فرماندهان برای شناسایی به منطقه رفتند، تا صبح نیامدند. حدود ساعت 11 فرمانده یکی از دسته ها، خسته و کوفته از راه رسید. گفت: درگیری شد. رفتیم سمت کارون و سوار قایق ها شدیم. طوفان شدیدی شد. 13 نفر از بچه ها غرق شدند و به شهادت رسیدند.

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق به نقل از خبرگزاری دفاع مقدس، روایت های زیر خاطرات «سیدهاشم حسینی» از سال های دفاع مقدس است. وی سال 1339 در شاهرود به دنیا آمد. در مدت 50 ماه حضورش در جبهه در عملیات های فتح المبین، بیت المقدس، رمضان، بدر، کربلای 4 و 5 و نصر8 شرکت داشت و مسئولیت هایی از قبیل بی سیم چی، مخابرات گردان، پیک گردان، جانشین گروهان، معاون و جانشین گردان را در کارنامه خود دارد.

ماجرای غرق شدن 13 شاهرودی در راه فتح خرمشهر

غافلگیر شدن مین گذار

30 مهر 59 پس از گذراندن آموزش های لازم در پادگان 02 شاهرود به اتفاق 30 نفر دیگر به قرارگاه خاتم الانبیا(ص) به تهران اعزام شدیم. پس از حدود دو ماه به پادگان ابوذر انتقال پیدا کردیم. در آن پادگان ماموریت پدافندی داشتیم. من مسئول خمپاره اندازهای 81 میلیمتری شدم. در صالح آباد و بازی دراز مستقر بودیم و کم و بیش با دشمن درگیری داشتیم. شبی برای شناسایی حرکت کردیم. پس از طی مسیر به منطقه ای رسیدیم که پوشیده از درخت بود. یکی از دوستان که تخریب چی بود به سمت جاده کناری رفت تا زمین را مین گذاری کند. ما هم کمین کردیم. او سخت مشغول مین گذاری جاده بود که به ناگاه عراقی ها سر رسیدند. آنقدر سرگرم شده بود که صدای هشدار ما را نشنید. او گمان کرده بود که افراد مقابلش ایرانی هستند. عراقی ها بالای سرش رسیدند و به پشتش زدند. وقتی فهمیدند ایرانی است درگیری آغاز شد و آن دوستمان به شهادت رسید.

سختی های رزم در بازی دراز
 
پس از پایان ماموریتمان در پادگان ابوذر به بازی دراز مامور شدیم. حدود 40 نفر بودیم که به سمت ارتفاعات بازی دراز حرکت کردیم. شیب کوه 60 درجه بود. وقتی روی کوه رسیدیم با نیروهای ارتش مواجه شدیم. آنها با دیدنمان بسیار خوشحال و البته متعجب شدند. وقتی از علت تعجب شان سوال کردیم، گفتند: ما نظامی هستیم و وظیفه ما حضور در مناطق و مقابله با دشمنان است. اما شما داوطلبانه و بدون هیچگونه وظیفه ای به این جا آمده اید... آنها به حضور ما در مناطق نظامی افتخار می کردند و پشتیبانی های مردمی را در خور تحسین شمردند. سرما بسیار شدید بود. برای رفع عطش از پایین کوه یک 20 لیتری آب پر می کردیم و به قله می بردیم. غروب که می شد از مقر گیلانغرب برایمان غذاهای کنسرو شده می آوردند.

زیر شیاری در کوه مستقر بودیم. وسایل گرمازا نداشتیم. با پتو و پوشیدن لباس های گرم خودمان را گرم می کردیم. قبله را هم به وسیله قطب نما تشخیص می دادیم و نماز می خواندیم. خمپاره های دشمن هر از چند گاهی می آمد. شهید اهل بوب اولین شهید شهر نور از توابع شاهرود بود که در ذوب آهن کار می کرد. ایشان در آن منطقه در اثر اصابت ترکش خمپاره دشمن به شهادت رسید. پس از سه ماه ماموریتمان به پایان رسید و به شاهرود بازگشتیم. من به عنوان بسیجی از کارخانه ذوب آهن شاهرود به منطقه اعزام شدم. پس از مراجعت از جبهه دوباره در کارخانه مشغول به کار شدم.

دلاوری های یک سرباز ارتشی در عملیات فتح المبین

در سال60 برای دومین بار به جبهه اعزام شدم. پس از گذراندن آموزش های لازم به پادگان 21 حمزه تهران اعزام شده و به زندان اوین مامور شدم و مسئولیت های حفاظتی به من واگذار شد. پس از مدتی برای شرکت در عملیات فتح المبین به شوش رفتیم. پس از گذراندن دوره های مقدماتی و کسب آمادگی های لازم با ارتش ادغام شده و در عملیات شرکت کردیم. در آنجا دوستان بسیاری از قبیل شهید محمد حسین محمدی، شهید محمد حسن محمدی، شهیدان جامعی، نوروزی و... را از دست دادم. در حین عملیات سربازی جوان از ارتش را دیدم که به اندازه چند نفر کار میکرد و حماسه ها آفرید. از یک طرف خاکریز آرپی جی می زد و از چند متر آن سوتر با تیربار شلیک می کرد. حدود یک ساعت مردانه جنگید. پس از فداکاری بسیار در حین عملیات تیری به پیشانیش اصابت کرد و به زمین افتاد. خودم را بالای سرش رساندم. خواستم شهادتین را به او تلقین کنم. اما نتوانست. در حالی که ذکری زیر لب داشت شربت شهادت را نوشید.

ماجرای غرق شدن 13 شاهرودی در راه فتح خرمشهر

در عملیات بیت المقدس زیر نظر بچه های خرمشهر بودیم. در قالب یک گروهان از شاهرود و دامغان در تاریخ 30 فروردین61 به خرمشهر اعزام و در مدرسه ای در آبادان مستقر شدیم. پس از چند روز به مکانی به نام ایستگاه حسینیه منتقل شدیم. در آن جا شور و حال عجیبی بین بچه ها حکم فرما بود. دعاهای توسل، کمیل و زیارت عاشورا حکایت از آمادگی بالای روحی و معنوی بچه ها داشت.

شبی فرماندهان برای شناسایی منطقه به منظورآمادگی قبل از عملیات به منطقه رفتند. اما تا صبح نیامدند. حدود ساعت11 دیدم شهید بابا محمدی، فرمانده یکی از دسته ها، خسته و کوفته از راه رسید. پرسیدیم:
-    چی شده؟
-    دیشب در حین شناسایی به عراقی ها برخوردیم.
-    خب چی شد؟
-    درگیری شد. رفتیم سمت کارون و سوار قایق ها شدیم. طوفان شدیدی شد. 13 نفر از بچه ها غرق شدند و به شهادت رسیدند....

گفتند عملیات جلو افتاده و هر چه سریعتر باید حرکت کنید. با سلاح های ابتدایی راه افتادیم. نزدیک 6 ساعت پیاده روی کردیم. باید از کارون رد می شدیم. روی رود کارون، پل نفر رو ساخته بودند. جلودار ما شهید محمد حسین دماوندی بود. ایشان با گام های استوار و شور و حال خاصی حرکت می کرد. هر کس او را می دید، روحیه می گرفت. تا دم دمای صبح پیاده روی کردیم. نماز صبح را در حال حرکت خواندیم. دیگر صبح شده بود و ما دشمن را دور زده بودیم. دستور حمله رسید و درگیری آغاز شد. حمله مان موفقیت آمیز بود و ما تعدادی اسیر گرفتیم. خستگی بر ما فشار می آورد. سوار بر بولدوزرها و لودرها به سمت خرمشهر حرکت کردیم. روز یازدهم اردیبهشت ماه بود که به جاده اهواز – خرمشهر رسیدیم. منطقه را مملو از نیروهای عراقی و تانک و خودرو دیدیم. درگیری زیاد شده بود. نیروهای جهاد در حال ساخت خاکریز بودند. از سه طرف محاصره شده بودیم. تشنگی امانمان را بریده بود. شهید بابامحمدی به عقب برگشت تا آب تهیه کند. پس از چند ساعت با تویوتایی حامل تانکر آب برگشت. نیروها با دیدن آب خوشحال شدند و به سمت تانکر آب رفتند. ناگهان با شلیک دشمن گلوله توپی کنار تانکر آب به زمین اصابت کرد. شهید حمید شعبانی را دیدم که لیوانی پر از آب و خون در دستانش می لرزید و پیکرش مملو از ترکش های توپ شده بود. ایشان در آن انفجار به شهادت رسید. شهید عرب کوهسار نیروی واحد تبلیغات بود که پایش از قسمت بالای ران قطع شد. او را در آن شرایط بسیار سخت -در حالی که از زمین و آسمان آتش می بارید – دیدم که در حال خنده است. او را با آمبولانس به عقب فرستادیم. اما در میانه راه در اثر شدت جراحات وارده و خونریزی بسیار به درجه شهادت نائل آمد.

آن روز محشر به پا شده بود. بچه ها یکی پس از دیگری در کنارم با لب های عطشان به شهادت می رسیدند. آتش آنقدر زیاد بود که منتظر ورود خمپاره به سرم بودم. در واقع در وسط میدانی برای محک خوردن ایمانم قرار داشتم. آن روز 14 شهید دادیم. آتش در حال کم شدن بود. گردان مان از هم گسیخته و پاشیده شده بود. برای سازماندهی مجدد عقب نشینی کردیم. در مسیر برگشت به نیروهای ارتش برخوردیم. فرمانده نیروهای ارتشی با دیدن ما گفت:
-    اگر عقب نشینی کنید روحیه نیروهای ما شکسته می شود. بهتر است بمانید.
ما هم ماندیم و مقاومت کردیم. اما شدت آتش دشمن، شهدا و مجروحین ما را زیادتر کرد. به ناچار به عقب بازگشتیم. پس از 8 کیلومتر پیاده روی پشت خط رسیدیم و از آنجا به شهرمان بازگشتیم. پس از چند هفته دوباره به منطقه بازگشتیم. در گرمسار بودیم که از طریق رادیو خبر آزادسازی خرمشهر را شنیدیم.

مجروحیت در عملیات نصر هشت


عملیات نصر 8 در سال 66 با حضور گردان های موسی ابن جعفر(ع) و کربلا در ارتفاعات گرده رش انجام شد. در سقز گردان را آموزش می دادیم. پس از شناسایی های لازم عملیات آغاز شد. اما منطقه لو رفته بود. به ناچار به مرخصی رفتیم. پس از یک هفته دوباره به منطقه بازگشتیم. با این مرخصی دشمن فریب خورد و ما توانستیم طی انجام عملیاتی قاطع، پیروزی را برای خود رقم بزنیم. با این توصیفات تعدادی شهید نیز تقدیم کردیم. شهدایی از قبیل: سیدحسین موسوی، رمضان نوری، موسی عظیمی، شهید مهدوی و... در این عملیات شهید شدند. پس از 48 ساعت استقامت قرار شد نیروها تعویض شوند. شب شده بود. از بالای کوه به سمت پایین حرکت کردیم. نیروها را به سمت مقر هدایت میکردم. تویوتایی پایین کوه در یک شیار منتظر بود. تا ما را دید چراغ هایش را روشن کرد. دشمن نیز متوجه ما شد و منطقه را زیر آتش سنگین خمپاره های خود گرفت. ناگهان احساس کردم دست راستم داغ شد. متوجه شدم دست راستم قطع شده است. سعید محمدیون از نیروهای ویژه گردان نیز شهید شده بود.

آقای قنبریان فرمانده گردانمان در زیر آتش باران دشمن مدام بی سیم می زد و می گفت: میرهاشم برو ... میرهاشم برو...
وقتی که جریان شهادت سعید و قطع شدن دستم را شنید گفت: ای شانس بسوزی....

حسین قهابی هم این ابیات را آنجا می خواند:هرکجا درد و رنج و غم باشد کاش بر جان من رقم باشد/ نو به نو مرهمی است بر دل ریش درد و داغی که دم به دم باشد/ خان افسرده را چو باید پخت آتش عشق مغتنم باشد/ دارم امید آن که در ره حق دل من ثابت قدم باشد

با ماشین مرا به اولین بهداری بردند. پس از پانسمان به بانه و از آنجا به تبریز رفتم.پس از 48 ساعت بر روی استخوان دستم عملی انجام دادند. سپس به اصفهان رفتم.

کشتی گرفتن زیر آتش دشمن

با شهید تهرانی دوست صمیمی بودم. پسر بسیار با اخلاص و همیشه به دنبال ادای تکلیف بود. کشتی گیر بود و ورزش باستانی کار می کرد. ایشان دو بار با من کشتی گرفت. یک بار در عملیات رمضان در زیر آتش سنگین دشمن در حالی که خستگی امانمان را بریده و روحیه ها تضعیف شده بود سر صبح آمد و با من کشتی گرفت.
بار دیگر در عملیات والفجر3 بود که درخواست کشتی گرفتن کرد. ایشان و شهید باباخانی در آن عملیات از طریق گلوله تانک به شهادت رسیدند.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس