
از جمله زمينههاي علائق مشترک شما (با رهبر معظم انقلاب) کدامند؟
يکي از زمينههاي مشترک، علاقه ايشان و بنده به شعر و ادب بود. به باور من درميان شخصيتهاي درجه اول انقلاب کمتر کسي به اندازه ايشان با زبان و ادبيات و تاريخ و نيز سبکهاي ادبي و شعراي فارسي و در کنار آن با ادبيات، لغت و شعر عربي آشنايي دارد. علاقه و تسلط ايشان به ادبيات عرب فوقالعاده است. ايشان نثر عربي را بسيار شيوا و نه به سبک قدما، بلکه به سبک امروز مينويسند.
از خاطرات مربوط به دوران خويشاوندي خودتان با ايشان بفرماييد.
از سال 76 به بعد که خويشاوند شديم، اين واقعيت را در زندگي ايشان بيشتر احساس کردم. بعضي ها هستند که به ظاهر يک جور وانمود ميکنند، اما در باطن به شکل ديگري عمل ميکنند. براي بنده امکان آگاهي از باطن زندگي ايشان وجود دارد و در سيزده چهارده سال گذشته هم وجود داشته است. بعضيها هم ممکن است خودشان ساده زندگي کنند، ولي فرزندانشان برخلاف پدرشان اشرافي زندگي کنند. در اين مورد، براي من امکان تحقيق از اين جهت هم به شکلي مطلوب وجود دارد. بعضيها ممکن است در دوره اي از عمرشان ساده زيست، زاهد و به دنيا بياعتنا باشند و در دوره ديگري آرام آرام تبديل به انسان ديگري بشوند.
يک مورد مشخص ازدواج فرزند ايشان با دختر بنده بود. در اين سالها، راجع به اين موضوع مطالبي از قول من منتشر شده است. اين مطالب غلط نيست، ولي من آنها را به قصد انتشار نگفتهام و تا امروز به قصد انتشار راجع به اين موضوع صحبتي نکردهام. ده دوازده سال پيش مطلبي در اين باب از من منتشر شد و اين اواخر هم ديدم که مجدداً آن را در يکي از سايتها منتشر کردهاند.
اينها کم و بيش همان حرفهاي من است، منتهي حرفهايي که در يک جمع دانشجويي، به طور خصوصي و با اصرار از من پرسيدهاند. من هم چون ديدم آگاهي از اين مطالب براي آنها مفيد است، روا نديدم سکوت کنم. بعد از چند ماه ديدم آن مطالب را منتشر کردهاند. به هر حال حالا هم نه جزئيات، بلکه آن مقدار از اين ماجرا را که ميتواند براي جوانان و مردم مفيد باشد، عرض ميکنم.
وقتي خواستگاري انجام شد و خانمها با هم صحبت کردند و دختر و پسر هم نشستند و با هم حرف زدند و توافقهاي کلي حاصل شد، نوبت اين شد که من خدمت آقا برسم و درباره مراسم و مهريه و اين جور چيزها صحبت کنيم. شبي خدمت ايشان رسيدم. فکر ميکنم روز 15 شعبان 1376 و حوالي آذر بود. ايشان صحبت را شروع کردند و اظهار لطف و محبت کردند و گفتند: « آقاي حداد! به شما صريح بگويم که من در دنيا هيچ چيز ندارم، بچههاي من هم هيچ چيز ندارند! اگر مايليد اين ازدواج سربگيرد. اين حرف اول و آخر من است. البته اين را هم بگويم که خدا هم هيچ وقت مرا در زندگي مستأصل نگذاشته و در نماندهام و زندگي من در هر حال گذشته است. همه زندگي من، غير از کتابهايم، در يک وانت بزرگ جا ميشود!» در باب مهريه گفتند: «اگر ميخواهيد من عقد کنم، بيشتر از 14سکه عقد نميکنم چون ميخواهم ميزان مهريه در جامعه بالا نرود. اگر نميخواهيد من عقد کنم،هرچه شما و داماد توافق کرديد، يک کسي بيايد و عقد کند.» گفتم: «آقا! اين چه حرفي است که شما ميزنيد؟ من اولاً معتقد به اين هستم که بايد تلاش کنيم مهريه در جامعه بالا نرود. بعد هم همه آرزو ميکنند عقدشان را شما بخوانيد، آن وقت عقد پسر و عروستان را کسي ديگر بخواند؟»
در باب مراسم هم فرمودند: «اگر بخواهيد مجلسي بگيريد، من که نميتوانم در تالارهاي بيرون بيايم، ناچاريم در همين منزل و دفتر خودمان مجلس را برگزار کنيم. ظرفيت اينجا هم محدود است و بايد با توجه به اين محدوديت جا، مهمان دعوت کنيد.» گفتم: «اين حرف هم صحيح و منطقي است.» در نتيجه خانواده عروس و داماد بهطور مساوي هر کدام 150 نفر را دعوت کرديم، 75 نفر زن و 75نفر مرد، مراسم خيلي ساده برگزار شد.
ميدانيد که در خريد براي داماد هم رسم و رسومي هست و خانواده عروس دوست دارند آن رسمها را به جا بياورند، مثلاً رسم است که خانواده عروس براي داماد ساعت و کفش ميخرند. آقا مجتبي حاضر نبود با خانمها به خيابان و از اين مغازه به آن مغازه برود. بالاخره به ايشان گفتم، بياييد من و شما با هم برويم و خريد کنيم. در تقاطع کريمخان و خيابان آبان، ساعت فروشي بزرگي بود و انواع و اقسام ساعتها را داشتند.
صاحب مغازه هم از سن و سال ايشان فهميد که قاعدتاً بايد داماد باشد. عکس من را هم در تلويزيون و روزنامهها ديده بود. سلام و عليک کردند و ساعتها را آوردند. آقاي داماد رو کرد به فروشنده و گفت: «آقا! ارزانترين ساعتي را که داريد بياوريد من ببينم.» آن آقا خيلي تعجب کرد که اين چه جور مشتري است و اين چه حرفي است که ميزند؟ او يک کمي ساعتها را بالا و پايين کرد و متوجه شد که اين خريدار از چه سنخي است.
بالاخره يک ساعت بسيار معمولي آورد و آقا مجتبي با اصرار من با خريد آن موافقت کرد. بعد هم با ايشان به مغازه کفش فروشي رفتيم و يک کفش بسيار ساده و معمولي خريديم و اين شد کل خريد ما براي داماد! ايشان آن کفش را چندسالي به پا ميکرد. من چون خودم آن کفش را خريده بودم، نسبت به سرنوشت آن حساس بودم که ايشان تا کي ميخواهد بپوشد! هروقت به منزل برميگشتم و ميديدم يک کفش کهنه پشت در است، متوجه ميشدم که آقا مجتبي به منزل آمده. شايد به جرأت بتوانم بگويم ايشان تا 4سال آن کفش را ميپوشيد.
ازجمله نکاتي که مربوط به عروسي ميشد اين بود که مي خواستند براي داماد انگشتر بخرند. معمولاً خانواده عروس براي داماد انگشتر گرانقيمت ميخرند. متدينين پلاتين و برليان ميخرند که حرام نباشد. ايشان به ما و به خانمش گفت که من طلبه هستم و دو تا انگشتر نقره هم دارم که به دستم هست. انگشتر اضافي براي چيست؟ از اين طرف اصرار بود که شما ميخواهيد داماد بشويد و خانواده عروس بايد براي شما انگشتر بخرد. و از آن طرف انکار، اين بحث به نتيجه نرسيد و موضوع به گوش آقا رسيد. آقا به من زنگ زد و فرمودند: «آقاي حداد! من در ميان لوازم خودم يک انگشتره نقره با نگين عقيق دارم که کسي آن را به من هديه داده است. اين را به عروس خانم هبه ميکنم و ايشان به داماد بدهد.» ما ديديم اين پيشنهاد، مشکل را حل ميکند. طرفين قبول کردند. يک انگشتر معمولي بود،البته عقيق خوبي داشت. تنها اشکالش اين بود که براي دست آقا مجتبي گشاد بود. خرجي که ما کرديم اين بود که 600 تومن داديم تا انگشتر را اندازه کنند و اين هم شد قيمت انگشتر دامادي!
عقد و عروسي برگزار شد و قرار شد پنج، شش تا ماشين دنبال ماشين عروس و داماد راه بيفتند و از منزل ما به منزل آقا بروند. اتفاقاً شبي بود که مسابقه نهايي جام جهاني فوتبال پخش ميشد. عروس و داماد هر دو منتظر بودند و مهمانها ميگفتند بگذاريد ببينيم نتيجه بازي چه ميشود، بعد حرکت ميکنيم! آقا هم در خانه خودشان منتظر بودند. آقا وقتي ديده بودند کاروان عروسي نيامده، آنچه را که در خانه داشتند خورده بودند. ما هم حواسمان نبود که يک ظرف غذا براي ايشان بفرستيم. اصلاً متوجه نشديم و بعد اين موضوع را فهميديم. شما ببينيد کسي رهبر مملکت باشد، عروسي پسرش هم باشد، در خانه هم شام نپخته باشند و ايشان آن شب حاضري خورده باشند. براي ايشان اصلاً اين چيزها اهميتي ندارد.
بعد به منزلشان رفتيم و ايشان عروس و داماد را دست در دست دادند و دعا کردند و آندو زندگيشان را در آپارتمان سادهاي شروع کردند. در اين 13 سالي که اينها با هم زندگي کردهاند، هيچ وقت مساحت آپارتمانهايشان 100 متر نشده! خانهاي که الان در آن زندگي ميکنند، حول و حوش 70 متر است. آقا چهار تا پسر دارند که با ايشان زندگي ميکنند و آنها هم زندگيهايي مشابه مادر و پدرشان دارند. جاي آنها هم محدود است. داماد بنده يک وقت که ميخواهد ما را دعوت کند، بايد حواسمان باشد که بيشتر از ده دوازده نفر نشويم، چون براي پذيرايي مشکل جا پيدا ميکنند.
حالا که صحبت از آقا مجتبي به ميان آمد بايد بگويم من بعد از آنکه با آقازادههاي مقام معظم رهبري و مخصوصاً با آقا مجتبي از نزديک آشنا شدم، به حکم «تعرف الاشجار باثمارها» ارادتم به آيتالله خامنهاي بيشتر شد و فهميدم که ايشان فرزندان خود را بسيار خوب تربيب کردهاند و آن صداقتي که عملاً بر زندگاني ايشان حاکم بوده در تربيت فرزندانشان تأثير کردهاست. ميدانم که آقا مجتبي هرگز راضي نيست من درباره او صحبتي بکنم و سخني بگويم و خودش هم هرگز درباره خودش کمترين سخني به زبان نميآورد و از خود در برابر تهمتها و اهانتها، دفاعي نميکند. اما جسته و گريخته ميدانم که سالهاست در قم درس خارج تدريس ميکند و اوقات خود را در منزل يا به مطالعه فقه و فقاهت ميگذارند يا به عبادت. من طي سيزدهسال گذشته که با او نسبت پيدا کردهام هنوز صداي بلند او را نشنيدهام و گناهي از او نديدهام. وقتي ميبينم که دشمنان انقلاب و اسلام و ايران، چطور سعي ميکنند چهرههاي پاک را، در نظر مردم، زشت جلوه دهند احساس ميکنم اگر سکوت کنم گناه کردهام.
بد نيست به نکتهاي اشاره کنم که همين الان به خاطرم رسيد. پس از شلوغيهاي بعد از انتخابات سال 88، جواني بود که من او را ميشناختم و شنيدم که او هم در اين قضايا و در تظاهرات و اعتراضات و کارهاي پشت صحنه بسيار فعال است. يک روز با او قرار گذاشتم و به دفتر من آمد و با او صحبت کردم و گفتم:« اين حرفهايي که زده ميشود و اين ادعاي تقلب در انتخابات، کلاً دروغ است و من اگر مطمئن نبودم، وارد ميدان نميشدم. از ميان اين حرفهايي که در سايتها و خيابانها و تلويزيونهاي خارجي ميزنند، دروغ بودن يکي را خيلي راحتتر ميتوانم به تو اثبات کنم و آن حرفهايي است که راجع به آقا مجتبي ميزنند.
ميخواهي همين الآن و بدون قرار قبلي، دست تو را بگيرم و به منزل دخترم ببرم و بگويم مهمان دارم و تو ببيني که آقا مجتبي با 40 سال سن چه طوري زندگي ميکند؟ بيا برويم تا ببيني که زندگي ايشان به مراتب از زندگي يک کارمند متوسط شهرستاني سادهتر است و آپارتماني که ايشان دارد با هيچ يک از خانههاي اين آقاياني که خودشان را وسط انداخته و ادعاي تقلب را ساختهاند قابل مقايسه نيست. شما حتماً اين شايعه را شنيدهاي که 1.5 ميليون پوندي که بانکهاي انگليس مسدود کردهاند، متعلق به آقا مجتبي است! يا داستان کاميون پر از شمش طلا را که به ترکيه رفته و گفتند متعلق به ايشان بوده است، حتماً شنيدهاي. اثباتش کاري ندارد. سرزده و همراه هم ميرويم و زندگي آقا مجتبي را ببيني.» البته آن جوان حرفم را قبول کرد، چون مرا ميشناخت و گفت: «ميدانم اين حرفها دروغ است.» گفتم: «پس بقيه حرفها را هم به همين شکل قياس کن. خارجيها چون ميدانند مردم ايران نسبت به زندگي رهبرانشان حساس هستند، اين دروغها را جعل ميکنند تا بين مردم و نظام فاصله بيندازند.»
در مورد سادهزيستي مقام معظم رهبري، هفت هشت ماه پيش داستاني پيش آمد که گفتني است، نوه ما که نوه ايشان هم هست، بچه نوپايي است و مثل همه بچههاي نوپا، شيطان و فعال است و به همه جا سرک ميکشد. ميرود به آشپزخانه و در قفسهها را باز ميکند و هرچه ظرف دم دستش ميآيد، ميآورد و وسط آشپزخانه و اتاق رديف ميکند! کار به جايي رسيده که در منزل ما در قفسهها را با نخي ميبندند که او نتواند باز کند. خلاصه از بس شيطان و شلوغ است، همه را کلافه ميکند. يک بار به مادرش گفتم: «بابا! خانه آقا که ميرويد، در آنجا هم اين بچه اين قدر اذيت و شلوغ ميکند؟» خنديد و گفت: «شما فکر ميکنيد آنجا هم مثل اينجا اين قدر وسائل و ظرف و ظروف هست؟ در اتاق آقا يک ميز هست و 6 تا صندلي پلاستيکي و يک تلفن که به ديوار وصل است. اصلاً خبري نيست که فکر کنيد در آنجا چيزي گير اين بچه بيايد که بتواند آنها را رديف کند!»
من به اتاقي که ايشان ميگويد، نرفتهام، ولي ميدانم که زندگي رهبري همين است. ايشان الان هم مثل 40 سال پيش زندگي ميکنند. در کتابخانه ايشان فرشي پهن است که آن قدر پا خورده که حسابي نخنما شده است و اگر آن را بخواهند بفروشند، بعيد است کسي بخرد، مگر اينکه روزي بخواهند آن را به عنوان سند افتخار يک ملت قاب کنند و در موزه بگذارند و بگويند بعد از 2500 سال که سلاطين بر اين کشور حکومت کرده و زندگيهاي اشرافي را بر اين ملت تحميل کردهاند و بعد از آنکه پهلويها اصرار داشتند در هر منطقهاي از ايران يک کاخ براي خودشان و يک کاخ براي بچههايشان بسازند و در لندن براي وليعهد، کاخ و مزرعه بخرند، حالا اين ملت رهبري دارد که هنوز فرش عروسياش در کتابخانهاش پهن است و چنين وضعيتي دارد، در حالي که ما ميدانيم بسياري از هنرمندان قاليباف به ايشان فرش اهدا ميکنند و بسياري از رؤساي کشورهاي ديگر که در دوران رياست جمهوري به ديدن ايشان ميآمدند، براي ايشان بهترين ظرفهاي کشور خودشان را ميآوردند و هر چيزي را که در زندگي کسي لازم باشد، از بهترين نوع آن به ايشان هديه مي کنند، اما ايشان از زمان رياست جمهوري تاکنون، همه چيزهايي را که به اعتبار رياست جمهوري و سپس رهبري به ايشان هديه شده است، به ملت برگرداندهاند که در موزههاي بزرگ و يا در موزه آستان قدس نگهداري ميشود و هيچ يک وارد زندگي ايشان نشده است.
مسئله آقازادهها، به ويژه در سالهاي اخير به موضوعي قابل توجه و بحث تبديل شده است. بسياري معتقدند پديده آقازادهها معلول بيتوجهي پدران آنها بوده است و اساساً رسيدن به اين حد از آقازادگي، بدون پشتيباني پدران آنها ممکن نبوده است. باتوجه به آنچه که شما از رابطه رهبري و فرزندانشان ميدانيد، اين انگاره را چگونه ميتوان تحليل کرد؟
در انحرافاتي که فرزندان پيدا ميکنند، غالباً پدر و مادرها مقصرند. شک نيست. من نميخواهم بگويم همه بار تقصير به گردن پدر و مادرهاست، ولي اگر پدر و مادري فرزندش را چه از نظر نوع زندگي، چه برخوردهاي سياسي و مسائل اجتماعي مقصر ميداند، حداقل انتظاري که جامعه از او دارد اين است که در مقامي رسمي است، اشتباه فرزندش را اعلام کند، کما اينکه ديده ايم بعضي از آقايان اعلام ميکنند که اين حرفهايي که بچه من ميزند به من ربطي ندارد و من حسابم جداست. اگر اين اتفاق نيفتد، معلوم است که پدر و مادرها مقصرند و اين نوع زندگي را ميپسندند که اجازه چنين کارهايي را به فرزندانشان ميدهند. مردم هم متوجه اين ظرائف هستند، اگر بي.بي.سي و صداي آمريکا و سايتها و همه رسانههاي دنيا، هزار بار ديگر هم درباره فرزندان رهبري حرف بزنند، وقتي که مردم ميبينند هيچ جا اثري از اينها نيست، طبيعتاً به دروغ بودن آن خبرها پي ميبرند.
مقداري هم درباره خاطرات سياسي مشترک شما با رهبري صحبت کنيم. در دوران رياست شما بر مجلس، مسائلي پيش آمد که يک سوي آن شما و سوي ديگر ايشان بودند و قاعدتاً درباره آنها ناگفتههاي جالبي داريد. در انتخابات رياست جمهوري سال 84، هنگامي که شوراي نگهبان صلاحيت دکتر معين و چند نفر ديگر را رد کرد، شما به عنوان رئيس مجلس نامهاي به رهبري نوشتيد و از ايشان درخواست کرديد تا صلاحيت عده بيشتري تأييد شود. ايشان هم به شوراي نگهبان دستور دادند که صلاحيت آقاي معين و آقاي مهرعليزاده تأييد شود. اين ريسک بزرگي بود و شايد عدهاي هم ترسيدند، چون اين احتمال ميرفت که ناراضيان خاموش پشت سر آقاي معين قرار بگيرند، اما اين حرکت نتيجه بسيار خوبي داد و اپوزيسيون عملاً وزنکشي شد. آيا اين فکر که منشاء حماسه بزرگي شد از خودتان بود يا با کسي مشورت کرديد، آيا مقام معظم رهبري در اين زمينه نظر خاصي داشتند؟
سؤال بسيار مهمي است. بنده تا به حال درباره اين موضوع صحبتي نکردهام. به ذهنم رسيده بود که يک وقتي خاطرات سه دوره مجلس را بيان کنم و از جمله به اين موضوع اشاره کنم. در دوره مجلس هفتم بنده معمولاً ماهي يک بار خدمت مقام معظم رهبري ميرسيدم و در باب مسائل مجلس و مسائل کشور نظر ايشان را جويا ميشدم. مشورت ميکرديم و ايشان راهنمايي ميکردند. اين ملاقاتها معمولاً روزهاي دوشنبه انجام ميشد، چون آقا در روزهاي ديگر کارهاي ثابتي دارند. روز يکشنبه قبل از آن، در منزل بودم و ديدم در ساعت 7 بعدازظهر اسامي کانديداهاي رياست جمهوري از سوي شوراي نگهبان اعلام شد که در آن آقاي دکتر معين صلاحيتشان رد شده بود. با توجه به شناختي که از جريان دوم خرداد و اوضاع کشور و جريانات مختلف داخلي و خارجي داشتم، اين رد صلاحيت را به مصلحت ندانستم. البته بنده وارد مباني تصميمگيري شوراي نگهبان نشدم، بلکه به نتايج آن فکر ميکردم نه به دلايل آن.
فردا صبح به مجلس رفتم و قبل از ساعت 11 که عازم دفتر رهبري شوم، به ذهنم سپردم که راجع به اين موضوع با آقا صحبت کنم. در اين فاصله هم با هيچ کس از مقامات سياسي کشور مشورت نکردم، چون بنده اصولاً طبع باندبازي و حزبي و محفلي ندارم. به ذهنم رسيد که اين موضوع را خدمت آقا مطرح کنم. آقاي حجازي هم تشريف داشتند و صحبتها را يادداشت ميکردند. من خدمت آقا عرض کردم: «اين اعلامنظر شوراي نگهبان ميتواند منشاء مشکلاتي بشود. به احتمال زياد افرادي که پشت سر آقاي معين هستند،اين رد صلاحيت را پيشبيني کرده و اعتراضاتي را در محيطهاي دانشجويي و دانشگاهها و سايتها و رسانهها و خارج از کشور تدارک ديدهاند و فضاي آرام و منطقي انتخابات را به هم خواهند زد. من حدس مي زدم رد صلاحيت آقاي معين در داخل کشور چنين پيامدهايي داشته باشد و انتخابات را تا حدي به ناآرامي بکشاند. قرينههايي هم براي تأييد اين فرض وجود داشت.
از طرفي ميدانستم که خارجيها، خصوصاً آمريکاييها تعمد دارند اين گونه وانمود کنند که در ايران آزادي و دموکراسي نيست و حکومت ايران کساني را که نميخواهد انتخاب شوند، قبلاً به دست شوراي نگهبان حذف و سپس انتخابات را برگزار ميکند. بعد هم اين را علم ميکردند و تبليغات گستردهاي را شروع و تا انتخابات بعدي اين را چماق ميکردند و بر سر نظام ما ميکوبيدند. به طور مختصر اين دو مطلب را خدمت آقا گفتم. ايشان گفتند: «اين چيزهايي که ميگوييد جاي بررسي دارد». فکر نوشتن نامه همان جا به ذهنم رسيد و گفتم: «من نامهاي خطاب به شما مينويسم و در آن از شما استدعا ميکنم از شوراي نگهبان بخواهيد که در اين موضوع تجديدنظر کنند.» گفتند: «حالا ببينم چه ميشود». نفرمودند که اين را بکن، ولي مخالفت هم نکردند.
وقت نماز شد و خداحافظي کرديم و من بلند شدم که بروم. خلوت بود و کسي آنجا نبود. بيرون دفتر، آقا مجتبي را ديدم. پرسيدند: «کجا ميرويد؟» گفتم: «به دفترم ميروم.» گفتند: «براي ناهار پيش ما بمانيد.» من با ايشان هم راجع به موضوع صحبت زيادي نکردم. ناهار را که خورديم، حدود ساعت 2، 5/2 بود. پرسيدم: «آقا مجتبي! در اينجا کاغذ پيدا ميشود؟» کاغذي را پيدا کرد که آرم هم نداشت و فقط باسمهتعالي بالاي آن بود. گفتم: «چيزي مينويسم و ميگذارم اينجا باشد.» و نامهاي را بدون پيشنويس و در 7-8 سطر نوشتم و در آن ذکر کردم و در صورت صلاحديد به شوراي نگهبان توصيه فرماييد که با توسيع دايره نامزدهاي انتخابات رياست جمهوري موافقت شود. به آقاي حجازي زنگ زدم و گفتم: «موضوع را خدمت آقا مطرح کردم و نامهاي را هم نوشتم و همين الان ميفرستم دفتر شما. يا آقا اين کار را مصلحت ميدانند و ميپذيرند که هوالمطلوب و يا مصلحت نميدانند. اما حسن کار اين است که اگر آقا مصحلت بدانند، ديگر ضرورتي نيست که مرا پيدا کنيد و بگوييد نامه را بفرست. من چند سطر نوشته و اينجا گذاشتهام.» گفتند: «باشد.» نامه را گذاشتم و به دفترم رفتم.
حولوحوش 22 بهمن بود و عصر آن روز وزير ارشاد وقت، آقاي مسجدجامعي، از من دعوت کرده بود در جلسه اي که براي تقدير از شهداي اقليتهاي مذهبي در تالار وحدت برگزار شده بود، شرکت و سخنراني کنم. من هم رفتم. در تالار، کنار آقاي مسجد جامعي نشسته بودم. ساعت حدود 6، 5/6 بود که يکي از همراهان ما آمد و در گوشم گفت: «آقاي حجازي تلفني با شما کار دارد.» من رفتم پشت در و تلفن همراه ايشان را گرفتم. گفتند: «آقا با پيشنهاد شما موافقت کردند و دستورات لازم را هم به شوراي نگهبان دادند. خبر را براي صداوسيما هم فرستادهايم که در ساعت 7 پخش ميشود.»
من بينهايت خوشحال شدم، مخصوصاً به اين دليل که اين کار بسيار با سرعت انجام شد، يعني هنوز 24 ساعت از اعلامنظر شوراي نگهبان نگذشته، نظر رهبري اعلام شد. چند دقيقه بعد که مراسم تمام شد و من به تالار برگشتم، خبرنگاران آمدند و راجع به رد صلاحيتها نظرم را پرسيدند و من اولين کسي بودم که خبر را دادم و گفتم چند دقيقه بعد در اخبار اعلام ميشود. من اين نامه و تصميم رهبري در آن مقطع را يکي از افتخارات خودم در مجلس هفتم ميدانم. آثار مثبتي که اين موافقت داشت، چه در داخل، چه در خارج از کشور، باعث شده که من هميشه شکرگزار خدا باشم که در آن مسئوليتي که داشتم، موفق به خدمت به کشور و انقلاب شدم.
اين روزها سخن از بازنشستگي برخي از مسئولان است. آيا قصد داريد مناصب سياسي را رها کنيد و به کار فرهنگي برگرديد؟
من الان هم کار فرهنگي زياد ميکنم. يکي از برکات سبکدوشي ما از کار مجلس اين بود که ترجمه قرآن که از سال 82 شروع شده بود، رو به اتمام است و انشاءالله امسال منتشر خواهد شد، ولي بنده معني بازنشستگي از انقلاب را نميفهمم!
منظور فاصله گرفتن از مناصب سياسي است.
اگر بازنشستگي به معناي فاصله گرفتن از مناصب است، من هيچوقت به منصب نچسبيده بودم و از روز اول به اين معني بازنشسته بودم، ولي اگر به معناي اين باشد که انسان در انقلاب، وظيفهاي را تشخيص بدهد و خداي ناکرده از زير بار انجام آن شانه خالي کند، خدا آن روز را نياورد که ما بخواهيم به اين معنا بازنشسته شويم. وقتي علماي پيرمردي را ميبينم که 20، 30 سال از ما مسنترند و هنوز دارند کار ميکنند و امام و بزرگان را ميبينيم، چه جاي کنار کشيدن است؟ منتهي علاقه اصلي بنده به کارهاي فرهنگي است و من از خدا ميخواهم روزي تکليفي نداشته باشم که وقتم را در مجلس يا جاهاي ديگري مثل مجلس صرف کنم و بتوانم در رشتههايي که به آنها علاقه دارم، بنشينم فکر کنم و بنويسم و کار کنم، ولي معقتدم همه اينها موقعي ارزش دارند که اين نظام پابرجا بماند.