حاشیه نشینی در تهران معضلی یک شبه نیست و قدمتی به درازای 50 سال دارد. حاشیه نشینان چه آنان که از ترس جانشان از کشورهای همسایه به تهران می آیند و چه آنان که به دلیل وضعیت اقتصادی نامساعد از شهرستان ها روانه تهران می شوند در گوشه و کنار این شهر دقیقاً در فضاهایی که به هیچ عنوان برای سکونت پیش بینی نشده، خانه می سازند و ریشه می دوانند. سال ها و سال ها زندگی در خانه ای بدون آب، برق و گاز شاید برای شهروندان تهرانی غیرقابل تصور باشد اما برای حاشیه نشینان عین واقعیت است.

 به گزارش مشرق، همین چند هفته پیش بود که وزیر کشور با حضور در صحن علنی مجلس پرده از آمارهای ناگواری برداشت که اتفاقاً یکی از آن ها وضعیت حاشیه نشینی در ایران بود؛ بنا به اظهارات عبدالرضا رحمانی فضلی در حال حاضر 11 میلیون حاشیه نشین در کشور داریم. پیش تر نیز علی اکبر سیاری، معاون بهداشت وزیر بهداشت، جمعیت حاشیه نشینانی که از کف امکانات درمانی و بهداشتی محرومند را 10 میلیون نفر اعلام کرد. البته جمعیت حاشیه نشینان به فراخور موقعیت جغرافیایی و شرایط اقتصادی در استان های مختلف پراکنده شده اند به طور مثال سکونتگاه های غیررسمی ۱۳ درصد از مساحت مشهد مقدس و حدود ۳۲ درصد از جمعیت این کلانشهر را تشکیل می دهد و میانگین حاشیه نشینی در این شهر دو برابر میانگین کشوری است. در همدان نیز جمعیت حاشیه نشینان بین 1200 تا 2 هزار نفر تخمین زده می شود و بسیاری از خانه ها 24 ساعته توسط مهاجران ساخته می شود.

فارغ از درگیری تمامی استان ها با معضل حاشیه نشینی، تهران به عنوان پایتخت کشور امروزه به یکی از مامن های اصلی مهاجران شهرستانی و خارجی تبدیل شده است.

بدون شک وضعیت نامساعد اقتصادی روستاها و شهرها، رکود کشاورزی و تبدیل بسیاری از مزارع به مناطق مسکونی و تجاری و رویای زندگی در کلانشهر بسیاری را از دهه 40 به تهران کشاند. به این افراد باید مهاجران افغانی و پاکستانی را که به دلیل ناامنی، جنگ و اقتصاد راکد به طور قانونی و غیرقانونی وارد کشور و بعد از آن تهران می شوند، اضافه کرد. به عقیده کارشناسان یکی از دلایل روی آوردن مهاجران به سکونتگاه های غیررسمی و علم کردن خانه و زندگی در 24 ساعت چیزی جز هزینه های بالای مسکن نیست. این امر حتی موجب شد تا برخی از ساکنان همین شهر به دلیل کرایه های بالا و نداشتن شغل مناسب راهی حاشیه شوند.

کم درآمدها جایی در تهران ندارند

بررسی ها نشان می دهد که معضل حاشیه نشینی در شهری همچون تهران به دهه 40 شمسی برمی گردد. به این معنی که از زمان شکل گیری طرح جامع تهران در سال‌های 1347 تا 1349 و آغاز رسمی شهرسازی قواعدی برای کم درآمدها طراحی نشد تا آن ها را در بربگیرد. از این رو، به مرور از افراد کم درآمد به صورت آگاهانه یا نا آگاهانه شهروندزدایی شد. بعد از انقلاب اسلامی نیز قانون زمین شهری برای ازدیاد عرضه، تعدیل و تثبیت قیمت زمین ارائه شد اما در اجرا آماده‌سازی زمین به شکلی بود که گروه‌های کم‌درآمد به ویژه در شهرهای بزرگ از شمول واگذاری خارج شدند چرا که اولویت واگذاری به گروه‌های کم درآمد در شهرهای بزرگ به تعاونی‌های مسکنی که در محیط کار تشکیل شده بودند، رسید.

بی توجهی به موضوع سکونتگاه های غیررسمی و رشد شهر بدون درنظر گرفتن اقشار کم درآمد موجب شد تا امروز تهران شاهد جمعیت حاشیه نشین در بسیاری از مناطق از جمله منطقه 20، اطراف حرم شاه عبدالعظیم(ع) و در مجاورت مزارع کشاورزی باشد. بخش هایی که بیشترین جمعیت آن اتباع افغان هستند و کشاورزی در زمین های اطراف شغل غالب مردان محسوب می شود. شغل زنان اما با آن چه از کار در ذهن تعریف می شود متفاوت است؛ ساعت ها دور هم نشستن و میخ صاف کردن، سفت کردن در و دسته کتری و واشر پاک کردن آن هم برای ساعتی کمتر از 500 تومان مهم ترین ممر درآمد زنان سرپرست خانوار در این منطقه است. البته برای انجام این نوع کارها نیز بین ساکنین محل رقابت وجود دارد و به قول اهالی هر کس زرنگ تر باشد و آشنا داشته باشد می تواند سفارش میخ و سفت کردن پیچ بگیرد.

با وجود سختی معیشت در مناطق حاشیه ای جالب این است که جمعیت این افراد که شناسنامه ندارند و از کمترین امکانات بهداشتی و رفاهی برخوردار نیستند روز به روز بیشتر می شود؛ گواه آن هم مهاجرانی است که در تمامی این سال ها خود را به آب و آتش می زنند و از افغانستان مستقیم به تهران می آیند و گواه بهتر حکایت های ساکنین از نقشه های دوستان و آشنایان در افغانستان برای پیدا کردن قاچاقچی است.

از کابل تا تهران؛ از فقر تا فقر

شهرری را به حرم شاه عبدالعظیم(ع) و بازارچه های تو در توی کنار حرم و کبابسراهای معروف می شناسند اما تمام شهرری همین نیست. کافی است تا از در جنوبی حرم به سمت خیابان نظام الدین بروید؛ خیابانی که دو طرف آن پوشیده از مزارع کشاورزی است و کارگران افغان در حال کار. وارد خیابان که می شوید در فاصله 200 متری خانه های بی در و پیکری دیده می شود که تنها می توان نام آن ها را سکونت گاه گذاشت. به گفته ساکنین حدود 17 خانواده افغان در این خیابان زندگی می کنند که قریب به اتفاق آن ها کارت اقامت ندارند. کنار یکی از این خانه ها در مجاورت زمین کشاورزی 6 خانم زیر درخت نشسته اند، سبزی پاک می کنند و یک کارگر با فرغون مدام بار سبزی برایشان می آورد. یکی از این خانم ها که به درخت تکیه داده و به نظر می رسد مسئول سبزی ها باشد، زهراست. او 45 سال دارد و 20 سال پیش از کابل به تهران آمده: «افغانستان جنگ بود، کار نبود، همسایه ها به شوهرم انگ دولتی بودن زدند و طالبان مدام ما را اذیت می کردند. شوهرم گفت این جا نمی شود زندگی کرد برویم ایران. تمام زندگیمان را فروختیم و آمدیم تهران. اوایل نزدیک باقرشهر زندگی می کردیم و شوهرم تعمیرگاه داشت. وضعمان خیلی خوب بود و اصلاً با افغانستان قابل مقایسه نبود. خانه هم خریدیم و من 4 تا بچه ام را در همان خانه به دنیا آوردم».

شوهر زهرا 9 سال پیش به دلیل اعتیاد خانواده را رها می کند و خبری از او دیگر به گوش زهرا نمی رسد: «مرتب نفرینش می کنم. زندگی خوب ما را تلخ کرد. وقتی باقرشهر زندگی می کردم همه چیز داشتم نمی دانم چطور جادو و جنبلمان کردند که خانه را فروختیم و شوهرم ما را ترک کرد و رفت. بعد از آن مجبور شدم بیایم این خیابان گفتم کنار مزرعه شاید کاری برایمان پیدا شود. آن روزها بدبختی اول من با 4 تا بچه این بود که خانه نداشتیم برای همین زمین را از صاحب مزرعه ای که کنار خانه هست اجاره کردیم و خودمان خانه ساختیم. حالا ماهی 300 هزار تومان اجاره به صاحب خانه می هم. البته یک اتاق خانه را به یکی از همشهری ها اجاره دادم و ماهی 100 هزار تومان از او می گیرم تا کار سبک شود».

مردها در مزرعه کار می کنند و خانواده هایی مثل خانواده زهرا که مرد نداشته باشند از کشاورز سبزی می خرند و بعد از پاک کردن می فروشند: «پسر بزرگم هر روز می رود دور فلکه تا شاید کار پیدا کند کارت اقامت ندارد و کلاً دست و پایش بسته است. پسر کوچکم هم کارت اقامت ندارد. می دانی برای اینکه کارت بگیرم باید 1 میلیون و 500 هزار تومان بدهم که ندارم. فقط توانستم برای دوتا دخترم کارت بگیرم تا مدرسه بروند».

جمله اش کاملاً تمام نشده که زینب دختر زهرا در جواب مادرش می گوید: «مدرسه؟ ما کارت اقامت گرفتیم که مدرسه برویم اما اخرش از بی پولی خانه نشین شدم. امسال باید کلاس دوم دبیرستان می رفتم اما از کجا 400 هزار تومان برای شهریه مدرسه و کتاب و مانتو می دادیم. گفتم ول کن درس نخوانم بهتر است».

زینب فارسی را بدون لهجه صحبت می کند و از چند و چون زندگی تمام ساکنان این خیابان خبر دارد: «خواهر کوچکم مدرسه می رود اما پول شهریه نداشته باشیم او هم باید مثل من زیر درخت بنشیند و سبزی پاک کند».

زهرا کار مشخصی ندارد اما هر وقت مدیر مدرسه دخترش بخواهد می رود و کارهای نظافت را انجام می دهد. در ازای آن هم هر ماه برنج و روغن می گیرد و به خانه می آورد: «بالاخره هر جور شد شکم بچه ها را سیر می کنم، اما مشکل من که شکم نیست. خانه های ما اصلاً در و پیکر ندارد تا حالا 3 بار معتاد و دزد آمد و خانه ام را پاک کرد».

می پرسم غیر از سبزی پاک کردن چه منبع درآمدی دارد؟ چند دسته سبزی را از روی فرغون برمی دارد و جواب می دهد: «تو به این می گویی مبنع درآمد؟ شاید هفته ای یک بار خانمی مهمان داشته باشد و چند کیلو سبزی سفارش دهد تا ما برایش پاک کنیم. کیلیویی 700 تومان می گیریم سبزی پاک می کنیم با این کار که نمی شود زندگی چرخاند».

به سبزی هایی که زیر دستش است نگاه می کند و ادامه می دهد: «ببین ما 3 خانواده هستیم که الان داریم سبزی پاک می کنیم بعد از اینکه کار تمام شد سهم هر کدام مان 5 هزار تومان است. از صبح علی الطلوع تا الان هم نشستیم و کار می کنیم. اما خوب یک وقت هایی برای کمک خرج از کارخانه و قالیبافی میخ می گیریم و صاف می کنیم. کیلویی هزار تومان می دهند اما کار خیلی سختی است انگشت را از بین می برد».

در همین حین زن میانسالی که به تازگی به ایران آمده نوک انگشت سبابه اش را نشان می دهد و می گوید: «ببین! میخ صاف کردن چه بلایی سر انگشتم آورد، چند بار چکش به دستم خورد و بدجور دستم درد می کند اما هزار تومان هم پول است دیگر نمی شود گذشت».

طالبان 11سال پیش زمانی که دختر نجمه چند ماهه بود شوهرش را کشتند. از آن روز تا همین چند ماه پیش با کمک فامیل در کابل زندگی می کرد تا آن که شنید وضع کار در ایران بد نیست: «3 ماه قبل دست دخترم و دختر یکی از فامیل ها که پدر و مادرش را طالبان کشتند گرفتم و آمدم ایران. 2 میلیون تومان به قاچاقچی دادم و تا رسیدم آمدم این جا پیش همشهری ها. از روزی هم که آمدم هر کاری پیش بیاید انجام می دهم یک روز میخ صاف می کنم و یک روز سبزی پاک می کنم».

زهرا دیگر اجازه حرف زدن به نجمه را نمی دهد و می گوید: «همچین می گویند میخ صاف می کنم و درآمد دارم که کسی نداند فکر می کند چه درآمدی داریم. خدا شاهد است 700 هزار تومان از یک کارخانه برای صاف کردن میخ طلب داریم و نمی دهند. افغانی هم هستیم نمی توانیم جایی شکایت ببریم. پولمان را می خورند و می روند. البته هستند آدم های خوبی که تا آخر پول میخ ها را به ما می دهند. خوب پول بدهند از صبح که بنشینیم تا غروب 15 کیلو میخ صاف می کنیم که این می شود 15 هزار تومان».

زهرا رو به دخترش می کند و ادامه می دهد: «این قدر که از کارخانه و قالیبافی برایمان میخ آوردند و پولش را ندادند که اصلاً بچه ها طرف این میخ ها نمی روند. به خدا گاهی با شیلنگ بچه ها را می زنم تا میخ صاف کنند اما مگر گوش می کنند. چه بشود به چه بدبختی بیفتیم که میخ صاف کنند».

از زهرا می خواهم که روش میخ صاف کردن را نشان بدهد. من را به خانه اش می برد و یک قابلمه پر میخ نشان می دهد. بچه ها در چند لحظه بساط میخ صاف کردن را پهن می کنند و همسایه ها دور هم می نشینند تا یک قابلمه میخ را که 3 کیلو می شود به امید مزد 3 هزار تومانی صاف کنند. برخلاف خانواده زهرا خیلی از ساکنین این محل دوست دارند تا میخ صاف کنند و از این راه درامدی داشته باشند اما آن طور که همسایه ها می گفتند کارخانه ها فقط به چند خانواده محدود میخ ها را می دهند و همان ها کار را پیش می برند.

اینجا میخ های کج شده راه فرار از گرسنگی است
 
کارشان که تمام می شود تازه چشمم به حیاط خانه می افتد. حیاطی که هم حیاط است، هم انباری و هم آشپزخانه. گوشه حیاط دو تا اتاق قرار دارد که اتاق کوچک تر به یک خانواده افغانی که دو ماه است به ایران آمده اند اجاره داده شده است. در اتاق بزرگ تر هم زهرا و 4 تا بچه اش زندگی می کنند. اتاق تمیز که هیچ وسیله نویی در آن نیست جز یک تلویزیون LCD و میزش!

اینجا میخ های کج شده راه فرار از گرسنگی است
 
از خانه زهرا که بیرون می آیم خانمی دستم را می کشد و من را به سمت خانه اش که پشت خانه زهراست می برد وحرف می زند اما نمی فهمم چه می گوید. همسایه ها گفتند تقریباً لال است اما به سختی چند کلمه ای می گوید. وارد حیاط کوچکی می شوم که 5 خانه، خانه که نمی توان گفت چند اتاق در آن قرار دارد. کل این محیط متعلق به خیریه  است که بدون دریافت کرایه این اتاق ها را در اختیار ساکنان خانه قرار داده است. حمیده با 3 پسر و شوهرش در اتاق 10 متری زندگی می کند، اتاقی که سقفش را با گونی و پارچه پوشانده است. به گفته حمیده شوهرش مریض است و نمی تواند کار کند. می پرسم چگونه خرج زندگی را در می آورد: «خدا بزرگ است. خیریه ماهی 50 هزار تومان به من می دهد و مردم هم کمک می کنند. خانه مجانی است بابتش کرایه نمی دهم فقط می ماند غذا که آن هم یک جوری جور می شود دیگر».

در جواب من که می پرسم بچه ها را برای کار به خیابان می فرستی سرش را به علامت منفی تکان می دهد: «نه! بچه ها اصلاً کار نمی کنند. فقط درس می خوانند. با بدبختی بزرگشان می کنم. فکر کن نه آشپزحانه دارم نه حمام. بچه ها را خانه برادرم که همین نزدیکی است برای حمام می برم. چند وقت پیش گفت پول قبض آب زیاد می شود دیگر این جا نیا. برای همین آب گرم می کنم بچه ها را در حیاط می شویم».

حرف های حمیده در مورد درس خواندن بچه ها و کار نکردنشان من را یاد نظر یکی از فعالان حقوق کودک می اندازد که معتقد است اغلب مهاجران افغانی به سختی به کسی اعتماد می کنند و می گویند که فرزندشان به جای درس خواندن، کار می کند.

همسایه حمیده، فاطمه است که او هم من را به خانه اش دعوت می کند. خانه او حدودا 5 متر است و به سختی یک تلویزیون و 2 تا پتو در آن جا می شود. آشپزخانه هم که شامل یک گاز و دو تا قابلمه است بیرون از اتاق کنار در قرار دارد. فاطمه با دو بچه 7 ماه پیش از کابل به تهران آمده است. شوهرش معتاد بود و خرج زندگی نمی داد. به همین دلیل تصمیم گرفت تا دست دو فرزندش را بگیرد و تنها بدون شوهر به ایران بیاید: «وقتی آمدم تهران مستقیم آمدم شهرری. شنیده بودم همشهری های ما این جا هستند. تا آمدم یک اتاق از این خانه خالی بود من هم وسایلم را این جا گذاشتم و تا الان خیریه ماهی 70 هزار تومان به من برای خرج زندگی داده است».

او هم می گوید که دختر و پسرش را سر کار نمی فرستد و تنها با کمک خیریه کار می کند: «دنبال کار هستم اگر کسی میخ بدهد صاف می کنم. سبزی پاک کردن هم که کاری ندارد، اما خوب من تازه آمدم کسی من را نمی شناسد که کار بسپارد».

اینجا میخ های کج شده راه فرار از گرسنگی است

ستاره فقط می خندد

از خانه که خارج می شوم خانم مسنی دستم را می گیرد و تند تند می گوید: «خدا تو را برای ما رساند اگر بدانی چقدر من و دخترم بدبختیم. خدا از سر همسایه های بخیل نگذرد. پدرمان را درآوردند».

مادر بزرگ ستاره است همان دختری که سال گذشته به شهردار تهران نامه نوشت و از او خواست تا به محل زندگی شان برود. قالیباف هم به دعوت ستاره به محل رفت: «بعد از اینکه شهردار آمد پیگیری کردند آب و برق این قسمت وصل شد اما هنوز گاز نداریم. بنده خدا به دخترم که مادر ستاره می شود یک یخچال هدیه داد. اما آخرش چه شد. همسایه ها مگر گذاشتند؟ آن قدر رفتند پیش خیریه ای که از ما حمایت می کند تا آخر جیره ماهیانه دخترم را قطع کردند. خیریه گفت چرا پای شهرداری را به این جا کشیدید؟ مگر من کمک نمی کنم؟»

خیریه ای که ساکنین محله نظام الدین از آن صحبت می کنند سایه اش روی سر همه سنگینی می کند. ساکنین در صحبت ها به هر شکلی تلاش می کردند تا از خیریه تعریف کنند و چیزی نگویند که به ضرر آن تمام شود. به نظر می رسید تمامی اتفاقات از ماهیانه دادن به ساکنین این محل تا عدم حضور بچه های ساکنین که انتظار می رفت در تعطیلات تابستان محل را قرق کنند به این خیریه ربط داشت.

مادر ستاره و ستاره وسط صحبت های مادربزرگ کنار من ایستادند. مادر درد بی خانه شدن دارد و ستاره فقط می خندد: «صاحب خانه گفت خانه ام را می خواهم باید یک ماهه بلند شوی. خیریه هم که جیره ماهیانه را قطع کرد. پاک کردن سبزی هم که کار از ما بهتران است (با دست اهالی محل را نشان می دهد) مانده ام این وسط چه کنم»؟

می پرسم تحت این شرایط خرج زندگی را چطور پرداخت می کنی که با جوابی مشابه بقیه رو به رو می شوم: «خدا بزرگ است. بالاخره مردم دلشان می سوزد و کمک می کنند»!

وقتی می بیند قانع نشدم ادامه می دهد: «یعنی فکر می کنی بچه ها را می فرستم کار کنند یا خودم گدایی کنم. نه بابا اصلاً از این کارها نمی کنیم. فامیل چه می گویند. بالاخره ما این جا دوست و فامیل داریم خبر می برند و می آورند».

دوباره از صاحب خانه حرف می زند: «هر چه می گویم مهلت بده راضی نمی شود. من هم هزار تومان ندارم اجاره بدهم. خدا از سرش نگذرد یخچالی که شهردار آورد را 3 ماه بعد مجبور شدم بفروشم تا کرایه اش را بدهم هر جور بود می خواستند این یخچال را از دستم در بیاورند که اخر کار خودشان را کردند».

ستاره حاضر نمی شود حرف بزند و از درس و مشقش بگوید؛ فقط می خندد.

دسته کتری هایی که خرج یک خانواده را می دهند

ظاهر خیابان مجاور خیابان نظام الدین بهتر به نظر می رسد. حداقل یک میوه فروشی سر خیابان است و خانه ها حالت زاغه نشینی ندارند. هیچ کدام از اهالی محل خانه نیستند و تنها در یک خانه باز است. مادر و دو دختر در حیاط خانه سفره پهن کرده اند و مشغول سفت کردن پیچ در و دسته کتری هستند. سکینه با روی باز من را می پذیرد اما از خودش و سنش هیچ نمی داند. او حتی نمی داند چند تا بچه دارد: «8 تا یا 9 تا بچه دارم. بچه بودم که شوهرم دادند و آمدیم ایران. از اول وضعمان خیلی خوب نبود. شوهرم اهل کار کردن نبود. برای همین بچه ها کار می کردند. یکی از پسرهایم در کارخانه کتری سازی کار می کرد اما بعد از یک مدت به خاطر اسید تمام تنش جوش زد و دیگر نتوانست سر کار برود. بچه را از سر کار آوردم بیرون و فرستادم مدرسه. یک دختر فلج هم دارم. حالا با دخترها می نشینیم و گاهی روزها سبزی پاک می کنیم خیلی خوش به حالمان بشود کارخانه برایمان در و دسته کتری می آورد. خیلی پول ندارد اما بد نیست هر در کتری که سفت می کنیم دانه ای 10 تومان می گیریم».

سکینه می گوید اگر با دخترها بنشیند یک روزه پیچ 800 تا دسته کتری را سفت می کند که این می شود 5 هزار تومان: «15 سال پیش که آمده بودم شهرری تمام سفارش سبزی مال من بود. وقت هیچ کاری نداشتم اما الان این قدر دست زیاد شده که هفته ای یک بار هم سفارش بگیرم هنر کردم. کیلویی 700 تومان سبزی پاک می کنم باز هم مشتری ها مال بقیه همسایه هاست. بعد من با بچه فلج نمی دانم چه کار کنم».

بدون یک لحظه نفس کشیدن ادامه می دهد: «چند تا از بچه ها را فرستادم بروند سر خانه و زندگی خودشان، ازدواج کردند و خرجشان از دوشم برداشته شد اما این چندتایی که در خانه ماندند خرج دارند. مدرسه نمی روند که خرج برایم نتراشند اما شکمشان را که باید سیر کنم. درآمد آدم هایی مثل ما حساب و کتاب ندارد یک ماه 30 هزار تومان درمی آوریم و یک ماه 200 هزار تومان».

سکینه و دخترهایش روزه دارند و ترجیح می دهند بیشتر توانشان را به جای حرف زدن بر سفت کردن پیچ ها بگذارند. به کارشان ادامه می دهند و من هم به اتاقی نگاه می کنم که جز رختخواب هیچ چیز داخلش نیست.

اینجا میخ های کج شده راه فرار از گرسنگی است

واشرپاک کنی به جای آجرپزی

حاشیه های شهرری به این جا ختم نمی شود، 15  کیلومتر بعد از حرم شاه عبدالعظیم(ع) روستای محمودآباد است. از شهرری تا این روستا در هر کوچه و پس کوچه چند تا وانت بازیافت یا در حال تردد است یا بار خالی می کند. روستا هم پر است از کوره پزخانه، کوره هایی که هنوز کار می کنند کارگرهای خود را دارند که بسیاری از آن ها افغانی هستند. هر خانواده صاحب یک خانه کوچک است و ساعت کار مشخصی دارد. کوره ای هم که خاموش است کارگرها به ازای طلبشان در خانه نشسته اند و به قول خودشان یک جوری زندگی می کنند.

وارد کوره پزخانه ای می شوم که 4 سال است تعطیل شده اما کارگران و خانواده هایشان هنوز در خانه های اطراف آن زندگی می کنند. غیر از بخش ورودی کوره پزخانه که خانه ها به ترتیب در کنار هم قرار گرفتند رو به رو زمین خاکی گود است که قبلاً محل پخت آجر و حالا زمین بازی بچه هاست. 3 دختر کوچک افغان دست هم را می گیرند تا به کمک هم وارد گود شوند و مادرانشان هم آن طرف تر زیر سایه واشر پاک می کنند.

مسئول 4 خانمی که واشر پاک می کنند فاطمه است که 37 سال است در ایران زندگی می کند: «آن زمان که شوروی آمد و افغانستان را گرفت امام خمینی (ره) مرزها را باز کردند ما هم همان دوره یعنی 6 ماه بعد از انقلاب به ایران آمدیم و از آن روز تا حالا جاهای مختلف کار می کنیم. یک روز عملگی ساختمان، یک روز کار در این کارخانه و آن کارخانه، این چند سال هم که در کوره پزخانه بودیم. از وقتی این جا تعطیل شد شوهرم هر روز می رود سر میدان برای کارگری من هم سفارش واشر می گیرم».

فاطمه با چند کارخانه واشرسازی آشناست سفارش کار می گیرد و 4 خانم افغان واشرها را پاک می کنند:«به ازای هر 100 برگ واشر 1100 تومان از کارخانه می گیرم که هزار تومان را بین این 4 نفر تقسیم می کنم 100 تومان هم برای خودم برمی دارم. تازه اگر صاحب کار بی انصاف باشد و پولمان را بخورد که چند بار هم این اتفاق افتاد از جیب باید پول کارگرها را بدهم».

به گفته فاطمه واشر پاک کردن اجباری نیست هر خانمی که دوست داشته باشد زیر سایه می نشیند و کار می کند بقیه هم در حسینیه ای که به تازگی فاطمه یک اتاق به آن اضافه کرده تا وقت افطار دعا می خوانند:« کسی مجبور نیست کار کند بالاخره هر کدام از این ها حداقل یک بچه دارند که خرجشان را بدهد اما آن هایی که بچه ندارند یا مردهایشان کار نمی کنند مجبورند واشر پاک کنند. شانس بیاورند از این راه ماهی 30 هزار تومان دارند. اجاره خانه هم که نمی دهند. با همین چیزهایی که هست زندگی را پیش می برند».

تمامی 20 خانواری که در این کوره پزخانه تعطیل کار می کنند، افغانی هستند و در خانه ای زندگی می کنند که یک اتاق، آشپزخانه و حیاط کوچک دارد، بدون حمام و دستشویی.

یکی از ساکنان من را به خانه اش دعوت می کند:« خوبی این جا این است که کرایه خانه نداریم. بعضی ها به جای طلبشان این جا نشسته اند و بعضی ها هم پیش صاحب خانه پول گذاشتند یکی 2 میلیون یکی هم 15 میلیون، هر کس اندازه وسعش. صاحب خانه منصف است اصلاً پول پیش را بالا نبرده کاری هم به کارمان ندارد».

در این کوره پزخانه خاموش هیچ مردی دیده نمی شود. بچه هایی هم که بازی می کنند همه دخترند: «مردهایمان یا مریض اند یا سر میدان نشسته اند تا برای کار ببرندشان. یکی هم معتاد است که کلاً کار نمی کند. پسرها هم می روند خیابان شاید کاری برایشان پیدا شود».

حبیبه زنی که خانه اش را نشان داد 3 پسر دارد که دو تا را 15 سال پیش با خود به ایران آورد و یکی دیگر هم 2 هفته قبل به شکل غیرقانونی به ایران آمده: «پسرم در بامیان تنها بود. کار هم نبود گفتم بیا ایران پیش خودم شاید کاری هم جور شد. الان هم که می بینی خانه نیست رفته دنبال کار».

در همین حین پرده آشپزخانه را کنار می زند. آشپزخانه پر از قابلمه، ظرف و پرده است و من به خانواده های کوچه نظام الدین فکر می کنم که حتی این آشپزخانه را هم نداشتند.

این تمام زندگی ساکنان کوره پزخانه خاموش است که با عدس و لوبیایی که خیرین برایشان می فرستند خود را سیر می کنند، دست هایشان ضخیم است چرا که بعضی از واشرها را باید با چاقو از برگه جدا کرد و آن ها هم که با دست جدا می شوند انگشت ها را می برند. با وجود همه این ها، ساکنان کوره پزخانه امیدوار است که شاید روزی کوره پزخانه دوباره راه بیفتد و بچه ها و شوهرهایشان از گوشه خانه و خیابان سر کار بروند.

وضعیت بهداشتی در این خانه ها عجیب است. تمامی 20 خانواده از 4 حمام و 4 دستشویی استفاده می کنند که بین خانم ها و آقایان تقسیم شده است.

زنان و کودکان مهاجران جدید افغان

داستان دردها و رنج های حاشیه نشینان منطقه 20 تمامی ندارد. وارد هر محله شوید چند نفری جمع می شوند و می خواهند تا خانه شان را ببینید شاید فرجی شود. حاشیه نشینان این منطقه که اغلب از افغانستان به ایران آمده اند نه کارت اقامت دارند و نه شناسنامه. در خانه هایی زندگی می کنند که تا یک سال پیش هیچ نداشتند و امروز به گفته خودشان خوشبخت ترین ها با درآمد کارگری شوهرانشان و میخ صاف کردن زن ها زندگیشان پیش می رود. مردم این منطقه که هر کدام از آن ها حداقل 3 بچه دارند مدعی اند که فرزندانشان تنها درس می خوانند اما کوچه های خالی از بچه این احتمال را در ذهن هر بیننده ای تقویت می کند که شاید کودکانی که سر چهارراه ها می بینیم از کوچه نظام الدین یا کوره پزخانه های خاموش باشند. هر چه که این شکل از زندگی انگار از زندگی در افغانستان بهتر است. گواه این امر هم اعلام نگرانی وزارت بهداشت از موج جدید مهاجرت اتباع افغان به ایران است که به تازگی رییس مرکز مدیریت بیماری‌های واگیر را وادار کرد تا نسبت به روند رو به رشد مهاجرت زنان و بچه های افغان به ایران واکنش نشان دهد.

محمد مهدی گویا در گفت و گو با ایسنا گفت: از سال گذشته شاهد موج جدید مهاجرت به کشور هستیم. قبلاً  بیشتر کسانی که به ایران مهاجرت می‌کردند جویای کار، جوان و جزء افراد سالم جامعه بودند. اما امروز بخش قابل توجهی از جمعیت مهاجر؛ زنان و کودکان هستند که نیاز به خدمات و مراقبت‌های ویژه‌ای دارند.

به طور حتم مهاجرت زنان و کودکان به ایران و استقرار آن ها در زاغه ها و سکونتگاه های غیررسمی، معضل فعلی را دامن می زند. معضلی که در ذات خود مولد آسیب های اجتماعی گسترده ای در خصوص اقشار آسیب پذیر همچون کودکان است.

منبع: شهرنوشت

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس