شهید حسین امینی امشی

همسر شهید امینی گفت: ایام بازگشت اسرا، سخت‌تر از همیشه بود. پدر یکی از دوستان پسرم که مفقودالاثر بود، با آزادی اسرا برگشت. محمد می‌گفت، «مامان بابای دوستم آمده، بابای من هم حتما می‌آید.»

به گزارش مشرق، انتظار یعنی چشم به راهی. گاهی برخی چشم به راه یک زندگی می‌شوند و گاهی چشم به راه فقط یک خبر. خبر برگشت کسی‌که قرار بود سالیان بسیاری را در کنار یکدیگر سپری کنند؛ اما فرمان امام‌شان را لبیک گفتند و این سال‌ها کوتاه شد. کوتاه و کوتاه‌تر...

شهید «حسین امینی امشی» متولد بهمن‌ماه ۱۳۳۸ در شهرستان «سنگر» استان گیلان بود. جوانی عاشق که پس از ده بار خواستگاری از همسرش بالاخره از پدر دختر خانم جواب مثبت را می‌گیرد. زندگی مشترک آن‌ها شش سال بیش‌تر طول نکشید. از شهید دو فرزند پسر، «محمدمهدی» و «محمدعلی» به یادگار مانده است. در ادامه گفت‌وگوی «هاجر پورواجد» همسر شهید «حسین امینی امشی» با خبرنگار ما را می‌خوانید:

**: از نحوه آشنایی خود با شهید بگویید؟

پیش از آن‌که شهید به خواستگاری بیاید، خواب دیدم با جوانی به نام حسین عقد کرده‌ام. وقتی وی را در جلسه خواستگاری دیدم، همان حسین خواب من بود. با خواهر شهید همسایه بودیم و این امر عامل آشنایی‌ ما شد. پای‌بندی به اعتقادات و شناختی که از خانواده مذهبی او داشتم، سبب شد حسین را انتخاب کنم. شهریورماه ۱۳۵۹ ازدواج کردیم.

**: از بارزترین خصوصیات اخلاقی شهید بگویید؟

نماز اول وقت و روزه حسین هیچ‌گاه ترک نشد و همیشه تاکید می‌کرد، نماز را اول وقت بخوانیم. هیچ‌وقت از او دروغ و بدقولی ندیدم.

**: سبک زندگی شهید چگونه بود؟

به بزرگ‌ترها و به خصوص به پدر و مادرش بسیار احترام می‌گذاشت. از ابتدای ازدواج قرار گذاشتیم، عدالت را در روابط خود با والدین‌مان برقرار کنیم. اگر یک‌سال عید، ابتدا به منزل مادر حسین می‌رفتیم، سال بعد ابتدا به منزل مادر من می‌رفتیم.

**: از خاطرات زندگی مشترک خود بگویید؟

روزهای ابتدای ازدواج دقت می‌کردم؛ زمانی‌که حسین می‌آید، صدای پاهایش را بشنوم. پس از گذشت مدتی این صدا را شناختم و پیش از آن‌که درب بزند، درب را باز می‌کردم. با تمام مشغله کاری که داشت حواسش به من و بچه‌ها بود. برای‌شان وقت می‌گذاشت و با آن‌ها بازی می‌کرد.

**: شیرین‌ترین خاطره زندگی مشترک‌تان چه بود؟

اولین هدیه زندگی مان جزو به یادماندنی‌ترین خاطرات شد. در یکی از جلسات خواستگاری زیر درخت چنار ایستاده بودیم. حسین گفت، «دوست داشتم یک یادگاری برای شما می‌گرفتم.» گفتم، «هنوز دیر نشده» و به برگ‌های درخت چنار اشاره کردم. حسین گفت، «می‌تونم برگ چنار رو به شما هدیه دهم؟» زیبا و صاف‌ترین برگ را پیدا کرد و به من هدیه داد. سال‌های بسیاری یادگاری‌اش را نگه داشته بودم.

**: رابطه شهید با ولایت چگونه بود؟

ارادت بسیاری به ولایت داشت. در برابر تمام سختی‌هایی که داشتیم، فقط می‌گفت، «تمام عشقم همین است که به فرمان امامم لبیک گفتم.» می‌گفت، «اگر به جبهه نروم، گویا مرتکب گناه بزرگی شده‌ام و همیشه مدیون کشورم، پرچمم و امامم هستم.»

**: اولین مرتبه کی عازم جبهه شد؟

از همان ابتدا در بسیج فعالیت می‌کرد. شرایط خانوادگی و بیماری پدرش مانع حضور وی در جبهه می‌شد؛ اما حسین آرام نمی‌نشست و در ماموریت‌های اطراف تهران انجام وظیفه می‌کرد. زمستان سال ۱۳۶۴ برای اولین مرتبه راهی جبهه شد. هرچند که شرایط زندگی و سختی‌های دو پسر بچه، تهیه کوپن برای مایحتاج خانه و... باعث شد روزهای سختی را بگذرانیم؛ اما عشق که باشد، تحمل تمام سختی‌ها راحت می‌شود. حقیقتا وقتی کسی را دوست داریم، باید تمام علایق وی را هم دوست داشته باشیم. حسین عاشق جبهه و آرزویش گفتن لبیک به فرمان امامش بود.

**: چند مرتبه به جبهه اعزام شدند؟

مرتبه سوم اعزام او به جبهه مصادف با آذرماه سال ۱۳۶۵ بود. از پادگان مقداد راهی می‌شدند. به سبب تعداد بسیار داوطلبان، اعزام‌شان با تاخیر انجام شد. شب را در پادگان سپری کردند. همان شب حسین خواب شهادت خود را می‌بیند. فردای آن روز با شوخی خواب را برای من تعریف کرد و گفت، «ممکن است یک کاغذ بیاوری تا حرف‌هایم را بنویسم.» باورم نمی‌شد، حسین من دارد وصیت‌نامه می‌نویسد؟ یعنی آخرین دیدارمان است؟! حسین رفت و ۱۹ دی‌ماه سال ۱۳۶۵ در «شلمچه» به شهادت رسید.

**: خواب شهید را تعریف می‌کنید؟

خواب دیده بود که زره جنگی به تن دارد و در رکاب امام حسین (ع) می‌جنگد. آقایی با اسب سفید نزدیک شده و درجه‌ای بر سینه وی می‌زند. بر روی درجه نوشته شده، «شما بخاطر رشادت‌های فراوانی که از خود نشان داده‌اید، به درجه شهادت نایل گشتید.» شب پیش از آخرین اعزام خود این خواب را دیده بود.

**: از شهادت صحبت می‌کردند؟

آرزوی شهادت داشت. می‌گفت، «هدف ما از شرکت در جبهه، شهادت نیست. دعا می‌کنم روزی لایق شهادت شوم.» هرچند که بزرگ‌ترین دغدغه‌اش حضور در جبهه بود، اما تا زمانی‌که رضایت کامل ما را نگرفت، نرفت. می‌گفت، «نگران نباشید، خدا مراقب شماست.»

**: آخرین مکالماتی که بین شما ردوبدل شد، چه بود؟

از اولین‌ها و آخرین‌های زندگی‌مان گفتیم. خاطرات اولین مرتبه‌ای که یکدیگر را دیدیم. اولین هدیه‌ای که به همدیگر دادیم. سفارش‌هایش را کرد، که گریه نکنم. احترام والدین‌مان را نگه دارم و سفارش بچه‌ها را کرد. گفت، «من می‌روم و برای این رفتن، بازگشتی نیست. بعد از من تنها می‌شوی؛ اما در این تنهایی فقط خودت باش و پدر و مادرت. شادی‌ها و غصه‌هایت را با کسانی‌که تو را می‌فهمند، درمیان بگذار. فقط به خدا تکیه کن که هرجا باشی تو را حمایت می‌کند. شاید در جمع باشی، اما احساس تنهایی کنی؛ چرا که دیگران تو را درک نمی‌کنند. ناراحت نباش، چون آن‌ها جای تو نیستند. بنا بر این اگر ناراحتت کردند، صبوری کن و آن‌ها را ببخش. جان تو و جان بچه‌ها. آن‌ها را اول به خدا و بعد به تو می‌سپارم. آرزو داشتم زندگی آرامی را برای‌تان فراهم کنم. اما خیلی کم گذاشتم. حسینت را به خاطر تمام کوتاهی‌هایی که در حقت کرده، ببخش.» من شروع کردم به گریه کردن. یک گل میخک خریده بود. گفت، «گریه نکن»، گل را به من داد و گفت، «این هم آخرین هدیه حسین آقا به خانومی.» همیشه توصیه می‌کرد که بچه‌ها را عدالت منش، حقیقت‌جو و امانت دار تربیت کنم به نحوی‌که پیرو انقلاب باشند. می‌گفت، «الگوی ما قرآن و سیره اهل بیت (ع) است.»

**: از سختی‌های پس از شهادت بگویید؟

پس از گذشت هشت سال، اسفند ماه ۱۳۷۳ پیکر مطهرش برگشت و در قطعه ۵۰ گلزار شهدای بهشت زهرا (س) تهران آرام گرفت. سال‌های سختی بود. هرچند که دوستش گفته بود، حسین در آغوش وی به شهادت رسیده، اما تا زمانی‌که پیکرش برنگشت، باور نکردیم. به خصوص ایام بازگشت اسرا، سخت‌تر از همیشه بود. پدر یکی از دوستان پسرم که مفقودالاثر بود، با آزادی اسرا برگشت. محمد می‌گفت، «مامان بابای دوستم آمده، بابای من هم حتما می‌آید.» من دبیر بودم. روزی از مدرسه برگشتم و دیدم بچه‌ها پس از مدرسه با این تفکر که پدرشان قرار است بی‌آید، دارند منزل را تمیز می‌کنند. سنی نداشتند. شیشه‌های پنجره را با پارچه‌ی مخصوص حیاط، تمیز کرده بودند. همانند ماشین‌های جبهه که شیشه‌شان را با گل می‌پوشاندند، شده بود. با زبان کودکانه خود می‌گفتند، «مامان چرا از پنجره، حیاط دیده نمی‌شود؟» و من با خنده پاسخ می‌دادم، «مامان خیلی قشنگ شده، اما منم باید ذره‌ای تمیز کنم تا تمیزتر بشه.» می‌گفتند، «نه مامان، شما خسته‌اید. همین خوبه.» لباس‌هایشان را اتو می‌کردند و می‌گفتند، «بابا بی‌آید می‌خواهیم با هم به مهمانی برویم.» می‌پرسیدم بچه‌ها شام چه بگذارم. می‌گفتند، «مامان غذایی را درست کن که بابا دوست دارد.» کار هر روزمان شده بود، ملاقات اسرایی که آزاد شده‌اند؛ تا بچه‌ها از آن‌ها راجع به پدرشان بپرسند. انتظاری که هشت سال زمان برد تا به پایان برسد...

**: حرف پایانی شما به مخاطبان؟

عطرت پیچیده میان خاطراتم. پس عمیق‌تر نفس می‌کشم. به امید وصلت...

شهادتم آرزوست...

منبع: دفاع پرس

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • انتشار یافته: 1
  • در انتظار بررسی: 1
  • غیر قابل انتشار: 0
  • IR ۱۵:۵۲ - ۱۳۹۷/۰۵/۲۷
    5 0
    شهیدان زنده اند الله اکبر

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس