
بعضي ها هستند که به ظاهر يک جور وانمود ميکنند، اما در باطن به شکل ديگري عمل ميکنند. براي بنده امکان آگاهي از باطن زندگي ايشان وجود دارد و در سيزده چهارده سال گذشته هم وجود داشته است. بعضيها هم ممکن است خودشان ساده زندگي کنند، ولي فرزندانشان برخلاف پدرشان اشرافي زندگي کنند. در اين مورد، براي من امکان تحقيق از اين جهت هم به شکلي مطلوب وجود دارد. بعضيها ممکن است در دوره اي از عمرشان ساده زيست، زاهد و به دنيا بياعتنا باشند و در دوره ديگري آرام آرام تبديل به انسان ديگري بشوند.
***
يک مورد مشخص ازدواج فرزند ايشان با دختر بنده بود. در اين سالها، راجع به اين موضوع مطالبي از قول من منتشر شده است. اين مطالب غلط نيست، ولي من آنها را به قصد انتشار نگفتهام و تا امروز به قصد انتشار راجع به اين موضوع صحبتي نکردهام. ده دوازده سال پيش مطلبي در اين باب از من منتشر شد و اين اواخر هم ديدم که مجدداً آن را در يکي از سايتها منتشر کردهاند. اينها کم و بيش همان حرفهاي من است، منتهي حرفهايي که در يک جمع دانشجويي، به طور خصوصي و با اصرار از من پرسيدهاند. من هم چون ديدم آگاهي از اين مطالب براي آنها مفيد است، روا نديدم سکوت کنم. بعد از چند ماه ديدم آن مطالب را منتشر کردهاند. به هر حال حالا هم نه جزئيات، بلکه آن مقدار از اين ماجرا را که ميتواند براي جوانان و مردم مفيد باشد، عرض ميکنم. وقتي خواستگاري انجام شد و خانمها با هم صحبت کردند و دختر و پسر هم نشستند و با هم حرف زدند و توافقهاي کلي حاصل شد، نوبت اين شد که من خدمت آقا برسم و درباره مراسم و مهريه و اين جور چيزها صحبت کنيم. شبي خدمت ايشان رسيدم. فکر ميکنم روز ?? شعبان ???? و حوالي آذر بود. ايشان صحبت را شروع کردند و اظهار لطف و محبت کردند و گفتند: « آقاي حداد! به شما صريح بگويم که من در دنيا هيچ چيز ندارم، بچههاي من هم هيچ چيز ندارند! اگر مايليد اين ازدواج سربگيرد. اين حرف اول و آخر من است. البته اين را هم بگويم که خدا هم هيچ وقت مرا در زندگي مستأصل نگذاشته و در نماندهام و زندگي من در هر حال گذشته است. همه زندگي من، غير از کتابهايم، در يک وانت بزرگ جا ميشود!» در باب مهريه گفتند: «اگر ميخواهيد من عقد کنم، بيشتر از ??سکه عقد نميکنم چون ميخواهم ميزان مهريه در جامعه بالا نرود. اگر نميخواهيد من عقد کنم،هرچه شما و داماد توافق کرديد، يک کسي بيايد و عقد کند.» گفتم: «آقا! اين چه حرفي است که شما ميزنيد؟ من اولاً معتقد به اين هستم که بايد تلاش کنيم مهريه در جامعه بالا نرود. بعد هم همه آرزو ميکنند عقدشان را شما بخوانيد، آن وقت عقد پسر و عروستان را کس ديگري بخواند؟» در باب مراسم هم فرمودند: «اگر بخواهيد مجلسي بگيريد،من که نميتوانم در تالارهاي بيرون بيايم،ناچاريم در همين منزل و دفتر خودمان مجلس را برگزار کنيم. ظرفيت اينجا هم محدود است و بايد با توجه به اين محدوديت جا، مهمان دعوت کنيد.» گفتم: «اين حرف هم صحيح و منطقي است.» در نتيجه خانواده عروس و داماد بهطور مساوي هر کدام ??? نفر را دعوت کرديم، ?? نفر زن و ??نفر مرد، مراسم خيلي ساده برگزار شد.
***
ميدانيد که در خريد براي داماد هم رسم و رسومي هست و خانواده عروس دوست دارند آن رسمها را به جا بياورند، مثلاً رسم است که خانواده عروس براي داماد ساعت و کفش ميخرند. آقا مجتبي حاضر نبود با خانمها به خيابان و از اين مغازه به آن مغازه برود. بالاخره به ايشان گفتم، بياييد من و شما با هم برويم و خريد کنيم. در تقاطع کريمخان و خيابان آبان، ساعت فروشي بزرگي بود و انواع و اقسام ساعتها را داشتند. صاحب مغازه هم از سن و سال ايشان فهميد که قاعدتاً بايد داماد باشد. عکس من را هم در تلويزيون و روزنامهها ديده بود. سلام و عليک کردند و ساعتها را آوردند. آقاي داماد رو کرد به فروشنده و گفت: «آقا! ارزانترين ساعتي را که داريد بياوريد من ببينم.» آن آقا خيلي تعجب کرد که اين چه جور مشتري است و اين چه حرفي است که ميزند؟ او يک کمي ساعتها را بالا و پايين کرد و متوجه شد که اين خريدار از چه سنخي است. بالاخره يک ساعت بسيار معمولي آورد و آقا مجتبي با اصرار من با خريد آن موافقت کرد. بعد هم با ايشان به مغازه کفش فروشي رفتيم و يک کفش بسيار ساده و معمولي خريديم و اين شد کل خريد ما براي داماد! ايشان آن کفش را چندسالي به پا ميکرد. من چون خودم آن کفش را خريده بودم، نسبت به سرنوشت آن حساس بودم که ايشان تا کي ميخواهد بپوشد! هروقت به منزل برميگشتم و ميديدم يک کفش کهنه پشت در است، متوجه ميشدم که آقا مجتبي به منزل آمده. شايد به جرأت بتوانم بگويم ايشان تا ?سال آن کفش را ميپوشيد.
***
ازجمله نکاتي که مربوط به عروسي ميشد اين بود که مي خواستند براي داماد انگشتر بخرند. معمولاً خانواده عروس براي داماد انگشتر گرانقيمت ميخرند. متدينين پلاتين و برليان ميخرند که حرام نباشد. ايشان به ما و به خانمش گفت که من طلبه هستم و دو تا انگشتر نقره هم دارم که به دستم هست. انگشتر اضافي براي چيست؟ از اين طرف اصرار بود که شما ميخواهيد داماد بشويد و خانواده عروس بايد براي شما انگشتر بخرد. و از آن طرف انکار، اين بحث به نتيجه نرسيد و موضوع به گوش آقا رسيد. آقا به من زنگ زد و فرمودند: «آقاي حداد! من در ميان لوازم خودم يک انگشتره نقره با نگين عقيق دارم که کسي آن را به من هديه داده است. اين را به عروس خانم هبه ميکنم و ايشان به داماد بدهد.» ما ديديم اين پيشنهاد، مشکل را حل ميکند. طرفين قبول کردند. يک انگشتر معمولي بود،البته عقيق خوبي داشت. تنها اشکالش اين بود که براي دست آقا مجتبي گشاد بود. خرجي که ما کرديم اين بود که ??? تومن داديم تا انگشتر را اندازه کنند و اين هم شد قيمت انگشتر دامادي!
***
عقد و عروسي برگزار شد و قرار شد پنج، شش تا ماشين دنبال ماشين عروس و داماد راه بيفتند و از منزل ما به منزل آقا بروند. اتفاقاً شبي بود که مسابقه نهايي جام جهاني فوتبال پخش ميشد. عروس و داماد هر دو منتظر بودند و مهمانها ميگفتند بگذاريد ببينيم نتيجه بازي چه ميشود، بعد حرکت ميکنيم! آقا هم در خانه خودشان منتظر بودند. آقا وقتي ديده بودند کاروان عروسي نيامده، آنچه را که در خانه داشتند خورده بودند. ما هم حواسمان نبود که يک ظرف غذا براي ايشان بفرستيم. اصلاً متوجه نشديم و بعد اين موضوع را فهميديم. شما ببينيد کسي رهبر مملکت باشد، عروسي پسرش هم باشد، در خانه هم شام نپخته باشند و ايشان آن شب حاضري خورده باشند. براي ايشان اصلاً اين چيزها اهميتي ندارد.
***
بعد به منزلشان رفتيم و ايشان عروس و داماد را دست در دست دادند و دعا کردند و آن دو زندگيشان را در آپارتمان سادهاي شروع کردند. در اين ?? سالي که اينها با هم زندگي کردهاند، هيچ وقت مساحت آپارتمانهايشان ??? متر نشده! خانهاي که الان در آن زندگي ميکنند، حول و حوش ?? متر است. آقا چهار تا پسر دارند که با ايشان زندگي ميکنند و آنها هم زندگيهايي مشابقه مادر و پدرشان دارند. جاي آنها هم محدود است. داما بنده يک وقت که ميخواهد ما را دعوت کند، بايد حواسمان باشد که بيشتر از ده دوازده نفر نشويم، چون براي پذيرايي مشکل جا پيدا ميکنند.
***
حالا که صحبت از آقا مجتبي به ميان آمد بايد بگويم من بعد از آنکه با آقازادههاي مقام معظم رهبري و مخصوصاً با آقا مجتبي از نزديک آشنا شدم، به حکم «تعرف الاشجار باثمارها» ارادتم به آيتالله خامنهاي بيشتر شد و فهميدم که ايشان فرزندان خود را بسيار خوب تربيب کردهاند و آن صداقتي که عملاً بر زندگاني ايشان حاکم بوده در تربيت فرزندانشان تأثير کردهاست. ميدانم که آقا مجتبي هرگز راضي نيست من درباره او صحبتي بکنم و سخني بگويم و خودش هم هرگز درباره خودش کمترين سخني به زبان نميآورد و از خود در برابر تهمتها و اهانتها، دفاعي نميکند. اما جسته و گريخته ميدانم که سالهاست در قم درس خارج تدريس ميکند و اوقات خود را در منزل يا به مطالعه فقه و فقاهت ميگذارند يا به عبادت. من طي سيزدهسال گذشته که با او نسبت پيدا کردهام هنوز صداي بلند او را نشنيدهام و گناهي از او نديدهام. وقتي ميبينم که دشمنان انقلاب و اسلام و ايران، چطور سعي ميکنند چهرههاي پاک را، در نظر مردم، زشت جلوه دهند احساس ميکنم اگر سکوت کنم گناه کردهام.