
به گزارش وبلاگستان مشرق، علي اکبر جوانفکر، بارزترين چهره رسانه اي کنوني حاميان احمدي نژاد و مدير عامل ايرنا که در ماجراي وزير اطلاعات درگيري گسترده اي با برخي رسانه ها پيدا کرد، اکنون در يادداشتي با فضاي عاطفي در وبلاگ "شاهد"، احمدي نژاد را دردمند و غمگين و خار در گلو از متهم شدن به ضديت با انقلاب و رهبري و فراماسونر و منحرف خوانده شدن همکارانش توصيف کرده و در انتها ميگويد که او تنها نيست.
جوانفکر نوشت:
بي رخ دوست مرا عشرت ايام کجاست؟
تا دلارام نباشد، دل آرام کجاست ؟
هرچند بهار است و فصل نشاط و شکوفايي، اما او ديگر شاداب و باطراوت نيست. دارد پژمرده مي شود. او تند تند پير مي شود، اين آخريها نفس هايش هم به شمارش افتاده است. او به عشق مولا و مرادش راه مي رفت، از پا نمي افتاد ، مي دويد و مي دويد. روستا به روستا، شهر به شهر، استان به استان، پرواز در پرواز. هر اوجي را به اوجي ديگر پيوند زد، فرشته ها او را بر بال خود بردند و آوردند. داشت به دره مي افتاد خدا دستش را گرفت. به هر راهي که مي رفت، دعاي امام و امت بدرقه اش مي کرد. خوش به حالش شده بود. ملائک همه جا حاضر بودند تا کارهاي نيکش را بويژه آنجا که دست امدادش به سوي محرومان و مظلومان دراز مي شد، ثبت و ضبط کنند و آن را به حساب پس اندازش بريزند و از اين حيث جزو معدود ثروتمندان عالم است و شايد هم ثروتمندترين.
او خسته نشد و خستگي را از مردم و آسودگي را از دشمن گرفت. نااميد نشد، ياس را از دلها زدود و سرخوردگي ها را پي در پي بر دشمن فزود. از پاي نيافتاد و ديگران را به راه انداخت. دل به لطف خدا بست و دلهاي نگران را با اميد به عنايات حضرت حق، آرام کرد.
او رياست را به خودش الصاق نکرد. پس برايش آسان بود که بر دستان با برکت مردم بوسه بزند. او عاشق مردم و شيفته خدمت است. ولي نعمتانش را از صميم جان دوست دارد. افتخارش اين است که نوکري آنها را مي کند. دل به دل راه دارد و مردم هم او را دوست دارند، به او اعتماد دارند، ياري اش کردند، به رويش لبخند زدند، با او همراه و همصدا شدند. او به مردم قوت قلب داد و از آنها نيرو گرفت. انرژي مردم بالنده و سازنده است. ميرايي ندارد. با همين انرژي بود که او توانست چرخه سوخت هسته اي را تکميل و افتخارش را به نام مردم ثبت کند.
او «سردار سازندگي» نيست اما در سازندگي و آباداني اين مرز و بوم ، مردم هيچ سردار ديگري جز او را به رسميت نمي شناسند.
او «بزرگي» را از «کوچکي» آموخته و بر بالهاي فروتني به اوج پر کشيده است. او شاگرد همان مکتبي است که حاکميت بر قلبها را نشانه گذاري کرده است.
او خانه ساز است و هزاران هزار بي خانمان را خانه دار کرده است. او براي خودش هم نه خانه بلکه لانه سازي کرده است، نه فقط در اينجا بلکه در دور دستها هم براي خود لانه ساخته است. مردم در جاي جاي کره خاکي او را در قلب خود جاي داده اند.
خدا او را بر قلبهاي مردم مسخر کرده است. از اندونزي در جنوب شرق آسيا تا بوليوي در غرب آمريکاي جنوبي، ميليونها انسان دوستش دارند. او به دلها راه يافته و جايگاهي که اينک از آن خود کرده ، مرهون دوستي اش با مردم و ستيز بي امانش با قداره بندهاست. او هربار بي باک تر از قبل به قلب دشمن زده ، صف هاي پشت در پشت حريف را شکافته ، آرايش نيروهايش را به هم ريخته ، بين آنها ولوله انداخته، ترس را بر دل خبيث ترها تل انبار کرده و اميدهايشان را به ياس نشانده است. آنها نه از زور بازوي او ، بلکه از آنچه در ذهن و انديشه اش جاري است، بيمناک اند. او به استقبال خطر رفته، با تمام وجود ، سينه اش را سپر کرده ، تيرها را به جان خريده تا جان مولا از آسيب تيرهاي خصم در امان بماند.
او اينک خيلي تنهاست. خيلي دل نگران است. او به همه اثبات کرده است که نگران خودش و آنچه که گرگها در داخل و خارج ممکن است برسرش بياورند، نيست. نگران از دست رفتن دستاوردهاي بزرگ و بي شماري است که با همت بلند او و دولتمردانش، با حمايت هاي بيدريغ ولي زمان و با پشتيباني دلسوزانه مردم، عايد نظام اسلامي شده است. او نگران آن است که با به صحنه آمدن ناخوديها و فرصت طلبان مضمحل شده اي که اينک خود را بازسازي کرده اند، حرکت پوياي انقلاب متوقف شود و خداي ناخواسته او را وادار کنند راههاي طي شده را به عقب بازگردد.
او دريافته است که اغيار به کمين نشسته ، مي خواهند به زانويش در آورند، او را بشکنند، خردش کنند و از اثرگذاري بيندازند. او نگران خودش نيست. مي گويد که اگر فرو بريزد، تيرها از هرسو ، مولا را نشانه خواهند رفت.
او دردمند است ، گويا خاري در گلويش فرو رفته است . نه مي تواند آن را فروبرد و نه مي تواند آن را برون کشد. از توهين هاي ناجوانمردانه اي که به نام دفاع از دين و انقلاب نثارش کرده اند، دلش به درد آمده است. قلبش را شکسته اند. مي گويد که پس از سالها نوکري مردم و حرکت بر مدار ولايت ، به ضديت با انقلاب و رهبري متهم شده است. همکارانش را فراماسونر و منحرف خوانده اند و او زانوي غم بغل کرده است. کساني که بايد زبانهايشان به مدح و ثنا باز شود، زشت گويي و لعن و نفرين را نثار ياران وفادارش مي کنند!
با اين وجود، همه او را مي شناسند. او سرانجام بر دلمردگي ها غلبه مي کند، نامراديها را به فراموشي مي سپارد ، ياعلي مي گويد، دست در دست مولا مي گذارد، برمي خيزد، غبار غم را از دل مي زدايد، دست نوازشگر آقايمان، جاني دوباره به او مي بخشد. به راه مي افتد، او مرد اين راه است. گامهايش را استوار به پيش برمي دارد. خواب هايي که فتنه انگيزان در داخل و خارج ديده اند، آشفته خواهد شد. او سرباز است ، آمده است تا در اين راه سر ببازد. اينک دستان محبت آميز پدر او را مي خواند و لحظه آن رسيده است که فرزند ، خود را به آغوش گشوده پدر اندازد. او تنها نيست. سايه سار مولا بر سر او گسترده است.
مشنو اي دوست که غير از تو مرا ياري هست
يا شب و روز به جز فکر توهم کاري هست
من چه در پاي تو ريزم که پسند تو بود
جان و سر را نتوان گفت که مقداري هست