جانباز موفق خيابان نصرت دوستي ديرينه‌اي با ديپلمات‌هاي سرشناس كشور دارد و از آنها به‌عنوان دوستان خوب و افراد نجيب ياد مي‌كند: «با سيدعباس عراقچي كه مذاكره‌كننده ارشد ايران در مذاكرات هسته‌اي بود 2 بار به ژاپن و فنلاند سفر كرده‌ام و با ايشان رفت‌وآمد خانوادگي دارم.

گروه جهاد و مقاومت مشرق -  «‌کاری نکردم و چيزي براي گفتن ندارم.» آقا سيد وقتي سر صحبت را با اين جمله باز كرد توي دلمان خالي شد كه نكند گفت‌وگو با يكي از جانبازان نمونه و سرافراز دوران جنگ تحمیلی به فرجام نرسد. اما چند دقيقه بعد صحبت‌هاي سيدامير عبداللهي چنان گل انداخت كه فقط بايد سكوت مي‌كرديم و مي‌شنيديم از رشادت‌هاي او و همرزمانش در كانال ماهي و پنج ضلعي و اتفاقات عمليات كربلاي پنج در شلمچه.

«‌کاری نکردم و چيزي براي گفتن ندارم.» آقا سيد وقتي سر صحبت را با اين جمله باز كرد توي دلمان خالي شد كه نكند گفت‌وگو با يكي از جانبازان نمونه و سرافراز دوران جنگ تحمیلی به فرجام نرسد. اما چند دقيقه بعد صحبت‌هاي سيدامير عبداللهي چنان گل انداخت كه فقط بايد سكوت مي‌كرديم و مي‌شنيديم از رشادت‌هاي او و همرزمانش در كانال ماهي و پنج ضلعي و اتفاقات عمليات كربلاي پنج در شلمچه. البته قبلش فرار از خانه براي رسيدن به خط مقدم جبهه و بعدش از جانباز شدن خودش و شهادت برادر بزرگ‌تر مقابل چشمانش گفت و ما را با خودش به دوران جنگ و دفاع‌مقدس و جانفشاني‌هاي رزمندگان برد. برايمان روايت كرد كه چگونه وقتي سيدمهدي مقابل ديدگانش و هنگام اقامه نماز به شهادت رسيد، تمام مصيبت‌هاي ابا عبدالله(ع) و قمر بني‌هاشم(ع) در واقعه كربلا را با تمام وجود لمس كرد. به مناسبت ولادت قمر بني‌هاشم(ع) و روز پاسدار با شهردار منطقه كه قريب به 30 سال قبل يكي از همرزمان سيداميرعبداللهي بود به خانه باصفای او در خيابان نصرت رفتيم و او با دم گرمش روايت‌هايي شنيدني‌ای از اتفاقات دوران جنگ تحمیلی و عمليات كربلاي پنج برايمان نقل كرد.

گفتم مي‌خواهم بجنگم

داستان تب و تاب سيداميرعبداللهي براي حضور در جبهه و رسيدن به خط مقدم جنگ، حكايت عطش تمام رزمندگان دلاور دوران جنگ تحمیلی براي دفاع از اين خاك است. او درباره ماجراي اعزامش به جبهه مي‌گويد: «نخستين بار در سال 1361 كه 16 سالم بود به جبهه رفتم. در آن زمان خيلي از رزمنده‌ها همسن و سال من بودند و با انواع و اقسام شگردها خودشان را به جبهه مي‌رساندند. از دست بردن در شناسنامه گرفته تا فرار از خانه و پناه بردن به پادگان‌هايي كه به مناطق جنگي نيرو اعزام مي‌كردند. در آن سال‌ها خانه ما در محله چهارصد دستگاه نازي‌آباد بود و نخستين بار براي اعزام به جبهه به پادگان امام حسين(ع) رفتم. قبل از اين ماجرا چند نفر از بچه‌هاي محله شهيد شده بودند و اين ماجرا خيلي در روحيه‌ام تأثير گذاشت. يك روز سوار اتوبوس شدم كه به جبهه بروم اما قبل از حركت مرا از اتوبوس پياده كردند و گفتند سن و سالت براي به جبهه رفتن كم است. پاي اتوبوس خيلي گريه كردم اما گفتند نمي‌شود و قول دادند كه مرا براي آموزش به پادگان امام حسين(ع) كه الان دانشگاه امام حسين(ع) شده معرفي كنند.» اصرار حاج امير براي حضور در جبهه و تأکید مسئولان طي كردن دوران آموزشي ادامه پيدا كرد: «بعد از گذراندن دوران آموزشي خيلي دوست داشتم در عمليات رمضان حضور داشته باشم. مسئولان اعزام نيرو گفتند به‌عنوان امدادگر مي‌تواني به منطقه اعزام شوي اما با حالت قهر گفتم من مي‌خواهم با دشمن بجنگم. بعدها پشيمان شدم و حسرت خوردم كه چرا حتي به‌عنوان امدادگر در جبهه حضور نداشتم. يكي از همدوره‌هاي من قبول كرد كه به‌عنوان امدادگر به جبهه برود و چند روز بعد خبر شهادتش در روزنامه چاپ شد. او به‌عنوان امدادگر رفت اما خودش را به خط مقدم رساند و دست آخر به شهادت رسيد.»

آشنايي با علي موحد دانش

سيدامير عبداللهي جزو نخستين بسيجيان اعزامي به جبهه به شمار مي‌رود. او خاطره‌اي از آشنايي با يكي از فرماندهان خوشنام و دلاور دوران جنگ روايت مي‌كند: «بعد از گذراندن دوره يك‌ماهه آموزش، ما را به پادگان ولي‌عصر(عج) اعزام كردند و بعد از چند روز گفتند اگر بخواهيد مي‌توانيم شما را به كردستان اعزام كنيم. اين پيشنهاد را هم قبول نكردم و گفتم مي‌خواهم رزمنده لشكر محمد رسول الله(ص) باشم و براي جنگيدن به جنوب بروم. در همان ‌گير و‌ دار اعلام كردند كه عمليات بزرگي (عمليات مسلم ابن عقيل) در پيش است و به نيرو نياز داريم و من به اتفاق چند نفر ديگر از بچه‌هاي محله از خانه فرار كرديم و به پادگان امام حسن(ع) پناه برديم. در پادگان ما را به خط كردند اما گفتند يكسري نيرو زودتر از شما اعزام مي‌شوند و 10 روز ديگر براي رفتن به جبهه به پادگان مراجعه كنيد.

ما هم كه از خانه فرار كرده بوديم و جايي براي رفتن نداشتيم اعتراض كرديم و زماني‌كه سر و صداها زياد شد گفتند همين‌جا باشيد تا يكي از فرماندهان بيايد با شما صحبت كند. چند دقيقه بعد يك ماشين رنو به پادگان آمد و يك عزيزي كه يك دست هم نداشت از ماشين پیاده شد و به سمت ما آمد. چهره محجوبي داشت و يك نجابت خاصي در كلامش بود. دورش حلقه زديم و گفتيم براي رفتن به جبهه عطش داريم اما اعزام ما به تعويق افتاده است. او گفت ما يك تيپي تشكيل داده‌ايم به نام تيپ 10 سيدالشهدا(ع) و من هم علي موحد دانش، فرمانده تيپ سيدالشهدا(ع) هستم. آنجا براي نخستين بار علي موحد دانش، فرمانده وقت سپاه را از نزديك ديديم.» ماجرای رضايت گرفتن بچه‌هاي محله از پدر و مادرها هم جالب و شنیدنی است: «در هر صورت علي موحد دانش گفت شما نخستين نيروهاي تيپ سيد الشهدا(ع) هستيد و حالا هم 10 روز مرخصي به شما مي‌دهم تا روز اعزام فرابرسد. ما هم كه همگي بدون استثنا از خانه فرار كرده بوديم ترجيح داديم اين 10 روز را در پادگان بمانيم چون اگر بر مي‌گشتيم ممكن بود پدر و مادرها مانع شوند. چند روز بعد خبر حضور ما در پادگان امام حسن(ع) به محله درز كرد و پدر و مادرها با ميني‌بوس به پادگان آمدند. همان موقع نزد پدر و مادرها رفتيم و با خواهش و تمنا رضايت آنها را جلب كرديم.»

اعزام به سر پل ذهاب  


اعزام سيدامير عبداللهي به منطقه جنگي جنوب آغاز يك دوران تازه بود: «مهر ماه سال 1361 بود كه سرانجام به پادگان ابوذر در منطقه سر پل ذهاب اعزام شديم و همانجا متوجه شدم كه نيروهاي لشكر 27 محمد رسول‌الله(ص) ‌هم حضور دارند. برايم رؤيا بود و انگار به تمام آرزوهاي دوران نوجواني‌ام رسيده بودم. تا سال 1365 در عمليات‌هاي مختلف حضور داشتم تا اينكه سال 1365 و موعد عمليات كربلاي 5 فرا رسيد. در عمليات كربلاي 5 با سيدمهدي، برادر بزرگ‌ترم به خط مقدم اعزام شديم. در منطقه يك سه‌راهي بود به نام سه‌راه شهادت. اگر از اين سه‌راهي رد مي‌شديم و به خط مقدم مي‌رسيديم موقعيت امني پيدا مي‌كرديم. عبور از اين سه‌راهي تنها راه ما براي رسيدن به خط مقدم بود اما عراقي‌ها از سمت چپ به شدت آتش مي‌ريختند. خيلي از بچه‌ها در مسير عبور از اين محل به شهادت رسيده بودند و به همين دليل اسمش را گذاشتند سه‌راه شهادت. اما من و سيدمهدي از اين مسير عبور كرديم و به خط رسيديم.»

سيدمهدي مقابل چشمانم شهيد شد

جانبازي سيدامير و شهادت سيدمهدي كه در يك لحظه به وقوع پيوست، بدون‌‌ ترديد يكي از فراموش نشدنی‌ترین خاطرات كتاب زندگی سیدامیر است. آنجا كه سرسيدمهدي در مقابل ديدگان برادر بزرگ‌تر از بدنش جدا شد و اتفاقات كربلا را براي جانباز سرافراز دوران جنگ تداعي كرد: «در عمليات كربلاي 5 آتش دشمن بسيار سنگين بود. روبه‌رويمان تانك بود و گلوله و هواپيماي عراقي هم از بالا بمب خوشه‌اي مي‌ريخت. طي چند سالي كه در جبهه حضور داشتم چنين حجم آتشي نديده بودم. هواپيماهاي عراقي بمب‌هاي خوشه‌اي كه ممنوع بود را روي سر بچه‌ها مي‌ريخت و در آن دوران سيستم ضد هوايي درست و حسابي نداشتيم كه آنها را سرنگون كند. بار اول كه بمب خوشه‌اي ريختند آسيب نديدم اما بار دوم كه با سيدمهدي در سنگر حضور داشتيم مورد اصابت تركش قرار گرفتيم. در اوج بمباران‌ها سيدمهدي به من گفت وقت نماز است. گفتم پس اول من نماز ظهر و عصر را مي‌خوانم.

نمازم كه تمام شد سيدمهدي نمازش را اقامه كرد. در همان لحظه صداي انفجار آمد و يك لحظه احساس كردم زير پايم خالي شد و ناخودآگاه نشستم كف سنگر. چند لحظه بعد متوجه شدم هر دو پايم قطع شده است. تصور مي‌كردم شهيد شدم و يك حالت خاصي داشتم. آرزوي شهادت داشتم اما شايد قسمتم نبود. همان لحظه برگشتم ديدم سيدمهدي در سجده به شهادت رسيده است.» سيدامير با بغضي كه در گلو دارد، ادامه مي‌دهد: «گوني داخل سنگر روي سرم آوار شده بود و داشتم خفه مي‌شدم كه بچه‌ها از راه رسيدند. به محض ديدن بچه‌ها مجروحيت خودم را فراموش كردم و زماني‌كه ديدم سر سيدمهدي از بدنش جدا شده از بچه‌ها خواستم روي شلوار برادرم اسمش را بنويسند تا پيكرش گم نشود. سخت‌ترين لحظه زندگي‌ام بود. در آن لحظات بود كه مصيبت‌هاي ابا عبدالله(ع) در هنگام شهادت قمر بني‌هاشم(ع) را با تمام وجود لمس كردم. هرگز به مادرم نگفتم كه سيدمهدي چگونه به شهادت رسيد و حتي اجازه نداديم براي آخرين بار چهره فرزندش را ببيند. حاج خانم بعد از 30 سال هنوز هم مي‌گويد اجازه نداديد براي آخرين بار روي ماه پسرم را ببينم.»

از جبهه تا دانشگاه

دوران جانبازي براي سيداميرعبداللهي به آغاز يك زندگي تازه تبديل شد و او هم اكنون به‌عنوان ديپلمات در سنگر جديد خدمت مي‌كند. مي‌گويد: «بعد از جانبازي تا 2 ماه درگير درمان بودم و در همان روزها تحصيلاتم را ادامه دادم و اميدم به خدا بود. سال 1367 ديپلم تجربي گرفتم و در دانشگاه شهيد بهشتي قبول شدم اما در آن سال‌ها رفت‌وآمد به دانشگاهي كه پله‌هاي زيادي داشت برايم سخت بود. مدتي بعد گفتند با توجه به رتبه خوبي كه‌داري مي‌تواني در دانشگاه تهران ادامه تحصيل بدهي و هم در دانشكده حقوق و علوم سياسي مشغول به تحصيل شدم و ليسانس علوم سياسي گرفتم و بعد از يك وقفه نسبتاً طولاني مدرک فوق‌ليسانسم را در رشته تاريخ اسلام كه علاقه زيادي به آن دارم کسب کردم.» سيدامير عبداللهي دوران جديد را با همرزمانش در سنگر دانشگاه آغاز مي‌كند: «در آن سال‌ها سيدجلال روغني، جانبازي كه دو دست، يك پا و دو چشم ندارد برايم يك الگوي تمام عيار بود. با خودم مي‌گفتم وضعيتم از سيدجلال كه با اين وضعيت دكتراي علوم سياسي دارد، وخيم‌تر نيست. بعد از فارغ‌التحصيل شدن به وزارت امور خارجه و نزد سعيد جليلي كه در آن روزها رئيس اداره بازرسي وزارت امور خارجه بود رفتم و ايشان مرا به مديران وقت وزارت خارجه معرفي كرد. حدود 10 سال بعد استخدام رسمي وزارت امور خارجه شدم و به‌عنوان ديپلمات خدمت مي‌كنم.»

عباس عراقچي خوشرو و مهربان است

جانباز موفق خيابان نصرت دوستي ديرينه‌اي با ديپلمات‌هاي سرشناس كشور دارد و از آنها به‌عنوان دوستان خوب و افراد نجيب ياد مي‌كند: «با سيدعباس عراقچي كه مذاكره‌كننده ارشد ايران در مذاكرات هسته‌اي بود 2 بار به ژاپن و فنلاند سفر كرده‌ام و با ايشان رفت‌وآمد خانوادگي دارم. در جريان مذاكرات ژنو هم براي انجام يك مأموريت اداري به نروژ رفته بودم كه آنجا يكديگر را ملاقات كرديم. آقاي عراقچي فرد خوشرو و مهرباني است و در تمام اين سال‌ها از او تندخويي نديده‌ام. آقاي سعيد جليلي هم از دوستان خوب من است.»

توصيه به جوانان

جانباز سرافراز دوران جنگ توصيه‌ای هم براي جوانان امروزي دارد كه گاهي از وضعیت اقتصادي كشور گلايه مي‌كنند: «اين سختي‌ها در دوران ما هم بود، علاوه بر اينكه در آن دوران جنگ بود و خيلي از جوان‌ها دست و پا مي‌دادند، شهيد مي‌شدند، اسير و مفقود مي‌شدند اما همه ما يك يا علي با امام(ره) گفته بوديم و بايد اين راه را ادامه مي‌ديديم. راهي كه همه ما انتخاب كرده‌ايم طبعاً سختي‌هايي دارد و همان‌طور كه مقام معظم رهبري گفتند الان مسئوليت برعهده جواناني است كه انصافاً خوب راه امام(ره) و شهدا را ادامه داده‌اند. جوانان خلاق و باهوشي داريم و مسئولان بايد از اين ظرفيت عظيم استفاده كنند. از تمام جوانان امروزي مي‌خواهم امثال سيدجلال روغني را الگو قرار بدهند تا در زندگي به همه چيز برسند. اگر تفكر حزب اللهي كه مد نظر امام(ره) بود در جامعه حاكم باشد، به سرعت پيشرفت خواهيم كرد.»

او يك الگوي تمام عيار است

شهردار منطقه هم كه خود از رزمندگان و سرداران رشيد دوران جنگ تحمیلی است با ديدن سيدامير عبداللهي در خاطرات سال‌هاي دور غرق شد و بيشتر شنونده است. مهندس عظيم بابايي به گفتن چند جمله درباره رفتار و سلوک سيدامير كفايت مي‌كند: «‌در سال 1365 به‌عنوان تخريب‌چي در عمليات كربلاي 5 حضور داشتم اما توفيق نداشتم كه با سيدامير عبداللهي در يك يگان باشم اما درباره او زياد شنيده‌ام. سيدامير براي جامعه امروز ما الگویي تمام عيار است. او در دوران جنگ هر دو پايش را از دست داد اما با قدرت و صلابت راهي كه انتخاب كرده ادامه داد و حالا به‌عنوان يك ديپلمات موفق در وزارت خارجه خدمت مي‌كند. امثال سيدامير عبداللهي نياز امروز جامعه ما هستند و امروز هم براي اداي دين به اينجا آمديم.

با سيد احساس خوشبختي مي‌كنم

خانم فراهاني، همسر فداكار سيدامير عبداللهي در تمام اين سال‌ها به‌عنوان يار و ياور هميشگي در كنار او بوده است. خانم فراهاني درباره ماجراي ازدواجش با سيد مي‌گويد: «‌روز خواستگاري سيد را بغل كردند و به خانه ما آوردند. همان روز پدرم گفت اين بنده خدا با اين وضعيت خانه‌نشين است اما در تمام اين سال‌ها ما بيش از همه به سفر زيارتي و گردش و تفريح رفتيم و بيشتر اوقات بيرون از خانه به سر مي‌بريم. سيد مثل موجي است كه آرام و قرار ندارد و در كنار او احساس خوشبختي مي‌كنم.» همسر سيدامير عبداللهي ادامه مي‌دهد: «بعد از شهادت برادرم دنبال راهي بودم تا راه او را ادامه بدهم و به همين دليل تصميم گرفته‌ام با سيد كه جانباز بود ازدواج كنم و تا امروز حتي يكبار هم از تصميمي كه گرفتم پشيمان نشده‌ام. در تمام اين سال‌ها نديدم كه سيد دردهايي كه مي‌كشد را بروز بدهد چون با خدا معامله كرده است. هميشه با لبخند وارد خانه مي‌شود و به خوشرويي شهره است. با اين وضعيت جسماني حتي در خانه با بچه‌ها واليبال بازي مي‌كند و روحیه‌اش را حفظ كرده است.»

سيد امير عبداللهي
سن: 50 سال
درصد جانبازي: 70‌درصد
عمليات منجر به جانبازي: سال 1365، شلمچه، عمليات كربلاي 5

منبع: همشهری محله

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس