شهید محمود غلامی

یاد دیدار آن مادر غمدیده که در داغ شهیدش لحظه‌ها را التماس می کرد تا دوباره محمودش را ببیند. یاد گریه های زیاد که چشمانش را کم سو کرده بود. یکی از بچه‌ها تصمیم گرفت رمان زندگی مادر شهید را بنویسد...

به گزارش مشرق، گروه فرهنگی تحقیقاتی فتح الفتوح مطلبی به این شرح منتشر کرد؛

امروز در شب قدر آخر داشتیم داشته هایمان را یادآوری می‌کردیم تا مهیای شکرگزاری و درخواست نعمت‌های رب العالمین در کسب توفیق خدمت جبهه ایثار و شهادت شویم که باخبر شدیم یک دارایی گرانبها را از دست دادیم.

چشمان کم‌سوی مادر شهید غلامی به دیدار فرزندش رفت

چهارم اردیبهشت ماه در بیست و دومین روز از ماه مبارک رمضان ، مادر شهید محمود غلامی فتلکی به دیار باقی رفت و اندوهش بر جانمان باقی ماند.

یاد دیدار آن مادر غمدیده که در داغ شهیدش لحظه‌ها را التماس می کرد تا دوباره محمودش را ببیند. یاد گریه های زیاد که چشمانش را کم سو کرده بود.

... خاطرات پسرش را که شنیدیم بعد از چاپ کتابچه معبر تنگ که مجموعه خاطرات شهدای تفحص لشکر۲۷ است یکی دو بار دیگر به ملاقاتش رفتیم.

یکی از بچه‌ها تصمیم گرفت رمان زندگی مادر شهید را بنویسد. تمام داشته هایمان ۷ صفحه شد. مادر شهید اذیت می شد و یادش نمی آمد و رمان کارش همانجا به آخر رسید.

محمود غلامی در دوم دی ماه سال ۷۴ در حین عملیات تفحص همراه شهید سعید شاهدی به شهادت رسید.

با هم چند خاطره شهید را مرور می‌کنیم؛

** قدیم ها خیلی برف می‌آمد و مدرسه راهنمایی‌اش هم دور بود. یک روز از طرف مدرسه من را خواستند تا به محمود گوشزد کنم دیگر دیر به مدرسه نرود. وقتی به خانه برگشتم به پدرش گفتم: ای کاش پول بیشتری به این بچه بدهیم تا با اتوبوس رفت و آمد کند و در این سرما اینقدر پیاده راه نرود.

محمود از بچگی قانع بود و حتی اگر خودش به زحمت می افتاد از ما چیزی نمی خواست.

چشمان کم‌سوی مادر شهید غلامی به دیدار فرزندش رفت

** اوایل سال ۱۳۶۰ بود که فعالیت منافقین و ترورهای آنها اوج گرفته بود. بر در و دیوار شهر شعارهایی علیه نظام و شخصیت‌ها می‌نوشتند. محمود و دوستانش جمع شدند و با خریدن رنگ و قلمو شعارها را پاک می کردند و به جای آن شعارهای مناسب می‌نوشتند. سر نترسی داشت و بدون سلاح ساعت ۲ نیمه شب با بچه‌ها همراه می شد و وقتی برمی‌گشت دستهایش از سر ما مثل یک تکه یخ شده بود، ولی با تمام سختی ها نسبت به مسائل اطراف آدم بی‌تفاوتی نبود.

** هر بار مجروح می‌شد طوری رفتار می‌کرد که ما متوجه نشویم کجای بدنش زخمی شده است. یک بار برای ملاقاتش به اصفهان رفتیم. با دیدنمان بلند شد، چرخی زد و با خنده وانمود کرد که سالم است.

 همیشه سفارش او را به برادر بزرگترش می‌کردم که مراقب باشد نکند دست و پایی از دست بدهد. در مجروحیت بعدی در بیمارستان بقیه‌الله بستری شد با آنکه درد زیادی داشت ولی می‌خندید. ترکش بزرگی که پس از عمل از بازویش درآورده بودند را لای دستمال گذاشته بود و نشان می‌داد و می‌گفت: ببینید چی رفته توی دستم. او معمولاً پس از بهبودی نسبی به منطقه برمی‌گشت.

** برادرش در عملیات بیت المقدس ۷ اسیر شد و محمود نمی‌دانست چه طور به خانواده خبر دهد. تا یک هفته گوشه‌ای می‌نشست و چیزی نمی‌گفت. هر وقت می پرسیدیم محمد کجاست، شما دوتا با هم بودید؛ پس چرا او نیامد؟ می گفت: ان‌شاءالله که می‌آید. بالاخره مادر فهمید و بی‌تاب شد. محمود دلداری‌اش می‌داد و می‌گفت: همسایه روبرویی دو شهید داده و ممکن است بی تابی شما داغ آنها را تازه کند، اگر محمد هم شهید شده باشد خوش به حالش شده. محمود همیشه ما را متوجه وضعیت دیگران می‌کرد.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • انتشار یافته: 1
  • در انتظار بررسی: 0
  • غیر قابل انتشار: 0
  • IR ۲۱:۲۴ - ۱۴۰۱/۰۲/۰۵
    6 0
    درود براین مرد شریف و بزرگ

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس