سرویس فرهنگ و هنر مشرق- روز سهشنبه(۳۱ مردادماه)، خانم لیلی گلستان، مترجم و گالریدار معروف، با انتشار عکسی از پدرش ابراهیم گلستان در شبکهی اجتماعی، نوشت:
"پدر رفتی. خداحافظ. "
سیدابراهیم تقوی شیرازی، معروف به گلستان(زادهی ۱۳۰۱ در شیراز)، نویسنده، مترجم و فیلمساز ایرانی بود که با وجود این که چند دهه(حتی پیش از پیروزی انقلاب) از کشور خارج شده بود و تقریبا هیچ اثر هنری از او منتشر نشد، همچنان یکی از معروفترین نامها در فضای «روشنفکری» ایران است. چنان که با انتشار خبر فوت او در قصر گوتیک معروفش در ساسکس در جنوب انگلستان، شبکههای اجتماعی پر شد از دریغگویی و افسوس و دلنوشتههای عاطفی-رمانتیک (همراه با نقل قول یا قطعهای تصویر و گفتار مرحوم گلستان و گزینگویههایش) و جالب این که بخش اعظم این واکنشها از سوی کسانی صورت گرفت که سن ایشان از سن آخرین اثر هنری منتشر شدهی آقای گلستان بسیار کمتر بود!
به عبارت دیگر، نسلی به دریغگویی و آه حسرت کشیدن درباره درگذشت او پرداختند که به طور طبیعی، تقریبا هیچ علقهای با فرآوردههای هنری و تالیفی نه چندان پرحجم مرحوم گلستان ندارند. خود این مساله، جای تعمق و تامل بسیار دارد که چطور «بازنمایی» و «تصویر برساخته» توسط رسانه، می تواند از انسانها اسطورههایی بسازد که شاید نسبت چندانی با حقیقت و واقعیت خود آن فرد نداشته باشد.
تاریخنگاری سینمای ایران که وابسته به جریان شبهروشنفکری است، شروع «موج نوی» سینمای ایران را به فیلم «خشت و آینه» ایراهیم گلستان (تولید سال ۴۳) و «شب قوزی» (فرخ غفاری/۱۳۴۳)) نسبت میدهد.
ابراهیم گلستان نمونهی جالبی برای بررسی جریان شبهروشنفکری در فرهنگ و هنر ایران معاصر است و شاید اغراق نباشد که او را «نماد» این جریان شبه روشنفکری بخوانیم. با اینکه آخرین کارهای سینمایی و ادبی او مربوط به اوایل دهه ۱۳۵۰ شمسی است و بیشتر از ۴ دهه که در یک «قصر» در ساسکس انگلستان زندگی میکرد و در این مدت حتی یک بار هم به ایران نیامد، سایه سنگین او بر جریان شبه روشنفکری همچنان حس می شود.
وقتی در سال ۸۴، یکی دیگر از «آیکن» های جریان شبهروشنفکری (یعنی بهمن فرمان آرا) که بر سر نفوذ در محافل فرهنگی و هنری بین و او گلستان در پیش از انقلاب رقابت وجود داشت، فیلمی با عنوان «یک بوس کوچولو» را با گرتهبرداری از شخصیت و زندگی ابراهیم گلستان ساخت، لشکری از ارادتمندان «استاد»، در نشریات و محافل فرهنگی و هنری جریان شبهروشنفکری به فرمانآرا و فیلمش تاختند و جسارت او را به «استاد» نکوهش کردند.
این رویداد به خوبی نشان داد که ابراهیم گلستان (که بیش از یک قرن عمر کرد) با وجود دوری نزدیک به نیم قرنی از ایران، لشکری از مریدان و ارادتمندان در داخل کشور دارد. البته وقتی به کارنامهی لاغر گلستان چه در مقام فیلمساز و چه در مقام نویسنده نگاه میکنیم، آن وزن و فخامتی را نمیبینیم که چنین لشکری از مریدان (که دامنهای از مرحوم عباس کیارستمی تا مسعود بهنود را در برمیگرفت) را صرفا به «آثار» او نسبت دهیم.
او در عمر تقریبا ۱۰۲ ساله خود در کل دو فیلم سینمایی به نامهای «خشت و آینه» (۱۳۴۳) و «اسرار گنج دره جنی» (۱۳۵۳) (هر دو به شدت ناموفق در گیشه)، ۵ مجموعه داستان و یک داستان بلند و هفت فیلم مستند (عمدتا به سفارش شرکت نفت ایران و انگلیس و دیگر نهادهای حکومت پهلوی) تالیف و عرضه کرده است که تقریبا نسل بعد از انقلاب هیچ کدام از آنها را نمی شناسد. اما جایگاه او در میان «انگلوفیل» های وطنی آن اندازه نافذ است که همزمان با نمایش فیلم «یک بوس کوچولو»، یک خبرنگار وقت رادیو زمانه و بی بی سی به نام «پرویز جاهد»، تحقیرها و کجخلقیهای به شدت توهینآمیز «استاد» را به جان میخرد تا در کاخ گلستان در ساسکس از او مصاحبهای بگیرد.
محتوای این کتاب با عنوان «نوشتن با دوربین» چنان لبریز از رفتار متفرعنانه، لحن تحقیرآمیز، مگالومانیا(خودبزرگبینی) و تخفیف و توهین به دیگر وابستگان به جریان شبهروشنفکری (شاملو، اخوان، دریابندری... ی.) بود که «محمد قائد» (نویسندهای از همین جریان) در مقاله تفصیلی با عنوان «ایرونیبازی در تاریخ محاورهای و نوستالژی دهۀ چهل»، از خجالت گلستان درمی آید و او را پیرمردی متفرعن و تاریخ مصرف گذشته میخواند که برای فراموشنشدن دست و پا میزند. او در بخشی از این مقاله، بخشی از دلایل مطرح شدن و مطرح ماندن گلستان را اینگونه شرح میدهد:
"در دهههای ۴۰ و ۵۰، ابراهیم گلستان مخالفان بسیاری داشت. کسانی به موفقیت او رشک میبردند. در شرایطی که استخدام دائم در جایی که فرصت کار آزادانۀ فرهنگی به شخص بدهد برای بسیاری از اهل فکر و هنر و قلم آرزو بود، او میتوانست دیگران را به استخدام در آورد، هرچه دوست دارد بنویسد، هر جا میل دارد برود، هر فیلمی دوست دارد بسازد، حتی اگر به نمایش در نیاید، و برای دولتها کارهای نانوآبدار کند بیاین که مستخدم دولت باشد. در جامعهای که داشتن دوربین عکاسی هنوز تجمل به حساب میآمد، به عنوان یکی از نخستین فیلمبرداران ایرانی تلویزیونهای خارجی، به ارز حقوق میگرفت. کار کردن با خارجیان مجال میداد ارتباطهایی گسترده با قدرتمندان برقرار کند ـــ شبیه موقعیت مجتبی مینوی: در شرایطی که بسیاری فضلای دانشگاه از شاهعبدالعظیم دورتر نرفته بودند، مینوی در لندن زندگی میکرد و به گنجینۀ کتابهای فارسی موزۀ بریتانیا، که برای ادیب ایرانی خوابوخیال بود، دسترسی داشت. "
و البته هر کسی که ذرهای با فضای «روشنفکری ایرونی» (به تعبیر آقای قائد) آشنایی داشته باشد، می داند که بخش عمدهی ماندگاری گلستان در فضای رسانهای ایران و حس «کنجکاوی» که بعد از چند دهه دوری از کشور، حول نام او می چرخد، به روابط شخصی او با زندهیاد فروغ فرخزاد، شاعرهی توانمند(که در اوج جوانی و شکوفایی هنری در تصادف جوانمرگ شد و سرنوشت تراژیک او نیز به شعر او لعابی اسطورهای زد)، بازمی گشت. رابطهی مرحومه فرخزاد با مرحوم گلستان، به واسطهی متاهل بودن آقای گلستان نتوانست به سرانجامی برسد، لیکن این ناکامی، در کنار سرنوشت تراژیک فروغ و البته علاقهی ذهنیت عمومی به رازهای مگوی زندگی افراد مشهور، یکی از سوختهای اصلی شهرت و تداوم ابراهیم گلستان در فضای رسانهای فارسی بود.
در این زمینه، شاید روایت مرحوم «کاوه گلستان»، پسر ابراهیم گلستان، دربارهی خاطراتش از حضور فروغ در خانهی انها و محل کار پدرش و تاثیرات آن رابطه بر زندگی او و مادرش و خواهرش تا حدی روشنگر سرشت تراژیک آن باشد. این دیگر ماجرای معروفی است که مرحوم ابراهیم گلستان چندان اهل بروز عاطفه حتی نسبت به فرزندان خود نبود.
پدربزرگ سیدابراهیم گلستان یکی از روحانیون به نام فارس به نام آیتالله سید محمد شریف تقوی است و پدرش جزو حلقهی بوروکراتهای عصر پهلوی اول و به نقلی اولین شهردار شیراز بود. او در جوانی به مانند اکثریت قریب به اتفاق وابستگان جریان شبهروشنفکری (از جمله جلال آل احمد که او هم روحانیزاده بود و بعدا از حزب رفت و مسیری کاملا مجزا از جریان شبه روشنفکری برگزید) عضو حزب توده و در شهر شاهی(قائمشهر) در استان مازندران مسوول تبلیغات حزب بود.
اما او ظاهرا در شناخت جهت وزش بادهای سیاسی خبره بود و خیلی زود، حساب خود را از حزب جدا کرد و با شبکهی انگلوفیلهای وطنی پیوند خورد. گلستان از بابت همکاری با شرکت هلندی-بریتانیایی «رویال داچ شل» که یک غول در حوزه نفت و انرژی بود، به تمکن مالی حیرتآوری دست پیدا کرد. در جریان رویدادهای ملی شدن صنعت نفت و بعد کودتای ۲۸ مرداد، او از طرف کمپانی مسوول تهیه فیلم از اتفاقات بود. بعد از کودتای انگلو-امریکن ۲۸ مرداد ۳۲، او رسما کارمند کنسرسیوم نفتی شد. با پولی که از این همکاری به دست آورد، زمینهای وسیعی را در شمال تهران (دروس و قلهک) خرید و با به روزترین امکانات، استودیوی فیلمسازی «گلستان فیلم» را تاسیس کرد.
او از همان همکاری کوتاه مدت خود با شرکت نفت ایران و انگلیس در قضایای ملی شدن صنعت نفت و کودتا، چنان متمول شد که با هزینه شخصی فیلم خشت و آینه را ساخت. برای نمونه خود او روایت میکند که در جریان فیلمبرداری این فیلم (که ساخت آن سه سال طول کشید) در سکانسی که در کاخ دادگستری فیلمبرداری می شد، عدسی سنگین و گرانقیمت «سینماسکوپ» که در ایران آن زمان وجود نداشت و به تعبیر خود گلستان، مثقال به مثقال از طلا گرانتر بود، به زمین افتاد و خرد خاکشیر شد، و او بلافاصله سفارش داد که یک نمونه دیگر از این عدسی را از خارج از کشور برایش بیاورند.
محمد قائد در همان متن خود درباره خاطرات شفاهی گلستان، کنایهای به روابط او با اشرف پهلوی می زند:
" رفتار آقای ابراهیم گلستان که وقتی پهلبد (وزیر فرهنگ وقت) ایستاده حرف میزند، ایشان روی مبل ولو میشود حتی در همان زمان که وزیر فرهنگ و هنر داماد شاه بود، نشان از هوشمندی و شجاعت نداشت، تا چه رسد که بعد از سی سال کتاب شود... د. اما توانایی او برای در افتادن با امثال پهلبد عاریتی بود و تماماً به تشخّص خودش برنمیگشت. پهلبد هم در دستگاه قدرت دشمنانی داشت که آقای گلستان به آنها تکیه میکرد. مطلقاً امکان نداشت فیلمسازی که دیشب جزو مهمانان خواهر شاه نبوده است بتواند امروز صبح به اتاق کار وزیر فرهنگ و هنر و همسر خواهر دیگر شاه برود و او را مچل کند (خودش میگوید در مهمانی اشرف پهلوی از او استدعا کرد اجازۀ فیلمبرداری در مراسم حج برای فیلم خانۀ خدا را از دولت سعودی بگیرد). خوانندگان این چاخانها باید ادعاها را در متن تاریخی قرار دهند و بعد قضاوت کنند. "
به هر حال همه این زحمات و خرجهای گلستان برای ساخت فیلمی بود که در زمان اکران آنقدر کمفروش بود که در کمتر از دو هفته از پرده برداشته شد. البته تمکن مالی گلستان و پیوندهایی که او با حکومت و به ویژه اشرف پهلوی پیدا کرده بود، جایی برای دغدغه فروش در گلستان نگذاشته بود و او اصولا برای تفنن فیلم می ساخت.
حقیقت آن است که «خشت و آینه» یک فیلم کسالتبار، پیش پاافتاده اما گزافهگو و پرمدعاست و اصولا به نوعی «ضدسینما» محسوب می شود. این تکلف و پرمدعایی در سبک گفتگونویسی مندرآوردی و بی سر وته گلستان (که میان نثر منشات قائم مقام و گلستان سعدی و محاورات کوچه بازاری تهران قدیم سرگردان است) خود را نشان میدهد. خط داستانی کوتاه و ساده فیلم به سبک سینمای سرد و عبوس و نیهیلیستی فرانسوی با سکانسهای گشت و گذار راننده تاکسی و گپ و گفت کافهای پر میشود.
اما در کمال تعجب، همین ساختار کسالتبار و همین سبک روایتگری کند و کشدار و فضای سرد و افسرده، تبدیل به الگوی یک نوع سینمای به اصطلاح «روشنفکری» میشود که عملا «ضد-سینما» ست. شاید بزرگترین مقلد سبک جعلی و ضدسینمایی گلستان، مرحوم عباس کیارستمی بود که بعد از انقلاب با همین سبک فیلمسازی(که به شدت مورد پسند محافل شبه روشنفکری فرنگی است) به جشنوارههای خارجی راه پیدا کرد و خود تبدیل به الگویی برای سینمای ایران شد که به سینمای جشنوارهای بدون تماشاگر معروف گردید. بیجهت نبود که مرحوم کیارستمی بعد از دریافت نخل طلای کن در سال ۹۷ (به طور مشترک با فیلم مارماهی از سینمای ژاپن)، بلافاصله بعد از خروج از مراسم، با اولین کسی که تماس گرفت، ابراهیم گلستان در بریتانیا بود.
این فضای سیاه، سرد و به شدت ناتورالیستی که در آن آدمیان درگیر پستترین حوائج حیوانی و اسیر غریزیترین مکانیسمها و روابط هستند و هیچ نوع نور امید و معنویتی در آن دیده نمیشود، به شدت یادآور سینمای «موج نو» فرانسه و «بت» آن نوع سینما در ذهن منتقدان وطنی یعنی فرانسوا تروفو بود. «نهیلیسم» جاری و ساری در این فیلم، که بعدها به وفور در سینمای نحلهی شبه روشنفکری وطنی تکثیر شد و حتی تا به امروز ادامه دارد، عامل اصلی سردی، تاریکی و کسالت غیرقابلتحمل چنین فیلمهایی است که البته باب دل کافهنشینان پاریسی و دنبالهروان ایرانی آن (از جمله بخش بزرگی از نویسندگان سینمایی آن دوره) بود.
اما دربارهی ماهیت «سیاسی» مرحوم گلستان، علیرغم همه دعاوی «آزاداندیشِ» و «مستقلبودن» و «جسارت و تهور»، باید توجه داشت که گلستان آن اندازه به دستگاه دولت کودتایی سپهبد فضلالله زاهدی نزدیک بود که به همراه شاپور ریپورتر، شاهمهره اطلاعاتی انگلستان در ایران، در دادگاه نظامی دکتر مصدق حضور داشت و به صورت اختصاصی از دادگاه عکسبرداری کرد.
حیرتآور این که خود او اذعان داشت که به همراه گروههای ضربت فرمانداری نظامی دولت کودتا (در پی سرنگونی دولت مصدق) در دستگیری گروههای سیاسی ضدشاه حضور داشت که بسیاری از اعضای این گروههای دستگیرشده در دادگاه نظامی محکوم به اعدام و تیرباران شدند. گلستان در مصاحبهای با شماره ۶۳ هفتهنامه «شهروند امروز» (۱۶ دی ماه ۸۶) چنین گفته است:
" ...زمانی که چاپخانه مخفی...را در داوودیه کشف کردند... فکر کنم سال ۱۳۳۴ بود... من آنجا رفتم، فوق العاده بود. وارد یک اتاق می شدی که خلا (توالت) بود، سنگ خلا (توالت) را درمی آوردی، پله بود، پلهها را پایین می رفتی و می دیدی آنجا چاپخانه است. آدم های جالبی هم بودند. مثلا من به تیمسار بختیار گفتم، خبر می دادید وقتی به اینجا حمله می کنید، من بیایم، عکس و فیلم بگیرم. گفت: حالا نشد دیگر. گفت: خب حالا بیایید با یک دسته، مثل دیشب برویم در آن محل دوباره انگار همان هجوم دیشب است تا من فیلم بردارم، تا من برای خبر از شما عکس و فیلم بگیرم..."
«تیمسار بختیار» با همان سپهبد تیمور بختیار، اولین رییس سازمان اطلاعات و امنیت کشور(ساواک) یک شخصیت مخوف و بیرحم در دستگاه پهلوی بود و در دوران سیاه پسا-کودتا، کابوس گروههای حامی مصدق محسوب میشد. نقطهچینی که در متن اصلی مصاحبه در مقابل «چاپخانه مخفی...» آمده، احتمالا مربوط به «حزب توده» است و دستاندرکاران مجله شهروند امروز برای افشا نشدن ابعاد وابستگی گلستان و نقش او در لو رفتن عوامل آن حزب، آن را حذف کردهاند.
ابراهیم گلستان چه پیوندی با دستگاههای امنیتی دولت کودتا داشت که اجازه عکسبرداری و فیلمبرداری از عملیات جوخههای ضربت فرمانداری نظامی را داشت؟ او چه اطلاعات دیگری از احزاب مخالف (به ویژه حزب توده) در اختیار تیمور بختیار گذاشته بود؟
جالب اینجاست که امروز جریانهایی در حوزه فرهنگ در داخل کشور، کمر به «اسطورهسازی» و «سفیدنمایی» امثال گلستان بستهاند، که خود را «ملیگرا» و ارادتمند مصدق میدانند، ولی عوامل همکار رژیم کودتایی و آمریکایی بعد از دولت مصدق را هر روز به بهانهای مطرح میکنند و «یادنامه» و «جشننامه» برای ایشان به راه می اندازند.