به گزارش مشرق به نقل از فارس، سرک کشیدم ببینم صدا از کجاست. سر هم چرخاندم. گفتم: «گمانم آنجاست»
به نالهی بچه میمانست صدا، فرو خورده و پردرد. در خانه سوراخ شده بود از رگباری عجول.
بازش کردم رفتم تو. نور افتاد تو سایه روشن راهرو، شد ستون کج و معوجی از نوری پر از گرد و غبار چرخان. بوی خون زد زیر دماغم. انگشتهایی آمدند گوشه در را چسبیدند.
نمیشد دید دست کیست. فقط خونی بودنش را میشد دید.
داد زدم: «اینجا هنوز کسی زندهست.»
کسی نبود بیاید کمکم. همه مشغول جاهای دیگر، خانههای دیگر، زخمیها و کشتههای دیگر بودند. انگشتها در خودشان لرزیدند، کشیده شدند روی لبه در، رد سرخی از خودشان روی در جا گذاشتند. میشود گفت ترسیده بودم. نه از کسی که پشت در بود، از حس این که آن کس نادیدنی است و نمیدانم کیست و میشود حدس زد مردی یا زنی است مثل دیگران. و این که این صدا صدای نالهی پر درد شاید کودکی زخمی باشد و من ناگاه گفتم: «زخمی؟»
چنگ در دلم افتاد. رفتم تو. نگاه به پشت در نکردم. حتم داشتم هر که بوده است، حالا دیگر مرده است. داد زدم: «کجایی پس؟»
حس کردم کسی آنجاست که آشناست. از روی جنازههای بچههایی رد شدم. دختر یا پسر، یادم نیست کدام. دنبال آن زنده ناآشنای خودم میگشتم. آشنا میپنداشتمش. صدا از اتاق عقبی میآمد. زنی افتاده بود در آستانه درش، در خود مچاله و خونین، با لباس از هم دریده. لب گزیدم. دست کوچکی داشت شانه به موهای پریشان زن میزد. خودش را از آنجا که ایستاده بودم نمیدیدم.
گفتم :«زندهای؟»
به خود بد گفتم. این را گفتم، رفتم پیشتر. حدس زدم باید دختر باشد، مو طلایی و سرخ و سفید، دو سه ساله و ملوس. به جنازه میگفت: «باو! باو!»
سیب نیم خورده سرخی میان انگشتهای دست دیگرش بود. دلم نیامد بدانم دختر است یا پسر یا بروم کمک. خشکم زد. با خودم کلنجار رفتم. در خودم مچاله شدم. لب هم گزیدم. صدای گاز زدن سیب آمد. فهمیدم چشمهام را هم بسته بودهام. دیدم نمیشود. نمیشود ایستاد، نرفت جلو، کمکش نکرد. از روی جنازه زن رد شدم، رفتم تو اتاق. دخترک خودش را چسباند به دیوار. نگاه ترسیدهام کرد. از چیزی انگار مطمئن شد که گفت: «سیب؟»
سیب نیم خوردهاش را دراز کرد طرفم. از پای راستش داشت خون میآمد، از پایین دامن گل گلیاش. جای گلوله نبود. جای زخم کارد مینمود، مثل زخمهای مادرش.
گفتم: پا شو برویم!»
نگاه به مادرش و بقیه کرد.
گفتم: «آنها را هم میبریم.»
گفت: «من با ننهام»
نشستم رو به روش، همقدش شدم گفتم: «بلند شو، دخترم!»
سرش را کج کرد، با نگاه چپ چپ خندید. گفت: «من دختر توام؟»
به قیافهام نمیآمد دختر داشته باشم یا اصلا بچه داشته باشم. خندیدم. گفتم: «ها که هستی» دست کشید پشت لب بیموی من. گفتم: «یادم رفت بخرم»
و بغلش زدم. نالهاش گوشم را پر کرد. دست طرف پا و دست دیگرش میبرد. زخمیتر از آن بود که فکرش را میکردم. گفتم: «چه دختر نازی دارم من!»
و آوردمش بیرون. گریه نمیکرد. فقط ناله. گذاشتمش پیش زخمیهای دیگر. گفتند آنها زخمی نیستند. همهشان مردهاند. رفتم از آن جا برش داشتم، بردمش جای دیگر، با اسلحه براش برانکارد درست کردم. سیب نیم خورده هنوز دستش بود. گاه نگاهش میکرد، گاه مادرش را صدا میزد. قرار شد از میان جنگل برویم به جایی که قرارش را شب قبل گذاشته بودیم. برانکارد او را من آوردم و کسی دیگر. پیچ جاده را که گذراندیم، دیگر آرام نبود. نالههای عجیبی میکرد، آتش به جانمان میزد. بچهها ناراحتی نشان میدادند. آن که فرماندهمان بود، راضی نبود بیاوریمش. ببریمش جایی که معلوم نیست خودمان زنده از آن جا برگردیم. میگفت: «میگذاشتیمش آن جا، بالاخره کسی پیدا میشد، میبردش جایی، میرساندش به ...»
نمیدانست حرفش را چطور تمام کند. هیچ کس نمیدانست. بعد دیگر حرفی نداشت. گفت: «مسوولیتش با خودت.»
بعدتر گفت: «فقط نگذار ناله کند. بچهها روحیهشان ...»
نتوانست چیزی بگوید. گفت: «باشد، هر چی بشود هم مسوولیتش باز با خودم.»
و دخترک حالا ناله میکرد، پر سوز، از گریه بدتر. فرمانده گفت بایستیم. گفت: «زیر همین درختها استراحت میکنیم کمی.»
دخترک افتاده بود به هذیان. سیب را با اصرار میخواست بدهد به همهمان. هر کس گوشهای گرفت نشست، زیر درختی، کنار سنگی، جایی. نمیدانستم چی کار کنم. بغلش نمیشد کرد. بیشتر میشد دردش.
کسی آمد و گفت: «ننو درست کنیم براش.»
فکر خوبی بود. درست کردیم، با طنابی و پتویی. گذاشتیمش داخل ننو. سیب هنوز دستش بود. دست روی صورتش گذاشتم. داشت از تب میسوخت. گفتم: «این دارد از تب ...» دیدم کاری از کسی برنمیآید. زانو زدم کنار ننو. سرم را گذاشتم روی دست دیگر دخترک. با انگشتهای کوچکش سرم را شانه زد. داغ شد. در خودم سوختم. دلم خواست باز موهام را شانه کند. کرد. یاد مادرم افتادم. یاد آن روزهاش که لالایی برام میخواند، دست تو موهام میکرد، شانه به موهام میزد و من دلم غنج میزد از خوشحالی. و من دلم میخواست سالها همان طور بچه بمانم، مادرم دست تو موهام فرو کند، لالایی برام بخواند. سرم را بلند کردم. سیب را گذاشتم تو دستم، با ناله، و موهام را باز شانه زد و من ناگاه چیزی زیر لب زمزمه کردم. لالایی بود، لالایی روزهای کودکی. ننو را هم داشتم تکان میدادم. دخترک آرامتر شد. چشمهاش را حتی بست، اما ناله را هر جور بود میکرد و لالایی را بعد دیدم بلندتر میخوانم بعد دیدم من نیستم که لالایی را بلندتر میخوانم. سر که چرخاندم، دیدم هر کس هر جا که ایستاده است یا نشسته است، دارد لالایی میخواند، سر تکان میدهد برای خودش، در عالم خودش. دیدم حتی من نیستم که ننو را تکان میدهم. سر روی دست سرد دخترک گذاشتم و گفتم: «میبینی؟ فقط تو نیستی که خیلی چیزها را از دست دادهای.»
و سیب نیمخورده را گاز زدم. بوی روزهای کودکی را میداد.
تمام جنگل داشت لالایی برای دخترک میخواند.
راوی: حسن بنی عامری