یک شب مانده بود به عید سال 1363 . یادم می آید که آن شب من اصلا نتوانستم بخوابم. روز قبل عید ، برادرم آمد و گفت: اگر خبر بیاورند که امیرحسین شهید شده چه کار می کنی؟ گفتم: هیچی! خیلی خوشحال می شم چون فرزندم به راه انحراف نرفته و در راه حق شهید شده و خدا را شکر می کنم. صبح روز عید دایی اش آمد و به من گفت: حرفی که دیشب زدی امروز باید بهش عملش کنی! امیرحسین سردخانه است و باید برویم بیاریمش.
روحمان با یادش شاد

