به گزارش مشرق، فردا نیمه ماه شعبان و سالروز ولادت با سعادت حضرت ولیعصر حجت بن الحسن عجل الله تعالی فرجه الشریف است. پلچینی از اشعار شاعران معاصر کشورمان را می خوانید در همین زمینه:
تو را غایب نامیدهاند، چون «ظاهر» نیستی، نه اینکه «حاضر» نباشی.
«غیبت»
به معنای «حاضر نبودن»، تهمت ناروایی است که به تو زدهاند و آنان که بر
این پندارند، فرق میان «ظهور» و «حضور» را نمیدانند، آمدنت که در انتظار
آنیم به معنای «ظهور» است، نه «حضور» و دلشدگانت که هر صبح و شام تو را
میخوانند، ظهورت را از خدا میطلبند نه حضورت را. وقتی ظاهر میشوی، همه
انگشت حیرت به دندان میگزند باتعجب میگویند که تو را پیش از این هم
دیدهاند. و راست میگویند، چرا که تو در میان مائی، زیرا امام مائی، جمعه
که از راه میرسد، صاحبدلان «دل» از دست میدهند و قرار ازکف مینهند و
قافله دلهای بیقرار روی به قبله میکنند و آمدنت را به انتظار
مینشینند...
دل شکسته
کسی که درد ندارد دوا نمیخواهد
کسی که هجر ندیده لقا نمیخواهد
قسم به ساحت قدس مقام ابراهیم
کسی که ذبح نموده منا نمیخواهد
کسی که محرم بیگانه شد ز یارش ماند
اقامت حرم آشنا نمیخواهد
زبان به شکوه نگرداند عاشق مخلص
اسیر درد محبت شفا نمیخواهد
کسی که رنگ شهادت به جبههاش دادند
برای جلوه، خضاب حنا نمیخواهد
دوباره این دل و این آستانه پرفیض
کسی نگفته نگارم گدا نمیخواهد
اگر چه زشتم از این خانه پا دمی نکشم
کسی نگفته به من، او تو را نمیخواهد
دل شکسته ما دلبرا مگر دل نیست؟
زیارت حرم کربلا نمیخواهد ؟
سید محمد میر هاشمی
در انتظار تو به که باید پناه برد
آبیتر از نگاه تو پیدا نمیشود
دریا بدون چشم تو معنا نمیشود
تو آنقدر بزرگی و عاشق که وصف تو
در شعر ناسروده من جا نمیشود
در انتظار تو به که باید پناه برد
وقتی که پلک پنجرهها وا نمیشود
این آسمان شبزده این لحظههای تار
در غیبت حضور تو فردا نمیشود
بغضی که راه حنجرهام را گرفته است
جز با حضور چشم تو دریا نمیشود
محبوبه بزم آرا
چگونه سر کنم...؟
چگونه سر کنم بدون عشق صبح و شام را؟!
چه علتی بیاورم ندیدن مدام را؟!
شلوغ شد دل من از برو بیای هر کسی
ولی دوباره یاد تو شکست ازدحام را
منم که از تو دورم و صدای تو نمیرسد
وگرنه که تو میدهی جواب هر سلام را
نشانههای آخرالزمان رسیده پشت هم
و کرده است جابجا حلال را، حرام را
کم از جهاد نیست انتظار تو در این زمان
نه ساده نیست، هر کسی ندارد این مقام را
به این یقین رسیدهام که دیدنت ملاک نیست
جهان مگر ندیده بود یازده امام را؟!
تو روزی عدل و داد را اقامه میکنی و من
ز نام قائمت فقط بلد شدم قیام را
بعید نیست عاقبت فقط بخاطر حسین
تو زودتر بیایی و بگیری انتقام را
بیا بخواه خون آن ذبیح را که ذبح او
به کربلا تمام کرد حج ناتمام را
محمد رسولی
تقدیم سبز نگاهت شعر زلالی که دارم
دور از تو میرانم آرام سمت زوالی که دارم
گم میشوم تشنه تشنه در خشکسالی که دارم
میگویم امشب میآیی یا لااقل صبح فردا
سر میکنم زندگی را با احتمالی که دارم
قد میکشد لحظه لحظه در باغ احساس من مرگ
پر میشود سایه سایه حجم خیالی که دارم
حتی اگر خوابهایم پر گردد از روح پرواز
همسایه با زخم سرخیست رؤیای بامی که دارم
این روح عاشق مبادا آتشفشانی شود باز
هفت آسمان میگدازد در اشتعالی که دارم
کی میوزد بر نگاهم یک پاسخ از سمت چشمت
تلواسه زد در گلویم بغض سوالی که دارم
بر من بنوشان همین شب دریاچه راز خود را
تقدیم سبز نگاهت شعر زلالی که دارم
سعیده شاکری
یک هفته بیقراری
در پای سرو قدت سر مینهم به زاری
باشد که یک قدم هم بر چشم من گذاری
تو آسمانی و من، افتاده چون زمینم
ره میبرم به سویت دستی اگر برآری
جان شکستهام را امید عافیت نیست
جز آنکه با نگاهی وی را علاج داری
در سایة بلندت اقبال کوته من
آن بخت جاودان را دارد امیدواری
ای تکیهگاه هستی از غربتم برونآر
از تنگنای ظلمت تا اوج رستگاری
ای آرزوی دلها در صبح دولت تو
خوش میرسد به پایان، یک عمر انتظاری
چشمان بیفروغم در انتظار رویت
هر جمعه میشمارد یک هفته بیقراری
ابراهیم سیفینژاد
کیستم من…
کیستم من سائلی در پای دیوار شما
با همه فقر و تهیدستی خریدار شما
دیدهام را شستهام یک عمر از خون جگر
در هوای لحظهای از فیض دیدار شما
چون درخت خشک دارم بر فلک دست نیاز
بلکه یابم حاصلی از نخل پر بار شما
سر برون آوردهام چون رشته از شمع خموش
تا مگر نوری نصیبم کرد از نار شما
پیشتر از آنکه بگذارند نامی روی من
بوده نامم با خط خوانا به طومار شما
پای تا سر دردم و باشد دوایم یک نگاه
ای شفای عالمی در چشم بیمار شما
فخر بر بلبل فروشم ناز بر گل آورم
گر چو خاری سر برون آرم ز گلزار شما
کس مرا نشناخته خود خوب دانم کیستم
سائلی در مسلک تجار بازار شما
پای در زنجیر نفس و دست بر دامان یار
یا گرفتار دل استم یا گرفتار شما
چون شود روزی از این زنجیر آزادم کنید؟
ای نجات خلق از روز ازل کار شما
دست «میثم» را بگیرید از ره لطف و کرم
تا که آرد سر به خاک پای عمار شما
غلامرضا سازگار
جمکران
صد قافله دل، به جمکران آوردیم
رو جانب صاحب الزمان آوردیم
دیدیم که در بساط ما آهى نیست
با دست تهى، اشک روان آوردیم!
محمدعلى مجاهدى
بهارا! فرش راهت میکنم گلهای قالی را
به پایت ریختم اندوه یک دریا زلالی را
بلور اشکها در کاسه ماه هلالی را
چمن آیینه بندان میشود صبحی که بازآیی
بهارا! فرش راهت میکنم گلهای قالی را
نگاهت شمعآجین میکند جان غزالان را
غمت عینالقضاتی میکند عقل غزالی را
چه جامی میدهی تنهایی ما را جلال الدین!
بخوان و جلوهای بخشای این روح جلالی را
شهید یوسفستان توام زلفی پریشان کن
بخشکان با گل لبخندهایت خشکسالی را
سحر از یاس شد لبریز دلهای جنوبیمان
نسیم نرگست پر کرد ایوان شمالی را
افقهایی که خونرنگاند، عصر جمعة مایند
تماشا میکنم با یاد تو هر قاب خالی را
کدامین شانه را سر میگذارم وقت جان دادن
کدام آیینه پایانیست این آشفته حالی را
تو ناگاهان میآیی مثل این ناگاه بیفرصت
پذیرا باش ازاین دلتنگ، شعری ارتجالی را
علیرضا قزوه
تقویم، شرمسار هزاران نیامدن
تقویم، شرمسار هزاران نیامدن
یک بار آمدن وَ پس از آن نیامدن
این قصه مال توست بیا مهربانترین!
کاری بکن چقدر به میدان نیامدن؟
این خانه پر از گلِ پژمرده هم هنوز
عادت نکرده است به مهمان نیامدن
باران بدونِ آمدنش نیست بیگمان
مرگ است در تصور باران، نیامدن
اما تو با نیامدنت نیز حاضری
کم نیست از تو چیزی ازین سان نیامدن
اشیاء خانه جمله تاریکِ رفتناند:
آیینه، عکس، پنجره، گلدان، نیامدن
محمد سعید میرزایی
یار من کجاست...
ای ماه خودپرست! پرستار من کجاست؟
آه ای ستاره سحری! یار من کجاست؟
خود را مگر چو اشک بریزم به پای او
ای آسمان! فرشته بیمار من کجاست؟
ناهید را به خوشه پروین گره زنید
روشن کنند تا گره کار من کجاست؟
ای شب! به روشنان ضمیرت به من بگو
که امشب پری ستاره، پرستار من کجاست؟
ای خاستگاه گفت من! ای باور نهفت!
من اندکم برای تو، بسیار من کجاست؟
ای ساکنان روشن این قصر باژگون!
شبتاب آسمان نگونسار من کجاست؟
آه ای ستارههای من! ای چشمهای من!
پیدا کنید ماه دل آزار من کجاست؟
صدها ستاره را به زیارت نشستهام
تا بنگرم ستاره دیدار من کجاست؟
ای چشم من! مناز به سیارههای اشک
بامن بگو ستاره سیار من کجاست؟
قادر طهماسبی (فرید)
چه حکایتی!
لب ما و قصه زلف تو، چه توهمی! چه حکایتی!
تو و سر زدن به خیال ما، چه ترحمی! چه سخاوتی!
به نماز صبح و شبت سلام! و به نور در نَسَبت سلام!
و به خال کنج لبت سلام! که نشسته با چه ملاحتی!
وسط «الست بربکم» شدهایم در نظر تو گم
دل ما پیاله، لب تو خم، زدهایم جام ولایتی
به جمال، وارث کوثری، به خدا حسین مکرری
به روایتی خود حیدری، چه شباهتی! چه اصالتی!
«بلغ العُلی به کمالِ» تو «کشف الدُجی به جمال» تو
به تو و قشنگی خال تو، صلوات هر دم و ساعتی
شده پر دو چشم تو در ازل، یکی از شراب و یکی عسل
نظرت چه کرده در این غزل، که چنین گرفته حلاوتی!
تو که آینه تو که آیتی، تو که آبروی عبادتی
تو که با دل همه راحتی، تو قیام کن که قیامتی
زد اگر کسی در خانهات، دل ماست کرده بهانهات
که به جستجوی نشانهات، ز سحر شنیده بشارتی
غزلم اگر تو بسازیم، و نیام اگر بنوازیم
به نسیم یاد تو راضیم نه گلایهای نه شکایتی
نه، مرا نبین، رصدم نکن، و نظر به خوب و بدم نکن
ز درت بیا و ردم نکن تو که از تبار کرامتی
قاسم صرافان