کد خبر 666460
تاریخ انتشار: ۲۶ آذر ۱۳۹۵ - ۰۰:۲۶

بعد کلی خندیدیم و اصغر برگشت و الحمدلله تانک را زد. ما نزدیک ورودی شهر بودیم و راننده ماشین با چراغ خاموش حرکت می کرد یکدفعه نفهمیدیم چی شد که از ماشین پرت شدیم بیرون.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - عملیات آزادی مهران (کربلای یک) بود. غروب بود هنوز ورودی شهر آزاد نشده بود و درگیری سنگین بود. قرار شد دو قبضه 106 ببریم به ورودی شهر با تانک دشمن درگیر شده و راه را باز کنیم.
 
یادم است برادر اصغری خیلی آدم تیزی بود؛ قد کوچکی داشت. بهش می گفتیم اصغر 3 سانتی؛ به هرحال اول ایشان رفت بعد 10 دقیقه هم من راه افتادم. نزدیک ورودی شهر بی سیم زدم و گفتم: اصغرجان کجایی؟... گفت: حاجی من آمدم الان داخل یک میدان و ایستادم شما بیایی... من با تعجب گفتم: رفتی توی شهر؟... گفت: خوب آره دیگه... گفتم: تانک ندیدی؟... گفت: نه!... خیلی با تعجب گفتم: این که داره شلیک می کنه... تازه فهمید. گفت: راستی از بغلش رد شدیم؛ هوا تاریک بود؛ دست بلند کردیم اونا هم دست بلند کردند ما فکر کردیم بچه های خودمان هستند؛ اونا هم فکر کردند بچه های خود شان هستند.
 
بعد کلی خندیدیم و اصغر برگشت و الحمدلله تانک را زد. ما نزدیک ورودی شهر بودیم و راننده ماشین با چراغ خاموش حرکت می کرد یکدفعه نفهمیدیم چی شد که از ماشین پرت شدیم بیرون. تمام سر تا پایم خیس شد. ماشین چپ شد و مختصری هم زخمی شدیم.
 
گویا آقای راننده جلویش را ندیده بود و با سرعت از پشت رفتیم در تانکر گازوئیل بچه های جهاد که برای لودرها سوخت می بردند. با چه مشقتی برگشتیم عقب و وقتی داخل مقر شدیدم همه زدند زیر خنده که چی شده؟ چرا اینطوری شدید؟ تازه همه از بوی گازوئیل سنگر را ترک کردند که بالاخره آب گرم کردیم و خودمان را شستیم و برایمان لباس آوردند. یالاخره آن شب را گذراندیم...
راوی: نعمت الله حاجی محمدی / واحد 106

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس