مدافع‌حرم فاطمیون، شهید محمدشریف سَروری - کراپ‌شده

به من تقریبا اواخر آذرماه بود که خبر دادند. تقریبا یک هفته ده روز گذشته بود. دیگر خواهرم از اینجا با سپاه تماس گرفته بود و داد و فریاد کرده بود که چرا شریف تماس نمی‌گیرد؟ کجا است؟

گروه جهاد و مقاومت مشرق یک روز سرد پاییزی، باران و سوز برف، اگر چه حال و هوای مسجد جمکران را روحانی‌تر کرده بود اما کوچه پس کوچه‌های خاکیِ اطراف، مملو از گِلی بود که همراه ما، وارد حیاط کوچک و  نقلی خانه آقای سَروری می‌شد. با مسیریاب‌های برخط هم کلی طول کشید تا توانستیم خیابان بی‌نام و نشان و کوچه بی‌نام و نشان‌تری را پیدا کنیم که پدر و مادر و همسر و فرزندان یکی از شهدای مدافع حرم فاطمیون در آن زندگی می کردند.

خانه،‌ در حاشیه مسجد جمکران، گاز نداشت و خریدن هر کپسول گاز به مبلغ ۴۰هزار تومان برای تامین گرمای خانه، صرفه چندانی نداشت. از نفت و گازوئیل و مازوت هم خبری نبود. کت و کاپشن‌هایمان را محکم‌تر کردیم و نشستیم به گفتگو با حاج‌آقا محمدابراهیم سروری که از بین هفت پسرش،‌ سه تا را راهی سوریه کرده بود و یکی از آن‌ها شهید شده بودند.

قسمت قبلی گفتگو را هم اینجا بخوانید...

خانواده‌ای با سه مدافع حرم و یک شهید

آنچه می‌خوانید، متن بی کم و کاست همکلامی با «پدر شهید»ی است که بعد از طی کردن راهی طولانی، خودش را به کارگاه سنگبری می‌رساند تا شب‌ها از آن پاسداری کند. مردی که خانه و زمین‌های وسیع کشاورزی و باغاهایش را در قلب خاک افغانستان رها کرده تا از گزند دشمنان اسلام ناب و مخالفان جبهه مقاومت در امان باشد...

از محسن باقری‌اصل سپاسگزاریم که ما را در این گفتگو همراهی کرد.

**: پس یعنی دامداری هم داشتید؟

پدر شهید: بله، ما تقریبا هفت هشت گاو داشتیم، ۲۰،۳۰ تا گوسفند هم داشتیم. ما همه چیز را وقتی آمدیم به پسرها دادیم، اینها دیگر بعد صاحبش نشدند؛ وقتی می خواستند به ایران بیایند، همه را فروختند.

هشت ماه بلاتکلیفی بعد از شهادت «محمدشریف»

**: الان دیگر شما آنجا هیچ چیزی ندارید؟

پدر شهید: زمین‌های ما هستند. زمین‌ها را به یک نفر دیگر دادیم که از زمین‌های ما نان بخورد. کشاورزی کند و کار کند.

**: یعنی مالکیت آنها دیگر برای شما نیست؟

پدر شهید: فعلا نه دیگر. به یکی دیگر واگذار کردیم تا آنها کار کنند و  بخورد تا زمانی که یا خودمان برگردیم یا پسرهایم برگردند به آنجا.

**: پس می‌توانید برگردید و روی زمین‌ها کار کنید؟

پدر شهید: بله، اگر مثلا برنگردیم هم باید سالی یک دفعه برویم ببینیم چطوری هست، چطوری نیست.

**: از آنها اجاره هم می‌گیرید؟

پدر شهید: نه، اجاره نمی‌گیریم، هیچی نمی‌گیریم، فقط آباد کند، مواظب باشد نهال‌هایم خشک نشود؛ درخت‌هایم خشک نشود.

**: منطقه شما آب کافی دارد؟

پدر شهید: نه، آب کافی ندارد. اگر آب کافی داشتیم منطقه ما زمین کشاورزی‌اش خیلی زیاد است، مثلا می شد ملک درست کنیم، کشاورزی کنیم چون خیلی زیاد است، ولی چون آبش کم است، دیگر همان کشاورزی‌ای که داریم را کفایت می‌کند. تقریبا ما به دریای هلمند نزدیک هستیم ولی دریای هلمند در پایین ماست، ما بالاییم. آب دیگر به آن منطقه به اصطلاح هزاره‌جات نمی‌رسد. منطقه هزاره‌جات هیچ جایش نمی تواند از آن آب استفاده کند؛ مگر این که خیلی کم، که آن هم توسط ماشین، آب بگیرد از هلمند و بیاورند. فقط آب هلمند هر چه استفاده می‌شود در هلمند و شندن و در قندهار و اینها است. ما بالادست هستیم. آب نمی‌رسد به ما.

**: آقا شریف که آمدند اینجا کار کنند. بنا بود چقدر اینجا بمانند؟

پدر شهید: آن طرف محدود نبود که چقدر بماند.

**: شما آنجا نیاز نداشتید که بیاید و کمکتان کند؟

پدر شهید: واقعیت این است که در دوران انقلاب در افغانستان اصلا کار نبود؛ فعالیتی نبود که درآمد داشته باشد. از خودِ کشاورزی هم که پولی نمی‌شد درآورد. طوری نبود که ما از همه چیز و امکاناتمان بتوانیم پولی کسب کنیم.

درآمدی نبود که صرف مواد غذایی و پوشاک اضافه‌تر شود.

**: یعنی فقط از چیزی که کشت می‌کردید می‌توانستید خوراک داشته باشید

پدر شهید: بله.

**: این دوران انقلاب که می‌گویید منظورتان کدام انقلاب است؟

پدر شهید: همان انقلاب  ایران که از سنه ۵۷ انجام شد، و بعدش دورانی که شوروی حمله کرد. امام هم آمد در ایران؛ سال ۵۷ ما آمدند، درست است؟

**: بله. شما جنگتان می‌شود سال ۵۸.

پدر شهید: بله، انقلاب افغانستان و انقلاب ایران هر دو در یک سال است، اما ایران به اینجا رسید، افغانستان اینطوری شد.

هشت ماه بلاتکلیفی بعد از شهادت «محمدشریف»

**: یک مقدار تفاوت تاریخی داشت ولی در یک محدوده بود. خب آقا محمدشریف موقعی که آمدند شما نمی‌دانستید کِی بر می‌گردند. در همان سفر رفتند به سوریه؟

پدر شهید: در همان سفر رفت.

**: پسرهای شما در اردوی ملی هم شرکت می‌کردند؟

پدر شهید: نه، در اردوی ملی نبودند. آموزش نظامی هر چه که دیده بود همین جا در تهران دیده بود، الیاس همینجا آموزش دیده بود، محمدشریف هم در تهران آموزش دیده بود، جواد هم در تهران آموزش دیده بود، در افغانستان آموزش نظامی ندیده بودند. آموزش نظامی در افغانستان در زمان جنگ بود... من خودم هم در ایران سال ۶۲ بود یا ۶۳ که آموزش دیدم. آن زمان هم آیت الله منتظری هم زنده بود، سید مهدی‌هاشمی هم زنده بود، از اینجا ما مسلح شدیم و رفتیم به افغانستان.

**: آن زمان واحد نهضت‌های آزادیبخش در سپاه بود.

پدر شهید: بله؛ از تربت جام مسلح شدیم و رفتیم. بعد از ۵۶ روز ما به منطقه رسیدیم؛ زمستان بود، از اول زمستان ما حرکت کردیم از تربت جام و بعد از ۵۶ روز به منطقه‌مان رسیدیم.

**: به سمت کجا؟

پدر شهید: به سمت هیراد رفتیم، از هیراد رفتیم هلمند و رفتیم ولایت بادریس، همین طور رفتیم تا رسیدیم به منطقه دایکوندی و از آنجا هم به شهرستان تا به منطقه رسیدیم.

**: این مسلح شدن شما برای همان دوران مبارزه با شوروی بود؟

پدر شهید: بله.

**: که سید مهدی‌هاشمی مسئول نهضت‌های اسلامی بود. از طرف سپاه شما را مسلح کردند؟

پدر شهید: بله، تمام حساب‌های ما از طرف سپاه بود و از اینجا که رفتیم به نام پاسدار سپاه انقلاب رفتیم نه چیز دیگر؛ ما آنجا به نام سپاه پاسدار بودیم. یک عموی من به نام محمدطاهر فصیحی، مسئول منطقه بود، دیگه ۴، ۵ سال به نام پاسدار تمام کارهای منطقه دست او بود، او را به شهادت رساندند. از طریق گروه‌های دست چپی به شهادت رسید. طلبه و ملا بود؛ شیخ بود ۷ محرم می‌خواست برود منبر، به حسینیه نرسیده زدند و او را کشتند.

**: همین کمونیست‌ها او را کشتند؟

پدر شهید: بله؛ تقریبا همین‌ها بودند دیگر.

**: شما را که مسلح کردند از شما پشتیبانی هم می‌کردند؟ یعنی مثلا مهمات و اینها هم به شما می‌رساندند؟

پدر شهید: نه دیگر، هر چه آنجا و در منطقه بود را استفاده می کردیم. مسئول منطقه که بود باید همانجا این اقلام را تأمین می کرد. مثلا یکی باید لباس افغانی را تأمین می‌کرد، نیرو را باید کسی به نام صادقی نیلی تأمین می‌کرد، که پسرش اینجا صادقی‌زاده است و در همینجا در قم است. بودجه شهرستان را باید فصیحی تأمین می‌کرد. مسئول هر منطقه را باید اکبری تأیید می‌کرد. اینطوری بود.  هر کسی حسابی داشت؛‌مثلا صادقی و اکبری و کسی بود تمام حساب‌هایش با ایران بود، صادقی تمام حساب‌هایش با ایران بود.

**: آقا محمدشریف وقتی که آمدند اینجا در همان سفر اول رفتند به سوریه؟

پدر شهید: بله.

**: چند وقت آنجا بودند؟

پدر شهید: تقریبا دو ماه، دو ماه، می‌رفت و برمی‌گشت.

**: موقعی که برمی‌گشتند، می‌آمدند افغانستان؟

پدر شهید: نه، وقتی می‌آمد همینجا بود؛ تقریبا ۱۵ روز ۲۰ روز اینجا می‌ماند از دوباره برمی‌گشت.

**: چند اعزام رفتند؟

پدر شهید: نمی‌دانم که مثلا چهار بار رفت یا پنج بار رفت یا شش بار رفت؛ نمی‌دانم چند بار رفت.

**: در این مدت همسر و بچه‌هایشان پیش شما بودند؟

پدر شهید: بله، همیشه پیش ما بودند.

**: یعنی اولین خداحافظی‌ای که کرد؛ رفت تا شهادت؟

پدر شهید: دیگه اولین خداحافظی را که کرد، رفت تا شهادت، دیگر نیامد، هیچی دیگر. اینکه از خانه آمد که خداحافظی کرد با زن و بچه خود، این پسرش هم بعدش به دنیا آمد؛ با خودم هم خداحافظی کرد.

**: یعنی ایشان بعد از رفتنشان به دنیا آمدند؟

پدر شهید: بله.

**: تماس تلفنی داشتید با هم؟

پدر شهید: بله، تماس تلفنی همیشه داشتیم.

**: از همانجا؟

پدر شهید: نه از سوریه خیلی کم ولی بیشتر از ایران تماس می گرفت. به خاطر اینکه اینجا وقتی می‌آمد تلفن می‌زد، ما هم برایش تلفن می‌زدیم و احوال می‌گرفتیم و برایش می‌گفتیم و صحبت می‌کردیم، می‌پرسید احوال خانه را، احوال منطقه و قوم را سئوال می‌کرد، می‌گفت چه خبرها و این حرف‌ها. بعد از آن رفت و به شهادت رسید.

**: آخرین تماس را یادتان هست؟

پدر شهید: آخرین تماسی که گرفت تقریبا یا سه روز پیش از شهادت یا چهار روز پیش از شهادت بود که تماس گرفت. من می خواستم دختر بزرگ خودم را شوهر بدهم که تماس گرفت و در این رابطه صحبت کرد. در روزهایی که مثلا عروسی دخترم است، چیزهایی صحبت کرد برای من و چیزهایی گفت که بابا اینطوری کن و... صحبت کردیم. دیگر گفت که فعلا گوشی نداریم، گوشی از بنده خدای دیگر است ما شارژ کردیم و زنگ زدیم، گفت دیگر بعد از روزهای عید نوروز با شما تماس می‌گیرم. که در تاریخ ۱۶ دی ماه بود یا ۱۵ دی ماه بود که تماس گرفت. شهادتش در نوزدهم شد.

**: کی به شما خبر دادند؟

پدر شهید: به من تقریبا اواخر آذرماه بود که خبر دادند. تقریبا یک هفته ده روز گذشته بود. دیگر خواهرم از اینجا با سپاه تماس گرفته بود و داد و فریاد کرده بود که چرا شریف تماس نمی‌گیرد؟ کجا است؟ چی شده چی نشده؟ خواهر خودم که اینجا بود تماس گرفت. سپاه گفته بود که معلوم نیست، ان‌شاالله چیزی نشده، شما نگران نباشید. همین رقم رفت تا گفتند گم شده. رفت تا به نتیجه رسید که زنده نیست. دیگر بچه‌هایی که با هم بودند برگشتند و آمدند به افغانستان رسیدند. یکی از آن‌ها که آمد به افغانستان، پسردایی‌ام بود، رفتیم سئوال کردیم که خب چی شد؟ گفت ما می‌دانستیم که شریف در تدمر است، زمانی که گفتیم چه کار می‌کرد؟ گفت خبر شدیم که پشت بیست و سه است.

**: یعنی توپ ۲۳؟

پدر شهید: بله. دیگر جزئیاتش را نمی‌دانم. گفت که ما شکست خوردیم دیگر کسی نماند. زمانی که سوریه رفتیم یکی از رفیق‌هایش برای من صحبت کرد، گفت که زمانی که اینها حرکت کردند، شریف پشت ۲۳ بود، ما داد زدیم که نروید چون منطقه را گرفته‌اند. شریف گفته که بچه‌ها الان زنگ زده‌اند که ما محاصره‌ایم و ما برویم که محاصره آنها را بشکنیم. گفت تقریبا صد متر یا بیشتر رفت که صدا آمد و خمپاره خورده به ماشین؛ دیگر این پسر پرت شده بود این طرف، آن نفری که پشت فرمان بود، کسی که رانندگی می‌کند، آن نفر هم گفته که پرت شده و تقریبا یک ساعت یا بیشتر زنده بود؛ آن بچه دیگر را هم درآوردند و این بچه هم درآوردند. تقریبا هشت ماه بعد از من هم آزمایش DNA گرفتند و هشت ماه بعد، اعلام کردند که محمدشریف به شهادت رسیده.

**: پیکرشان را هم هشت ماه بعد آوردند؟

پدر شهید: آره.

**: از طریق دی ان ای متوجه شدند؟

پدر شهید: آره.

**: از طرف شما کی آزمایش داد؟

پدر شهید: اینجا خون خودش بود. زمانی که رفته بود، ازش خون گرفته بودند. هم از این پسرم، هم محمدجواد و هم الیاس، خون گرفته بودند.

**: از اخوی‌ها گرفته بودند برای اینکه تشخیص بدهند؟

پدر شهید: بله.

**: شما قبل از اینکه پیکر شناسایی شود و بیاید، آمدید بودید به ایران؟

پدر شهید: نه، زمانی که پیکر را اینجا آوردند و تشییع جنازه کردند و دفن کردند، تقریبا بعد از یکی دو ماه آمدیم به ایران.

**: یعنی شما در تشییع جنازه نبودید؟

پدر شهید: نه؛ نبودیم.

**: پس این تصاویری که از شما هست برای کجاست؟

پدر شهید: تصویری از من نیست.

**: یک تصویر من در اینترنت دیدم.

پدر شهید: اگر باشد هم شاید جای دیگر باشد؛ نه در تشییع جنازه پسر خودم نبوده. ۶ پیکر یک روز تشییع شده که پسر من یکی از آنها بوده.

[عکسی را نشان می‌دهند و می‌پرسند که شمایید یا نه؟] پدر شهید: این من نیستم. این را ما آنجا دیدار کردیم که فکر می‌کنم سیدی به نام آقای حسینی باشد، خیلی شبیه من است.

**: خیلی شبیه شما هستند.

پدر شهید: بله.

**: پس شما موقع تشییع جنازه نبودید؟

پدر شهید: نه ما نبودیم.

**: ولی اخوی‌ها بودند؟

پدر شهید: جواد بود. پسرم که طلبه است آمده بود افغانستان که مرا خبر کند. آقا جواد بود. زمانی که سپاه به ما خبر داد که محمدشریف به شهادت رسیده آن زمان از طریق سپاه (که نمی‌دانم مسئولش کی بود) قبل از «رافع» کی بود در قم؟

**: اسم‌ها را نمی‌دانم!

پدر شهید: مسئول فاطمیون، یک آقایی بود که زنگ زد، شماره شیخ لطیف را داشت؛ بهش زنگ زد که جنازه محمدشریف پیدا شده و دیگر تشییع جنازه می‌شود.

**: شما برای تشییع جنازه نباید اجازه می‌دادید؟

پدر شهید: پسرم به من گفت چه کار کنیم؟ گفتم دیگر به خاک سپرده شود، لازم نیست که جنازه را نگهداری کنید. اجازه دادم، بعدش آمدم به ایران.

**: برای تابعیت و شناسنامه شما هم اقدام کردند؟

پدر شهید: بله،‌ شناسنامه گرفتیم.

**: همسرشان هم گرفتند؟

پدر شهید: همسرش و پسرهایش هم گرفتند، یک پسرم هم گرفتند، دختر کوچکم هم گرفتند. خودم و همسرم و یک پسر و دختر کوچکم، ما چهارنفر گرفتیم.

**: چه سالی شما گرفتید شناسنامه گرفتید؟

پدر شهید: تقریبا پارسال گرفتیم، عروسم و بچه‌هایش امسال گرفتند، یک برج می‌شود.

*میثم رشیدی مهرآبادی

ادامه دارد...

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس