آخرین بار که قاسم آمد مرخصی، دخترش تازه متولد شده بود. به همین خاطر قرار گذاشته بودیم بر خلاف معمول ، ده روز در شهر بمانیم. اما یکی دو بیشتر از مرخصی نگذشته بود که قاسم زنگ خانه ی مرا زد و گفت: «مهدی! می خوام برگردم جبهه!»آخرین بار که قاسم آمد مرخصی، دخترش تازه متولد شده بود. به همین خاطر قرار گذاشته بودیم بر خلاف معمول ، ده روز در شهر بمانیم. اما یکی دو بیشتر از مرخصی نگذشته بود که قاسم زنگ خانه ی مرا زد و گفت: «مهدی! می خوام برگردم جبهه!»
گفتم: «بی خیال قاسم! تو که تازه بچهات به دنیا اومده!»
گفت: «مهدی! دخترم خیلی شیرین و دوست داشتنیه. میترسم اون قدر وابستهاش بشم که دیگه نتونم برگردم جبهه، پس بهتره کمتر بمونم.»
اصرار من فایده ای نکرد و برگشتیم جبهه. مدتی بعد از بازگشتمان به منطقه، عملیات «بیت المقدس ۴ » در منطقه «سد دربندی خان» شروع شد. چند روز بعد در پدافندی همان عملیات، روی تپه «المهدی» ، قاسم به سمت پایین تپه «المهدی» رفت تا نیروهای «گردان عمار» را به بالای تپه هدایت کند و «گردان حمزه» محور پدافندی را به «گردان» عمار تحویل بدهد.
تاخیر قاسم دلم را شور انداخته بود که از پایین تپه بی سیم زدند و گفتند قاسم هنوز نرسیده است. من و اکبر طیبی معطل نکردیم. در همان مسیری که قاسم در آن حرکت کرده بود شروع کردیم به دویدن. زیاد جلو نرفتیم که پیدایش کردیم. ترکش خمپاره خورده بود به سرش و در حالت سجده به شهادت رسیده بود.
روحمان با یادش شاد