
در اين مجموعه، روابط داخل زندان، تنها بهانهاي است براي رسيدن به فضاي بيروني و ادامهدار کردن قصه در التهاب آن؛ بنابراين نميتوان مثلاً استناد کرد به فيلمها يا مجموعههايي که «روايت» خود را کاملاً در جغرافياي زندان محصور کردهاند و در نتيجه، بر بنيان ايدههايي مثل چالشهاي شکل گرفته ميان زندانيان يا ساماندهي به نقشههاي فرار، بنا شدهاند. «عطا» نقطه مرکزي اين مجموعه [با بازي امير جعفري]، با 40 روز مرخصي براي بيماري مادر، پا را از حصار بيرون مينهد تا خرده حسابهاي قديمي را تسويه کند. فيلمنامه، از همان آغاز يادآور «نوآر»هاي فرانسوي است [ونه حتي «نوآر»هاي امريکايي که چندان مشتاق پيوند زدن عواطف مخاطب با وضعيت اجتماعي شخصيتها نيستند و اغلب هم، با تلفيق ملودرام و نوآر، به نتايج موفقيتآميزي نميرسند] که با پرسشهاي ساده زندگي مدرن همچون چرايي، چگونگي و چيستي، برخوردي فلسفي دارند و يک جورهايي ملودرام محلول در «نوآر» را به سمت فلسفه هل ميدهند! مشکل عطا، واقعاً اين نيست که سرقت برليانها کار او نبوده. به نظر ميرسد با اين مسئله هم که هشت سال ديگر هم به زندانش اضافه شود، چندان مشکلي ندارد [مگر بيرون زندان چه دارد؟ مادرش مرده؛ يک دستش با قطع انگشتهايش معيوب شده؛ با شوهر خواهرش مشکل دارد و اهل محل هم که به چشم يک به ته خط رسيده به او نگاه ميکنند] گير کار، «نامردي» ست.
يک نفر نامردي کرده و عطا فکر ميکند که دختر قصه [با بازي پانتهآبهرام] اين کار را کرده. وقتي هم به زبان و به رفتار ميپرسد «چرا؟» به آن وجه فلسفي و جهاننگرانهاي نظر دارد که آدمهاي نوآرهاي فرانسوي، به آن نظر دارند. خب، سعيد نعمت الله هم به عنوان فيلمنامهنويس، اين فضا را خيلي خوب «بومي»کرده. قبلاً در «رستگاران» هم اين کار کرده بود [مجموعهاي که کارگردانش، مثل همين کار، سيروس مقدم است] حسن کار نعمتالله اين است که آدمهاي متناش، ملاطي نيستند که بايد فضاي ميان سکانسهاي پرالتهاب را پر کند، اين شخصيتها، نه تنها با «وضعيت» در دادوستدي دائمياند که با هر ديالوگ، روايت را چند گام به پيش ميبرند [کاري که اين روزها به ندرت ميتوان در يک مجموعه يا فيلمي ايراني ديد]
«زيرهشت» فيلمنامه واقعاً خوبي دارد [و اين جمله، حتي شامل سکانسهايي ميشود که براي طويل کردن زمان مجموعه و مباحثي از قبيل نان شب دستاندرکاران آن و الخ، وارد متن شدهاند. چنين سکانسهايي البته زيادياند و کمک چنداني به قرص و محکم شدن متن نميکنند اما از آنجايي که فيلمنامهنويس بايد رضايت سازندگان را هم جلب کند، وارد نه اين متن که 99/99 درصد مجموعههاي تلويزيوني ميشود و آدمهايي مثل نعمتالله، به دليل اشرافشان به حيطه اي که در آن تخصص دارند، اين «سکانسهاي زيادي» را شکيل و تا حد ممکن غيرآزارنده مينويسند] مخصوصاً ديالوگهايش، گاه غافلگيرکننده و اغلب ضربهزنندهاند و در خاطر ماندني.
«واقعنمايي» متن هم [يادمان باشد وقتي يک نويسنده ميخواهد سراغ زندان و آدمهاي زندان و ارتباطشان با دنياي زيرزميني بيرون زندان برود و نه براي سينما که براي تلويزيون بنويسد که به دليل طيف وسيع مخاطبانش، ملاحظات بيشتري در نشان دادن خط قرمزهاي اجتماعي دارد و اين براي تلويزيوننويسي هم در چارچوب شبکهاي مثل شبکه يک باشد که ملاحظاتش بيش از باقي شبکههاست، واقعنمايي متن واقعاً دشوار ميشود] نه تنها جالب توجه که گاه شگفتآور است مثلاً آن اشاره کوتاه به شيشه ادکلن داخل جعبه کنتور که پسر خانواده، وقتي ديروقت برميگردد خانه، ميرود سراغش، يا سکانس پيش از خروج «عطا» از زندان، که با ورود يک زنداني تازه به سلول و ظرف سه چهار دقيقه بايد «فضا» ساخته شود.
طبيعتاً در بعضي از سکانسها هم از امکانات روايي عناصر حاضر در صحنه، استفاده تام و تمامي نشده؛ مثلاً سکانس رفتن «شاهد» به محل کارش در «شهربازي» و عبورش از تونل وحشت، که ميتوانست با تنظيم بهتر زمان روايت، با حضور «عطا» همراه باشد و بهتر در بيايد [شايد هم نويسنده آن را توي آب نمک خوابانده براي سکانس پاياني، ما که نميدانيم!] از متن که بگذريم بايد برويم سراغ کارگرداني سيروس مقدم که به نظر ميرسد از «پليس جوان» (1380) به اين سو، سال به سال، وابستگياش به فيلمنامه کمتر و استقلالاش به عنوان يک کارگردان بيشتر شده.
مقدم به عنوان کارگرداني که چم و خم هماهنگي کمابيش خلاقانه با فيلمنامهاي درجه يک را بلد است فقط مشکلاش در افراطهاي فرماليستي در جاگيري دوربين و البته «اينسرت»هاي چشم است! او گاه از ياد ميبرد که دوربين فقط ثبتکننده وقايع نيست که يکي از شخصيتهاست و «نظرگاه»اش بايد «منطقي» و رفتارش، تابع روايت باشد. به نظر ميرسد که او هنوز نتوانسته مسئلهاي مثل «نقطه ديد» يا «نظرگاه» را براي خودش حل کند مسئلهاي که در اين مجموعه فقط منحصر به فيلمبرداري نميشود. در سکانس رفتن رئيس زندان به «آگاهي»، براي شفاعت «عطا»، ما اول راهروي «آگاهي» را نيمه تاريک ميبينيم و بعد، نور کامل ميشود. اين نظرگاه کيست؟ نظرگاه رئيس زندان است که با ورود از فضاي آفتابي بيرون به فضاي داخلي، موقتاً دچار عدم انطباق ساز و کار چشمهايش با «نور مصنوعي» شده؟ اگر اين طور است پس چرا دوربين انتهاي راهرو است و شخصيت از عمق صحنه به سمت آن ميآيد؟ همچنين افراط مقدم در بهکارگيري «اينسرت»هاي چشم [که ارثيه بهجا مانده از «دراير» و «برگمان» است] در اين مجموعه، ديگر آزارنده شده. در «رستگاران» اين اينسرتهاي بجا و بيجا، تعدادشان آنقدر زياد نبود که اعصاب مخاطب را تحريک کند اما در «زير هشت» تقريباً هر پنج دقيقه، ما شاهد يک اينسرت چشم هستيم!
در مورد کلاس بازيهاي اين مجموعه هم بايد گفت که بالاست همچون ديگر آثار مقدم و در بازي بعضي که غافلگيرکننده هم هست يعني آتيلا پسياني و امير جعفري. امير جعفري در اين کار نشان ميدهد که به عنوان يک بازيگر تلويزيونيـسينمايي تواناييهايش در نقشهاي جدي، به همان اندازه بالاست که در صحنه تئاتر. او واقعاً بازيگر خوبي است.