کد خبر 113796
تاریخ انتشار: ۴ اردیبهشت ۱۳۹۱ - ۰۰:۲۹

استاد می‌خواستم با شما مصاحبه کنم تا تحقیقم کامل شود. قیصر با لبخندی گفت: من اهل مصاحبه نیستم، یعنی اصلا حرف زدن بلد نیستم که به درد مصاحبه بخورد. خلاصه با این شرط که هیچ جا چاپ نشود. فقط در یک تحقیق دانشجویی گنجانده شود با او مصاحبه کردم. چه مصاحبه‌ای! نه واکمن آورده بودم و نه دوربین حرفه‌ای...!

به گزارش مشرق به نقل از فارس، دوم اردیبهشت زادروز تولد قیصر امین‌پور شاعر انقلاب است. مطلب ذیل خاطره‌ای از حسین قرائی است از مصاحبه‌ای که با قیصر امین‌پور  انجام داد ولی شرط قیصر این بود که در هیج‌جا منتشر نشود.

 

* مصاحبه‌ای بدون واکمن/ او گفت و من نوشتم

1- اواسط اسفند‌ماه 80 بود که می‌خواستم برای مصاحبه و تحقیقی که حول شخصیت و‌ آثار «قیصر امین‌پور» بود او را ببینم. یکی از دوستان را هم به عنوان عکاس به همراه خودم برده بودم. در بدو ورود به سروش نوجوان، نگهبان جلویمان را گرفت و گفت: کجا؟ گفتم: می‌رویم پیش دکتر امین‌پور. گفت: دوربین را بگذارید و بروید گفتم نمی‌شود می‌خواهیم با ایشان مصاحبه کنیم. خلاصه عاقبت در مقابل الحاح و اصرار ما زنگ زد به آقای امین‌پور و با او صحبت کرد و گوشی را داد به من و گفت: با شما کار دارند، صدای نازنینی در آن سوی خط گفت: لازم نبود دوربین بیاورید آقاجان!

رفتیم و حدود 10 دقیقه منتظر شاعر «تنفس ـ صبح» بودیم. پیش خود گفتم؛ اینکه با رعد سرفه‌های گران سینه صاف می‌کند حتما باید قیصری باشد بلند قامت و تنومند. وقتی که در قاب در ایستاد با صدایی که در آن نجابت موج می‌زد گفت: سلام. گرفتم که دردمند است و برای همین این قدر دردواره دارد، نشست و ما هم نشستیم.

حدود چهل ـ پنجاه دقیقه وقت قیصر را گرفتم.

گفتم: استاد می‌خواهم در مورد شما مطلبی بنویسم و یک سری چیزها نوشته‌ام، ولی در مورد جنابعالی اطلاعات چندانی به دست نیاوردم. می‌خواستم با شما مصاحبه کنم تا تحقیقم کامل شود. قیصر با لبخندی گفت: من اهل مصاحبه نیستم، یعنی اصلا حرف زدن بلد نیستم که به درد مصاحبه بخورد.

خلاصه با این شرط که هیچ جا چاپ نشود. فقط در یک تحقیق دانشجویی گنجانده شود با او مصاحبه کردم. چه مصاحبه‌ای! نه واکمن آورده بودم و نه دوربین حرفه‌ای...!

استاد شما در چه سالی و کجا به دنیا آمدید و ...

{قیصر امین‌پور}: شما واکمن ندارید؟!

نه؟

پس چطور می‌خواهید بنویسید!

{قیصر امین‌پور}: شما بگویید و من می‌نویسم.

باشد من می‌گویم و شما بنویس مشکلی نیست.

من کلمه به کلمه می‌پرسیدم و او کلمه به کلمه با محبت و آرامش پاسخ می‌گفت: من می‌پرسیدم و او با شور و نشاطی جوانانه پاسخ می‌گفت.

 

* قیصر: حالم گاهی مثل گل می‌شود

2- چند ماه بعد دوباره به سروش نوجوان رفتم. البته به بهانه اینکه تحقیق را نشانش بدهم. از پیشوا تا خیابان مطهری خیلی راه بود ولی... که عشق اول نمود آسان ولی افتاد مشکل‌ها. حالا همه کتاب‌های قیصر را خوانده بودم، همه‌اش را حتی داستان‌هایش را رفته بودم از مجله سوره خوانده بودم، نقدهایش را زندگی کرده بودم. در آن دیدار چند سؤال از ایشان کردم او هم جواب می‌داد؛

استاد شما در مجموعه «تنفس صبح» نسبت به شهیدان و آرمان‌ها توجه ویژه نشان داده‌اید ولی در گل‌ها همه آفتابگردانند، چنین چیزی به چشم نمی‌خورد؟

ـ سریع و صریح گفت: «یا به قول خواهرم فروغ: دست‌های خویش را / در کدام باغچه/ عاشقانه کاشتی؟ این دست‌های یک جانباز است. من آن آرمان‌ها را در لفافه گفته‌ام.

استاد منظور از کوچه‌ آفتاب در شو:

در خواب شبی شهاب پیدا کردم

در رقص سراب آب پیدا کردم

این دفتر پر ترانه را هم روزی

در کوچه آفتاب پیدا کردم.

- کوچه آفتاب کجاست؟ گفت: انقلاب اسلامی

دو سؤال دیگر از محضرتان دارم.

«به عصرهای جمعه‌ای / که با دوچرخه‌های لاغر بلند/ تمام اضطراب شنبه‌های جبر را / رکاب می‌زدیم» این چند سطر را هم خودتان مطرح می‌کنید؛

جمعه‌ها روز استراحت ما بود و تمام جمعه را به تفریح مشغول بودیم ولی شنبه‌ها جبر و ریاضی داشتیم و جبر هم درس سختی است!

«گفت: احوالت چطور است؟ گفتمش عالی است/ مثل حالی گل/ حال گل در چنگ چنگیز مغول!» منظورتان چیست؟

ـ ببینید من واقعا گاهی اوقات این گونه‌ام و این گونه می‌شوم.

 

* گفتم شما هم شعر بخوانید ببینید کدام‌یک بیشتر شعرهای شما حفظ هستیم

3ـ اردیبهشت ماه 84 همراه بیوک مکی دیدم مهربانانه نشسته بود و با او حرف می‌زد. پیراهن آبی تقریبا مندرسی به تن داشت. با نهایت سادگی روی جدوی نشسته بود. سلام کردم مثل بچه‌ای که پس از چند سال دوباره پدرش را یافته باشد. ذوق زده نشستم روبرویش کمی صحبت کردم وگفتم چندی پیش در سروش نوجوان ملاقاتتان کردم؟

شناخت و گفت: تو هنوز نوجوانی‌ات را حفظ کرده‌ای!

استاد! من شعرهای شما را از بر می‌خوانم شما هم بخوانید ببینم کدام یک بیشتر از حفظیم و آقای ملکی داوری می‌کنند. دستهایش را به نشانه تسلیم بالا برد و خنده محاصره‌اش کرد و گفت: نه ما تسلیمیم!

آن روزها خیلی لاغر و نزار شده بود قشنگ یادم هست، موهای سپیدش در مقایسه با روز اول که دیده بودمش زیادتر شده بود وقت را غنیمت شمردم و از او شماره تلفن منزلش را گرفتم، قرار شد که چند تن از دبیران خوش ذوق ادبیات را نزد ایشان ببرم که پذیرفت گفت: شب قبلش زنگ بزن و هماهنگ کن، در خدمتیم!

 

* صمیمیت حتی با نظافت‌چی دانشگاه

4- آذرماه 85 در دانشکده ادبیات دانشگاه تهران برای سلمان هراتی بزرگداشت گرفته بودند، اولین سخنران «گل آفتابگردان» بود که چند جمله‌ای درباره سلمان گفت، قابل تأمل بود «سلمان با این مایه شتاب شدن و سرعت شکوفایی خویش، اعجاب‌برانگیز است»

 

5 ـ هر گاه وقتی دست می‌داد به کلاس‌های قیصر می‌رفتم. یک روز در طبقه چهارم ساختمان دانشکده ادبیات، پیرمردی را دیدم که داشت با او صحبت می‌کرد و می‌‌گفت: استاد! مجله شعر را که عکس شما را روی جلد زده بود. خواندم شما هم خواندید؟ بله خواندم. او با نظافت‌چی‌های دانشگاه هم صمیمی شده بود. چند جلسه در کلاسهای نقد ادبی و ادبیات معاصر شرکت نمودیم. یک ویژگی که او در این کلاس‌ها داشت. آوردن کتاب و امانت دادن آن به دانشجویان بود و بچه‌ها هم با شوق از او امانت می‌گرفتند.

 

* بچه نیستم که با تعریف شما خوشحال شوم

6ـ آخرین بار که دیدمش مرداد ماه 1386 جلسه نقد کتاب «دستور زبان عشق» بود. با آرامش آمد و حرف‌های منتقدان را شنید و آخر با خنده‌هایی ملیح گفت: من آن قدر هم بچه نیستم که با تعریف شما خوشحال شوم!

برای سید‌حسن حسینی اخوانیه زیبا و عجیبی سروده بود که در آن جلسه خواند. امروز باید آن را برای روح بلند او خواند. مرثیه‌ای که به نظر من یکی از بهترین سوگ سرودهای قرن محسوب می‌شود.

باور نمی‌شود کی کسی شنیده است

زیر خاک گم شوند قله‌های استوار؟

/10

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس