سرویس سیاست مشرق - روزنامهها و جراید در بخش سرمقاله و یادداشت روز به بیان دیدگاهها و نظریات اصلی و اساسی خود میپردازند؛ نظراتی که بیشتر با خط خبری و سیاسی این جراید همخوانی دارد و میتوان آن را سخن اول و آخر ارباب جراید عنوان کرد که اهمیت ویژهای نیز دارد. در ادامه یادداشت و سرمقالههای روزنامههای صبح کشور با گرایشهای مختلف سیاسی را میخوانید:
*********
اگر مائده دانمارکی بود!
محمد صرفی در کیهان نوشت:
ماجرای برنامه تلویزیونی بیراهه که چندی پیش درباره چند جوان و نوجوان رقاص بود که فیلمهای مبتذل خود را در فضای مجازی منتشر میکردند، به جنجالی بزرگ تبدیل شد. در مرکز این جنجال دختری نوجوان به نام مائده هژبری قرار دارد که اشکها و صدای لرزانش، بهانهای برای انواع و اقسام مواضع و اظهارنظرها شده است.
ماجرا وقتی جالبتر و قابل تاملتر میشود که میبینیم ظرف کمتر از 48 ساعت ناگهان قضیه ابعاد جهانی نیز پیدا میکند و این ماجرای حاشیهای در صدر اخبار جهان مینشیند؛ از سیانان و گاردین و تایم گرفته تا واشنگتن پست و نیویورک تایمز و تلگراف و فاکس نیوز و نیوزویک و دهها و بلکه صدها رسانه ریز و درشت دیگر خارجی که همگی با مضمونی تقریباً یکسان و همسو به ماجرا پرداخته و از جمهوری اسلامی چهرهای خشن که به نوجوانان رحم نمیکند به نمایش گذاشتند! دامنه ماجرا چنان وسیع شد که بیبیسی گفت رقص دیگر رقص نیست و نوعی مبارزه سیاسی با رژیم ایران است! آمریکاییها هم که همیشه در میدان حی و حاضرند تا از هر نمدی در ایران کلاهی ببافند اعلام کردند باید صدا و سیما را به این خاطر تحریم و مجازات کرد.
در داخل کشور هم بازار تحلیل و نقد داغ و پر رونق است و هرکس از دریچه خود به ماجرا میپردازد. برخی میگویند اولویت برخورد با مفسدان کلان اقتصادی است و نه دخترکی رقاص، برخی از این برخورد دفاع میکنند و در عین حال کار صدا و سیما را نقد میکنند، عدهای نیز اصل برخورد را زیر سؤال میبرند و میگویند کجای قانون آمده است رقصیدن جرم است و نباید در این موارد سختگیری بیجا کرد و...
در این مجال نگارنده قصد پاسخ دادن به این سؤالات را ندارد که آیا باید برخورد میشد یا نمیشد؟ آیا برنامه صدا و سیما درست بود یا غلط؟ و سؤالاتی از این دست که البته در جای خود مهم هستند و باید به پاسخهای آن اندیشید. مسئله کلیدی و مهم جای دیگری است. واقعیت آن است که ما با یک شبکه عجیب و غریب رسانهای هیولاوار مواجهیم که برایش تفاوتی ندارد کار ما غلط است یا درست، قانونی است یا غیرقانونی، کوچک است یا بزرگ، اصلی است یا فرعی، بامصلحت است یا بیمصلحت و...آن شبکه کار خود را میکند و ماجراها را آنطور که میخواهد و میپسندد، بر اساس اهداف خود برای افکار عمومی روایت میکند.
فقط کافی است در ذهن خود ماجراهای جنجالی پیشین را مرور کنید؛ آشوب در کازرون، برخورد زن مامور پلیس با زن بیحجاب در پارکی در تهران، اسیدپاشی در اصفهان، ماجرای کشف حجاب برخی زنان (موسوم به دختران خیابان انقلاب)، اعدام قاتلی به نام محمد ثلاث و نمونههای بسیار دیگری که ذکر همه آنها امکانپذیر نیست. این شبکه رسانهای که تنها در چارچوب آنچه به آن دیکته شده حرکت میکند، با انواع ترفندهای مؤذیانه، قاتل بیرحمی همچون ثلاث را در جایگاه یک مظلوم مینشاند. در ماجرای جنجالی اخیر و برخورد با چهار فعال مبتذل اینستاگرامی نیز اهمیت چندانی ندارد که حق چیست و با کیست. این شبکه روایت خود را به خورد مردم میدهد و قضیه را به دلخواه خود پیش میبرد.
برای آنکه بیشتر با ابعاد تکاندهنده مأموریت شیطانی این شبکه آشنا شوید اجازه دهید مثالی بیاوریم و مقایسهای کنیم. پلیس دانمارک سال گذشته برای جرمی کمتر از تخلف این چهار جوان ایرانی، 1004 جوان و نوجوان را احضار و برای آنان پرونده تشکیل داد! ماجرا از این قرار بود؛
پلیس دانمارک، به خاطر ارسال ویدیوی رابطه جنسی پسر و دختری ۱۵ ساله برای یکدیگر، برای بیش از هزار جوان تشکیل پرونده داد. این افراد، متهم بودند که از طریق فیسبوک خود، «ویدیویی ناشایست از کودکان» را برای افراد دیگر ارسال کردهاند. (دقت کنید که این ویدیو را بهصورت عمومی منتشر نکردهاند بلکه فقط برای همدیگر فرستادهاند.)
در پاییز ، ۱۰۰۴ نفر از طریق فیسبوک این فیلم را برای دیگران ارسال کردند که از سوی پلیس ردیابی شدند. گروهی از متهمان، زیر ۱۸ سال سن دارند و احضار آنها، از طریق تماس با والدینشان صورت گرفته است. گروهی از متهمان بالای ۱۸ سال نیز، مستقیما به پاسگاههای پلیس احضار شده و مورد بازجویی قرار گرفتهاند. در صورت اثبات جرم این افراد در دادگاه، انتظار میرود تا ۲۰ روز زندان مشروط در انتظار آنها باشد. آنان همچنین تا ۱۰ سال در فهرست مجرمان «پورنوگرافی کودکان» قرار خواهند گرفت.
1004 نوجوان و جوان در دانمارک تنها به دلیل ارسال یک ویدیوی جنسی برای یکدیگر تحت تعقیب و مجازات قرار میگیرند. این در حالی است که دانمارک یکی از بیقیدترین کشورها در روابط جنسی است و مسائل دینی و مذهبی در آن کشور در پایینترین سطوح نسبت به سایر کشورهای اروپا قرار دارد. اما در همین کشور وقتی چنین مسئلهای رخ میدهد با 1004 نوجوان و جوان برخورد میشود و کسی هم اعتراضی نمیکند و کمپین تشکیل نمیدهد.
در دانمارکِ لائیک، 1004 جوان و نوجوان به خاطر چنین جرمی احضار و تنبیه میشوند. تصور کنید اگر فردا بگویند 1004 جوان و نوجوان به دلیل ارسال ویدیویی مبتذل و جنسی (که ارسال آن در ایران هم جرم است) احضار شده و برایشان پرونده تشکیل شده، این جریان رسانهای هتاک و بیحیا، چه قرشمالبازی و جنجالی به راه میاندازد؟!
ظاهراً تنها در ایران برخورد با بیحجابی و بیعفتی به عنوان یک منکر و عمل خلاف قانون با چنین جنجالهای عجیب و غریب و گستردهای روبهرو میشود. خلاصه کلام اینکه اگر مائده هژبری دانمارکی بود و کاری خلاف قانون کرده بود و با وی برخورد قانونی میشد، کسی به خود جرات نمیداد چنین هیاهویی به راه اندازد و اینگونه اذهان را مشوش کند اما در کشور ما چنین کارهایی به راحتی و بارها و بارها انجام شده و میشود. تا وقتی فکری برای آن شبکه اختاپوسی رسانهای نکنیم که افکار عمومی را به اسارت گرفته و با غبارآلود کردن فضا اجازه شنیدن حرف منطقی، قانونی و حق را نمیدهد، باید منتظر جنجالهای کوچک و بزرگ دیگری از این دست باشیم. افکار عمومی ما سالهاست زیر شدیدترین بمباران رسانهای و روانی قرار دارد. این بمباران بیوقفه است و برخلاف سایر جنگها همراه با خونریزی ظاهری نیست اما ابعاد تلفات و خسارات آن دهها و بلکه صدها برابر بمباران نظامی بوده و بهسادگی و بهزودی قابل جبران نیست.
آقای آذری جهرمی وزیر ارتباطات و فناوری اطلاعات که دست به توئیت خوبی دارد، به این ماجرا واکنش نشان داده و نوشته است؛ «وقتی فضای کشور روی مطالبه شفافگرایی قرار گرفته تا تکلیف ارزهایی که گرفته شده مشخص شود، یک باره خانمی تبدیل به سوژه خبری بزرگی میشود که کل دنیا شروع به صحبت کردن درباره او میکنند که به نظر من طبیعی نیست.» بله آقای جهرمی! بدون شک طبیعی نیست اما این هم طبیعی و پذیرفتنی نیست که شما به عنوان وزیر ارتباطات کشور، ژست منتقد و مطالبهگر بگیرید. شما باید پاسخگو باشید که برای سالمسازی و پالایش این فضای بیدر و پیکر و بستر اصلی آن جریان رسانهای هوچیگر و وارونهنما چه کردهاید.
ضرورت مدیریت دانش ارتباطات و رسانه در ایران
محمد صادق افراسیابی در خراسان نوشت:
سال گذشته، دکتر حسین انتظامی، معاون وقت امور مطبوعاتی و اطلاع رسانی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی در مراسم بزرگداشت روز خبرنگار اعلام کرد که تعداد خبرنگاران بیمه شده در کشور به ۱۲ هزار نفر رسیده است.
این در حالی است که دکتر روحانی، رئیس جمهور در ۲۳ خردادماه امسال با بیان این که امروز بار سنگینی بر عهده اصحاب رسانه قرار دارد، تاکید کرد : «امروز مشکل اصلی ما، مشکل اقتصادی، فرهنگی یا امنیتی نیست، بلکه مشکل اصلی امروز ما جنگ روانی است. بزرگ ترین غم برای یک ملت زمانی است که رسانههای بیگانه مرجع او باشند. در کمتر جایی دیدهام که یک ملت این گونه به رسانههای بیرونی اعتنا کنند، این وضعیت باید اصلاح شود و رسانههای داخلی مرجع اطلاعرسانی به مردم باشند.»
حال سوال اصلی این جاست ؛ چرا در حالی که کشور مان از ۱۲ هزار خبرنگار رسمی و بیمه شده بهره مند است، همچنان شاهد مرجعیت برخی رسانه های بیگانه در میان برخی اقشار جامعه هستیم؟
بر خلاف برخی که مسئولیت تمام مشکلات را به نوعی بر دوش مردم می اندازند و معتقدند که دلیل توفیق رسانه های بیگانه در هدایت بخشی کوچک یا متوسط یا بزرگ از افکار عمومی، کم سوادی رسانه ای مردم است، معتقدم مشکل اصلی ما با مردم نیست، بلکه مشکل اصلی ما چیز دیگری است که آن را بیان خواهم کرد.
نخستین سوال این است که به راستی چند درصد از مدیران رسانه ای کشور خصوصا مدیران رسانه ملی دارای سواد و تحصیلات مرتبط با حوزه ارتباطات و رسانه هستند؟
از سوال اول بگذریم ... چون قصد محاکمه ندارم. به نظرم سوال دوم مهم تر است. آیا اساسا آن قدر که مدیران جمهوری اسلامی ایران برای تقویت حوزه های مختلف زمان صرف کرده و هزینه پرداخت کرده اند، به حوزه رسانه هم توجه کرده اند؟ خبر دارم که برای مدیریت دانش حوزه های فنی، مهندسی و پزشکی در طول سال های پس از انقلاب اسلامی ایران حداقل میلیاردها تومان هزینه شده است، اما آیا هیچ گاه توجهی هم به مدیریت دانش عرصه رسانه و ارتباطات در ایران شده است؟ اگر این طور است مستند سازی تجربه مدیریت محمد هاشمی در سازمان صدا و سیما با رویکرد مدیریت دانش کجاست؟ تجربه علی لاریجانی چرا مستند نشده است؟ تجربه عزت ا... ضرغامی چطور؟ چرا هر بار که رئیس جدیدی برای سازمان صدا و سیما تعیین می شود، شاهد برخی عقب گردها و البته برخی پیشروی ها هستیم؟ چرا باید راه های طی شده در گذشته، دوباره و چندباره تجربه شود؟ چرا این همه افت و خیز؟! نقد من متوجه صدا و سیما نیست. این انتقاد به حدود ۱۰۰ مرکز و موسسه مهم پژوهشی کشور است که هیچ برنامه ای برای مدیریت دانش رسانه و ارتباطات نداشته و ندارند. از صدا و سیما عبور می کنیم، به وزارت ارتباطات و فناوری اطلاعات می رسیم. در این حوزه هم شاهد بی توجهی به موضوع مدیریت دانش سازمانی هستیم. از وزارت ارتباطات و فناوری اطلاعات هم عبور می کنیم، به وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی می رسیم. در این وزارتخانه هم در دولت های گذشته موضوع مدیریت دانش جدی گرفته نشده بود.
حالا سه سال است که برای اولین بار مرکز فناوری اطلاعات و رسانه های دیجیتال وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی با همکاری سازمان فناوری اطلاعات و ارتباطات ایران و برخی دانشگاه ها و پژوهشگاه های کشور تا حدودی به موضوع مدیریت دانش حوزه ارتباطات و رسانه توجه کرده اند. البته شبکه های رادیویی و شبکه دو سیما هم به این جریان پیوسته اند و جای خالی مرکز تحقیقات سازمان صدا و سیما هنوز به شدت احساس می شود. اگر چه این امر فعلا در حد برگزاری یک همایش بین المللی با هدف مستند سازی تجارب فعالان عرصه ارتباطات و فناوری اطلاعات، رسانه های نوین و رسانه های جمعی، موسسات و واحدهای فرهنگی دیجیتال، مدیران و سیاست گذاران عرصه رسانه و ارتباطات و در نهایت استادان و معلمان رسانه خود را نمایان کرده است، نیاز است به شکل جدی تر به موضوع مدیریت دانش ارتباطات، فضای مجازی و رسانه در ایران نگاه کنیم.
نیاز است که حداقل بخش ناچیزی از بودجه های میلیاردی را که طی سال های گذشته در حوزه های فنی، مهندسی و پزشکی هزینه شده است، برای نجات رسانه های کشور و رفع این ایراد جدی هزینه کنیم. ضروری است که رئیس دولت تدبیر و امید، اعضای هیئت دولت، رئیس سازمان صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران که مرکز تحقیقات بزرگی در اختیار دارد و مجلس شورای اسلامی به موضوع رسانه صرفا به عنوان یک ابزار برای تنظیم افکار عمومی نگاه نکنند. حالا که رئیس محترم جمهور کشورمان به این باور رسیده اند که رسانه های جمعی در کشور ما دچار نوعی آسیب شده اند، باید برای پرورش رسانه های اثرگذار زمان بیشتری اختصاص دهیم.
سواد رسانه ای فقط رژیم مصرف، تفکر انتقادی، قدرت تجزیه و تحلیل محتوا و اخلاق حرفه ای مصرف رسانه ای نیست. اگر چه همه این موارد برای عموم مردم لازم است اما حتی پس از این که فرد به قدرت تولید محتوا رسید، باید به چیزی با عنوان مدیریت محتوا فکر کنیم. مدیریت محتوا به عنوان بالاترین حد سواد رسانه ای نیازمند مدیریت دانش عرصه ارتباطات، رسانه و فضای مجازی است مفهومی که هنوز وارد ادبیات عرصه سواد رسانه ای نشده است و نیاز به نظریه پردازی دارد. اما اجازه دهید به صراحت عرض کنم که اگر در جامعه شبکه ای به توان مدیریت اثر بخش و کارآمد محتوا نرسیم، نه تنها به زودی شاهد استحاله فرهنگی خواهیم بود، بلکه کم کم حتی باید با زبان فارسی هم به عنوان یک زبان شناخته شده در سطح جهانی خداحافظی کنیم و این زبان را به عنوان یک زبان محلی بشناسیم.
مسئول حل مشکل اقتصادی کیست؟
محمدجواد اخوان در جوان نوشت:
از شبهاتی که در مقاطع مختلف و به انحای گوناگون بارها طرحشده، یکی چرایی عدم ورود رهبری در حوزههای اجرایی است. این شبهه معمولاً زمانی که ناکارآمدی حوزههای اجرایی اوج میگیرد و موجب تشدید نارضایتی افکار عمومی میشود، جدیتر میشود و بیشتر اذهان مردم را با خود درگیر میکند. اکنون نیز و در زمانهای که مشکلات مختلف اقتصادی بر گرده مردم سنگینی میکند...
از شبهاتی که در مقاطع مختلف و به انحای گوناگون بارها طرحشده، یکی چرایی عدم ورود رهبری در حوزههای اجرایی است. این شبهه معمولاً زمانی که ناکارآمدی حوزههای اجرایی اوج میگیرد و موجب تشدید نارضایتی افکار عمومی میشود، جدیتر میشود و بیشتر اذهان مردم را با خود درگیر میکند. اکنون نیز و در زمانهای که مشکلات مختلف اقتصادی بر گرده مردم سنگینی میکند، این شبهه به شکلهای مختلف در گفتوگوها شنیدهشده یا در فضای مجازی دیده میشود. در این خصوص میتوان به نکات زیر اشاره کرد:
1- در ساختار نظام جمهوری اسلامی نوعی تقسیم وظایف میان ارکان مختلف شکلگرفته که بر مبنای آن وظایف و مسئولیتهای هر یک از مسئولان و ارکان نظام تعیینشده است. بر این اساس مطابق اصل 5 قانون اساسی ولایت مطلقه امر و امامت امت بر عهده ولیفقیه بوده و دیگر مسئولان کشور هرکدام وظایف و مسئولیتهایی بر عهدهدارند. مطابق قانون اساسی «اِعمال قوه مجریه جز در اموری که در این قانون مستقیماً بر عهده رهبری گذارده شده، از طریق رئیسجمهور و وزراست.» و «اِعمال قوه مقننه از طریق مجلس شورای اسلامی است.» همانگونه که پیداست حوزه اجرا و تقنین دارای مابه ازاهای نهادی و متولیان خاص خود است که بر اساس روال مشخصی تعیین میگردند. نکته جالب اینجاست که اتفاقاً در ساختار جمهوری اسلامی این دو قوه بارأی مستقیم تعیین تکلیف شده و عملاً متولیان اجرا و قانونگذاری مشخص میگردند.
در جمهوری اسلامی ایران نیز حوزه اقتصاد و مدیریت کلان آن در بخش حاکمیتی عمدتاً در همین دو قوه تمرکزیافته و سایر نهادها یا فاقد صلاحیت حاکمیتی یا تأثیرگذاری مستقیم در روندهای اقتصادی هستند. صلاحیت حاکمیتی در اینجا به معنای مرجع قانونی صدور مجوزهای رسمی برای فعالیتهای اقتصادی، سیاستگذاری و پایش فعالیتهای اقتصادی در کشور، اجازه ورود یا عدم ورود دستگاههای گوناگون در بازار و... است. اینها در حالی است که اصل 110 قانون اساسی بهجز برخی عزل و نصبها، «تعیین سیاستهای کلی نظام جمهوری اسلامی ایران پس از مشورت با مجمع تشخیص مصلحت نظام، نظارت بر حسن اجرای سیاستهای کلی نظام، حل اختلاف و تنظیم روابط قوای سهگانه و حل معضلات نظام که از طرق عادی قابلحل نیست، از طریق مجمع تشخیص مصلحت نظام» را بر عهده رهبری گذارده است. بنابراین حوزههای اجرایی و قانونگذاری خصوصاً در بخش اقتصاد متولی مشخصی غیر از رهبری دارد که باید پاسخگوی وظایف و اختیارات خود باشد.
2- گاه پرسیده میشود مگر مطابق نظریه سیاسی امام (ره) و قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران، ولایتفقیه از نوع مطلقه نیست؟ پس چرا رهبری از این اختیارات خود برای حل این مشکلات اقتصادی استفاده نمیکند؟ پاسخ این است که:
اولاً- رهبری «اجازه» بهرهگیری از اختیارات مطلقه در اداره کشور را دارد، ولی به این معنا نیست که لزوماً «امکان» این امر نیز در اختیار او باشد. اجازه مطلقه بودن ولایت متکی به نص است، اما امکان آن متکی به شرایط، ازجمله مهمترین آنها که آمادگی پذیرش آن در خواص و آحاد امت است. میدانیم که نظام جمهوری اسلامی ایران نظامی بر پایه مردمسالاری دینی است و مردم نظام را متعلق به خود میدانند. اگر براثر القائات دشمن شائبه نقض مردمسالاری دینی در افکار عمومی ایجاد شود، موجبات گسست میان امام و امت فراهم آمده و اصل نظام آسیب میبیند.
ثانیاً- حضرت امام خمینی (ره) و حضرت آیتالله خامنهای (مدظلهالعالی) در سیره حکومتی خود دو اصل را همواره مدنظر داشتهاند: 1- دادن فرصت انتخابگری به مردم برای مشارکتجویی بیشتر در حاکمیت و نیز تجربهآموزی در انتخابهای مختلف که با تنفیذ مکرر آرای مختلف مردم در انتخابات ریاست جمهوری تبلوریافته است. 2- استفاده حداقلی و صرفاً اضطراری از اختیارات ولایت مطلقه و حکم حکومتی و عمدتاً بهصورت مقطعی و با حدود معین.
ثالثاً- مطلقه بودن ولایت به معنای درهمریختگی ساختار و بیانضباطی در حکمرانی نیست. در ساختار قانون اساسی نیز مسیرهایی جهت اِعمال این حق وجود دارد. همانگونه که ذکر شد مطابق اصل 110 قانون اساسی «حل معضلات نظام که از طرق عادی قابلحل نیست» بر عهده رهبری است، البته قیدی دارد و آن «از طریق مجمع تشخیص مصلحت نظام» است. این بدان معناست که تمایل اولیه قانونگذار بر حل مشکلات باخرد جمعی و با مشارکت کارگزاران نظام است. بر این اساس است که اتفاقاً بیشتر احکام حکومتی امام و رهبر معظم انقلاب اسلامی بر اساس درخواست خود مسئولان قوا صادرشده است.
3- فراتر از امکان حقوقی ورود یا عدم ورود ولیفقیه، امکانات مادی و مدیریتی در اختیار او نیز مهم است. در موضوع مورد مناقشه (حل مشکلات اقتصادی) طبیعی است که با صدور یک فرمان یا حکم حکومتی مشکل قابلحل نیست. برآوردهای کارشناسی نشان میدهد مطابق قوانین بودجه سالانه کشور، حدود 80 درصد بودجه حاکمیت در اختیار قوه مجریه است و 20 درصد باقیمانده در اختیار مجلس، قوه قضائیه، نیروهای مسلح و سایر نهادها ازجمله نهادهای وابسته به رهبری است. همچنین مطابق اصل 126، رئیسجمهور مسئولیت امور برنامهو بودجه و امور اداری و استخدامی کشور را مستقیماً بر عهده دارد و میتواند اداره آنها را به عهده دیگری بگذارد. این بدان معناست که مدیریت تخصیص بودجه در اختیار رئیسجمهور است و اوست که تصمیم میگیرد از بودجه مصوب هر نهاد چه میزان در اختیار قرار دهد. حتی بخشهای فرا قوهای همچون «صندوق توسعه ملی» نیز عملاً در ید مدیریت قوه مجریه بوده است.
هرچند مطابق اصل 110 قانون اساسی تعیین سیاستهای کلی نظام با رهبری است و اتفاقاً سیاستهای کلی اقتصاد مقاومتی یا اصل 44 باهدف شکوفایی و مقاومسازی اقتصاد صادرشده، اما در مقام اجرا این روحیه و سلیقه مدیران اجرایی است که به نتیجه نهایی رسیدن یا نرسیدن سیاستهای کلی را مشخص میکند و میدانیم که تعیین این مدیران در اختیار رئیسجمهور و وزرا است. طبیعی است که بر هم زدن این نظام ساختاری به معنای نادیده انگاشتن سازوکارهای متعارف مردمسالاری دینی است و ممکن است همین افرادی که امروز شبهه «چرایی عدم ورود رهبری به مسائل اقتصادی» را دارند، فردا شبهه «چرایی نادیده انگاشتن ساختارهای دموکراتیک» را طرح کنند. علاوه بر این ورود مکرر رهبری به تدابیر اقتصادیای که معمولاً در قوه اجرایی اتخاذ میگردد، بهانهای در دست کسانی ایجاد میکند که به دنبال این ادعا هستند که «نمیگذارند کارکنیم!»
4- آنچه در اینجا بهاختصار بدان پرداخته شد به این معنا نیست که رهبری به حل مشکلات مردم خصوصاً در حوزه معیشتی و اقتصادی بیاعتنا بوده و برای آن کاری نکرده باشند. در میان مسئولان عالیرتبه نظام، بیشترین تأکید بر حل این مشکلات را از زبان امام خامنهای شنیدهایم. بارها معظم له مسئله اصلی کشور را «اقتصاد» دانسته و به بازگویی «گلهمندیهای مردم» در جمع مدیران اجرایی پرداختهاند. ایشان در نقش ابتدایی رهبری یعنی سیاستگذاری بر همین مسئله اصلی بارها تأکید نمودند: چنانکه در 10 سال گذشته در نامگذاری و تعیین شعار، جهت حرکت کشور را در حوزه اقتصاد تعریف نمودند، سیاستهای کلی اقتصاد مقاومتی، اصل 44 و... را باهدف بسترسازی پیشرفت اقتصادی و گرهگشایی معیشتی ابلاغ کرده و بارها در توصیه به دولتمردان بر حل این مسائل تأکید نمودند. در دیگر مسئولیت خود یعنی «نظارت» نیز بارها ضعفهای نهادهای متولی و مدیران اجرایی گوشزد نمودهاند و این نشان از اشراف فوقالعاده معظم له به مسائل کشور و حوزههای اجرایی است و از سویی ایشان چندین برابر این پیگیریها در منظر عمومی از دستگاهها و مدیران را حتی بهصورت بازخواست و استیضاح در جلسات خصوصی انجام میدهند. علاوه بر اینها، معظم له از طریق نهادهای منتسب به ولیفقیه نیز در جهت کاهش آلام مردم حرکت میکنند. فعالیتهای خدمترسانی نهادهایی، چون بنیاد مستضعفان، ستاد اجرایی فرمان حضرت امام (ره)، قرارگاه سازندگی خاتمالانبیا (ص)، بسیج سازندگی، کمیته امداد امام خمینی (ره) در سرتاسر کشور خصوصاً نقاط محروم نشان از دقت نظر معظم له در حل مشکلات مردم دارد. البته امکانات مادی و سرمایهای این دستگاهها در مقایسه با کلیت دولت و قوه مجریه قابلمقایسه نیست و نمیتوان انتظار داشت همه نارساییها و کمکاریهای دیگران را جبران کنند.
روح زندگی در «گروه مرگ»
محمد فاضلی در ایران نوشت:
من شب قرعهکشی جام جهانی فوتبال در اوایل آذر 1396 و هنگامی که همگروه اسپانیا و پرتغال شدیم و بهزعم عدهای در گروه مرگ قرار گرفتیم، مطلبی نوشتم با عنوان «با بزرگان دیده میشویم» و در آن توضیح دادم که میلیونها نفر در جهان احتمالاً بهدنبال ویژگیهای تیمهای گروه مرگ میگردند و ما در کنار اسپانیا و پرتغال دیده میشویم. مسابقات در تابستان سال بعد که فرا برسد، شاید میلیاردها نفر برای دیدن بازی اسپانیا و پرتغال به تلویزیونها چشم میدوزند، اما ناگزیرند ما را هم ببینند و اگر تا آن زمان خوب آماده شده باشیم، در حالی که آمادهاند تا اسپانیا و پرتغال را ببینند، ما را هم تحسین خواهند کرد. اسپانیا و پرتغال، قرعههای بدشانسی نیستند، پرندههای خوشبختیاند، اگر آنها را فرصت بدانیم. همانجا نوشتم که اگر فوتبال را درسی برای زندگی بدانیم «از بودن با بزرگان استقبال خواهیم کرد؛ حتماً تلاش خواهیم کرد در سایر عرصهها هم کنار بزرگان بایستیم.»
قریب به شش ماه بعد وقتی مسابقات شروع شده بود و همه از «گروه مرگ» سخن میگفتند، بعد از بازی با مراکش در حالی که هنوز نتیجه مسابقه با اسپانیا و پرتغال مشخص نبود، دوباره نوشتم :«کاش قاعده بازیهای دنیا اجازه میداد تا مثل فوتبال بیدردسر کنار بزرگان بایستیم و دیده شویم.» عادل فردوسیپور جملهای را بعد از تمام شدن بازی و در میان هیاهو گفت که کمتر شنیده شد، جملهای زیرکانه و دردناک از همانها که جزئی از سبک گزارشگری اوست: «فقط در فوتبال است که ما زود به آرزوهامون میرسیم.» ادامه منطقی جمله میتواند این باشد: امروز «فقط در فوتبال است که در میان بزرگان قرار میگیریم و فرصت دیده شدن پیدا میکنیم.» این مردم ما را میآزارد، خسته میکند و شادی را از ایشان میگیرد.
تصور میکنم کنار بزرگان دنیای فوتبال بودن به ما اجازه داد حس رقابت پیدا کنیم، تلاشگر باشیم و تا سرحد توان - آرشگونه - شادمان و امیدوار برای ایران مبارزه کنیم. تصویر ردهبندی گروه ما بعد از بازی اول خیلی زیبا بود. ما بالاتر از اسپانیا و پرتغال قرار داشتیم و این ردهبندی اگرچه فقط تا آخر دومین بازی طول کشید، اما یک هفته بالاتر از غولها ایستادیم. ما باز هم بالاتر از غولها، در جهان رسانهایشده، دیده شدیم.
اعتقاد دارم گروه ما «گروه زندگی» بود. زیستن و رقابت در گروه زندگی مردم را شادمانه به خیابانها کشاند. مردمانی که خود را برآمده از تمدنی چندهزار ساله میدانند و همه شاخصهای طبیعی و منابع و توانمندیهای انسانیشان آنها را نامزد قرار گرفتن در بین غولها نشان میدهد دوست دارند به شادمانی در کنار بزرگان دیده شوند و ابداً نمیخواهند این فقط در فوتبال باشد، اما فوتبال آرزوی آنها را برآورده کرده بود، لذا امید پر گشوده بود، همدلی موج میزد و جهانی به انتظار هنرنمایی روح جمعیشان در برابر غولها نشسته بود.
احساس مردم این بود که در «گروه زندگی» رقابتی جریان دارد که در نهایت سازنده است. هر هنرنمایی از لاییزدن به پیکه تا گرفتن پنالتی رونالدو را جهان تحسین میکرد؛ و همه چیز در جهان دیده میشد بدون آنکه سرزنشی در کار باشد. حس اینگونه رقابت کردن برای مردم ما دوستداشتنی بود.
روح جام جهانی برای ما و شاید همه ملتها مهمتر از خود جام جهانی است. جام جهانی برای ملتها گاه «دست خدا» میسازد و دیهگو مارادونا را به اسطوره تاریخ کشورش تبدیل میکند و گاه رئیس جمهوری کشور کوچک کرواسی را به وجد میآورد و بزرگی میبخشد و گاه مطالبه یک ملت برای زیستن در گروه زندگی ،جامعه جهانی را به حرکت وا میدارد.
مطالبه ملت برای زیستن در «گروه زندگی» بیرون از دنیای فوتبال امروز مشهود است. مردم انتظار دارند فقط در فوتبال به آرزوهایشان نرسند و تصورشان این است که برای تحقق این رؤیا باید تفکر زیستن در گروه زندگی جامعه جهانی را جدی گرفت. زیستن و رقابت کردن هوشیارانه در «گروه زندگی» این جهان، راهی به سوی شادی، امیدواری، انسجام و اتحاد مردم ایران است. این همان روح جام جهانی روسیه برای ما بود. ما سالیان سال است که یا از بزرگان هراسیدهایم یا آنها را از خود هراسان کردهایم. شرکتهای تولیدی و تجاری ما در هراس از همکاری با شرکتهای جهان، ترسهایی که مانع مشارکتهای اقتصادی و تجاری شدهاند، کوچک و نادیده باقی ماندهاند. اقتصاد هم مثل فوتبال است: خودروهای ما در جهان دیده و خریده نمیشوند، اما اگر کنار بزرگان خودروسازی جهان بایستیم، به شرط آنکه به قواعد بازیهای بزرگ تن دهیم – عین فوتبال – خودروهای تولید مشترک ما در جهان خریدار پیدا میکنند. عین بازی فوتبال، اول همه میآیند تا یک برند مشهور – مثل اسپانیای فوتبال – را بخرند، اما ما هم کنار آنها سهم خودمان را میفروشیم. سایر کالاها و خدمات ما هم در کنار نامهای بزرگ دیده خواهند شد.
اقتصاد هم مثل فوتبال قاعده بازی خودش را دارد. اولین بار که کنار اسپانیا بایستید، سهمتان از تسلط بر بازی، تشویق تماشاگران، تحسین گزارشگران، دوربین عکاسها و حق پخش تلویزیونی مسابقات و البته پاداش مادی مسابقه برابر نخواهد بود؛ اما این هزینهای است که برای بزرگی باید بپردازید. شاید بخش مهم سهم شما آن است که در یک قاب با بزرگان دیده میشوید و انگیزههایتان را برای هماوردی با آنها بسیج میکنید و میفهمید که باید بجنگید و نمیتوانید به زد و بندهای فوتبال وطنی دل خوش کنید. شما در زمین دیگری تعریف میشوید. بگذارید نمونه دیگری را با هم مرور کنیم. اصغر فرهادی، نمونهای از بینالمللی شدههای فرهنگ این سرزمین است. فرهادی اگر در مرزهای این سرزمین باقی مانده بود، امروز دیده نمیشد، اما امروز جهانی شده است. او با سلبریتیهای سینمای دنیا دیده شد و امروز بسیاری میکوشند تا در قاب تصویری باشند که فرهادی سازنده آن است؛ او اسباب بزرگی آماده کرده بود، وارد عرصه جهانی شد، با بزرگان دیده شد و امروز بزرگان با او دیده میشوند. من در دنیای موسیقی نیز حسین علیزاده و کیهان کلهر را نیز از شمار این جهانیشدهها به حساب میآورم.
ما اگر از این زاویه به قرعهکشی امروز جام جهانی بنگریم و فوتبال را درسی برای زندگی بدانیم، از بودن با بزرگان استقبال خواهیم کرد؛ و حتماً تلاش میکنیم تا در بقیه عرصهها نیز کنار بزرگان بایستیم. ما با بزرگان دیده میشویم و اوج میگیریم. کافی است از بزرگان نهراسیم و کاری نکنیم که از ما بهراسند.
پژوهش و شیدایی
رضا تبریزی در وطن امروز نوشت:
شیدایی در پژوهش؛ توصیفی است مختصر درباره شیوه نویسندگی دکتر سنگری. پژوهش را همیشه موضوعی بشدت علمی و مقید به چارچوبهای سفت و سخت استنادی در نظر گرفتهاند. شیدایی اما عنصری است هنرمندانه و رمانتیک. چیزی که در خلق یک اثر هنری، کیمیایی است بیبدیل. اما نگاهی به آثار سنگری نشان میدهد او در پژوهش، شیدایی خود را هم دخیل میکند و تاریخ را با نگاهی شاعرانه و عرفانی به روایت میکشد. یکی از جالبترین نمودهای این روحیه در کتاب «آیینهداران آفتاب» به چشم میخورد. جایی که سنگری دست به یک تقسیمبندی تحلیلی با وجهه عرفانی میان شهدای عاشورا میزند:
- شهیدان پیشاهنگ
- شهیدان نبرد نخستین (شهدای تیرباران صبح عاشورا)
- شهیدان نبرد تن به تن (پیش از نماز)
- شهیدان نماز
- شهیدان پس از نماز (نبرد تن به تن پس از نماز ظهر)
- شهیدان بنیهاشم
- شهیدان پس از امام
کار دقیقا یک کار پژوهشی و تحلیلی است اما در عین حال تبدیل میشود به یک اثر هنری! یعنی میشود تاریخ را هم با پایبندی به حقیقت و واقعیت، شاعرانه نوشت. قطعا کسانی که با نظام معرفتی و عرفانی شیعه آشنایند، میدانند مثلا «شهید نماز» در کنار آنکه یک توصیف ساده تاریخی است، یک اشارت عرفانی نیز با خود دارد. بویژه اگر با قلم سنگری تعریف شود.
سنگری در کنار آنکه به گفته خود حتی در زیارت کربلا رفتن هم به دنبال پژوهش درباره واقعه عاشوراست اما از سوی دیگر جنس پژوهش و نوشتن خود را چیز دیگری میداند. در واقع این فراتر از پژوهشی که سنگری دارد، اعتقاد به نوعی علم متمسک به ماوراست. او در مصاحبه با وبسایت خوزنیوز جایی در پاسخ به اینکه «شما کربلا رفتهاید» میگوید: «بله! چند بار و هر بار هم رفتم معمولاً دوران زیارتم بسیار کوتاه بود. بیشتر دنبال کارهای تحقیقی خودم بود. من هم در عصر صدام رفتم و هم بعد از آن. هر کجا لازم بود قدم بگذارم تا اطلاعاتی به دست بیاورم، آنجا بودهام».
اما همین فرد پژوهشگر که هنگام کربلا رفتن نیز غالب اوقات خود را به پژوهش و تحقیق میگذراند، جنس پژوهش خود را اینگونه توصیف میکند: «خاک کربلا متفاوت است. وقتی این خاک متفاوت است، تفکر روی این خاک هم متفاوت خواهد بود و نگاه متفاوتی ایجاد خواهد شد. وقتی من به کربلا رفتم بخشی از نوشتههای من آنجا شکل گرفت. در خیمهگاه، کنار حرم نوشتم. بویژه اینکه در نخستین حضورم در حرم، آنجا خیلی خلوت بود. حتی اتفاقی جالب افتاد که من یک شب آنجا تنها بودم و جز من هیچکس نبود. درها بسته، خودم گوشهای نشسته بودم و مینوشتم. اینها را هر چه میخواهید بنامید اما برای من اتفاق افتاد. اینکه بتوانم تنها باشم و در آن تنهایی قلم بزنم. کاملاً خودم حس کردم که نوشتن در آنجا شکل دیگری میشود. از جنس دیگری میشود. اگر کسی بخشی از این کتاب را که درباره حضرت عباس(ع) است و من بعداً آن را در قالب کتاب جداگانهای به نام «ماه در آب» چاپ کردم، بخواند، متوجه تغییر قلم من میشود».
از این دست اندیشمندیهای شیدا در کارهای سنگری بسیار است. اساسا ذهنیت سنگری شیدایی است. اشتباه است که او را به خاطر داشتن دکترای ادبیات یک چهره آکادمیک معمولی بدانیم که صبح تا شب در دانشگاه تهران معانی و بیان و تاریخ ادبیات کلاسیک درس میدهد. کار ادبی و پژوهشهای ادبی او در حوزه شعر نیز چندان نسبتی با کارهای آکادمیک معمولی ندارد. اثر معروف و 3 جلدی او «بررسی ادبیات منظوم دفاعمقدس» که در سبکشناسی و تئوریزاسیون شعر دفاعمقدس نوشته شده است بیش از آنکه یک پرداخت علمی به شعر دفاعمقدس باشد، در دایرههای توصیف شاعرانه سیر میکند. نه اینکه غیرعلمی و غیرمقبول از منظر آکادمیک باشد، بلکه خود شرحی است منثور و شاعرانه بر آنچه در شعر دفاعمقدس به وقوع پیوسته است. او شیفته و عاشق پدیدهای است به نام شعر دفاعمقدس و آرمانهای آن و در این مسیر، تمام قدرت علمی و دانش آکادمیک خود را مصروف شیدایی خود به این مقوله میکند. شاید بسیاری بر این مساله خرده گیرند؛ بویژه آنها که سلیقه آکادمیک خشک دارند اما واقعیت چنین است که بسیاری از فلاسفه هنر بویژه در 2 مکتب روس و فرانسه در تبیین علمی آثار و سبکهای هنری، به چنین روشی دست یازیدهاند. نوشتههای آیزنشتاین در تئوریزاسیون آثار سینماییاش که به نظریه «مونتاژ» ختم شد و امروز یکی از برجستهترین تئوریهای سینمایی است، حاصل یک پرداخت شیداگونه در بستر شیفتگی به آرمان مارکسیسم است. آیزنشتاین اساسا در نظریه مونتاژ میگوید برای توصیف قهرمانی تودهها و بیان واقعیات انقلاب روسیه در فیلمهایم چه کردم!
در مکتبهای فرانسوی نیز مانیفستهای مکاتب شعری، خود تبدیل به شعر میشود. اصلا یک نظریه وجود دارد که سبکشناسی و نقد شعر، به دلیل مقولهای که به آن میپردازد لاجرم خود نیز چیزی برون از شعر نیست.
کدام ابردزدی؟
نعمت احمدی در شرق نوشت:
ایران در طول تاریخ با بیل کشاورز و نی چوپان و هر از گاهی زنگ قافلهای که کالا را از این شهر به آن شهر میبرده، سرپا مانده است. کشاورزی ایران با اکثر مناطق جغرافیایی جهان متفاوت است. در کل فلات ایران رودخانه قابلتوجهی که با تکیه بر روانابها، عملیات کشت و زرع صورت بگیرد، وجود ندارد. نگاهی به دیگر کشورهای باستانی که نگهدار حوزه تمدن جهانی هستند، نشان میدهد نیل از کوههای کلیمانجارو تا مدیترانه حاشیه تمدنی دره نیل را پاسداری کرده است. گنگ، هندوستان را سرپا نگه داشته و رود زرد بر تمدن چند هزارساله چین سایه افکنده است. دانوب تمدن اروپا را به هم گره زده است و دیگر حوزههای تمدنی هم در کنار آبراههای طبیعی شکل گرفتهاند.
اما تمدن ایران در منطقه خشک فلات ایران در طول قرنها نگاه به کلنگ مقنیها و بیل کشاورزان داشته است. آماری از کاریزهای تودرتوی فلات ایران نداریم. در پروازهای داخلی اگر شرایط جوی اجازه دهد، هنوز هم میتوان حلقههای بههمپیوسته قناتها را پشت سرهم شمارش کرد. ورود تکنولوژی استحصال آب از طریق حفر چاههای عمیق و نیمهعمیق بیش از لشکرهای مهاجم در طول تاریخ به زیستبوم این فلات خشک آسیب زد. پدران ما وقتی پا به این خاک گذاشتند به علت نبود رودخانه درصدد برآمدند تا شرایط جغرافیایی محیط را برای زندگی مهیا کنند. کاریز یا قنات ابداع پدران ما بود که فارغ از حاشیهنشینی رود و رودخانهها، آب را از دل خاک عمیق بیرون کشیدند و در خشکترین نقاط، سرسبزی را هدیه این آب و خاک کردند. باید در کویر و روستاهای آن زندگی کرده باشید تا عظمت فکر ایرانی در بهوجودآوردن قناتها را درک کنید. حیات نگارنده در دو دوره قبل از هجوم موتورهای دیزلی و برقی و بعد از آن در کشاورزی گذشته است؛ دورهای که قنات حیات کشاورزی را رقم میزد. این دوره را باید به قبل از اصلاحات ارضی و تغییر رژیم ارباب و رعیتی و مالکیت آب و خاک در کشور و بعد از اصلاحات ارضی تا انقلاب اسلامی تقسیم کرد.
همسنوسالهای نگارنده خاطره دور و مبهمی از نخستین موتورهای آب دارند که اتفاقا جزء نخستین مؤسسات تمدنی بود که به روستاها وارد میشد و صدای گرپگرپ تکوتوک موتورهای دیزلی آمیخته با خاطرات دوره کودکی و نوجوانی ماست. با اصلاحات ارضی و تغییر مالکیت اراضی نخستین هجوم به ثروت آبا و اجدادی فلاتنشینان ایران صورت گرفت؛ زارعانی که صاحب زمین شدند و مالکانی که بخشی از آب و خاک خود را در تقسیم اراضی از دست دادند با تکیه بر تکنولوژی جدید استحصال آب، از نیروی موتورهای دیزلی استفاده کردند و با حفر چاههای نیمهعمیق و عمیق، آبهای زیرزمینی را هدف قرار دادند. قناتهایی که هزاران سال باعث رونق و آبادی و آبادانی کشور بود، در اندک فرصتی خشکید.
نمیدانم مسئولان وقت چه فکر و برنامهای داشتند، در کنار قناتهای هزارساله، چاههای جدیدی حفر شد که در کوتاهمدت آبهای تحتالارضی یا بهاصطلاح سطحی را با قدرت موتورهای دیزل استخراج کردند. با استخراج آبهای زیرزمینی، قناتها خشکیدند. مرحوم پدرم به عنوان خبره محلی در تعیین حریم قناتها مورد مشورت قضات قرار میگرفت. جمله معروفی دارد که در پاسخ رئیس دادگاهی که پرونده اختلاف حریم چاه در آن شعبه مطرح بود و پرسید «این موتورها از چه فاصلهای برای قناتها ضرر دارند»، با سادگی روستایی گفته بود «این موتورها وقتی که از کشتی در بندرعباس پیاده میشوند، برای قناتها ضرر دارند». تا سالهای انقلاب تقریبا اکثر قنوات در هجوم موتورهای دیزلی و برقی تسلیم شدند و در مناطقی که کشاورزی وابسته به قنات بود، قناتها خشکیدند.
قوانین مربوط به توزیع عادلانه آب، نوشدارویی بود که سالها بعد از مرگ سهراب نسخهپیچی شد. غلطترین و ایران برباددهترین اقداماتی که در رژیم سابق از دولتمردان آن عهد و زمان سر زد، همین بیبرنامگی در قوانین مربوط به آب و حفر چاه و حمایت از قناتها بود که عملا حیات آبی سرزمین ایران را از بین بردند.چاههای نخستینی که حداکثر با 12 متر از سطح زمین آبدهی داشتند، امروز به 400 متر و 500 متر رسیده است یعنی سطح برداشت آب که در حیات نگارنده از 12متری سطح زمین بوده، امروزه به 400 و 500متری رسیده و در اکثر مناطق با استخراج آبهای تحتالارضی، طبقاتی در زیرزمین که محل ذخیره آبها بوده، امروزه به حفرههایی خالی تبدیل شدهاند برای نمونه دشتی که باغات نگارنده در ساوه در آن قرار دارند، متعلق به یک نفر از مالکان خوشنام آن زمان بود، نزدیک به چهار هزار هکتار اراضی آن به مالکیت دولت در آمد و در سطح 80 تا 100 هکتار مجوز حفر چاه عمیق دادند و بیش از 50 حلقه چاه در دشتی که تا زمان انقلاب فقط یک حلقه چاه عمیق دایر بود، حفر شده است. این دشت مبدأ دهها قناتی بود که روستاهای پاییندست دشت مظهر قناتشان اینجا بود. اکنون دیگر اثری از آثار چاههای متروکه هم باقی نمانده است.
کاش به همین بسنده و فقط به آب و آبهای زیرزمینی تعرض میشد. با ورود تراکتور سطح زیرکشت اراضی گسترش یافت؛ گسترشی که موجب فرسایش خاک شد. کافی است در اوایل بهار سری به مناطق مختلف روستایی بهویژه در غرب کشور بزنید؛ تا نوک تپه و کوه تراکتورها بذرپاشی کردهاند؛ عملی که باعث دگرگونی و تخریب بافت خاک میشود. با اولین رگبار، روانابها باعث فرسایش خاک میشوند. هرچند این سالها خشکسالی بروز کرده و رگباری در کار نیست. آخرین ضربهای که به نحوه استفاده از آب و خاک کشور وارد آمد، به نوع کشت و بیبرنامگی مطلق کاشت محصولات برمیگردد. برای نمونه، هزاران سال در اطراف دریاچه ارومیه کشت انگور متداول بود. ابزاری که از زیر خاک در این نواحی بیرون آمده است، از سابقه تاریخی تاکستانهای انگور حکایت میکند. کشاورزان ساکن شهرهای اطراف دریاچه ارومیه میگویند محصول اصلی این مناطق انگور بود و نزدیک به 150 هزار هکتار باغ انگور که با روش غرقابی آبیاری میشدند، در منطقه وجود داشت. نداشتن برنامه کارآمد برای فروش کشمش و انگور و استفاده از آن و نبود کارخانههای آبمیوهگیری، کشاورزی منطقه را از انگور به طرف سیب سوق داد. منطقهای که 150 هزار هکتار باغ انگور داشت که بهنسبت سیب درختی محصول کمآبی است، جای خود را به 900 هزار هکتار باغ سیب داد که بهنسبت انگور بهمراتب آب بیشتری احتیاج دارد.
دولت هم نظارتی بر واریته درخت سیبی که مناسب منطقه باشد، نداشت و کشاورزان به دلخواه خود نهالهای سیب را از مناطق مختلف وارد یا نهالستانهای محلی به ذوق و سلیقه خود انواع درخت سیب را توصیه کردند. طبیعی است تغییر 150 هزار هکتار باغ انگور به 900 هزار هکتار باغ سیب و دیگر محصولات مشابه، رمق آبهای زیرزمینی و روزمینی را میگیرد. مدام جلسه و سمینار و سرمایه و هزینه برای احیای دریاچه مرده ارومیه میگذارند، اما کسی نمیگوید ظرفیت آب منطقه طی قرنها به همان 150 هزار هکتار تعریف شده بود. بدیهی است وقتی نوع کشت تغییر و سطح زیرکشت هم افزایش پیدا کند، آب مورد نیاز از میزان آب ذخیره و نیز آبهایی که وارد حوزه آبی اطراف دریاچه ارومیه میشود، بیشتر و بیشتر خواهد شد و در مدتزمان کوتاهی هم آبهای سطحی و هم زیرزمینی کاهش پیدا خواهند کرد. بلایی که شوروی سابق سر دریاچه اورال آورد و آبریزگاه رودهای سیحون و جیحون و آمودریا و ریگهای آن که در شعر پدر شعر فارسی رودکی متجلی شد، به کویری تبدیل شد که اکوسیستم منطقه را به هم زده است؛ بلایی که سر دریاچه ارومیه و اطراف آن، تالابهای غرب کشور از هورالعظیم و هورالهویزه آورده شده است.
چه کسی باور میکرد زایندهرود که زندهرودش میخواندند، نه در شعر شاعران اصفهانی، بلکه در شعر شاعران فارسی سرانغمهای روحبخش داشت، امروزه به مردهرود تغییر کند؟ از تالاب گاوخونی، از چاه نیمههای سیستان، از دریاچه هامون و جازموریان نمیگویم؛ از زمین به عزانشسته کشور میگویم که خاکش بیرمق و آبش خشکیده و بیاثر شده است. با ثروت آبا و اجدادی با قنات این هنر عظیم پدرانمان چه کردیم؟ حالا گناه را گردن برفدزد و ابردزدهای خارجنشین میاندازیم؟ به گفته پدر مرحومم، از روزی که موتورهای دیزلی با کشتی به طرف ایران حرکت کردند تا امروز که سطح آبهای زیرزمینی به صدها متر فروکش کرده است، با بیبرنامگی فلات ایران را خشک کردیم و خشکاندیم. نمیدانم ابردزدی و برفدزدی امکانپذیر است؟ نمیدانم میشود با دستکاری در ابرها، چشمههای آب کشور را تشنه کرد و آبهای سطحالارضی را به اعماق برد؟ اما با یک سفر زمینی کوتاه از ارومیه در خاک ایران تا وان در خاک ترکیه، هر دو شهری که نام خود را از دو دریاچه وام گرفتهاند، بهعینه میشود تفاوت جغرافیای سرزمینی را دید. ارومیه با دریاچهاش که هر روز کوچکتر میشود، با قایقهای بهگلنشستهاش، با ساحلی که کیلومترها دور و دورتر میشود، با تندبادهایی که نمک را به اینسو و آنسو میفرستد! اما وان و دریاچهاش! با سبزی و سبزهزارهایش، با خوشی آبوهوایش، با لطافت درختان و نسیم خنک برخاسته از دریاچه وان، در یک فاصله کمتر از
200 کیلومتری، تفاوت از بهشت تا دوزخ است.