مادر؛ آنجا اگر بخوابیم سرمان را می بُرند! من آن شب تا صبح کنار مهدی نشستم. سه بار چهار بار همین طور از خواب می پرید. با خودم گفتم این دیگر اصلا اسم سوریه را هم نمی آورد. شوهر عمه اش آمده بود پهلویش، می گفت مهدی خیلی ترسیده، فکر نکنم دیگر برود. ولی دفعه بعدی خیلی مشتاق­تر و زودتر اعزام شد.

خبر اسارت آقا مهدی قبل از شهادتش + عکس

**: در مرخصی اول چقدر ماندند ؟

مادر شهید: من بعد از او فراموشی گرفتم؛ حدودا ۴ **: ۵ ماه اینجا ماند؛ چون با دوستانش می خواست برود.

**: در این ۴ - ۵ ماه مشغول کار شدند؟

مادر شهید: بله، می رفت سر کار، تا اینکه دوباره رفت به سوریه.

**: کسانی که می روند به نبرد، دوباره مشتاق‌تر می شوند که بروند...

مادر شهید: بار دوم روز دهمی که آمده بود، تصادف کرد. تا هشت ماه پایش صدمه دیده بود.

**: اعزام دومشان هم سه ماهه بود؟

مادر شهید: بله. بار دوم که رفت به ما گفت من دیگر نمی آیم، شش ماهه می مانم و تمدید می کنم. به ما زنگ زد گفت من می خواهم سه ماه دیگر هم تمدید کنم. گفتم تو دلت تنگ نمی شود؟ گفت نه، شما خوب باشید من زنگ می زنم. مرتب به ما زنگ می زد چون می دانست من خیلی نگرانش بودم، مرتب یکسره از سوریه تماس می گرفت.

**: قرار بود شش ماه بماند اما سه ماهه آمد؟

مادر شهید: سه ماهه آمد، چون اینجا در پیشوا خبری پیچیده بود که مهدی اسیر و شهید شده! ما هم بی خبر بودیم. ما خودمان نمی دانستیم اما اطرافیان همه خبر داشتند.

**: چه موقع را می گویید؟

مادر شهید: بار دوم که هنوز اتفاقی برای مهدی نیفتاده بود.

**: چرا این خبر را ساخته بودند؟

مادر شهید: مهدی یک «برادر دینی» و رفیق صمیمی داشت. مادرش آمد خانه ما، همین طور نشست تا ببینید ما خبر داریم یا نه. گفت از مهدی خبر دارید؟ گفتم دیروز بعد از ظهر مهدی به من زنگ زد، گفت احوالش خوب است؟ الحمدالله. رفت. برادر دینی‌اش به مهدی زنگ زده بود و گفته بود تو خوبی؟ گفته بود آره الحمدلله من خوبم. گفت در کل پیشوا پیچیده شما اسیر شدین، شهید شدین؛ گفت نه چه کسی اینطور می گوید؟ به خاطر همان سه ماه دیگر را تمدید نکرد و آمد. گفت مادرم و پدرم نگران می شوند.

**: این برادر دینی ایرانی بودند؟

مادر شهید: افغان بود. همکلاسی‌اش بود.

**: یعنی اینقدر دوست هستند که شما می گویید «برادر دینی»...

مادر شهید: آره، اسمش کریم بود.

خبر اسارت آقا مهدی قبل از شهادتش + عکس

**: ایشان الان هستند؟

پدر شهید: نه، او هم فوت کرد، تصادف کرد.

**: همسن آقا مهدی بود؟

پدر شهید: بله، او هم خیلی پسر خوبی بود، خیلی با هم دوست بودند.

**: همین جا تصادف کرد؟

مادر شهید: آره، در پیشوا. بار سوم هم که ما نمی گذاشتیم برود...

**: یک‌چنین اتفاقی را یکی از رزمندگان دفاع از حرم تعریف می‌کرد. می گفت ما رفته بودیم برای ثبت نام، دیدیم یک مادری آمد و اعتراض می‌کند که چرا پسر من را ثبت نام کرده‌اید؟ گفته بودند ما که اجباری نکردیم، خودش آمده، برگه ثبت نام را بهش داده بودند تا پاره کند. گفته بود برو به سلامت. سری بعد دیدیم این مادر آمد. گفتند خدایا ما که بچه‌اش را ثبت نام نکردیم، چرا دوباره آمد؟ آن مادر توی سرش می زد و می گفت پسر من تصادف کرده و به رحمت خدا رفته، کاش شما ثبت‌نامش می کردید و در آن مسیر می رفت و شهید می‌شد. بالاخره موقعی که کاسه لبریز می شود سرنوشت هر کسی مشخص است.

پدر شهید: خودم هم وقتی که رفت اروپا راضی نبودم. یک موتور داشت؛ جوان است دیگر، خدای نکرده اینجا با یکی تصادف می‌کرد و... هر کسی که عاقبت به خیر نمی شود. گفتیم این راه را انتخاب کرد، گفتم من راضی نباشم هم این می رود، این راه را ادامه می دهد، چی از این بهتر که راضی باشیم که در این میسر می رود.

**: این خبر برای چه پیچیده بود؟ عاملش چه بود؟

مادر شهید: نمی دانم، با دوست و رفیق هایش رفته بود. بین آنها پیچید، ما که خبر نداشتیم. بعد از آن، مادر دوستش که آمده بود گفت من دیروز به خاطر این آمدم گفتم حتما شما که خانواده اش هستید، حتما خبر دارید. تو گفتی مهدی دیروز زنگ زده، من رفتم سریع زنگ زدم و اطلاع دادم که خبر اشتباه است.

**: آن تصادف چطور اتفاق افتاد؟

مادر شهید: آقامهدی آمد و بعد از ده روز، رفته بود تهران برای خودش لباس بگیرد. وقتی سوریه بود یک پول تو جیبی خرجی می دادند؛ می گفت بقیه برای سیگار و این طور چیزها خرج می کردند. به من گفت مامان؛‌من پول‌هایم را جمع می کردم که آمدم ایران برای خودم خرید کنم. در خاطرم هست ششصد هزار تومان داشت. چقدر این بچه سختی می کشید؛ گفت من ششصد تومان جمع کردم از پول توجیبی‌ای که به من می دادند. با دوستش رفت تهران لباس و کفش کتانی خرید. روز دهم رفت سَلمانی، لباس‌هایش را تنش کرد، اینقدر زیبا شده بود، خواهرم گفت مهدی چقدر امروز نورانی شده؛ خوشگل شده. بعد از ظهر بود رفته بودم دکتر، پسرم در مغازه کار می کرد؛ زنگ زد و گفت مهدی تصادف کرده. گفتم کجا؟ مهدی که خانه بود جلوی تلویزیون بود!... دیگر ما سریع رفتیم بیمارستان، شبش هم خواب دیده بودم اتفاقی می افتد.

* میثم رشیدی مهرآبادی

ادامه دارد...

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • انتشار یافته: 2
  • در انتظار بررسی: 0
  • غیر قابل انتشار: 2
  • IR ۰۰:۱۰ - ۱۴۰۰/۰۵/۱۴
    5 0
    درود و سلام خدا بر روح پاک شهیدان چه سبک پر گشودند و رفتند
  • مصطفی IR ۰۴:۵۹ - ۱۴۰۰/۰۵/۱۴
    1 0
    آفرین .بخدا انسان این رشادتها رو میبینه و البته که حسرت میخوره که چرا این سعادت را به ما نمیده چون واقعا جرات میخاد.من برای ثبت نام رفتم فرمانده ما تو آموزشاز جان مایه میذاشت نا بدونیم با یک داعشی لج خوار چگونه بجنگیم ولی من روز سوم خیلی راحت قرارگاه آموزش را ترک کردم و این بی لیاقت بودن خودم را ثابت کردم

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس