
مرگ در برابر نظر عيان بود و به کمي صفاي باطن نياز بود تا نفس را به سان پروانهاي تبديل کرد که به گرد شمع پر فروغ عالم امکان به گردش درآيد.
ميدان نبرد پر بود از صداهايي که ترس را بر جان فرزند آدم مستولي ميساخت ولي ناگهان صدايي از جنس نور به گوش رسيد.
صدايي آرام ولي پر معنا که آينده را تصوير ميکرد. گذر زمان صدا را واضحتر پخش ميکرد تا جايي که به راحتي ميتوانست شنيد چه صوتي در فضا پخش ميشود.
با گوش دل شنيده ميشد که «بگذاريد پسرم بداند که چرا عکس پدرش را بزرگ کردهاند، چرا مادرش ديگر نخواهد خنديد، چرا گونههاي مادربزرگش هميشه خيس است، چرا پدربزرگش عصا بدست گرفته، چرا عموهايش محبتي بيش از پبش به او دارند و چرا پدرش ديگر به خانه برنميگردد.
به پسرم واقعيت را بگوئيد.
ميخواهم پسرم دشمن را بشناسد، مظلوميت را بشناسد، مي خواهم پسرم هر روز کنار ديوار اتاق بنشيند، هر روز شناسنامهاش را ورق بزند، هر روز فانسقه پدرش را ببندد و هر روز پوتين پدرش را امتحان کند، هر روز با قمقه پدرش آب بخورد و هر روز بيتاب روزي باشد که قدم در راهي بگذارد که دستهاي پدرش با لبخندي غرور آفرين چشمانتظار ديدار حماسي اوست، به پسرم دروغ نگوئيد، نميخواهم ايمان پسرم قرباني نيرنگ جهانخوران باشد، بگذاريد پسرم بجاي زمزمه، فرياد مبارزه را بياموزد، بجاي ترانه و موسيقي سرود مبارزه را بياموزد.به پسرم دورغ نگوئيد».
آري تمام اين جملات صداي شهيد مصطفي صفايي بود که زندگي ساده خود عاقلانه براي پاسداري از عزت انقلاب اسلامي رها کرد و با عشقي سرشار از ايمان به ميدان معرکه قدم نهاد تا حسينيوار به مسلخ عشق نائل گردد.
شلمچه هرگز صداي او را فراموش نخواهد کرد و هميشه صحنه شهادتش که همانند ثالار شهيدان به وصال محبوبش شتافت را در خاطرات خود ثبت خواهد کرد.