"محمد ولد صلاحی" نوامبر سال 2001 در موریتانی دستگیر شد و از آنجا توسط نیروهای مسلح اردنی به امان انتقال داده شد. صلاحی در آنجا به مدت هفت و نیم ماه در زندان انفرادی نگه داشته شد؛ سپس یک تیم از سازمان سیا وی را به پایگاه هوایی بگرام افغانستان انتقال دادند. دو هفته بعد او از پایگاه بگرام به خلیج گوانتانامو انتقال داده شد.
گروه بینالملل مشرق قصد دارد بخشهایی از کتاب "خاطرات در گوانتانامو" را طی چند قسمت طی روزهای آتی منتشر کند. این خاطرات، از این جهت اهمیت دارند که روایتی است از اقداماتی که پس از به تایید رسیدن دولت آمریکا از منتشر شده است و اقداماتی که دولت آمریکا و انگلیس پیش از این بارها آن را انکار کرده بودند به نگارش درآمده است. برخی از روشهایی شکنجه سیا که در کتاب صلاحی به آنها اشاره شده روشهای جدیدی است که قبلاً کمتر به آنها اشاره شده است.
بخش اول و دوم این خاطرات را اینجا (لینک) و اینجا (لینک) می توانید بخوانید. بخش سوم گزارش به برخی از دیگر روشهای شکنجهای خواهد پرداخت که با توسل به آنها از او در زندان گونانتانامو بازجویی به عمل آمده است.
ـ بازجو نماز خواندن مرا مسخره میکرد
ـ افسر نیروی دریایی برای خودنمایی جلوی بازجو (که زن بود) سرم داد میزد
ـ درجه کولر را روی سردترین وضعیت قرار دادند تا من یخ بزنم
ـ آنها تمامی انواع تهدیدها علیه خانواده من مطرح میکردند
ـ آنقدر یخ روی بدنم ریختند که نمیتوانستم غذا بخورم
قسمت سوم: با صدایی آرام مشغول نماز خواندن شدم چون نماز خواندن ممنوع بود. وقتی که بازجو گفت "چرا نماز میخوانی؟ پاشو نماز بخوان" با خودم گفتم چقدر دوستانه! اما همینکه شروع به نماز خواندن کردم، بازجو دین من را مسخره کرد، من هم به همین خاطر در دلم نماز خواندم تا به بازجو فرصت کفر ندهم. مسخره کردن مذهب دیگران یکی از وحشیانهترین رفتارهاست. جورج بوش جنگ مقدس خود در برابر چیزی که اصطلاحاً تروریسم خونده میشد را جنگی بین دنیای متمدن و دنیای وحشیگری توصیف کرد اما دولت او اکنون در حال ارتکاب رفتارهای وحشیانه بیشتری نسبت به خود تروریستها بود. میتواند هزاران جرم جنگی را نام ببرم که دولت بوش آنها را انجام داده است.
آن روز خاص، سختترین روز بازجویی بود تا اینکه ماجراهای آن روزِ پایان ماه آگوست پیش آمد؛ همان روزی که بازجو به آن روز "جشن تولد" میگفت. در آن روز او کسی را آورد که ظاهراً یک افسر نیروی دریایی بود.
بازجو به من یک صندلی فلزی داد. او که در فاصله چند سانتی من نشسته بود گفت: "گفته بودم می خواهم یک نفر را بیاورم که برای بازجویی از تو کمکم بکند." میهمان تازه وارد طوری نشسته بود که تقریباً پایش به زانوی من برخورد میکرد. بازجو شروع به پرسیدن سوالی از من کرد که به خاطر نمیآورم.
میهمان داد میزد: "بله یا خیر؟"؛ طوری داد میزد که خارج از تصور من بود، شاید برای اینکه من را بترساند یا حتی جلوی بازجو (که زن بود) خودی نشان بدهد؛ کسی چه میداند؟ اما به هر حال به نظر من این روش خیلی بچهگانه و احمقانه بود.
به صورتش نگاه کردم، لبخند زدم و گفتم: "هیچکدام!". میهمان با عصبانیت صندلی را از پشت سرم پرت کرد. زمین خوردم و روی زنجیرهایی (که به پایم بسته شده بودند) افتادم؛ خیلی درد داشت.
دو نفری با هم و تقریباً
هماهنگ با هم داد زدند: "پاشو". بعد از آن جلسه شکنجه و خفت
شروع شد. بعد از اینکه من را مجبور کردند از روی زمین بلند شوم دوباره همان سؤالها
را از من پرسیدند ولی دیگر خیلی دیر شده بود چون یک میلیون بار به آنها گفته بودم
"هر وقت شروع به شکنجه من بکنید، حتی یک کلمه هم حرف نمیزنم." و این
حرف من تقریباً حرف دقیقی بود؛ بقیه آن روز را فقط آنها بودند که صحبت کردند.
بازجو درجه کولر را روی سردترین حالت گذاشت تا من یخ بزنم. این روش، حداقل از آگوست سال 2002 در اردوگاه اجرا شده بود. هر روز آدمهایی را دیده بودم که در اتاقهای یخ زده قرار داده شده بودند. تا آن روز خیلی از افراد بودند که با این روش شکنجه شده بودند. قرار گرفتن در اتاقهای سرد عوارض مخرب و نابودکنندهای دارند اما این عوارض ممکن است در سنین بالاتر ظاهر شوند چون زمان میبرد تا آنها از بین دندههای شما عبور کنند.
کادر شکنجه آنقدر خوب آموزش دیده بود که تقریباً به بهترین شکل مرتکب جرم میشد بدون اینکه شواهدی به جا بگذارد؛ هیچچیز به شانس واگذار نشده بود. ضربهها را به جاهایی که از قبل تعیین شده بود وارد میکردند. از روشهای وحشتناکی استفاده میکردند که نتایج آن فقط بعداً مشخص میشد. بازجوها درجه کولر را آنقدر زیاد کردند که به نزدیک صفر درجه سانتیگراد رسید، اما مطمئناً کولرها طوری طراحی نشدهاند که آدم را بکشند، اما در آن اتاق که به خوبی عایقپوش شده بود دمای اتاق نزدیک به 9.4 سانتیگراد بود، یعنی بسیار بسیار سرد؛ به خصوص برای کسی که مجبور بود در آن اتاق برای بیش از 12 ساعت بماند، فقط یک زیرپوش داشت و کسی که اهل یک کشور گرم بود. کسی که اهل عربستان سعودی است نمیتواند به اندازه یک فرد اهل سوئد هوای سرد را تحمیل کند. بازجوها این عوامل را در نظر میگرفتند و از آنها به طور موثر استفاده میکردند.
ممکن است این سؤال را بپرسید که وقتی بازجوها فرد اسیر را در اتاق سرد قرار میدادند خودشان کجا بودند؟ این سؤال خوبی است. اول، بازجوها داخل اتاق نمیماندند. آنها فقط برای تحقیر، آزار، شرمسار کردن یا سایر عوامل شکنجه وارد میشدند و بعد از آن اتاق را ترک میکردند و وادر اتاق بعدی میشدند. دوم، بازجوها لباسهای مناسبی میپوشیدند. به رغم این، آنها زیاد کنار زندانی نمیماندند. سوم اینکه، از لحاظ روانی تفاوت خیلی زیادی بین وقتی وجود دارد که شما برای شکنجه وارد یک اتاق سرد میشوید یا وقتی که برای سرگرمی و چالش وارد آن میشوید. و نکته آخر اینکه، بازجوها داخل اتاق راه میرفتند، یعنی اینکه به این طریق خون داخل بدنشان جریان داشت و خودشان را با راه رفتن گرم نگه میداشتند در حالی که در این مدت، زندانی روی زمین افتاده بود. تنها کاری که میتوانستم انجام دهم این بود که پایم را تکان دهم و دستهایم را به هم بمالم. ولی افسر نیروی دریایی کاری کرده بود که نمیتوانستم دستهایم را به هم بمالم، چون دستور داده بود دستهای من را به پاهای مخالفم زنجیر کنند. من وقتی عصبی میشوم دستهایم را به هم میمالم و روی بدنم مینویسم و این بازجوهای من را دیوانه میکرد.
بازجو فریاد زد: "چی مینویسی؟ یا به من بگو یا این کار لعنتی را انجام نده". ولی من نمیتوانستم این کار را انجام ندهم؛ عمدی در کار نبود. افسر نیروی دریایی صندلیها را به کناری میانداخت، با پیشانیاش به من ضربه میزد.
میگفت:" پسر جان تو به تیم اشتباهی پیوستی، برای نهضت اشتباهی جنگیدی" و در کنار آن از انبوهی از حرفهای رکیک برای خانواده، مذهب و خود من استفاده میکرد. او دائم همه نوع تهدید علیه خانواده من مطرح میکرد و میگفت من هزینه این جرائم را خواهم پرداخت." میدانستم که او قدرتی ندارد اما به نیابت از کسی صحبت میکند که قدرتمندترین فرد کشورش است، ضمن اینکه از حمایت کامل دولت کشورش برخوردار است.
مرد، مهمان موقعی که داشت روی بدنم آب میریخت جوگیر شده بود اما بازجوی من نگران کاغذبازیای بود که بعد از مرگ من باید انجام میشد. مرد مهمان یک روش دیگر پیدا کرد، یک دستگاه سیدی با تقویتکننده صدا آورد و یک موزیک رپ پخش کرد. از آن موسیقی بدم نیامد چون باعث میشد درد و رنجهایم را فراموش کنم. تنها چیزی که از آن موسیقی فهمیدم این بود که درباره عشق بود.
مهمان در حالی که داشت در را محکم پشت سرش میبست گفت: "به این گوش بده (فحش رکیک). این اتفاقات هر روز تکرار خواهند شد و اوضاع روز به روز بدتر میشود. چیزهایی که میبینی تازه اول کار است." من شروع به دعا کردن کردم تا توجهی به کارهای آنها نکنم.
بازجو، ادای من را در میآورد و میگفت: "خدایا کمکم کن؛ خدایا رحم کن! الله الله." بعد گفت: "خدا کجاست؟ خدا نیست. داغونت کرده". به اینکه بازجو چقدر نادان بود و درباره خدا این طور صحبت میکرد در دلم خندیدم؛ اما خدا خیلی صبور است و نیازی به اینکه سریع تنبیه کند، ندارد.
پایان بخش سوم
ادامه دارد...