کد خبر 868004
تاریخ انتشار: ۳ تیر ۱۳۹۷ - ۱۵:۰۳
کتاب

س از یک عالمه تهدید، کتاب‌ها را گرفتیم و روی میز پشت کمد همه دایره‌های دور کلمه‌ها را با پاک‌کن پاک کردیم. ریحانه را نمی‌دانم اما من، تمام مدتی که دایره‌ها را پاک می‌کردم غصه می‌خوردم

گروه فرهنگ و هنر مشرق - اولین ماه‌های ورودم به کلاس اول دبستان بود. به درس بادام رسیده بودیم. معلم‌مان تکلیف داده بود هر دانش‌آموز یک کتاب داستان به مدرسه بیاورد و دور تمام کلمه‌هایی که حرف «دال» دارند را خط بکشد؛ اما من خجالت می‌کشیدم کتاب داستان‌های خودم را به مدرسه ببرم، چون برادر کوچکم همه را پاره کرده بود و کتاب را از ریخت درآورده بود. باید راهی پیدا می‌کردم برای به دست آوردن یک کتاب داستان سالم و آبرومند. آن روز تمام مدت ذهنم درگیر کتاب داستان بود. دست آخر فکری به ذهنم رسید.

به سراغ ریحانه دوست و همکلاسی‌ام رفتم. پرسیدم: «یادت هست چند روز پیش گفتی می‌خوام با مامانم برم کتابخونه و عضو بشم؟ بیا امروز با هم بریم، عضو بشیم و کتاب داستان بگیریم.» عصر همان روز با هم راهی کتابخانه شدیم. کتابدار کتابخانه خانمی عینکی، جدی و کمی تندخو بود. قد من به پیشخوان کتابخانه نمی‌رسید. ریحانه جلو رفت و گفت که ما می‌خواهیم عضو شویم و کتاب داستان امانت بگیریم. اما نمی‌توانستیم همان روز کتاب امانت بگیریم چون باید مدرسه پشت کارت را به عنوان معرف مهر و امضا می‌کرد.

حسابی ناراحت شدیم. این بار من از کتابدار پرسیدم: «کتاب داستان هم دارید؟» جواب داد: «بله، آن طرف پشت برگه‌دان». به همان سمتی که کتابدار اشاره کرد نگاه کردیم. قفسه‌ها دقیقا زیر پله‌هایی بود که به طبقه بالا می‌رفت. دست بردم طرف یکی از همان قفسه‌های شلوغ. یک کتاب بیرون کشیدم. دلم می‌خواست همان را به امانت ببرم اما نمی‌شد. در این فکر بودم کاری کنم که تا فردا کتاب را کسی به امانت نبرد. به سمت میز کتابدار رفتم. عقب ایستادم تا صورت کتابدار را ببینم. کتاب را بالا گرفتم و گفتم: «خانم می‌شه این کتاب رو بگذارید پیش خودتون تا فردا که کارت رو پر کردم بیام ببرمش؟» کتابدار بدون این‌که سرش را به طرفم بچرخاند گفت: «بگذارش سرجاش، فردا اگه اومدی و نبود یکی دیگه ببر.» با دلخوری برگشتم پشت کمد. می‌ترسیدم اگر کتاب را در قفسه بگذارم کسی آن را ببرد. به نظرم رسید اگر آن را آخر قفسه پشت آخرین کتاب بگذارم قایمش کرده‌ام و کسی آن را پیدا نخواهد کرد.

فردای آن روز با ریحانه مستقیم به کتابخانه رفتیم، فرم‌های پرشده را تحویل کتابدار دادیم و یکراست رفتیم پشت کمد. عجب جای دنجی بود. پر از کتاب‌هایی که عکس‌هایشان جای ساعت‌ها نگاه کردن داشت.

من و ریحانه هنوز نمی‌توانستیم درست بخوانیم. فقط بعضی از کلمه‌ها را آن هم تا آنجا که درسمان رسیده بود. برای همین عکس‌های توی کتاب‌ها برایمان یک دنیا بود. سراغ قفسه دیروزی رفتم. کتاب سر جایش بود. «آخییییش» یک نفس راحت کشیدم. انگار که جز این کتاب هیچ‌کدام از کتاب‌های دیگر حرف دال نداشتند و فقط همین یکی مرا به مقصود می‌رساند. کتاب را با خوشحالی به کتابدار تحویل دادم و برای اولین بار از کتابخانه کتاب امانت گرفتم. خوشحال و فاتحانه با یک کتاب پر از حرف دال از کتابخانه بیرون زدیم. به خانه که رسیدم هنوز یونیفرم مدرسه‌ام را از تنم درنیاورده، کتاب را از کیفم بیرون کشیدم و شروع کردم به خط کشیدن دور کلمه‌هایی که حرف دال داشتند. چقدر زیاد بودند. خوشحال بودم که یک عالمه دال پیدا شد و کتاب پر شد از دایره‌هایی که دور کلمه‌ها کشیده‌ام. تکلیفم انجام شد و چند روز بعد موعد تحویل کتاب به کتابخانه بود. یکی دور روز مانده به پایان مهلت تحویل کتاب با ریحانه راهی کتابخانه شدیم. کتاب‌هایمان را به کتابدار تحویل دادیم. انگار فهمیده بود ما کتاب‌ها را خط‌خطی کرده‌ایم یا شاید کسی قبل از ما هم همین کار را کرده بود. بلافاصله کتاب‌ها را باز کرد و ... چشمتان روز بد نبیند ...

اخم‌هایش را درهم کشید، عینکش را بالا زد و با صدایی که پرده گوشمان را پاره می‌کرد حسابی من و ریحانه را به خاطر خط‌های توی کتاب مواخذه کرد. ما از ترس سرمان را پایین انداخته بودیم و بسختی آب دهانمان را که در راه گلویمان گیر می‌کرد پایین می‌دادیم. پس از یک عالمه تهدید، کتاب‌ها را گرفتیم و روی میز پشت کمد همه دایره‌های دور کلمه‌ها را با پاک‌کن پاک کردیم. ریحانه را نمی‌دانم اما من، تمام مدتی که دایره‌ها را پاک می‌کردم غصه می‌خوردم که تازه یک عالمه کتاب پیدا کرده بودم که عکس‌های به این قشنگی داشت. حالا دیگر نمی‌توانم یک ماه به اینجا بیایم. کلی وعده به دلم داده بودم که با این کتاب‌ها می‌توانم سوادم را بهتر کنم و همه کلمه‌ها را بخوانم. آن روز با یک دنیا غصه به خانه برگشتم در این فکر که ای کاش این یک ماه، زودتر به پایان برسد و ما باز هم اجازه ورود به کتابخانه را پیدا کنیم. گذشت و گذشت تا همین چند ماه پیش، قرار بود به کمک همکارانم سر و سامانی به بخش کودک کتابخانه بدهیم. خیلی از کتاب‌ها احتیاج به وجین داشت. باید آنها را از مجموعه خارج می‌کردیم. یک روز همین‌طور که مشغول بررسی کتاب‌ها بودم روی جلد یکی از کتاب‌ها تصویری آشنا به چشمم آمد.

تصویر جوجه‌ای که داشت سر از تخم بیرون می‌آورد. هرچه فکر کردم یادم نیامد من این تصویر را کجا دیده‌ام. عنوان کتاب «جوجه تنبل» بود که محمود برآبادی آن را نوشته بود. کتاب جزو همان‌هایی بود که باید وجین می‌شد. از ظاهرش پیدا بود که سال‌ها قبل منتشر شده است. کتاب را باز کردم. با تعجب خط‌هایی را دیدم که در هفت‌سالگی به عنوان تکلیف کشیده و به عنوان جریمه پاکشان کرده بودم. ناخودآگاه خنده‌ای بر چهره‌ام نشست و خاطرات آن روزها و زیرپله کودک کتابخانه برایم زنده شد. شاید حدود بیست و چند سال از آن روز می‌گذرد و من الان یک کتابدارم. اصلا فکرش را نمی‌کردم روزی من جای آن خانم عینکی و تندخو باشم. خانمی که همزمان با استخدام من بازنشسته شده بود. یادم نیست حق عضویت کتابخانه آن روزها چقدر بود، اما یادم می‌آید کدام عکسم روی کارت عضویتم بود. خیلی دلم می‌خواست هنوز آن کارت را داشتم. آن سال‌ها رفتند اما خاطره آن زیرپله کودک که به گمانم یکی از اولین بخش‌های کودک مستقل در کتابخانه‌های عمومی کشور بود تا امروز در دلم زنده مانده است.

*جام جم

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس