گروه جهاد و مقاومت مشرق - شب شهادت امام موسی کاظم(علیه السلام) مورخ 1396/2/2 ساعت دوازده بود که رفتیم منطقه شیحه(ریف حماء) اونجا مقر فرماندهی بود که استراحت کردیم. حدود ساعت 3 بامداد بود که حرکت کردیم به سمت منطقه عملیاتی سوبین(ریف حماء) رسیدیم به خط مقدم چندتا از رفقا اونجا بودند. بعد احوالپرسی نشستیم پشت خاکریز. در همین که تاریک بود هوا دسته های عمل کننده وارد میدان جنگ شدن، حدود یک ساعت طول کشید که رسیدن زیر پای مسلحین(بحمدالله بدون درگیری) و منتظر فرمان اجرای عملیات از طرف فرماندهی بودند.
تا اذان صبح وقت اذان شد که فرمانده تیپ پرسید اذان شده؟ که گفتیم بله، ایشون رو کردن به شهید حامد بافنده(علیرضا امینی) و گفتن یک اذان عشقی بگو. کربلایی شهید حامد بافنده(علیرضا) از اونجایی که ذاکر اهل بیت بود و صدای دلنشینی داشت یک اذان مشتی گفت و توی خط مقدم به اتفاق فرماندهی و جمعی از دوستان نماز صبح رو اقامه کردیم.
نسبتا هوا داشت روشن می شد که عملیات آغاز شد. خدا رو شکر بچه های فاطمیون با سرعت وارد محدوده حتمی دشمن شدند و هر مجموعه به یک سمت کار حرکت کردند و خب به فضل الهی کار خوب پیش رفت.
پاکسازی قطعی منطقه تا حدود ساعت 8 نیم طول کشید و همین حدود بود که مطلع شدیم منطقه جنوب حلفایا هم بحمدالله آزاد شده.(محل شهادت شیخ شهید محمد حسین مومنی و جمعی از رزمنده های فاطمیون) بعد اتمام کار از فرماندهی اجازه گرفتم که به اتفاق جمعی از بچه ها بریم منطقه جنوب حلفایا به جهت تفحص شهدایی که در عملیات قبل نتونستیم عقب بکشیم و ایشون موافقت کردند.
جمعی از دوستان از قبیل یک نفر از اطلاعات، دو نفر از تخریب و شهید حامده بافنده(علیرضا امینی) و یک نفر دیگر از دوستان حرکت کردیم به سمت جنوب حلفایا (البته چون می خواستیم شهید بیاریم دستکش و برانکارد و پتو هم برداشتیم)خلاصه حرکت کردیم به سمت منطقه مورد نظر
حدود ساعت 10 بود که رسیدیم جنوب حلفایا و وارد اون محدوده ای شدیم که شهید دادیم بعد بررسی ابتدا متوجه یک شهید فاطمی شدیم که باتوجه به احتمال تله بودن شهید توسط تکفیری ها ابتدا تخریب چی ها بررسی کردن که محدوده شهید امنه یا نه ولی متاسفانه اطراف شهید با چهارتا تله مواجه شدیم و خب بحمدالله خنثی شدن و شهید آماده جابجایی بود.
رفتیم بازم بگردیم که مجدد با دوتا پیکر شهید دیگه مواجه شدیم خب بازم طبق روال اول تخریب بررسی کردن که بازم هم حرامی ها یکی از شهدا رو با دوتا تله، تله کرده بودن که بفضل الهی توسط تیم تخریب خنثی شدن و شهدا رو آماده کردیم برای انتقال
بازم شروع کردیم به بررسی منطقه که خب ابتدا پیکری پیدا نشد اما در راه برگشت کنار یک تانک سوخته بحمدالله متوجه یک پیکر دیگه از شهدا شدیم، بلافاصله بررسی های لازم انجام شد و من کنار پیکر مطهر شهید نشستم.
در همین حین بچه های تخریب و شهید حامده بافنده(علیرضا امینی) از من فاصله گرفتن و ابتدای یک جاده خاکی بسمت خودروی خودمون قدم میزدن که ناگاه متوجه یک تله کنار جاده ای شدن و تخریب چی ها اقدام کردن به خنثی کردن تله و همه کسایی که اطرافشون بودن از محل تله فاصله گرفتند.
من همچنان کنار پیکر شهید نشسته بودم که ناگهان صدای انفجار همه جا رو فرا گرفت، بلند شدم ابتدا دو تخریب چی رو دیدم که ناله می کردند و تا به اونطرف تر توجه کردم متوجه شدم شهید حامده بافنده(علیرضا امینی) وسط همون جاده خاکی رو به آسمون دراز کشیده و دستهایش باز بود... سریع دوان دوان با دوستانی که نزدیک تانک سوخته بودن به سمت بچه ها رفتیم اول از احوال دو تخریب چی مطلع شدم چون نزدیک تر بودن که ترکش خورده بودن اما خیلی وخیم نشده بود.
بعد به سمت شهید حامده بافنده(علیرضا امینی) دویدم تا رسیدم متوجه شدم ترکش متاسفانه به شاهرگ شهید اصابت کرده و شدیدا خون ریزی داره. دستکش دستم بود بلافاصله با دیدن محل خون ریزی دستمو گذاشتم رو شاهرگش و دکتر رو صدا زدم (دکترررر،دکترررر) دکتر رفته بود کیف امداد رو از داخل ماشینش بیاره.
من همچنان محل اصابت ترکش شهید حامده بافنده(علیرضا امینی) که شاهرگش بود رو گرفته بودم که دکتر رسید. دکتر گفت دستتو بردار ببینم کجاش ترکش خورده، دستمو برداشتم و یک مقدار گاز استریل داد و گفت بذار محل خونریزی و سریعا با چفیه گردنش رو بستیم.
در همین حین دوتا از رفقای تخریب رو هم آوردن سمت ما که ماشین رسید واسه بردن مجروحین(ضمن این سه نفر،دو نفر دیگه البته از یک رده دیگه هم باوجود دور بودن از محل انفجار مجروح شدن). ماشین رسید و مجروحین رو سوار ماشین کردیم و خودرو به سمت بهداری حرکت کرد و مجروحین رو تحویل آمبولانس داد که به بیمارستان برسونن
ماشینمون برگشت و ما سه تن شهدای تفحص شده رو سوار ماشین کردیم و به سمت بهداری حرکت کردیم،شهدای تفحص شده رو پیاده کردیم و سوار ماشین شدیم و بسمت بیمارستان مورد نظر حرکت کردیم
رسیدم بیمارستان... حیران و سرگردان... بیمارستان شلوغ بود هرطرف رو نگاه میکردی مجروح میدیدی...
ادامه دارد...
راوی: شیخ کاتب