کد خبر 1058508
تاریخ انتشار: ۱۷ فروردین ۱۳۹۹ - ۱۴:۵۲
زندگی زیر سقف خدا/ مساجدی که درهای آن بسته نیست

در روزگاری که کرونا زندگی خیلی از مردم را تحت تاثیر قرار داده موسسات زیر مجموعه مسجد «داودقلی» زنجان، مسؤولیت خود در تامین جهیزیه دختران در آستانه ازدواج آبرومند و تامین بسته‌های غذایی را انجام داده و علاوه بر این، در راه جهاد برای سلامت نیز فعال شده و در حال گندزدایی از معابر و تولید ماسک هستند.

به گزارش مشرق، برداشت اول: از وقتی به یاد داشت وضعیت مالی مناسبی نداشتند و فاطمه هر کاری می‌کرد تا فشار مالی به پدر کارگرش وارد نشود، دختری با زیبایی و کمالات تمام که از پیش از پایان تحصیلات متوسطه خواستگارهای زیادی در خانه آنها را می‌زد ولی چون از ناتوانی هزینه جهیزیه و عروسی توسط پدر می‌ترسید، بر روی هر یک ایرادی می‌گذاشت و خواستگارها را یکی پس از دیگری رد می‌کرد، مادر نداشت که از کودکی به فکرش باشد و شروع به خرید لوازمی برای دخترکش باشد و درآمد پدر به زور شکم او و برادرانش را سیر می‌کرد.

اما این یکی فرق داشت، همسایه آنها، پسری مومن و متدین بود که محله همیشه پر بود از تعریف و تمجید خوبی‌های او و همسر ایده آل خیلی از دختران، ولی فاطمه باز به فکر رد کردن این خواستگار بود که چه بگوید و چه کند که این خواستگاری بی‌حرف و حدیث و بی‌احترامی تمام شود.

ببینید:

عمه طبق معمول برای مراسم خودش را رساند، فاطمه در اتاق زانوی غم بغل کرده بود که وارد اتاق شد و گفت «چی شده دختر جان چرا به این حالی؟» اما فاطمه جوابی نداد در واقع جوابی نداشت، پس لبخندی زد و بلند شد و به آشپزخانه رفت تا خودش را برای آوردن چای آماده کند، مراسم شکل جدی‌تری به خود گرفته بود اما فاطمه در دنیای دیگری بود، گیر کرده بود بین خواستن و نخواستن و شرایط...

شنیدن جواب نه از دهان فاطمه همه را شوکه کرد، هر چه عمه از کمالات خانواده گفت و پدر از محاسن خواستگار، فاطمه پای خود را در یک‌کفش کرد و گفت نه که نه. شب وقتی همه در خواب بودند، پدر وارد اتاق فاطمه شد، او هم‌ خوابش نمی‌آمد، سر به زیر انداخت «شرمنده‌ات شدم می‌دونم چرا اینهمه بهانه تراشی می‌کنی بابا، دلت با هر پسری بود باهاش ازدواج کن، با قرض و بدهی هم شده از این خونه دست خالی به خونه بخت نمی‌فرستمت».

از دانشگاه خارج و با پای پیاده به سمت خانه راهی شده بود و فکر و خیال او را محاصره کرده بود، صدای اذان او را به خود آورد و خود را مقابل درب یک مسجد دید، وقت کافی برای خواندن نماز و رفتن به خانه را داشت پس وارد شد و وضو گرفت و مشغول خواندن نماز شد تا شاید دلش آرام شود.

وقت خروج‌ از مسجد در حیاط با روحانی مسجد روبه‌رو شد که در حال صحبت با چند جوان بود، چند دقیقه‌ای منتظر ماند تا آنها بروند و بعد وارد صحبت با وی شد، از شرایط خود گفت و پرسید با توجه به این شرایط چه باید بکند.

روحانی اما نه موعظه کرد و نه راه چاره پیش پای او گذاشت، چند دقیقه‌ای سکوت کرد و گفت: «تا حالا مگر خدا روزی شما را نداده است، پس به او اعتماد کن، نیت کن و اگر فردی مومن و مناسب پیدا کردی قبول کن، ازدواج امر خدا و سنت پیامبر است، دل به حکمت او بده تا او ‌تو را یاری کند»،

دل فاطمه روشن بود و انگار این‌ها حرف دل او بود فقط می‌خواست کسی به او ‌بازگو ‌کند، در راه خروج مردی را دید که گوشه‌ای نشسته و در سکوت گریه می‌کند و از خدا راه چاره می‌خواهد از لباسش می‌شد تشخیص داد کارگر است و شرایط مناسب ندارد، فاطمه کیفش را باز کرد و مقداری پول درآورد و ‌نزدیک‌ او شد مرد از این کار یکه خورد و سریع گفت «من گدا نیستم، فقط آمده بودم از خدا کمک بگیرم»، این حرف را با چنان تحکمی گفت که فاطمه جا خورد اما او هم خود را جمع کرد و سریع جواب داد «خب منم بنده خدا».

برداشت دوم: وقتی اعلام شد این شرکت هم قرار است تعدیل نیرو کند، باورش نمی‌شد او هم در لیست تعلیقی‌ها باشد ولی بود، کار برای علی عار نبود ولی شرایط اشتغال سخت شده بود و به زور این کار را دست و پا کرده بود، زنش تازه صاحب فرزند شده بود و حالا باید بیشتر کار می‌کرد که اینجوری شد، به زنش نگفته بود بیکار شده روزها سر وقت از خانه خارج می‌شد و در به در دنبال کار می‌گشت اما نبود که نبود، همه شرکت‌ها یا زمان دیگری ‌را اعلام می‌کردند یا خود در حال تعدیل نیرو بودند، دیگر کم آورده بود و نمی‌دانست چه کند، کم کم به دنبال کارهای پیش پا افتاده افتاد، نباید دست خالی به خانه برمی‌گشت، دیگر در خانه غذای چندانی برای خوردن و پولی هم برای خریدن شیرخشک را نداشت.

گشت و گذار در خیابان‌های شهر برای پیدا کردن یک کار او را حسابی خسته و کوفته کرده بود، داخل اولین مسجد شد و نماز خواند، خیلی وقت بود که با نداری زندگی می‌گذراند اما این روزها دیگر به تنگ آمده بود، نماز که می‌خواند تلفنش زنگ خورد، دیدن نام همسرش روی گوشی او را غمگین کرد و اشک ریخت روحانی مسجد با دیدن او جلو آمد، «چی شده برادر» آرام گفت «بریدم، نمی‌دونم چه کنم»، 

«تو که زیر سقف خدایی نگو، توکل کن»

پس از اتمام کارش با همسرش تماس گرفت، گفت شیر خشک بخرد، بچه ‌بی‌تابی می‌کرد، زنش اهل شکایت نبود پس حسابی شرایط برایش سخت بود که این وقت روز تماس گرفته بود، نای پوشیدن کفش‌هایش را نداشت، چند قدم برداشت و نشست لب باغچه کوچک مسجد، خدا را صدا می‌زد،‌ مستاصل شده بود و نمی‌دانست چه بگوید و چه کار کند که حضور یک خانم با چادر را کنار خود احساس کرد، آن خانم مقداری پول را با دست به سوی او دراز کرده بود ولی او که حرفی نزده بود، پس خود را سریع ‌جمع کرد و گفت «من گدا نیستم، فقط آمده بودم از خدا کمک بگیرم»، این حرف را با چنان تحکمی گفت که آن خانم یکه خورد اما او هم سریع جواب داد «خب منم بنده خدا».

نگاهی به پول کرد، قد خرید شیرخشک بود، اگر این معجزه نبود چه‌بود، دستش را دراز کرد که بگیرد ولی لحظه‌ای تعلل کرد، دلش روشن بود انگار دست خدا بود به کمکش آمده بود، پول را گرفت، شب وقتی کودکش پس از ‌یک دل سیر غذا خوردن خوابش برد، انگار باری از روی دوشش برداشته شده بود.

برداشت سوم: چند روزی بود که بی‌تابی می‌کرد، ‌تقریبا از روزی که خبر شهادت سردار را شنیده بود، آرام و قرار نداشت، آرزو داشت مدافع حرم شود اما سن و سالش قد نمی‌داد و هنوز برایش زود بود، آرزوی همرزم شدن و دیدن او را داشت که خبر شهادتش در شهر پیچید، انگار موشک‌ به قلب او زده شده بود. آرام و قرارش را از دست داده بود، کم حرف می‌زد و تنها اخبار تشییع پیکر شهید را دنبال می‌کرد، دوستانش که این دلتنگی را دیدند با او همسفر شدند و برای تشییع پیکرش به مشهد رفتند، آنجا کمی آرامتر شد ولی دیگر محمد روزهای قبل نبود پر امید و دارای برنامه.

هفته‌ها گذشت تا اینکه یک روز دوستان محمد دنبال او آمدند، نمی‌دانست برنامه چیست اما دوستانش می‌گفتند برای او برنامه ویژه‌ای دارند، به در مسجد که رسیدند، داشتند بنر سردار سلیمانی را جمع می‌کردند، نگاهی به آن کرد و سرش را پایین انداخت، قرار بود اینجا نماز بخوانند، بعد از اتمام منتظر روحانی بودند، بیرون که آمد دوستانش او را دوره‌ کردند و با او به گفت‌وگو نشستند، حاج آقا اما مستقیم آمد سراغ او و گفت. «پس آقا محمد شمایید، تعریفتون رو خیلی شنیدم، شنیدم داغدار سرداری و سوخته دل، بسم‌الله بیا زیر اسمش کار کن»

این حرف را که زد محمد شوکه شد ولی او ادامه داد «درسته مدافع حرم بودن خیلی خوبه و سعادتیه که قسمت هر کسی نمیشه ولی تنها راه سعادت نیست، گروه جهادی به اسم سردار سلیمانی راه انداختیم و قراره تو جبهه اقتصادی از اقشار ضعیف دفاع کنیم، این روزها با آمدن این بیماری کارمون بیشتر هم میشه، سردار سرباز می‌خواد اگه هستی بسم‌الله»، حرفای روحانی محمد را بهت زده کرده بود خواست شروع به پرسش کند که سنگینی نگاه خانمی را به جمع آنها احساس کرد، گویا منتظر بود سر حاج آقا خلوت شود پس سکوت کرد و با اشاره به آن خانم گفت «باید بیشتر با هم حرف بزنیم، کلی سوال دارم» و با دوستانش به گوشه‌ای کشیده شد، روبه‌رویش عکس‌سردار سلیمانی بود، می‌خندید و چشمانش به نظر محمد گیراتر از همیشه بود، لبخندی زد و گفت «بسم‌الله»‌.

برداشت چهارم: چند تا بله و چشم گفت و خداحافظی کرد و دسته تلفن را سر جایش گذاشت از ستاد اقامه نماز بود، نگاهی به دوست و همراهش که هنوز در اتاق بود کرد و گفت می‌گفتند «در مسجد از نکات بهداشتی بگویم، که این ویروس را باید مهار کرد و تنها راه حلش حفظ برخی نکاته بهداشتیه، گفت شاید یه مدتی نماز جماعت مساجد تعطیل بشه تا از اجتماع مردم خودداری بشه.»

این حرفش اما دوستش را شوکه کرد «نماز جماعت؟؟یعنی مسجد تعطیل میشه؟ پس کارامون چی؟ دخترا منتظر جهزیشون هستند، خانواده‌های چشم‌ انتظار بسته‌های غذایی چی؟؟»

روحانی مسجد عاشق همین تعصبش به کار بود پس خندید و گفت «چه خبرته، گفتم میگن شاید نمازها تعطیل بشه تا مردم کمتر اجتماع کنند نگفتم که کار تعطیل، اتفاقا کار ما سخت‌تر هم شد، باید بیشتر تلاش کنیم، حالا هم جای این حرفا بفرما بریم نماز که دیر نشه».

نماز که تمام شد به حیاط رفت، پسران جوان و پرشور و شر منتظر او بودند، کمی با آنها صحبت کرد، خانمی گویا مشکل خرید جهیزیه داشت و بخاطر آن از ازدواج کردن می‌ترسید و جوانی که به نظر می‌رسید شرایط خوب مالی ندارد، این را وقتی گریه می‌کرد حدس زد و وقتی برق امید را هنگام دریافت پول دید فهمید.

به سمت پسران جوان برگشت محمد رو به عکس سردار لبخند می‌زد، که با صدای روحانی به سمت او برگشت «آقا محمد اگه آماده‌ای ماموریت اول را محول کنم؟».

محمد که برای پیدا کردن آدرس دختر جوان رفت تا در فرصت مناسب در مورد او تحقیق شود تا جهیزیه‌ای جمع و جور اما آبرومند برایش تهیه شود، روحانی مسجد به جمع جوانان برگشت و گفت «جنگ‌ داریم چه جنگی، باید از سلامت مردم دفاع کنیم، احتمالا از این به بعد باید تو کار پاکسازی ‌محلات یا تهیه لوازم بهداشتی فعالیت کنیم، پس باید فکر پیدا کردن خیر و نیرو باشیم، پس یه یا علی بگید تا هر کی یه گوشه کار رو بچسبه».

روزگاری اگر مسجد تنها، محل عبادت بود اما حالا جوانان خوش فکر و متدین، این محل را به پناهگاهی برای نیازمند و خانه امید اقشار ضعیف جامعه کرده است.

مسجد داود قلی زنجان که در خیابان زینبیه قرار دارد با داشتن روحانی جوان و خوش فکر خود علاوه بر برگزاری مناسک مذهبی در حوزه محرومیت زدایی، اشتغالزایی، حمایت از اقشار آسیب‌پذیر و ... فعالیت می‌کند و حجت‌الاسلام علی اصغر ولایتی مدیر عامل خیریه شمیم نرگس و مسؤول گروه جهادی حاج قاسم توانسته است با کمک جوانان محل و بهره‌گیری از کمک‌ و حمایت خیرین نور امید را در دل نیازمندان روشن نگه دارد.

در روزگاری که کرونا زندگی خیلی از مردم را تحت تاثیر گذاشته این مؤسسه ضمن رعایت نکات بهداشتی مسؤولیت خود در تامین جهیزیه دختران در آستانه ازدواج آبرومند و تامین بسته‌های غذایی را انجام داده و علاوه بر این اقدامات همیشگی این بار در راه جهاد برای سلامت فعال شده و در حال گندزدایی از معابر و تولید ماسک برای کاهش نیاز جامعه به این کالای بهداشتی است.

منبع: فارس

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس