تظاهرات 13 آبان

بارها بازداشت شدم. درحالی که باید درجه ستوان دوم را دریافت می‌کردم اما به خاطر ارتباطم با نیروهای انقلابی، من را خلع درجه کردند. حتی یک بار با یکی از افسران آمریکایی درگیر شدم.

به گزارش مشرق، تاریخ دوران دفاع مقدس، دریای بیکرانه‌ای است که هر چه در آن جست وجو کنیم، باز هم به افراد، خاطرات و ماجراهای ناب و ناگفته‌ای دست می‌یابیم. سیف‌الله مولایی، یکی از اولین افرادی است که در اولین روز جنگ تحمیلی، به طور داوطلبانه در منطقه حضور یافت.

وی در ابتدای این مصاحبه، خودش را این گونه معرفی کرد: من سیف‌الله مولایی متولد 1332 تهران هستم و سال 50 وارد ارتش شدم. عنوان تک‌تیرانداز ممتاز را کسب کردم و دوره‌های نظامی ویژه را به اضافه امور پزشکی مخصوص جنگ ، شناسایی و بحران را توسط نیروهای آمریکایی برای جنگ ویتنام دیدم. خوشبختانه قبل از اعزام به ویتنام، این جنگ تمام شد. به همین دلیل هم من را به لشکر زرهی 92 اهواز فرستادند و در آنجا سرپرستی درمانگاه را برعهده گرفتم.

مولایی درباره پیوستن خود به انقلاب اسلامی گفت: در سال 54 با فداییان اسلام آشنا و با نیروهای انقلابی وارد تعامل شدم. ساواک نیروی زمینی ارتش متوجه ارتباط من با این نیروها شد، به همین دلیل هم بارها بازداشت شدم. درحالی که باید درجه ستوان دوم را دریافت می‌کردم اما به خاطر ارتباطم با نیروهای انقلابی، من را خلع درجه کردند. حتی یک بار با یکی از افسران آمریکایی درگیر شدم. عرصه بر بنده به قدری تنگ شد که 10 دی سال 55 از ارتش فرار کردم. تا زمان انقلاب مجبور بودم مخفیانه زندگی کنم. یک بار هم در حال انتقال به زندان قصر بودم که در راه‌آهن گریختم. در دوران انقلاب، به شهرهای مختلف سفر می‌کردم و هم به مردم آموزش نظامی می‌دادم و هم مجروح‌ها را درمان می‌نمودم. 19 بهمن 57 عضو انتظامات کمیته شدم. دو بازوبند به من دادند؛ یکی عکس امام خمینی(ره) داشت و یکی هم تصویر قرآن بود که زیرش نوشته شده بود انتظامات انقلاب اسلامی. تا 22 بهمن همراه سایر مردم، شبانه روز به جنگ با رژیم شاه مشغول بودم. درگیری‌ها از زندان قصر فیروزه شروع شد و در پادگان جی پایان یافت.

وی ادامه داد: سال 58 به اهواز رفتم و سرپرست درمانگاه لشکر 92 ارتش شدم. به درخواست فرمانده کمیته استحفاظی و فرمانده کمیته صحرا به نیروهای این دو کمیته آموزش نظامی می‌دادم. موقع درگیری‌ها در غرب کشور، وقتی شهید چمران به پاوه رفت من هم به طور داوطلبانه به کردستان رفتم. البته تا به آنجا رسیدم، جنگ تمام شد. به همین دلیل هم با گردان 165 پیاده به روانسر رفتم و آنجا مستقر شدم و به بیماران و مجروح‌ها رسیدگی می کردم. پس از بازگشت به اهواز، تحت تعقیب ضدانقلاب قرار گرفتم و حتی خانواده‌ام را هم تهدید کردند. به همین دلیل هم از فرمانده لشکر خواستم به تهران منتقل شوم اما موافقت نشد. به همین دلیل هم 15 شهریور 59 از ارتش استعفا دادم.

وی در ادامه به ماجرای رفتنش به جبهه پرداخت و گفت: اواخر شهریور بود که در رادیو اعلام شد که منقضی‌های خدمت سربازی در سال 56 فراخوانده شدند و مرخصی‌های نیروهای نظامی لغو شده است. با توجه به اینکه سال‌ها نظامی بودم، فهمیدم که معنی این فراخوان این است که به زودی جنگ شروع خواهد شد. این شد که به منطقه برگشتم. ابتدا فرمانده گردان، اجازه ورود نداد اما فرمانده لشکر سرهنگ ملک‌نژاد نامه نوشت که باید از من استفاده شود. روز 31 شهریور با یک آمبولانس، به طرف کوشک حرکت کردیم. به یاد دارم که جلوی پادگان حمید ایستاده بودیم که دیدیم هواپیماهای عراقی درحال هجوم هستند. من چون اطلاعات کافی داشتم می‌دانستم مرز متشنج است و به آنجا رفتم اما اگر سایر جوانان کشور نیز اطلاع داشتند خود را برای دفاع به مرز می‌رساندند.
مولایی ادامه داد: تا غروب به اهواز رسیدم. در آنجا 120 نفر رزمنده و 27 نفر سرباز حضور داشتند. همان شب مجروح شدم و بیهوش به بیمارستان انتقال یافتم. می خواستند من را در بیمارستان نگه دارند اما به زور خودم را دوباره به اهواز رساندم. 26 مهر هم شیمیایی شدم که اولین شیمیایی محسوب می‌شوم. در طول جنگ، حدود 10 بار مجبور شدم.

وی درباره روزهای ابتدای جنگ هم گفت: در روزهایی که تعداد نیروها بسیار اندک بود، تلاش می‌کردیم تا حداقل چند نارنجک به سمت متجاوزان پرتاب کنیم یا گلوله‌ای به سمتشان شلیک شود. چون اگر تکانشان نمی‌دادیم، فکر می‌کردند که جلویشان کسی نیست. حتی برخی در داخل دستور می دادند که نباید مقاومت کنیم و باید تانک‌ها را داخل پادگان برگردانیم! به یاد دارم که فرمانده لشکر گفت که اگر بخواهید این کار را کنید باید از روی جنازه من رد شوید. آن‌ها هم گفتند، رد می شویم! خلاصه ما نگذاشتیم و تانک‌ها را به سمت دشمن حرکت دادیم. روزهای سختی را گذراندیم. اما حداقل جلوی سقوط آبادان و اهواز را گرفتیم. تازه بعد از سه ماه و نیم، نیروهای دیگر به خط آمدند.

مولایی درباره فضای روزهای آغاز جنگ هم بیان کرد: رفاقت‌های ما در آنجا به گونه‌ای بود که گویی هزار سال با هم دوست بودیم. وقتی آخرین حرف‌های یک نفر را می‌شنیدیم و بعد شهید می‌شد، حرف‌هایش همیشه در ذهنمان می‌ماند. خیلی‌ها در روزهای آغاز جنگ به شهادت رسیدند. یکی از افراد مشهوری که قرار بود به عنوان راهنما با وی همراه شوم و شهید شد، حسین علم الهدی بود.
وی درباره آخرین حضورش در خط گفت: در جنگ تن به تن در چذابه از کمر مجروح شدم و دیگر نتوانستم مثل سابق کار کنم. تا چهار ماه در پشت جبهه ماندم. تا اینکه بالاخره به تهران برگشتم.

مولایی درباره زندگی خود در دوران پس از بازگشت از جبهه هم توضیح داد: سال 64 با نوه آیت‌الله ملا آخوند همدانی ازدواج کردم و حاصل این ازدواج سه پسر بود. متأسفانه سال 80 همسرم به سرطان مبتلا شد و سال 82 درگذشت. هر چه داشتم هزینه درمان همسرم کردم و بعد از آن دچار وضعیت مالی بدی شدم. به همین دلیل هم مجبور شدم بچه‌ها را که سه تا پسر کوچک بودند به روستای آبا و اجدادی خودم ببرم و مدتی را در آنجا بگذرانم. در این سال‌ها نیز زندگی دشوار و سختی را دارم. عوارض دوران جنگ و بیماری و ناراحتی جسمانی یک طرف، ناتوانی و فقر مالی هم از طرف دیگر. حتی مدتی هم که سهام عدالت دریافت می‌کردم، امروز قطع شده است. این روزها هم در منزل هستم، گاهی چیزهایی می‌نویسم، گاهی نیز شعر می‌گویم.

منبع: کیهان

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس