می‌گفتند: «باید گوش به زنگ سخنان رهبری باشیم. ما مدیون خون شهدا هستیم، نمی‌دانم چرا بعضی افراد خودشان را طلبکار نظام می‌دانند». بدحجابی‌های جامعه هم حالشان را بد می‌کرد.

سرویس جهاد و مقاومت مشرق - بعد از گذر سالیان، به دور دست‌ها خیره شده‌ام ؛به اولین لحظات حرکت قطار زندگی از مبداء کودکی، قطاری که در هر پیچ بارش سنگین‌تر می‌شود. باری پر از خنده، گریه، شادی و آخرین واگنش فراق و دوری، عزت و سربلندی. امروز در پس روزهای رفته اولین روزهای زندگی‌ام را مرور می کنم. قطار زندگی‌ام را به عقب برمی‌گردانم به اولین واگن زندگی مشترکی در بین کوچه پس کوچه‌های شیراز، خاله که خیلی دوستش داشتم در حال گپ و گفت با مادرم بود، از خنده‌های مادرم و شادمانی خاله فهمیدم حرف‌های سرّی رد و بدل می‌شود که البته به ساعت نرسیده همگی از آن مطلع خواهیم شد.

خاله از فامیل‌هایمان بود و با ما همسایه، آنقدر با هم صمیمی بودیم و همدیگر را دوست داشتیم که خاله صدایش می‌زدیم. وقتی رفتن مادرم شادمان گفت‌: خاله تو را برای پسرش پسند کرده است. ذوقی پنهانی ته دلم نشست و جا خوش کرد. داد اله من را ندیده پسند کرده بود. آنقدر با حیا و نجیب و سر به زیر بود که روی حرف مادر و انتخاب مادر حرفی نزده بود. و در شهریور سال 70 سر سفره عقد نشستیم. بیست و سه سالش بود. در هوای گرم تیر ماه سال 47 به دنیا آمده بود، مثل همه بچه‌های سرزمینم سرگرم بازی و شادمانی و تحصیل که جنگ ناخوانده و ناخواسته وارد زندگی‌شان می‌شود و همراه برادرش به جبهه می روند. سال 66 جذب سپاه و سال 69 دانشجوی دانشگاه امام حسین ( علیه السلام ) می‌شوند. و حالا در زندگی من قدم گذاشته بود که زندگی‌ام را تغیر بدهد.

وارد زندگی مردی شدم که با همه کسانی که تاکنون دیده بودم تفاوت داشت. در تمام این سال‌ها که یکی پس دیگری برای ما سپری شد، هر لحظه می‌گفتند باید گوش به زنگ سخنان رهبری باشیم، سخنان حضرت آقا را تا آنجا که در توانش بود در زندگی شخصی و شغلی خود عملی می‌کرد. و همیشه می‌گفتند : ما مدیون خون شهدا هستیم، نمی‌دانم چرا بعضی افراد خودشان را طلبکار نظام می‌دانند. بیت المال را بیشتر از جان خودشان مراقبت می‌کردند که نکند ذره‌ای از آن حیف و میل شود و یا در دستبرد نااهلان قرار بگیرد. بچه‌ها گاهی اوقات می‌رفتند سرکارشان، وقتی می‌خواستند حتی یک لیوان آب بخورند مانع می‌شدند و به شوخی می‌گفتند‌: اگر بخوری شاخ در می‌آوری و مانع آب خوردنشان می‌شدند. بیشتر از اینکه نقش پدر را در خانه به دوش بکشند نقش یک دوست مهربان را بازی می‌کردند‌، نفس بزرگ و نفس کوچک نام‌هایشان در خانه برای پدرشان بود. نهایت عصبانیتش از دست نفس‌هایش را با گفتن یک لااله الاالله به لبخند پدرانه و نگاه آرام پر از محبت تبدیل می‌شد. همیشه می‌گفت‌: حتی خلاف هم می‌خواهید انجام دهید بیایید با هم انجام بدهیم، من پایه‌ام اما هرچی هست برای من تعریف کنید. دور از چشم من کاری را انجام ندهید.

بی‌‌حجابی‌های جامعه بدجور حالشان را بد می‌کرد و ناراحت می‌شدند و غم همه وجودشان را می‌گرفت. بی‌حجابی را یک تهاجم فرهنگی می‌دانستند و همیشه دوست داشتند قدمی در این راه بردارند تا کمی وضع حجاب بهتر شود. ایشان در نصب و راه اندازی سیستم‌های مخابراتی بی‌سیم و فیبر نوری کار می‌کردند. هیچ وقت در کار منتظر نمی‌شدند تا نیرو کار را انجام بدهد. سربازهای وظیفه را همراه خودشان بالای دکل‌های مخابراتی نمی‌بردند؛ می‌گفتند اینها بچه‌های مردم هستند و مادرانشان منتظر جوان رعنایشان تا چند صباحی بعد از خدمت سربازی او را در لباس دامادی ببیند.

صمیمیت و در عین حال جدیت خاصی بین ایشان و نیروهایشان بود. کارهایی که از عهده هیچ کس برنمی‌آمد و یا غیر ممکن بود را ایشان بر عهده می‌گرفتند و به نحو احسن انجام می‌دادند. داداله یک فرمانده بود، فرمانده‌ای در قالب سربازی که بدون تکلف با روحیه بسیجی هدفش خدمت به نظام و انقلاب بود. فرماند‌ه‌ای که رقت قلب و مهربانی ایشان زبان زد خاص و عام بود. اگر کسی را ناراحت می‌کردند با شوخ طبعی از دلشان در می‌آوردند. و در این دنیایی که بعضی‌ها کیسه خود را به هر طریقی پر می‌کنند، تاکید بر روی لقمه حلال داشت و می‌گفتند لقمه حلال در نسل فرزندانمان هم تاثیر می‌گذارد.

در این بیست و چند سالی که با هم زندگی کردیم، همیشه شب‌های قدر به من و بچه‌ها می‌گفتند: برای من دعا کنید، دعا کنید شهادت رزق من شود. و در بهترین لحظات اجابت دعا همیشه رزق شهادت را از خداوند می‌خواستند. در طول سا‌ل‌های زندگی ما را برای شهادتشان آماده می‌کردند، تقریبا هر روز به ما یادآور می‌شدند که اگر من شهید شدم صبور باشید و بی‌تابی نکنید. من گاهی اوقات شرمنده می‌شدم و می‌گفتم: آقا این حرف‌ها  را نزنید؛ من بدون شما نمی‌توانم زندگی کنم، زنده بمانم و نفس بکشم، مگر زندگی بعد از شما هم می‌تواند معنا و مفهومی داشته باشد. من با دلتنگی بعد از شما چه کنم، اصلا زندگی برای من بعد از شما وجود ندارد. هیچ کس حتی فرزندانت هم نمی‌توانند جای خودت را برای من پر کنند. می‌گفتند: همسر شهید شدن یک مدال افتخار است. وقتی شهید گرانقدر طهرانی مقدم به شهادت رسیدند من حسرت و همراه شدن با این شهید گرانقدر را در نگاه و رفتار و کردارشان به وضوح می‌دیدم. من هیچ وقت فکر نمی‌کردم ایشان شهید شوند چون بسیار شوخ طبع بودند، و فکر می‌کردم در طول این سالها هر دفعه اسم شهادت را می‌آورد یک شوخی بیش نیست. شوخی شوخی جدی شد و داداله من به آرزویش رسید.

جنگ سوریه شروع شد. و حرامی‌ها آرام آرام خودشان را به حرم عقیله بنی هاشم رساندند و داداله بی‌تاب رفتن به جهاد شده بود. میگفت: سوریه مرز اسلام است، و این تکفیری‌ها بیشتر از آنکه ما فکر کنیم یا بدانیم نامرد هستند. باید هر کسی که می‌تواند و در توانش هست حرکت کند و جلو این تکفیری‌ها باستیم چون معلوم نیست اگراز پا در نیاوریمشان چه اتفاقی خواهد افتاد.

کارهایش درست شد و راهی دفاع از حرم عمه سادات شد. یک سال در حال رفت و آمد و جهاد در سوریه بود. هر مرتبه که می‌رفت و برمی‌گشت علاقه و اشتیاقش برای رفتن بیشتر می‌شد. برای همه ما جای تعجب داشت با آن همه عشق و علاقه و وابستگی که بین ما وجود داشت، با این حال جنگ سوریه را رها نمی‌کردند و هر روز مشتاق‌تر بودند و شاید عشق به شهادت بود که بالاتر از همه این محبت‌ها و وابستگی‌ها بود.

برای اولین مرتبه که رفته بودند، زخمی شدند. ترکش به ماشین‌شان می‌خورد و شیشه‌ها خُرد و ماشین پر از ترکش می‌شود. از ناحیه بازو زخمی می‌شوند. اما وقتی برگشتند تقریبا زخمشان خوب شده بود. چند مرتبه رفتند و آمدند تا اینکه مرتبه آخر سه شنبه بود، از مدیر مدرسه‌ام مرخصی گرفتم که روز آخر را با همسرم باشم. شب تلفنی داشتند قرار ساعت هفت صبح را می گذاشتند. گفتم مگر قرار نبود فردا شب پرواز داشته باشید. گفتن‌: نه به هم خورده فردا صبح باید بروم. صبح خیلی عجله برای رفتن داشتند. بچه‌ها هنوز خواب بودند، رفتند بالای سرشان و آنها را بوسیدند.

اصلا در حین جمع کردن وسایل به من نگاه نمی‌کردند. نگرانی سرتاسر وجودم را گرفته بود و اصلا دوست نداشتم از حال و روز من مطلع شوند. نمی‌دانم چرا این مرتبه که می‌خواستند بروند اینقدر دلتنگ و ناراحت بودم. گفتم‌: آقا اجازه بدهید با رضا همراهتان تا فرودگاه بیاییم. گفت‌: من از این لوس‌بازی‌ها خوشم نمی‌آید. با آژانس رفت، پشت سرش آب ریختم، انگار از همه دنیا دل کنده شدم. نمی‌دانم چه حسی بود داشتم. برگشتم توی خونه دیدم گوشی شون جا گذاشتن. زنگ زدم دفتر آژانس تا به راننده‌شون اطلاع بدهند‌. یک ربع بعد برگشتند. رفتم گوشی را دادم‌.

آخرین لحظه، آخرین نگاه بین ما رد و بدل شد. من هم به مدرسه رفتم و هر نیم ساعت به نیم ساعت زنگ می‌زدم، ببینم پروازشان حرکت کرده یا نه. تا اینکه ساعت یازده گفتن خانم آماده پروازم، خداحافظ. گفتم : در پناه حضرت زهرا ( سلام الله علیها ). گفت‌: خانم دیدارمان به آن‌ور. نمی‌خواستم این حرف را شنیده بگیرم. یا مفهومش را بدانم. گفتم‌: من را می‌خواهی ببری سوریه؟ گفت‌: نه خیر، منظورم اینه آن دنیا، برای همیشه خداحافظ. دلم لرزید. پیش خودم گفتم این مرتبه به آرزویش خواهد رسید. شک ندارم. این مدت که سوریه بودند به خاطر مشغله زیاد نمی‌توانستند زیاد تماس بگیرند. دو شب قبل از شهادت تماس گرفتند. گفتم‌: آقا امسال که نیستید تا روز تولدتان را مثل هر سال جشن بگیریم. اما ما این جا تولد گرفتیم و کیک و هدیه هم براتون گرفتیم. آن شب بیشتر از همیشه با هم صحبت کردیم. و مثل همیشه آرامش در صدایشان موج می‌زد. گفتند‌: کی باید روزه بگیرم که ثوابش بیشتر باشد. گفتم‌: سه روز آخر شعبان که وصل شود به ماه رمضان. و در 27 شعبان روزه شهادت گرفت و تشییع جنازه‌اش بود. و خداوند بهترین هدیه تولد را تقدیمش کرد؛ نوشیدن شهد شیرین شهادت.

داداله در حین برگشت از ماموریت در تاریخ دوم تیر سال 93 در منطقه حماه سوریه تله انفجاری سر راهشون قرار می‌گیرد و از ناحیه سر زخمی می شوند، ترکش مغز سرشان را سوراخ می‌کند و خُرده‌های جمجمه وارد مغز می‌شود، حتی عمل جراحی هم انجام می‌دهند اما بی‌فایده و چند ساعت بعد از اصابت خمپاره به شهادت می‌رسند. ماشین‌شان کاملا سوخته، اما آنها قبل از انفجار از ماشین بیرون می‌آیند. و حالا فرزندانم همیشه می‌گویند پدرمان دستمزد اخلاص و مراقبت از بیت المال را گرفت.