گفتم حاج آقا گل دستۀ مسجد را می بینید؟! دوربین را دستش دادم و گفتم منارۀ مسجد سنگر دیدبانی عراقی هاست. به ما می گویند چون مسجد است، نزنید! آیت الله جمی خندید و گفت نه آقا بزنید، بزنید آن سنگر کفر است.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - سرهنگ بهرام‌پور، فرماندۀ وقت ژاندارمری کردستان بود که به همراه سرهنگ سهرابی، فرماندۀ کل ژاندارمری، به منطقۀ ما آمده بودند. سرهنگ بهرام‌پور بسیار با ابهت بود و همه از او حساب می‌بردند. ایشان یک هلیکوپتر کوچک داشت که به «تاکسی بهرام‌پور» معروف بود و از آن برای سرکشی به پایگاه‌ها استفاده می‌کرد. او آن‌قدر مقتدر بود که هر گاه هلیکوپترش از بالای هر پاسگاهی می‌گذشت، فرمانده و نیروهای آنجا ناخودآگاه خود را برای استقبال به محوطۀ مقر می‌رساندند. او مرتب به اطراف منطقه و پاسگاه‌ها سرکشی می‌کرد. (از کتاب سرو سرخ خاطرات سردار عبدالله ملکی نوشتۀ علی رستمی)
***      ***      ***
گفتند برای «تیمسار بیژن بهرام پور» کتابی بنویس. او را کتاب کن. او را که نه؛ ژاندارمری را با او به تاریخ جنگ ملحق کن. با کمتر کسی که در کردستان بوده صحبت کردم و آوازۀ نام او را انکار کرد.

او بیژن بود و تن به زن و زندگی نداد و فارغ از زن و زندگی از این پایگاه به آن پایگاه و از این کوه به آن کوه در فکر حفظ حدود و ثغور مرزهای کشورش بود.

آری کمتر کسی منکر اقتدار همراه با مهربانی اش بود. قلم بی تاب کلام او شد و پس از بارها تماس بالاخره قرار ملاقات حضوری ام را پذیرفت.

حدود هشتاد بهار از زندگی اش گذشته بود ولی همچون سرو، سرفراز بود و روزگار ناتوان از کوچک ترین خم در قد افراشتۀ او بود.

نیم ساعتی با او بودم و بی مقدمه او را به آبادان و کردستان بردم. آن قدر روایتش از جنگ و غربت پاسداران مرز جذاب بود که گمان نمی کردم صحبت ما به همین نیم ساعت منتهی شود. شاید حدود دو سال، هر از گاهی به او زنگ می زدم و جویای حالش می شدم. یا حالش مساعد گفتگو نبود و یا قرار داشت و یا اینکه در سفر شیراز بود.

و آن نیم ساعت او از مادر گفت و از وطن سرود و...

«هرچه دارم از مادر دارم. گر چه سواد چندانی نداشت ولی رابطۀ قوی با خدا داشت. چندین بار برایم ثابت شد؛ هر چه دارم از اوست. یک بار ندیدم از کسی به زبان بد یاد کند. در زمان جنگ مرتب به کردستان می آمد؛ با گروهی از زنان می آمدند و برای سربازان غذا می پختند.»

هشتاد بهار از خدا عمر گرفته بود ولی وقتی از مادر می گفت همانند عبدی خاضع بود و بسیار شبیه به کودکی با چشمانی اشک آلود.

می گفت دائم در تماس تلفنی از جبهه با او بودم و حتی شبی که آپاندیس ش می ترکد و در بیمارستان بستری می شود؛ قبل از ورود به اتاق عمل با بدون آن که مادر را متوجه درد خود کند تلفنی با او صحبت می کند.

«به ستاد و معاونین سفارش کرده بودم که با منزل مادرم تماس نگیرند. فردا به اتفاق برادرم بالای سرم بودند. ناراحت شدم. گفتم شاید ستاد لو داده. برادرم قسم خورد و گفت داداش! ساعت دو بعد از نیمه شب مادر از جا بلند شد و گفت: بلند شو برویم کردستان. برای بیژن اتفاقی افتاده. باید خودم را به او برسانم.... او با خدا رابطه داشت و این¬که می¬گویم هر چه دارم از مادر است؛ جدی است.»

ظاهری غلط انداز داشت. در نگاه اول اُبُهت نظامی اش، مهربانی اش را چنان پوشانده بود که کسی دلِ رئوف و مهربانش را باور نمی کرد و کسی باور نمی کرد او با سخنان ساده اش جمعیتی را بگریاند.

«چند روز قبل در شیراز مادر یکی از دوستان فوت کرده بود. جمعیت زیادی از زنان و مردان بودند. برای عرض تسلیت گفتم؛ سلام بر مادر. ما هر چه داریم از مادر داریم. همه به خصوص خانم ها گریه کردند!»

روحیۀ مذهبی و عرق ملی او بر خلاف آن چه که از نظامی ها و به خصوص ژاندارم های پس از پیروزی انقلاب شنیده می شد؛ بسیار متفاوت بود. او می گفت: «ابتدای جنگ من فرماندۀ گارد ساحلی آبادان بودم و مهدی کیانی فرمانده سپاه. خدا به من روحیه ای که از همان اوایل انقلاب و جنگ توی آبادان با سپاه قاطی شده بودیم و در کردستان سپاه و ژاندارمری ادغام شده بود.»

وقتی ازابتدای جنگ می گوید؛ انگشت حیرت بر را دهان هر شنونده ای می نشاند که چگونه ما توانستیم دشمنی را که بخش های مهمی از کشور را به اشغال درآورده بود چگونه ذلیل و خوار کردیم و چه گمنامانی در این پیروزی به زیبایی ایفای نقش کردند.

«خرمشهر سقوط کرد و آبادان به احاصره افتاده و در آستانۀ سقوط بود. تلفن زدم به بیت امام. گفتم می خواهم با امام صحبت کنم؛ موفق نشدم. زنگ زدم ریاست جمهوری که با آقای بنی صدر صحبت کنم؛ آنجا هم موفق نشدم. با فرماندۀ کل ژاندارمری جناب سرهنگ فروزان تماس گرفتم و در عصبانیت حرف های درشتی به او زدم. گفتم جناب سرهنگ فکر نکن ما از جنگ می ترسیم؛ ما از نام ننگ می ترسیم. ممکن است تا دو ساعت دیگر هیچکدام از ما نباشیم. آبادان محاصره شده فکر کنم آبادان سقوط کند، شما تهران نشستید و... بعد از چند دقیقه گفت: سرگرد خدا قوّت! ما هم فردا پس فردا می آییم!»

حیف و صد حیف که نتوانستیم او را و خاطراتش را به سینۀ تاریخ بسپاریم. اویی که آن قدر روان می گفت که روان نویس من از نوشتنش لذت می برد. از خبرنگاری می گفت که به توصیۀ آیت الله جمی قصد مصاحبه با او دربارۀ آبادان را داشته. نگفت که مصاحبه ای کرد یا نه ولی لذت مصاحبتش را با آیت الله جمی در کام ما هم کاشت!

«خدا بیامرزد آقای جمی امام جمعۀ آبادان را. به خبرنگار گفته بود؛ بروید بگردید هر چه می خواهید از سرگرد بهرامپور بپرسید. می توانم بگویم او توی امام جمعه های ایران آدمی استثنایی بود که در هشت سال جنگ، آبادان را رها نکرد. موقعی که آبادان و پالایشگاه زیر آتش خمپاره بود، نماز جمعه را برگزار می کرد. یک روز او را بردم روبروی فاو. عراق شهرهای ما را می زند و به ما می گویند شما حق ندارید شهرهای آنها را بزنید. گفتم حاج آقا گل دستۀ مسجد را می بینید؟! دوربین را دستش دادم و گفتم منارۀ مسجد سنگر دیدبانی عراقی هاست. به ما می گویند چون مسجد است، نزنید! آیت الله جمی خندید و گفت نه آقا بزنید، بزنید آن سنگر کفر است... دو تا 106 و 120 آوردم و زدم؛ گل دسته و مُل دسته را پایین آوردم!»
نه او مُرد و دفن شد؛ که بخش مهمی از تاریخ جنگ!
روحش شاد
*علی رستمی نویسنده و پژوهشگر دفاع مقدس

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • انتشار یافته: 1
  • در انتظار بررسی: 0
  • غیر قابل انتشار: 0
  • رضا ۰۱:۰۷ - ۱۳۹۴/۱۲/۰۴
    0 0
    خدا رحمتش کند.در جوار مولا علی انشاءالله

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس