همه متأثر رفتیم داخل یه سنگر، نمی شد اون صحنه رو از ذهن خارج کرد. نزدیک ظهر که برگشتیم قرار شد من و سالک بمونیم، بچه ها همه رفتند. عصر جنگنده های عراقی منطقه رو زیر آتش سنگین گرفتند و آتش سنگین توپخانه، منطقه را ناآرام کرده بود. من تو سنگر دراز کشیده بودم و سالک بیرون سنگر بود.

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، علیرضا روشنایی از رزمندگان گردان ادوات لشکر 10 سیدالشهدا علیه السلام در خاطره ای می گوید:

سال 65 عملیات کربلای پنج در منطقه شلمچه بود.
سنگر فرماندهی که در ضلع جنوبی دریاچه ماهی مستقر بود و تمامی هماهنگی ادوات در همان سنگر صورت می پذیرفت و برادر محمد فلکی و اکثر نیروها آنجا مستقر بودند و از آن نقطه به مأموریتها تقسیم می شدند.

بعد از چندین روز یک سرباز عراقی را که در پستوی همان سنگری که رزمنده ها گرفته بودند و خودش را درهمانجا پنهان کرده بود و منتظر این بود که شاید دری به تخته بخورد و عراقی ها پاتک کنند و آن منطقه را از دست رزمنده های ایرانی دربیاورد و به دست نیروهای خودشان نجات پیدا کنه.

 بچه ها متوجه شدند و دیگر توانش تمام شد و اسیر شد.
روز چهارم حاج محمد فلکی گفت آقای روشنایی و سالک در منطقه می مونند تا اگه قرارگاه دیده بان خواست، آماده باشند.

بقیه نیروها به اتفاق فرماندهی عازم کوثر شدند برای استحمام و استراحتی کوتاه.
البته این اتفاق بعداز ظهر اتفاق افتاد، صبح همون روز که سنگر گردان شلوغ بود، من و تعدادی از دوستان برای استراحت بدنبال یه سنگر آروم بودیم، رسیدیم به یه کانال که داخل کانال سنگر خالی وجود داشت، داشتیم نزدیک کانال میشدیم، دو نفر از نیروهای پیاده بالای کانال ایستاده بودند، یه لحظه یه انفجار بزرگ توپ مستقیم تانک رخ داد و  از اون دو نفر چیزی باقی نمونده بود به جز فانسقه. خون پاکشون پاشید. ما که رسیدیم بالای کانال رفیقهاشون داشتند اشک می ریختند، عجب صحنه درناکی بود.

همه متأثر رفتیم داخل یه سنگر، نمی شد اون صحنه رو از ذهن خارج کرد. نزدیک ظهر که برگشتیم قرار شد من و سالک بمونیم، بچه ها همه رفتند. عصر جنگنده های عراقی منطقه رو زیر آتش سنگین گرفتند و آتش سنگین توپخانه، منطقه را ناآرام کرده بود. من تو سنگر دراز کشیده بودم و سالک بیرون سنگر بود.
یه لحظه سنگر اومد روی سرم، گلوله توپ خورد روی سنگر و من زیر آوار تراولز و گونی های پر از خاک مدفون شده بودم.

سالک با کمک نیروهای پیاده منو کشید بیرون، موج انفجار گیجم کرده بود، چیزی رو متوجه نمی شدم، منو بردن سنگر اورژانس، همون زمان هواپیماهای عراق شیرجه می زدند، صدای ضدهوایی که کنار سنگر اورژانس بود  یه لحظه قطع شد.

شنیدم گفتند که ضدهوایی رو زدند و اون فردی که پشت ضدهوایی بود، لت و پار شده بود و آوردنش به  اورژانس.

بعد انتقالمون دادند اهواز به بیمارستان شهید بقایی، آخر شب از حالت موج گرفتگی کمی خارج شدم، پای راستم شکسته بود و تمام بدنم سیاه شده بود. تعداد مجروحین زیاد بود و با قطار انتقالمون دادند به شهر مشهد.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس