مصاحبه شروع شد. رئیس جمهور خیلی لبخند می زد. حتی بعد از مصاحبه هم لبخندهایش زیاد بود. نحوه رفتار تیم فنی طوری بود که من فکر می کردم آنها یک دسته آدم غیرحرفه ای هستند که کارشان را بلد نیستند. اما واقعا مطمئن نیستم این حرف درست باشد. اما مطمئنم که تیم ریاست جمهوری با نهایت حرفه ای گری کار خود را قبل از مصاحبه انجام دادند. من خیلی دوست دارم دوباره به ایران بروم، اما فقط برای یک یا دو هفته. آن هم به عنوان یک گردشگر.

به گزارش مشرق به نقل از 598،  آنچه در ادامه می‌آید، خاطره خواندنی جان دیویس خبرنگار یورونیوز از سفر به تهران و گفتگوی اختصاصی با محمود احمدی نژاد، رئیس جمهوری اسلامی ایران است که در وب سایت یورو نیوز منتشر کرده است:
 بعضی از اتفاقها هستند که هر کسی باید حداقل یک بار در زندگی تجربه کند. یکی از آنها بدون شک دیدن فرودگاه بین المللی امام خمینی است، آن هم ساعت دو و نیم صبح. تصورم این بود که یک سری آدم خواب آلود را در فرودگاه خواهم دید. حتی فرودگاه کندی نیویورک هم در آن ساعت مثل یک بیابان برهوت است، اما آنچه در تهران دیدم بسیار پرهیجان تر از آن چه بود که فکر می کردم.
هزینه صدور ویزای من پانصد دلار بود. باور کردنی نبود. این مساله من را خیلی شاکی کرد. بطوری که حتی از مسئول این کار سوالی را پرسیدم که هیچ وقت نباید پرسید! گفتم: «می دانید من برای چه کاری آمده ام؟» لبهای او را دیدم که زیر سیبیل جو گندمیش باز شد. لبخندزنان گفت: «بله. همه کسانی که اینجا هستند می دانند.» من برای مصاحبه با رئیس جمهوری آنها رفته بودم. مرد مسئول ویزا با دستش به من اشاره کرد که به باجه مجاور بروم و گفت: «بانک، پرداخت کن!» به هر حال آن قدرها هم اهمیتی نداشت. هر چه باشد من قرار نبود این پول را بدهم و یورونیوز باید می داد. شیطنت من لااقل چند نفر ایتالیایی را که در صف بودند، سرگرم کرد. خیلی دوست دارم بدانم آنها چقدر پرداختند!

با وجود این هنوز مهمترین اتفاق ورود شبانه من به تهران رخ نداده بود. بعد از این که ماموران گذرنامه به طور کامل و البته مودبانه من را کنترل کردند، من چمدانم را برداشتم و به سمت در خروجی حرکت کردم. آنجا بود که من صحنه ای دیدم که می توانست الهام بخش هر نقاشی باشد!

من در حالی که بالای راه پله ایستاده بودم به دریای جمعیتی نگاه می کردم که آن پایین بودند. مسافرها و بستگانشان برای هم دست تکان می دادند. مسافرها با گاریهای حمل چمدانی بودند که همه آنها کاملا پر شده بود. بعضی از آنها چمدانهایی را حمل می کردند که بزرگترین چمدان دنیا بودند. بعضی ها هم لوازم برقی را که از فروشگاههای فرودگاه ها خریده بودند، با خودشان می بردند. اجناسی مثل پلو پز، دستگاه قهوه ساز، که لابد همه از دوبی آمده بودند. در آن طرف دیوار شیشه ای هم دوستان و بستگان مسافران ایستاده بودند که در انتظار خوش آمدگویی به مسافران بودند. آن هم بعد از نیمه شبی با دمای 35 درجه و زمانی که قاعدتا هر کسی باید در رختخواب باشد.

حالا باید می رفتم به طرف خروجی. بعد از ده دقیقه کلنجار رفتن با کسانی که در اطرافم بودند، فکری به ذهن خسته ام رسید. دیدم در جایی که ایستاده ام، حدود سی تا چهل صف درست شده بود، آن هم فقط برای دو خروجی. باید کاری می کردم. من باید یا به طرف خروجی سمت چپ می رفتم، یا به طرف خروجی سمت راست. اما آدمهای خیلی زیادی جلوی من بودند. با این حال فقط یک چمدان کوچکم به من اجازه می داد که بین آن همه چمدان غول پیکر بتوانم آرام آرام جلو بروم. یک ساعت و نیم بعد بالاخره توانستم خارج بشوم.

تهران به من خوشامد می گوید!

بعد از فرودگاه به هتل رفتم و دو ساعت در آنجا خوابیدم. دو ساعت بعدی را هم برای گرفتن مجوز در اداره های دولتی بودم. سپس راهی شرکتی شدم که قرار بود امکانات فنی مصاحبه زنده ما با رئیس جمهوری ایران را فراهم کند. این کار هم دو ساعتی از وقتم را گرفت. بعد از انجام این کارها به هتل برگشتم و بر روی سوالهای مصاحبه کار کردم. ضمنا توانستم یک مقدار هم بخوابم.
تلویزیون، محاکمه حسنی مبارک را پخش می کرد و این کار من را مشکل کرده بود. فکر کردم که با این اتفاق بهتر است شروع مصاحبه را عوض کنم. حالا بعد از ظهر شده بود و من می دانستم که قبل از حرکت به طرف کاخ ریاست جمهوری در ساعت پنج بعد از ظهر، به یک مقدار خواب بیشتر نیاز دارم. اما وقتی که شما فکر می کنید باید آمادگی بیشتری برای یک کار به دست بیاورید، همین خوابیدن را سخت می کند. با خودم می گفتم: «اگر حالا خودت را آماده نکنی، بعدا خیلی دیر است.»

تجربه ترافیک تهران

ما سوار ماشین شدیم و به طرف کاخ ریاست جمهوری حرکت کردیم. چه کسی گفته در ایران «آزادی» وجود ندارد؟ برای راننده ها قطعا آزادی کاملی وجود دارد در هر زمانی که دوست داشته باشند، هر جا بخواهند بروند. وقتی موتورسوارها از خط راست خیابانها از ماشین ما سبقت می گرفتند من از ترس به عقب می پریدم. در بزرگراهها، خودروها در پنج خط حرکت می کردند. فکر می کردم رانندگی در آستانه، پایتخت قزاقستان وحشتناک است اما حالا نظرم عوض شد. رانندگان قزاق به گرد پای راننده های تهرانی هم نمی رسند.

من اتفاقا وقتی داشتیم از یک تقاطع می گذشتیم با موبایلم فیلمبرداری کردم. ماشینها با سرعت بالایی از چپ به راست حرکت می کردند و ما باید از بینشان عبور می کردیم. من نمی دانستم که آیا باید از ترس داد بزنم یا لم بدهم و به مهارت راننده خودمان اعتماد کنم. به هر حال بر روی مصاحبه ام با احمدی نژاد تمرکز کردم که قطعا برای من از ترافیک تهران کم تنش تر بود!
لازم نیست اشاره کنم که کنترلهای امنیتی در کاخ ریاست جمهوری بطور مفصل انجام شد. نیروهای امنیتی جوان مستقر در مقر رئیس جمهوری یونیفورمها تکاوری به تن داشتند و در همه ورودیها حاضر بودند. جالب اینجا است که رفتار غیررسمی آنها در مقایسه با نیروهای بریتانیایی، فرانسوی یا آمریکا که رفتار رسمی تر و جدی تری دارند، دلهره بیشتری به مراجعه کننده منتقل می کند. بعضی از آنها بقدری جوان بودند که حتی هنوز ریش درنیاورده بودند اما من هم نخواستم چیزی بگویم که ناراحتشان کند.

افطاری و جلسه غیرمنتظره

بعد ناگهان همه کارها متوقف شد. چون وقت افطار بود. آن هم فقط دو ساعت مانده به آغاز مصاحبه، در حالی که نه سیم کشی ها انجام شده بود و نه هیچ کدام از تجهیزات را آزمایش کرده بودیم. از همه بدتر این که هنوز برای مصاحبه تمرین نکرده بودیم. کارکنان صمیمانه من و لورن، تکنسین یورونیوز، را به سفره خودشان دعوت کردند. راستش، من که تا دو ساعت دیگر یک مصاحبه زنده داشتم خیلی احساس گرسنگی نمی کردم. اما لبخندی زدم و شروع به خوردن کردم. غذای خوشمزه ای بود، اما حیف که اشتها نداشتم.

افطاری ساعت نه و نیم تمام شد. یک ساعت مانده به مصاحبه. من و لورن به ساعت خودمان نگاه کردیم. یعنی این که می دانیم آماده سازی صحنه هنوز تمام نشده است و ما هنوز تجهیزات را آزمایش نکرده ایم. اما بالاخره کسی که مسئول کار ما بود، به سراغمان آمد و ما را به باغ برد.

اما ناگهان یک اتفاق غیرمنتظره افتاد. به جای این که ما مشغول آماده سازی برای مصاحبه بشویم ما را به طرف اتاق مسئول رسانه ای احمدی نژاد بردند تا با او دیدار کنیم. هیچکس قبلا به ما درباره این ملاقات چیزی نگفته بود. من فکر کردم این فقط یک دیدار کوتاه تشریفاتی است. اما جلوی ما یک میز گذاشتند پر از میوه. به ما هم گفتند: بفرمایید میل کنید.

من تاکید کردم که کمتر از یک ساعت به مصاحبه مانده است و هنوز کارهای فنی تمام نشده است. من حتی پیراهن خودم را هم عوض نکرده بودم. مسئول امور رسانه ای احمدی نژاد سر میز نشست و لبخندزنان به من میوه تعارف کرد و شروع کرد از هر دری صحبت کردن. مثلا از من پرسید نظرت درباه ایران چیست و یورونیوز چه طور است و از این طور سوالها. عقربه های ساعت بسرعت می چرخیدند آن هم چهل دقیقه قبل از مصاحبه زنده من با یکی از جنجال برانگیزترین روسای جمهوری دنیا.

نیم ساعت مانده به مصاحبه مسئول رسانه ای احمدی نژاد به سراغ میزش رفت که پر از دسته های بزرگ کاغذ بود. آنها قبلا از من خواسته بودند که سوالات مصاحبه را نشان بدهم که من نپذیرفته بودم. همان طور که ما هیچ وقت چنین درخواستهایی را نمی پذیریم. اما ما فهرستی از محورهای کلی مصاحبه را فرستاده بودیم. او به سراغ تک تک آن موارد رفت.

حرفهای او را مترجم برای من ترجمه می کرد. او به من گفت که ایران کشور آزادی است اما مصاحبه زنده من با رئیس جمهوری بسیار غیرعادی است. با این حال من اجازه دارم هر سوالی که دوست دارم بپرسم، اما...
او به سراغ دانه دانه موضوعات رفت و حرفهایی می زد از این دست که «این سوال خوبی نیست»، «چرا می خواهی این سوال را بپرسی»، «چرا می خواهی درباره موسوی و کروبی سوال بپرسی» و «من این سوال را دوست ندارم».

حالا ساعت 10:05 شب شده بود. بعد از حدود 35 دقیقه لبخندی که از روی ادب به لب داشتم کنار رفت و با دستم به روی ساعتم زدم و گفتم باید بروم و برای مصاحبه خودم را آماده کنم. او با لبخند پاسخ داد و قبل از این که هدیه اش را به من بدهد گفت: «خیلی حیف شد که مدت کمی در ایران می مانید. شما باید چهار ماه اینجا بمانید.»

دفتر او را ترک کردم و با عجله خودم را به باغ رساندم. سریع پیراهن مصاحبه را به تن کردم. صدابردار تجهیزات مناسبی را برای اتصال گوشی من به همراه نداشت و به جای آنها به من وسایلی برای اتصال به گوشی داد که حتی یک فیل را هم از پا در می آورد. پارازیتها در گوشی خیلی زیاد بود و من صدای داد و بیدادهای افراد حاضر در اتاق فرمان را می شنیدم. آنها ارتباط من را با مترجم خودمان برقرار نکرده بودند و من فقط می توانستم صدای مترجم ریاست جمهوری را بشنوم که او هم فقط به فارسی حرف می زد. همه چیز به هم ریخته بود.

… معجزه در لحظه آخر

رئیس جمهوری رسید. با هم دست دادیم. او سر جای خود نشست. فقط چند دقیقه به آغاز مصاحبه مانده بود. در حالی که صداهای وحشتناکی از گوشی می شنیدم تلاش کردم با رئیس جمهوری گپ بزنم.
دو دقیقه قبل از آغاز مصاحبه از طریق میکروفون سر تکنسینها داد زدم و گفتم: «اگر ساکت نشوید و کارها را رو به راه نکنید، مصاحبه ای در کار نخواهد بود!»
انگار معجزه اتفاق افتاد. ناگهان همه چیز خودبخود درست شد.

مصاحبه شروع شد. رئیس جمهور خیلی لبخند می زد. حتی بعد از مصاحبه هم لبخندهایش زیاد بود.

نحوه رفتار تیم فنی طوری بود که من فکر می کردم آنها یک دسته آدم غیرحرفه ای هستند که کارشان را بلد نیستند. اما واقعا مطمئن نیستم این حرف درست باشد. اما مطمئنم که تیم ریاست جمهوری با نهایت حرفه ای گری کار خود را قبل از مصاحبه انجام دادند.

وقتی در هواپیما برمی گشتم، به دعوتی که از من برای گذراندن چهار ماه در ایران شده بود، فکر می کردم.
من خیلی دوست دارم دوباره به ایران بروم، اما فقط برای یک یا دو هفته. آن هم به عنوان یک گردشگر.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • انتشار یافته: 1
  • در انتظار بررسی: 0
  • غیر قابل انتشار: 0
  • amir ۲۰:۱۲ - ۱۳۹۰/۱۲/۲۴
    0 0
    بنده خدا چقدر رو داستان چهار ماه موندن اینجا حساب کرده هنوز مساله ای به اسم تعارف شاه عبدالعظیمی براش تعریف نشده

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس