به گزارش مشرق - فردا دوشنبه 3 آذر مراسم اختتامیه هفتمین دوره جایزه جلال برگزار خواهد شد. پبیشتر در گزارشی مجموعه داستانهای کوتاه نامزد شده در این جایزه را بررسی کردیم و اینک بخش رمان را نگاهی گذار خواهیم کرد.
فهرست نامزدها به ترتیب حروف الفبا بر اساس نام کتاب به این شرح است:
آه با شین اثر محمدکاظم مزینانی محصول انتشارات سورهٔ مهر
بیترسی نوشتهٔ محمدرضا کاتب محصول نشر ثالث
روز حلزون اثر زهرا عبدی محصول نشر گیسا
سنگ و سایه نوشته محمدرضا صفدری محصول نشر ققنوس
ملکان عذاب اثر ابوتراب خسروی از نشر ثالث
در این مطلب چهار رمان بی ترسی، روز حلزون، سنگ و سایه و ملکان عذاب مورد نقد قرار گرفتهاند.
*«ملکان عذاب» آرمانگرایانِ محکوم به فنا
آخرین اثر ابوتراب خسروی که بعد از چند سال در محاق بودن، عاقبت در سال 92 مجال نشر پیدا کرد را باید نوعی نقد دنیای آرمانی از دریچه یک ذهن مدرنیست توصیف کرد. ذهنی که البته به تاریخ و فرهنگ خود نیز نگاهی دارد اما با قداست و اشراق نه. امری که از جانب نویسنده نیز پنهان نشده است. خسروی در مصاحبه با یکی از روزنامهها میگوید: «این سه رمان، موضوعهای پیوسته و واحد را دنبال میکند. سه موضوعی که تاریخ فرهنگی ما همیشه درگیرش بوده است: تولید قداست و فرقهگرایی و خرافه... همه پیشرفتهای بشر و رسیدن به دوران حاضر حاصل درک و استنباط انسان از پدیدههاست. علم یعنی آگاهی و اگر غیر از این بود آن مفاهمه جمعی که در واقع سمت و سوی رمان است، شاید شکل نمیگرفت.»
خسروی در «ملکان عذاب» دنیای آرمانگرایان را دنیایی فناتیک، دور از واقعیت و عقل و منطق و چون چرا و دگم معرفی میکند. نمایندگان جهانِ وهمآلودِ آرمانی، یکی در قامت یکی از اقطاب صوفیه به تصویر کشیده شده با سابقه بدنامی و زورگویی و ستمپیشگی دیگری در قالب یکی از افسران ارتش شاهنشاهی که سرسپرده آرمانهای حزب توده است و در نهایت دستگیر میشود. تا پای اعدام میرود اما زنده میماند عاقبت اما کشته و دریده شدنش توسط عمال نامرئی اولی است. در نهایت نیز با کشته شدن دومی سستی بنیادِ جهان هر دو گروه به تصویر کشیده میکشد.
بخصوص دنیای اولی که مبتنی بر فریب و تحمیق انبوده تودههاست و این فریب در صحنه عروج مرادِ آنها در نماز صبح به اوج خود میرسد، صحنهای ساختگی و فریبکارانه که قرار است قُدسیت مراد این جماعت را به تصویر کشد و این امر از مسیر جهالت و نادانی آنها میگذرد تا حکومت بر خانقاه و صوفیان در قالب جسم پسر شیخ احمد سفلی که روح پدر در بدن او حلول کرده تداوم یابد اما پسر عاقبت متوجه ساختگی بودن صحنه عروج پدر پیر خود شده و خرقه در آورده و عطای آن جامعه تاریک و پر از ضلالت را بر لقایش بخشیده و خانقاه را رها کرده و به دنیای خود باز میگردد.
یکسوم نخست کتاب با زبانی روان و گویا آغاز میشود و بیشتر شامل توصیفاتی مردمنگارانه از زندگی و احوال شخصی شخصیتها و کاراکترها و فضاهای مختلف رمان است. پدبرزرگ و پسر و پدر سه کاراکتر اصلی ماجرا هستند. سایر شخصیتها و داستانهای فرعی در نسبت میان این سه نفر تعریف میشوند و هندسه «ملکان عذاب» را میسازند. مخاطب قرار است دائم بین این سه نسل در رفت و آمد باشد از این رو گاه به گاه راوی تغییر میکند وزبان و زمان و لحن و گفتمان نیز به تبع آن عوض میشوند. چند قصه فرعی نیز در حاشیه، نقش تعلیقها و کشششها را بر عهده دارند. هرچند بود و نبود برخی از آنها تفاوت چندانی در ماجرای اصلی ندارد.
چینش خرده روایتها در کنار یکدیگر قابل قبول از آب درآمده است. همچنین زبان اثر نیز به فراخور تغییر زمان و تغییر راوی واقعی مینماید. با این حال نمیتوان چند نکته را نادیده گرفت. نخست استفاده از شخصیتها و کاراکترهایی است که در عالم واقعی وجودِ خارجی ندارند اما فضاسازی بخشی از روابط علت و معلولی ماجرا را بر عهده دارند. اینکه آیا چنین تکنیکی نوعی رئالیسم جادوییِ وطنی به شمار میرود یا نه جای سوال است اما آنچه مهم است آنکه این تکهها در حکم تکههایی است که در بافت کلی اثر نمیگنجاند و شاید بتوان آن را وصله و پینههایی دانست که به شدت بیرون از متن بوده و این بیرون و باورنپذیر بودن هم به شدت توی چشم مخاطب است.
به نظر میرسد بخش مهمی از رمان که مبتنی منطق فوق است، بنای محکمی برای وقایع بعدی در ذهن مخاطب ایجاد نکرده و به تدریج او را از انگیزه و اشتهای ابتدایی دور میکند. کسالتبار بودن بخشهای میانی نیز به این کار کمک شایانی میکند. گویی در این بخشها نویسنده تعمدا قصد داشته با افراط در وهمآلودگی و تصویر کشیدن جمهوری حمقاء جامعه صوفیان، مخاطب را تا مرز تهوع ذهنی پیش ببرد تا وقایع بعدی و فرار یکی از شخصیتهای اصلی رمان(پسر شیخ سفلی) از خانقاه را باورپذیر نشان دهد. این افراط و تعمد احتمالی باعث کسالتآور شدن اثر و انداختن آن از کشش و تعلیقات ابتدایی شده است. خط سیر ماجرا نیز به همین علت بخصوص از بخشهای میانی به شدت افت میکند. گویی مشت نویسنده تا حدی باز شده و مخاطب دیگر متوجه شده که نویسنده چه سازی کوک کرده و قرار است شرح مصیبت چه امری را برای او به تصویر بکشد.
*«سنگ و سایه» و روایتهای ناتمام و چندپهلو
«سنگ و سایه» گونه ای یارکشی پیش از بازی بود که از هر بازی ای زیباتر می نمود و کودک می خواست که بازی هرگز آغاز نشود؛ همچنان ایستاده باشند به مهتاب، چشم به سایه ها که بر زمین افتاده بودند. چنین نمی شد. سردستهها سنگ به سایه دلخواه خود می انداختند و یارگیری آغاز می شد. گاه پیش می آمد سنگی بر سایه کودک می ماند اما او از جا تکان نمی خورد. دلش می کشید سنگ پیوسته در راه باشد و سایه در خنکای خاک مهتاب گرفته، بماند.
جملات بالا نخستین بخش از مقدمه ی نسبتاً طولانی ایست که محمدرضا صفدری در ابتدای کتاب «سنگ و سایه» آورده است؛ مقدمه ای که چندان در ذهن مخاطب ماندگار نیست و شاید بود و نبودش فرق چندانی به حال او نداشته باشد. سنگ و سایه رمانی است کوتاه از محمدرضا صفدری که توسط انتشارات ققنوس به چاپ رسیده و تاکنون برنده جایزه ادبی کرمانشاه و نامزد جایزه جلال آل احمد شده است.
صفدری در سنگ و سایه (این نام برگرفته از یکی از بازیهای جنوب است)، شهری کاملاً خیالی و بومی و البته با تمام جزییات ساخته است. او برای وجب به وجب این شهر که در اقلیم جنوب است تعریف دارد؛ این شهر هم وهم دارد و هم خوشی، هم رازآلود است و هم دست یافتنی. با این حال راوی در سنگ و سایه پیوسته در کار مکان زدایی از تمام مکانهاست. توصیف مبهم مکانها، انباشت دادههای ناکارآمد درباره مکانها، روایتهای ناتمام و چندپهلو از پیوند مکانها و اشخاص و همچنین دامن زدن به تشویش ذهنی خواننده درباره مکان از راه زیاده گویی درباره مکان، سبب میشود، مکان بدل به گونهای از «شبح مکان» شود.
از آنجا که صفدری ادبیات نمایشی خوانده، رمان سنگ و سایه کاملاً بر مبنای دیالوگ پیش میرود. دیالوگهایی که بین زوزو و شولو و شخصیت هایی چون زن بچّه گم کرده و سرباز دژ قدیمی رد و بدل می شود. دیالوگ هایی که هر کدام به اتفاقات مختلف و تاریخ شهر و افسانه های بومی اشاره ای دارند اما هیچ یک اشاره مستقیم و کاملی نیستند. سنگ و سایه به دلیل دارا بودن وجه های مختلف و تعدد شخصیت ها از جمله کارهای بومی و مدرن به حساب می آید.
صفدری را می توان به دلایل گوناگون پایه گذار یکی از سبک های داستان نویسی با عنوان «داستانهایی از عدم قطعیت» به حساب آورد زیرا تقریباً در هیچ یک از کارهایش چیزی به نام پایان وجود ندارد. نکته دیگر در کارهای صفدری عدم فصل بندی است. این عدم فصل بندی گاه باعث می شود که خواننده امکان خروج از بخشی از روایت و ورود به بخش دیگر را از دست بدهد.
*«روز حلزون» یا مدینه فاضلهام کجاست؟
«روز حلزون» اثری از «زهرا عابدی» است که نشر گیسا در سال 1392منتشر کرده است. از زهرا عابدی پیش از این مجموعة شعر «تو با خرس سنگینتر از کوه رقصیدهای» توسط نشر قو در سال 1387 به چاپ رسیدهاست. «روز حلزون» اولین اثر داستانی این نویسنده است.
«روز حلزون» را دو راوی که هر دو زن هستند، یعنی شیرین و افسون، به تناوب روایت میکنند. شیرین آوخ دختری سی ساله، درسخوانده، علاقمند به سینما، خصوصاً هالیوود است که با مادر سختگیر و سنتیاش زندگی میکند. شیرین برادری به نام خسرو داشتهاست که در سالهای آخر جنگ در سن 19 سالگی مفقودالاثر شدهاست. مادر خسرو هر شب به اتاق خسرو که دستنخورده نگهش داشته میرود و نامههای عاشقانة او به دختری به نام افسون را میخواند و اشک میریزد.
افسون رفعت روانشناسی چهل و چند ساله و بسیار موفق است که هم در دانشگاه تدریس میکند و هم در برنامة تلویزیونی خانواده به عنوان کارشناس حضور دارد. او با همسرش وحید که استاد تاریخ است، و بدون بچه، زندگی میکند. افسون هنوز نتوانسته خسرو را فراموش کند و دائماً خاطرات عشق دوران کودکی و نوجوانیاش در ذهنش مرور میشود.
شیرین در پی کشف علت بیقراریهای مادرش بعد از اینهمه سال است و میخواهد به او در فائق آمدن به این رنج کمک کند. بعد از کلی زیر نظر گرفتن و جاسوسی از رفتارهای مادر خصوصاً زمانی که به اتاق خسرو میرود، کلید معما را در نامههای عاشقانة افسون و خسرو مییابد و این فرضیه را میسازد که ممکن است مادر به خاطر جلوگیری از برقراری ارتباط بین آنها دچار عذاب وجدان شدهاست. از این رو تصمیم به ملاقات با افسون میگیرد که این ملاقات توسط نویسنده به طرز ناشیانهای تا آخر داستان به تعویق میافتد. شیرین کپی نامههای خسرو را به دست افسون میرساند.
برادر شیرین، فرهاد مترصد کوبیدن خانة قدیمی و ساختن آپارتمان جدید است که همیشه با مخالفتهای مادر روبرو میشد. امّا بعد از اینکه شیرین با مادر صحبت میکند و نگرانیاش را دربارة ناراحتی مادر افشا میکند، مادر نیز رضایت به کوبیدن خانه میدهد. با خراب شدن خانه، اتاق خسرو و به همراه آن خاطرات قدیمی آزار دهنده از بین خواهند رفت.
آنچه تا اینجا آمد پیرنگ اصلی داستان را تشکیل میدهد که به صورت خطی و یکپارچه بیان شد، در حالی که در داستان این پیرنگ پیچیدهتر آمدهاست. اصل قصه، قصهای بدیع و خلاقانه نیست و نویسنده تمام خلاقیت خود را در پیرنگهای فرعی و نحوة روایت داستان خرج کردهاست.
همسر افسون، وحید مدیرگروه تاریخ دانشگاه است که با فریبکاری و زد و بند به ریاست دانشگاه میرسد. او مقالههای دانشجویان را به نام خود در ژورنالهای علمی-پژوهشی چاپ میکند و از همسرش میخواهد که از رقیب خود دکتر سرابی که در دانشگاه با او هم اتاق است، جاسوسی کند. نحوة سلوک و اخلاق وحید اصلاً مورد پسند افسون نیست و افسون همواره درگیر این مسأله است که با لو دادن همسرش از به ناحق به ریاست رسیدن او جلوگیری کند.
شیرین نیز با جوانی سیدی فروش به نام فرید آشنا میشود و به او دل میبندد و در فیسبوک ارتباط برقرار میکنند. امّا از یک طرف جرأت مطرح کردن این قضیه با مادرش را ندارد و از طرف دیگر با دیدن فرید که پای بساط سیدی فروشیاش برای دو دختر سیگار روشن میکند، از او سلب اعتماد میکند.
نویسنده پیرنگ اصلی و این خردهپیرنگها را در لفافة یادایادهای پیوستة افسون از روزهای خوشش با خسرو و درونیات آشفتة شیرین که دم به دم با فیلمهای سینمایی تطابق داده میشود پر کردهاست.
زهرا عابدی قلم خوبی دارد که این امر میتواند امید به موفقیت او در آینده را برجسته کند. امّا اثر فعلی فاقد بسیاری از ارکان اصلی داستاننویسی است. پیرنگ اصلی قصّه خوب شکل نگرفته است. داستان دارای چند پرسش نسبتاً خوب است، اما حول این پرسشها هیچ گونه گره افکنی و گره گشایی دیده نمیشود. اینکه علّت رنج روحی مادر خسرو سوگواری است یا عذاب وجدان؟ اینکه شیرین میتواند به مادرش در این مسأله یاری برساند یا نه؟ این که آیا شیرین پاسخ پرسشهایش را در دیدار با افسون مییابد یا نه؟ یا حتی سرنوشت خسرو. همة این پرسشها در داستان وجود دارند، امّا هیچ کدام تکاپوی جدیای برای انگیزش مخاطب ایجاد نمیکنند. تعلیقی در داستان نیست که خواننده را پای اثر بنشاند. صرفاً واگویههای پرکشش و جذاب شخصیتهای داستان است که داستان را پیش میبرد، اگر مخاطب بتواند با استفاده از طنز و ملاحت متن بر خستگی خود از عدم بروز اتفاقات داستانی در طول متن غلبه کند. پایان بندی اثر نیز سرسری و کم تأثیر صورت گرفتهاست و پرسشها بیجواب میمانند. نویسنده ترجیح میدهد با کوبیدن خانة خاطرهها، همه چیز را تمام کند.
از تیپهای مادر سنتی و شوهر پول دوستی که همسرش را درک نمیکند که بگذریم، کاراکترهای اصلی داستان، شیرین و افسون تا حدودی خوب شخصیت پردازی شدهاند و اینکار هم به مدد گفتمانهای روانکاوانة اثر صورتگرفتهاست. البته مغفول نماند که در لحن یکسان دو راوی نقض این شخصیتپردازی توی ذوق میزند، زیرا که اختلاف شیرین و افسون در لحن آنها نمود پیدا نمیکند، و فقط در انتخاب موضوعات فکری از هم مجزّا میشوند. به طوری که تفکیک جهانبینی آن دو فقط از لحن، تشبیهات، کنایهها، استعارهها و... بسیار سخت میشود.
«روز حلزون» جریان سیال ذهن و واگویههای درونی پلیفونیک دو راوی است، که به شکل موازی روایت میشود، اگر بتوان آنرا توازی نامید! روایتهای موازی تکنیکی نه چندان جدید در ادبیات ایراناست که قبلاً از آن استفادههای به جایی شدهاست. امّا علت اینکه استفادة عابدی را از این تکنیک بهجا نمیدانم این است که در روایتهای موازی، دو یا چند راوی یک اتفاق داستانی را از زاویة دید خود شرح میدهند و مخاطب با کنار هم گذاشتن روایتها تکههای پازل را به هم میچسباند و خود در نقش یک دانای فراتر از راویها وارد جریان تکمیل قصّه میشود. امری که در «روز حلزون» این تکنیک را بی اثر میکند نبود این اتفاق داستانی مشترک است. راویها هر کدام مشغول روایت زندگی خود هستند و تلاقی آنها فقط در نقطهای به نام فقدان خسرو صورت میگیرد که برای این تکنیک شدیداً کمرنگ و غیرقابل بهرهبرداری است و اثر را به یک مونتاژ سرسری شبیه کردهاست.
نکتة دیگری که در «روز حلزون» خودنمایی میکند، و حتی این خودنماییاش به مرز خودمسخرگی رسیدهاست، پرشهای پی در پی شیرین به خیالات سینمایی خودش است. نویسنده به جای اشارات و تلمیحات، مستقیماً اسامی فیلمها و کارگردانها و بازیگران را که اکثر آنها را سینمای هالیوود آنهم از نوع پرفروشش به داستان چسباندهاست، آوردهاست. گهگاه نیز کتابها و نویسندههایشان را. بدون یک استقرای تام، بیش از 80 نام خاص _در 160 صفحه رمان!_(واکثرا مربوط به گفتمان رایج طیفی خاص) ارجاعات برون متنی و استفاده از تکنیکهای بینامتنی، وقتی غیر هنرمندانه صورت بگیرد نشان از فهم ناشیانة آن ابزارها توسط نویسنده دارد، اگر خوشبینانه نگاه کنیم و نخواهیم آنرا صرفاً یک پز روشنفکرانة از مد افتاده قلمداد کنیم.
عابدی از تکنیک وجود همزاد استفاده میکند. شیرین همواره با موجودی ریزنقش و طناز صحبت میکند که او را پسرک صدا میزند. البته در جایی به اشتباه شیرین او را به طعنه آنیموس خود میداند. امّا آنیما و آنیموس ویژگیهایی دارند که در پسرک شیرین دیده نمیشود. طنز موجود در داستان هم طنز موقعیت است و هم طنز کلام. شخصیت شیرین و به خصوص دوستش لیلا طناز هستند. مسألة طنز در جایجای کتاب وجود دارد امّا در صحنة پنهان شدن شیرین و لیلا در اتاق خسرو به اوج میرسد. (صفحات 104 تا 112)
*«بی ترسی» و گرفتاری انسان مدرن در دام «علمزدگی» و خوشبینیهای علمی
«بیترسی» رمان محمدرضا کاتب است که نشر ثالث در سال 1392 منتشر کرده است. از کاتب رمانهای «شب چراغی در دست»، « فقط به زمین نگاه کن»، « هیس»، « وقت تقصیر»، « آفتاب پرست نازنین»، «رام کننده» و چندین اثر دیگر چاپ شدهاست. نویسنده پیشتر در یادداشتی در «همشهری داستان» رمان «بیترسی» را کاری عمیق شمردهاست که در آن به مسائل اصیل انسانی پرداخته و از سطح مخاطب عام و جهان ظاهری و تن دادن به فشارها و خواستههای مقطعی و زودگذر زمانهاش عبور کردهاست.
کتاب با روایتی از زبان اول شخص آغاز میشود که گویی راوی نویسندهاست که با مخاطب چگونگی شکل گیری داستان را در میان میگذارد. میگوید من کودکی بودم که پیرمردی «بینام» خاطرات طولانی، پیچیده و چندگانة زندگیاش را برای من تعریف کرد. اینکار برای انتخاب یک نام از سوی من برای پیرمرد صورت میگرفت. پیرمرد که من او را به طور موقت «زاد» صدا میکردم، داستان مفصلی داشت که تا سالها تعریف کردن آنها به طول انجامید و تا دورة پیری خودم ادامه یافت.
بعد از این یک پاورقی وجود دارد که در انتهای آن عنوان «ویراستار-فهیمه باقری» وجود دارد. این پاورقی ترفند نویسنده برای توضیح جنبههایی از داستان سمبولیک خودش است و در واقع جزئی از داستان است. در این پاورقی اشاره شده که زندگینامة «زاد» طولانیتر از این بوده و کوتاه شدهاست. قسمتهایی که در آن بحثهای علمی و کلامی، زندگینامة افراد فرعی و مطالب حشو و زاید بوده حذف شدهاست.
بعد از این با زاویة دید دانای کل زندگی «زاد» شرح داده میشود. زاد کودکی بینام بوده که با آذوق و عایشه -که گمان میکرده پدر و مادر واقعی او هستند- در روستایی زیبا زندگی میکردهاست. روزی غریبهای که بعداً میفهمد نامش «ابن» است، او را از آذوق و عایشه گرفته و با خود به شهر میبرد. در شهر در باغی که در آن شاگردان زیادی در سنین کودکی تا پیری وجود دارد شروع به آموزش علوم مختلف به زاد میکنند. زاد تمام وقت مجبور است بیاموزد و در این راه آزار و شکنجههای فراوان میبیند ولی علت این امر برایش ناشناختهاست. بعد از سالها که زاد دیگر دانشمندی سرآمد شدهاست، ابن علت آوردن او به این مکان را «بینام»، گرفتار و دائماً محتاج کردن او ذکر میکند. در این باغ در ظاهر دارو میسازند امّا این داروها خود تبدیل به درد میشوند و دوباره دارو و دوباره درد و این همچنان ادامه دارد.
در واقع همة کارهای ابن به خاطر «بینام» کردن زاد بود، امّا ابن همواره داستانهای مختلفی را به دروغ به عنوان علّت آوردن زاد به باغِ بینامی عنوان میکند. ابن، زاد را با خود به سفری برده و سه هدیه به او میدهد: اول کتابچة اسرار که تمام علوم در آن ضبط بود را نشانش میدهد و در آتش میسوزاند. دوم آزادی را به او میبخشد. و سوم پدر واقعیاش را به او معرفی میکند که خود ابن است و میگوید این مسأله را به خاطر محافظت زاد در برابر ارباب ها تا به حال پنهان کردهاست.
ابن میمیرد. وقتی «جانان» برای سپردن مسئولیت ابن به زاد پیش او میآید، زاد میفهمد که راهی جز گریختن برای او نیست. زاد تا میتواند دور میشود. در این سفر است که «خورشید» را میبیند و به او دل میبندد. «میکائیل» نامزد خورشید موجب افزودن درد و غم زاد میشود امّا او با صبر و عشقش بر میکائیل پیروز میشود. بی نامها خورشید را از هویت اصلی زاد آگاه میکنند. خورشید به همراه میکائیل از دست زاد میگریزد، و وقتی زاد آن دو را پیدا میکند متوجه میشود که هردو را بی نام کردهاند. زاد به خاطر اینکه به خورشید دوای بیماریاش را بدهند خود را تسلیم «حیرت» میکند. حیرت دیوان اشعار زاد را گرفته و در آتش میسوزاند. زاد نیز به همراه خورشید به کوهستان زمان کودکیاش باز میگردد.
«بیترسی» داستانی سمبولیک و سورئال است که در آن به مفاهیمی چون انسان، زندگی، مرگ و به ویژه علم و آگاهی و معرفت پرداخته شدهاست. نویسنده سعی کردهاست با خلق شخصیتها، مکانها و فعالیتهای خیالی، دریافتهای فلسفی خود از مسائل مربوط به اگزیستانس و وجود آدمی را در قالب داستانی بلند ارائه دهد.
علم و آگاهی در این داستان صورتی در ظاهر آزاردهنده و شکنجهگر پیدا میکند. مدرسهای که در آن افراد مشغول آموختن مداوم و بی وقفهاند بیشتر شبیه زندانی ابدی است که هیچ راه گریزی از آن وجود ندارد. اگر در آموختن کوتاهی کنی، مجازات و شکنجه خواهی شد. اگر بیشتر و بیشتر بیاموزی گرفتار «بینامی» زودتر و نابودی و مرگ خواهی شد. در این مدرسه همه خود را به نادانی میزنند در حالی که همه دانشمند و آگاهند.
نویسنده در داستانش از تعلیق در فضای کلّی داستان به خوبی بهره میبرد. در طول داستان همواره پرسشهایی معلّق وجود دارند که به نحوههای مختلف توسط شخصیتهای مختلف پاسخ داده میشوند و مخاطب را در اینکه کدام پاسخ درست است سرگردان میکند. پرسشهایی مانند اینکه «باغ بینامی» برای چه تأسیس شدهاست، شاگردان و استادان چه هدفی از آموختن دارند، چرا علم آنها همهاش عامل بدبختیشان است، آخر و عاقبت این مدرسه و این راه و روش چیست، زاد در نهایت از رنجهایش نجات مییابد یا نه.
روابط علّی و معلولی در «بیترسی» صورت خاصی مییابند. قطعاً این روابط در دنیای رئال غیر قابل طرح هستند. امّا نکته اینجاست که این روابط در فضایی که خود نویسنده نیز ترسیم میکند، دوگانه و گاه چندگانهاند. مثلاً دانستن موجب آگاهی و تنها راه نجات است، امّا نجات از مردن تنها به رنج بیشتر و مبتلای بیشتر میانجامد، افراد دیگر را مبتلا و رنجور میکند و این چرخه همچنان ادامه دارد... . مخاطب داستان در طول خواندن آن همواره به دنبال روابط مشخص علّی میگردد و سعی میکند خیر و شرّ را از هم تشخیص بدهد، امّا این امر بسیار به سختی قابل انجام است. به جرأت بتوان گفت مثلاً «حیرت» شخصیت کاملاً سیاه و «زاد» شخصیت کاملاً سپید داستان باشد. دربارة «ابن»، «آذوق»، «عایشه»، «خورشید»، «جانان» و... که فضایی کاملاً خاکستری همراه است که مخاطب را گاهی به خشم و نفرت و گاه به سرزنش و ترحّم میکشاند.
داستان بیشتر از آنکه با حوادث و گرهها و گرهگشاییها پیش برود، شامل دیالوگهای بلند به ویژه بین زاد و ابن است. گاه این پر حرفیها که در خیلی موارد تکرار پیشگفتههاست مخاطب را خسته و ملول میکند. البته نویسنده در پاورقی از زبان ویراستار در صفحة 11 یادآور میشود که خیلی این مباحث طولانیتر بودهاند و کوتاه شدهاند. گمانم بر این است که کارکردی سمبولیک از این تکرارها مدّ نظر بودهاست: تکرارها و اطنابها در علوم مختلف در طی قرنها. امّا به هر حال حتی با در نظر گرفتن این فرض، باز هم خوانش داستان به ویژه برای مخاطب عادی ملالت آور است.
در «بیترسی» میتوان ایدهای را یافت که مبتنی بر اصالت نفع جمهور مردم در مبحث عدالت است. حتی در جایی نویسنده اصل اساسی مکتب اصالت نفع - جرمی بنتام و جان استوارت میل- را به عینه میآورد: «هر چیز را باید نسبت به منفعتی که دارد سنجید: بهترین کار کاری است که بیشترین منفعت را برای بیشترین آدمها داشته باشد. این یعنی عدالت.» (صفحة 54) همچنین در جای دیگری تئوری حاکم حکیم افلاطون را از زبان زاد تبیین میکند: «این خواسته و آرزوی خیلی از بزرگان تاریخ است که در صدر کشوری، حکمت، علم و دانش حکومت کند.»(صفحة 73) البته نویسنده داستان را از نظر مکانی محدود به جغرافیای خاصی نکردهاست چون زاد در طی داستان در مناطق مختلف شرق جهان ( اصفهان، لاهور، مصر، قندهار، آذربایجان و...) زیست میکند.
میتوان وضعیت افراد گرفتار «علم» در داستان «بیترسی» را تفسیری سمبولیک از گرفتاری انسان مدرن در دام «علمزدگی» و خوشبینیهای علمی دانست. انسان مدرن قرن نوزده و بیست گمان میکرد با پیشرفتهای سریع و بدون وقفة علمی به رؤیای دیرین خود که همان تسلط به دنیا و طبیعت است دست خواهد یافت. امّا هرچه در این مسیر بیشتر پیش رفت، بیشتر متوجّه باطل بودن تفکّر خود شد. جنگها، بیعدالتیها، بمبها و تسلیحات، سؤ استفادههای رسانه و قدرت و... همه از بیماریهای جدید دنیای مدرن برای آدمی بودند. « قبول دارم آلوده کردن دیگران به علم و فهمیدن، دچار کردن آنها به دام و دردی بزرگ است. یک نوع مرض و مبتلا که به خاطر دشمنی یا دوستی میشود به جان کسی انداخت.»(صفحة 34)
ترس و فرار همیشگی آنهم در جایی که همه میدانند از سرنوشت خودشان گریزی ندارند، القای نوعی حس بی اعتمادی به مخاطب میکند. امّا نویسنده در دام نیهیلیسم نمیغلتد و این کار را با تلاش «زاد» برای نجات انسانهای بیگناه و عشق او به «خورشید» انجام میدهد. «دانستههای انسان برای جنگ با جهلش هیچ وقت کافی نیستند. و تنها عشق است که نقصهای زیاد ما را جبران میکند، تا بتوانیم دردها را حبس و خوابشان کنیم و در نهایت نابودشان کنیم. آن کیمیا باید پر از عشق باشد تا دانایی یا هر چیز دیگر، تا بتواند حریف آن همه درد و شهوت و ترسِ معلّق در جهان بشود.»(صفحة 82)
رمان «بیترسی» به اثر پیشین کاتب «رام کننده» شباهتهای محتوایی و روایی دارد. همچنین از برخی جهات میتوان آنرا به رمان «کیمیاگر» کوئلیو که در آن شخصیت اصلی در سفری سمبولیک در پی کیمیای رهایی و رستگاری است شبیه دانست. همچنین از جهت بدبینی به علم و تنگناهای زندگی مدرن به آثار ادبیات مدرن همچون «هیولای هاوکلاین» براتیگان شباهت پیدا میکند. هرچند کاتب از قلم نویسندگان بزرگی چون فاکنر، مارکز و دیگران بهره بردهاست، امّا داستان بی ترسی رونوشت هیچ کدام نیست.
کد خبر 365327
تاریخ انتشار: ۳ آذر ۱۳۹۳ - ۱۲:۳۲
- ۰ نظر
- چاپ
آخرین اثر ابوتراب خسروی که بعد از چند سال در محاق بودن، عاقبت در سال 92 مجال نشر پیدا کرد را باید نوعی نقد دنیای آرمانی از دریچه یک ذهن مدرنیست توصیف کرد. چینش خرده روایتها در کنار یکدیگر قابل قبول از آب درآمده است. همچنین زبان اثر نیز به فراخور تغییر زمان و تغییر راوی واقعی مینماید.
منبع: فارس