گروه جهاد و مقاومت مشرق - بعضی مواقع که حاجی در مراسم تشییع جنازه شهدا می دید همسرانشان، بلندگو را به دست می گیرند و صحبت می کنند، از من می پرسید: «شما هم میتوانید بعد از شهادت من، اینگونه بایستید و صحبت کنید؟» من هم ناراحت می شدم و در جواب می گفتم: «ان شاءالله زنده باشید و راه شهیدان را ادامه بدهید و خداوند، اجر شهید را به شما بدهد...»
خلاصه! وقتی که حاجی به شهادت رسید، به ذهنم آمد که این خواسته را از من داشت و این کار را کردم.»
* سفر به زابل
... دو روز قبل از اینکه حاجی برای سرکشی به زابل بروند، سردار انصاری (فرمانده وقت راهور ناجا) و حجت الاسلام رحمانی (نماینده وقت ولی فقیه در ناجا) به زاهدان آمده بودند تا از اقدامات حاجی در مرز، بازدیدکنند. کارهای حاجی در سیستان و بلوچستان، از هر جهت مورد پسند آنها قرار گرفته بود. در همان روزها، حاجی با فرمانده نیروی انتظامی زابل تماس گرفت و گفت: «شنیده ام که باز هم مواد قاچاق از سمت زابل وارد کشور شده؟ فقط نیایم آنجا و ببینم که اشتباهی رخ داده... دو روز بعد که مهمان های حاجی رفتند، او تصمیم گرفت به زابل برود که سردار صالحی (جانشین فرماندهی ناجا در سیستان و بلوچستان) اصرار کرد به جای ایشان به زابل برود؛ ولی حاجی قبول نکرد. اصرار داشت خودش به آنجا برود تا از پیشرفت کارها مطلع شود.
آن روز صبح، حاجی زودتر از همیشه از خواب بیدار شد و از خانه بیرون رفت؛ من هم از صدای برهم خوردن در خانه از خواب بیدار شدم و فهمیدم حاجی رفته است. آن روز را تا بعدازظهر مشغول کارهای خودم اعم از کلاس قرآن و... شدم و وقتی می خواستم به خانه بیایم، غم عجیبی بر دلم سنگینی می کرد.
از همسر سردار صالحی که روابط نزدیکی با هم داشتیم، خواهش کردم یا او به خانه ما بیاید و یا من به خانهشان بروم. ایشان قبول کرد که به خانه ما بیاید، ولی قبل از آن رفت تا سری به خانهشان بزند. از قضا گویا وقتی خانم صالحی به خانه شان می رود، از خبر شهادت حاجی مطلع می شود و چون توانایی دادن این خبر به من را نداشت، دیگر به خانه ما نیامد.
من هم هر چه با خانه آنها تماس گرفتم، کسی گوشی را برنمی داشت، چرا که همه با شنیدن خبر شهادت حاجی، به خیابان آمده بودند... و تنها کسانی که بی خبر بودند، ما بودیم. این وضعیت تا ساعت ۱۰ شب طول کشید. حاجی هم نه زنگی زده بود و نه آمده بود؛ حالا، هم نگران او بودیم و هم نگران خانم صالحی... ساعت ۱۰ شب بود که همسر سرهنگ خوارزمی (فرمانده نیروی انتظامی زاهدان) به منزل ما آمد و سردار صالحی هم به من زنگ زد و گفت: «حاجی به زابل رفته و نتوانسته بیاید؛ از طریق بی سیم به من اطلاع داد که امشب نمیتواند بیاید. نگران نباشید...»
* ... و فهمیدم که حاجی شهید شده
از دست حاجی، هم ناراحت شدم و هم نگران، چرا که سابقه نداشت حاجی به کسی پیغام بدهد که شب نمی آید؛ هر طوری بود، خودش با من تماس می گرفت... با این همه، خودم را دلداری دادم و به بچه ها گفتم، شامشان را بخورند؛ پدرشان امشب نمی آید.
همسر سرهنگ خوارزمی، چهره ای مضطرب داشت؛ از من پرسید: «حاج آقا هم به زابل رفته اند؟» جواب دادم: «چطور مگر؟!» گفت: «آخر آقای خوارزمی هم به زابل رفته و گویا در آنجا، بین اشرار و آنها درگیری رخ داده...» گفتم: «نگران نباشی، خدا بزرگ است...» در حالی که او از شهادت حاجی خبر داشت و می خواست ببیند که من هم خبر دارم یا نه. وقتی خانم خوارزمی مطمئن شد که من خبر ندارم، به اطلاع بقیه رساند و آنها هم تلفن منزل ما را قطع کردند. ما هم از همه جا بی خبر.
آن شب، تا ساعاتی بعد از بامداد بیدار بودم. بچه ها هم وضعیت خاصی پیدا کرده بودند و انگار از چیزی ناراحت بودند. دخترم، پای تلویزیون مسابقهٔ فوتبال ایران و ژاپن را دیده بود و می خواست، طبق معمول زودتر از هرکسی، نتیجه آن را به پدرش بگوید ولی وقتی از من شنید که حاجی در دفتر کارش نیست، ناخودآگاه شروع به گریه کرد.
حس و حال عجیبی داشت. از او پرسیدم: «چی شده؟! این اولین باری نیست که پدر تو به مأموریت می رود...» خلاصه! یادم هست یک شب پیش از رفتن حاجی، او لرز کرده بود و برای همین از بچه ها خواست که بخاری را روشن کرده و رختخوابش را هم در کنار آن، پهن کنند... این بود که من، قدری هم نگران حال حاجی شدم که نکند دوباره لرز کرده باشد. آن شب، در نبود حاجی، من هم به بچه ها گفتم، همان رختخواب را بیاورند و کنار بخاری بیاندازند.
وضعیت خاصی برایم پیش آمده بود، خوابم نمی برد و بی علت، گریه می کردم. فکر اینکه کسی خبر شهادت همسرم را برایم بیاورد، آزارم می داد. نزدیک صبح، تازه خوابم برده بود که خانم صالحی به همراه خانم خوارزمی آمد تا خبر شهادت حاجی را به من بدهد، ساعت ۶ صبح بود و سابقه نداشت که در آن ساعت، زنگمان به صدا درآید.
وقتی پشت در رفتم تا آن را باز کنم، دیدم خانم صالحی آمده است. با تعجب از او پرسیدم: «این وقت صبح چه خبر شده که به اینجا آمدهای؟» گفت: «آمده ام تا به جلسه قرآن برویم...» گفتم: «ساعت ۶ صبح؟!» ما همیشه ساعت ۱۰ می رفتیم. فهمیدم که باید برای حاجی اتفاقی افتاده باشد. در مقابل سوالات مکرر من، تسلیم شدند و خانم صالحی گفت: «حاجی تیر خورده!...» بلند بلند گریه می کردم و می خواستم که واقعیت را به من بگویند. داخل ساختمان که رفتیم، بچه ها از خواب بلند شدند و فهمیدند که خبری شده. خدا می داند که در آن لحظات، چه شرایطی بر ما گذشت.
تلفنمان قطع شده بود. به مهمان سرا رفتم و با سردار صالحی تماس گرفتم. گفتم: «واقعیت را به من بگویید... من می خواهم حاجی را ببینم.» ایشان هم به من قول داد که به محض سر و سامان یافتن کارها، مرا به سردخانه ببرد تا همسرم را ببینم، ایشان هم به شدت گریه می کرد... در این اثنا به فامیل هایمان در تهران اطلاع داده و تعدادی از آنها به همراه مسؤولین ناجا با پرواز ساعت ۵ صبح، به طرف زاهدان حرکت کرده بودند. هر چه هم با خانه ما تماس می گرفتند، تلفن قطع بود.
دیگر وقتی ما خبردار شدیم، صدا و سیمای مرکز سیستان و بلوچستان، خبر شهادت حاجی را اعلام کرد، مدارس تعطیل و سه روز عزای عمومی اعلام شد. مردم سیستان به خوبی می دانستند که چه کسی را از دست داده اند و واقعاً هم تجلیل خوبی از ایشان به عمل آوردند.
البته آن روز حاجی را ندیدم، چرا که پزشکان در حال کالبدشکافی ایشان بودند و من هم به خاطر مراجعه مردم و مسؤولینی که از تهران آمده بودند به خانه مان، مجبور بودم در آنجا بمانم. کنترل بچه ها هم کار سختی بود؛ خیلی بی تابی می کردند...»
* به نقل از کتاب «سیبی که آقا به ما داد / میثم رشیدی مهرآبادی / انتشارات مجنون» (گفتگو با سرکار خانم طباطبایی همسر شهید در سال 81)
سردار حاج جواد حاجی خداکرم
تولد : 11 آذر 1334 تهران
تحصیلات : لیسانس علوم نظامی
مسئولیت : فرماندة ناحیه انتظامی سیستان و بلوچستان
شهادت : 25 آبان ماه 1376 زابل
بهانه پرواز : درگیری با اشرار و قاچاقچیان مواد مخدر
مزار: تهران بهشت زهرا (س)
جواد حاجی خداکرم در سال 1374 فرماندة منطقة انتظامی شهرستان قم شد. در همان سال به جانشینی ناحیة انتظامی سیستان و بلوچستان نیز درآمد. یک سال بعد، به عنوان فرمانده ناحیة انتظامی استان سیستان و بلوچستان گمارده شد تا با ایادی کفر و سوداگران مرگ مبارزه کند. بیست و پنجم آبان سال 1376 بود که در منطقه عملیاتی شیلر از توابع شهرستان زابل در رویارویی با اشرار به شهادت رسید.