کد خبر 48896
تاریخ انتشار: ۷ خرداد ۱۳۹۰ - ۱۹:۰۵

در يکي از کلينيک‎‎هاي حيوانات خانگي شمال تهران با اتفاقات خاص و جالبي روبرو شدم.

به گزارش مشرق، هفته نامه پنجره نوشت: بيشتر شبيه به خانه‎اي ويلايي است تا کلينيک حيوانات خانگي. وارد که مي‎شويم توجه‎مان به هيچ‎چيز جلب نمي‎شود، به‎جز صدايي که مي‎گويد: «هيس! خواهش مي‎کنم آهسته‎تر صحبت کنيد، صداي بلند شما استرس محيط را براي حيوانات بيشتر مي‎کند.» سرم را از کانکس منشي به‎سمت راهرويي که دو رديف نيمکت چوبي دارد خم مي‎کنم. چند نفري آن‎جا حضور دارند؛ دختر جواني با سگي سفيد و پشمالو، يک پيرزن و پيرمرد با يک جعبه شيريني در دست، مرد جواني با قفس يک طوطي و خانم معترضي که صاحب ناتاشا است، گربه‎اي توپول و بسيار زيبا.
«رنگ دماغش کمرنگ شده، بايد قهوه‎اي تيره باشد، اما دارد صورتي مي‎شود.» به سگش اشاره مي‎کند و ظاهرا فهميده است که چيزي سر درنمي‎آورم. براي همين مي‎گويد: «نژاد سگم، «تري‎ير» است.» وقتي شناسنامه‎اش را مي‎بينم، ياد کارت واکسن دوره بچگي خودم مي‎افتم و نگراني‎اي که مادرم از دير و زود شدن‎‎هاي تزريقم داشت؛ کارتي که تا همين چند وقت پيش نگهش داشته بود.

دختر جوان مدام با گوش‎‎هاي اين حيوان پشمالو که ديگر نامش را مي‎دانم، بازي مي‎کند و معلوم است که «سالي» هم از اين حرکت صاحبش لذت مي‎برد. او مي‎گويد: «تا سر کوچه حالش خوب است. به اين در شيشه‎اي کلينيک که مي‎رسيم، زبون‎بسته مي‎رود روي ويبره...» نيم‎نگاهي به مرد بغل دستي‎اش مي‎اندازد و ادامه مي‎دهد: «بعضي‎‎ها هم اصلا ملاحظه ندارند! آن‎قدر بلند صحبت مي‎کنند که سالي، مضطرب مي‎شود.»
مرد کناري روي نيمکت جابه‎جا مي‎شود و مي‎گويد: «کاش همين کنار، يک کلينيک اعصاب و روان براي صاحب حيوان‎‎ها هم تأسيس کنند، ظاهرا بعضي‎‎ها بدجوري لازم دارند.» خدا را شکر مي‎کنم که نوبت «سالي» مي‎شود و ماجرا با پشت چشم نازک کردن دختر جوان به پايان مي‎رسد.
اعزام به کلينيک اروپا
توي اين راهرو که ديگر مي‎دانم سالن انتظار صاحبان حيوان‎‎هاي بيمار براي نوبت ويزيت است، حضور زوج پيري با يک جعبه شيريني در دست، واقعا عجيب است. با نيم‎نگاهي به چشمان همه حاضران در راهروي انتظار، مي‎شود فهميد که همه آن‎ها حس مرا دارند. آن‎ها هم دوست دارند بدانند ماجراي اين جعبه شيريني از چه قرار است. آيا اين زوج پير به پاس خدمت يکي از اعضاي اين کلينيک، زحمت آوردن شيريني را به خود داده‎اند؟ اگر واقعا بحث تشکر مطرح است، چرا اين جعبه مقوايي را مانند گنجي در آغوش گرفته‎اند و ساکت اين‎جا نشسته‎اند؟ دارم انديشمندانه تعداد سئوالات ذهنم را براي مهيج شدن ماجرا، بالا مي‎برم که جيغ کوتاهم همه را از روي صندلي مي‎پراند. سگي از اتاق دکتر بيرون مي‎آيد که تقريبا هم قد من است. هيولايي چهارپا که قلاده چرمي مشکي‎اش، با زائده‎‎هاي تيز آهني تزيين شده است. تندتند نفس مي‎کشد و يک «شپرمن» تمام‎عيار است. ظاهرا ديشب هنگام بازي پايش آسيب ديده و مردان سفارت‎نشين يکي از کشور‎هاي اروپايي او را براي درمان به کلينيک آورده‎اند. براي همين است که کمي بداخلاق به‎نظر مي‎رسد و تندتند نفس مي‎کشد.

بعد از نيم ساعت پايش را گچ مي‎گيرند. مي‎شنوم که مي‎گويند قرار است اين موجود پشمالو و عظيم‎الجثه را براي ادامه درمان با آمبولانس به فرودگاه ببرند و از آن‎جا بفرستند به کلينيک‎‎هاي اروپا.
جعبه شيريني عجيب

بلند مي‎شوم و به‎سمت فروشگاه کلينيک مي‎روم. الحق که رنگ و لعاب وسايل داخل فروشگاه بدجوري وسوسه‎انگيز است؛ لباس‎ها، خوراکي‎ها، وسايل بازي و... دارم زمين بازي مخصوص سگ‎‎ها را برانداز مي‎کنم که متوجه مي‎شوم کسي سر صحبت را با آن زوج مسن باز کرده است. به قلمروي خودم بازمي‎گردم تا سر از اسرار اين صندوقچه مقوايي دربياورم.
روي نيمکت مي‎نشينم که ناگهان گربه‎اي از زير صندلي بيرون مي‎آيد. ژست شجاعت مي‎گيرم و اصلا به روي مبارک نمي‎آورم که از اين گربه دوست‎داشتني ترسيده‎ام. توي دلم مي‎گويم: «امان از اين همه کنجکاوي. به تو چه که توي اين جعبه چيه؟»
همين‎موقع «سلام» مسئول پانسيون حيوانات کلينيک، وارد مي‎شود و خطاب به آن زوج مسن مي‎گويد: «اين دختر ما کوچولو‎هاي شما رو نخوره؟» زوج مسن لبخند مي‎زنند. اين بي‎معني‎ترين جمله‎اي است که توي عمرم شنيده‎ام. اصلا از ماجرا سر در نمي‎آورم. همه‎اش خودم را لعنت مي‎کنم که چرا چند لحظه راهروي انتظار را ترک کردم و کلي از ماجرا عقب افتادم.

«سلام» برايم درباره گربه‎اي مي‎گويد که روزي، روزگاري، صاحبش آن را جلو در کلينيک ر‎ها کرده و رفته و آن گربه حالا شده است دختر مجموعه. از هيچ کس و هيچ چيز نمي‎ترسد. اين گربه سرراهي با همه اخت شده! حالا فقط مانده است ماجراي کوچولوها. از زير زبان «سلام» مي‎کشم که کوچولوها، دو عدد «همستر» نر و ماده‎اند که ساکنان اصلي آن جعبه شيريني هستند. بله ماجرا از اين قرار است که اين زوج پير، موش‎‎هاي خود را به کلينيک آورده‎اند تا دکتر آخرين تزريق سالانه آن‎ها را انجام دهد. آن‎ها هيچ وسيله‎اي را راحت‎تر از اين جعبه شيريني، براي انتقال اين زوج همستري خود پيدا نکرده‎اند. از اين دست اتفاقات فقط و فقط در شمال تهران مي‎افتد و بس. چيز‎هايي که آدم به چشم خودش مي‎بيند، ولي باور نمي‎کند.

رژيم غذايي براي طوطي

زبان درازي طوطي حاضر در راهروي انتظار، در نوع خود کم‎نظير است. قفس‎اش روي پا‎هاي مرد جواني قرار دارد و مدام اظهار فضل مي‎کند. براي همه جالب است که چرا در اين محيط و با وجود آدم‎‎هاي غريبه، اين طوطي خجالت نمي‎کشد و مدام شيرين‎زباني مي‎کند. فکر کنم جمله «پري بدو بيا غذام رو بده» نزديک به 100 بار از دهن اين زرد قبا خارج مي‎شود. من که واقعا اعصاب تحمل اين حيوان را ندارم. «آقا کسرا» اسم اين طوطي لپ قرمزي است. اين آقا کسرا گويا عادت دارد به مطالعه! صاحبش مي‎گويد: «براي کنکور همه‎اش نزديک قفس مي‎نشستم و کتاب مي‎خواندم. کنکور که تمام شد، کسري هم رفت توي لک. کلي اين دکتر آن دکتر رفتيم، ولي خوب نشد که نشد. آخر کاشف به عمل آمد که به‎دليل تکرار نشدن کاري که به آن عادت داشته، اين‎طوري شده. اين آقا کسرا، کتاب‎خوان شده و از آن روز به بعد، من روزي يک ساعت بايد جلو اين آقا کتاب نگه دارم. ايشان هم خط به خط کتاب را پيش مي‎برند و به انتها که مي‎رسند مي‎گويند بعد، يعني بايد بروم صفحه بعد.»

دکتر صدايش مي‎کند تا داخل شود. با او و آقا کسرا داخل مي‎شوم. صاحبش مي‎گويد که نوک کسرا لق شده است. ماجراي لق شدن نوک آقا کسرا با آمپولي حل مي‎شود. هنگام خروج، پسر جوان از دکتر مي‎پرسد: «راستي دکتر! اين آقا کسرا ما خيلي تخمه مي‎خوره...» حرفش تمام نشده که دکتر مي‎گويد: «چرا کسرا؟ اين زبون‎باز که دختره...» صاحب کسرا مي‎گويد: «اي بابا، پس از اين به بعد بايد به اسم دختر صدايش کنيم...»

با شنيدن اين حرف صداي خنده هر سه تاي ما بلند مي‎شود. دکتر رژيم غذايي سفت و سختي براي طوطي مي‎نويسد. چند ساعتي از حضورم در يکي از کلينيک‎‎هاي حيوانات خانگي شمال تهران گذشته است. بايد بروم، ولي خيلي مطمئن نيستم چيز‎هايي را که اين‎جا ديده‎ام، کسي باور کند.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس