«برادرم تنها بود. استخوان‌های خانعلی دیگر طاقت نیاورد که ما اینقدر دلتنگ و تنها باشیم و او گمنام بماند. او پس از سی سال برخلاف خواسته‌اش برگشت. وقتی خبر بازگشتش را به من دادند گویی اولین بار است که خبر شهادت برادرم را شنیدم.»

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، بارها داستان مادران چشم انتظاری را شنیده‌ایم که از روز مفقود شدن فرزندشان رادیو به دست گرفته و یا چشم‌شان به در خانه بوده تا پسرشان بازگردد. این‌ مادران انتظار سی سال از عمر خود را با اشک و انتظار گذراندند.

داستان زندگی «خانعلی نصیری» هم از آنجایی آغاز شد که در سن 14 سالگی تصمیم گرفت بسیجی‌وار وارد جبهه شود. او هم مانند دیگر فرزندان امام راحل دوست داشت گمنام باشد. مادرش سال‌ها منتظر بازگشت خودش نه پیکرش ماند. نمی‌خواست باور کند که دیگر لبخند فرزندش را نخواهد دید. سی سال چشم انتظاری سرآمد.

برای وداع با پیکر شهید تازه شناسایی شده «خانعلی نصیری» به معراج شهدا رفتیم. دیدار پس از سی سال برای خانواده سخت، ولی شیرین بود. پیکر که وارد حسینیه شد. اشک برادر امان صحبت نداد. مادر به زبان ترکی خوش آمد می‌گفت. خواهر شهید با گریه از برادرش می‌خواست تا او را ببخشد.

برای آشنایی بیشتر با این شهید بزرگوار پای سخنان مدینه نصیری خواهر شهید «خانعلی نصیری» نشستیم. در ادامه ماحصل گفت و گو را می‌خوانید.

** دختری را برایش انتخاب کرده بودیم


چهار دختر و سه پسر بودیم. خانعلی فرزند چهارم و پسر دوم خانواده بود. قبل از او، برادر بزرگم به جبهه اعزام شد و خانعلی در سن 14 سالگی تصمیم گرفت، او هم راهی جبهه شود. سال 61 از طریق لشکر 10 سیدالشهدا و به صورت بسیجی اعزام شد. پس از مدتی به عضویت سپاه پاسداران در آمد. برادرم 4 سال به طور مستمر در مناطق عملیاتی حضور داشت. 18 ساله بود که دختری را برایش انتخاب کردیم تا زمانی که از منطقه بازگشت برایش به خواستگاری برویم. نمی‌دانستیم این رفتن سی سال طول می‌کشد. برادرم جوان رفت و جوان آمد.

** نماز و روزه قضا نداشت

برادرم خیلی شخصیت آرامی داشت. ترک محرمات و انجام واجبات برایش از هر چیزی مهم تر بود. من کوچک‌ترین عضو خانواده بودم و از او تنها محبت و خاطرات شیرین به خاطرم مانده است. یک ساله بودم که پدرم به رحمت خدا رفت به همین جهت خانعلی نقش پدر را برای من و دیگر خواهرو برادرانم ایفا می‌کرد.

در ماه رمضان همه اعضای خانواده ما روزه بودند. زمانی که من و خواهرم کوچک بودیم و روزه بر ما واجب نبود، پنهانی و به دور از چشم اعضای خانواده به ما غذا می‌داد. نه خودش می‌گذاشت نماز و روزه قضا داشته باشد و نه دیگر اعضای خانواده.

** پذیرایی ساده از میهمان‌ها

اصالتا زنجانی و ساکن ورامین هستیم. قصد داشتیم یک واحد از خانه‌مان را اجاره دهیم. در روز اسباب کشی مادرم برای مستاجرها چای را در لیوان و سینی معمولی ریخت. زمانی که خانعلی سینی چای را در دست مادرم دید اخمی در پیشانیش نشست.

با احترام سینی را از مادرم گرفت و به آشپزخانه برگشت. لیوان و سینی را تغییر داد و با چای تازه دم وارد اتاق شد. وقتی تعجب مادرم را دید، گفت «هیچ فرقی میان مستاجر و میهمان‌ها نیست. باید با لیوان‌های مناسب از آن‌ها پذیرایی کنیم.»

** شب‌ها رادیو به دست می‌گرفتیم تا نامش را بشنویم

سوغاتی‌هایی را که قبل از آخرین اعزام برایمان از مشهد مقدس آورده بود، هرگز فراموش نمی‌کنم. به ما می‌گفت اگر بچه‌های خوبی باشید و مادر را اذیت نکنید برایتان جایزه میخرم.

از این موضوع گلایه داشت که چرا دوستانش شهید شدند اما او سالم است. همیشه قبل از اعزام او را از زیر قرآن رد می‌کردیم اما آخرین بار قرآن را پیدا نکردیم. بعد از رفتنش قرآن را میان رختخواب پیدا کردیم. شاید برادرم آن را پنهان کرده بود که این بار به آرزویش برسد.

در عملیات کربلای 2 شرکت کرد. از شهریور 65 دیگر از حال او بی‌خبر بودیم. نبودش را در تمام این سی سال احساس کردیم. روز اول مدرسه دوست داشتم همراهم می‌آمد ولی نبود. برادر دیگرم که یک سال از خانعلی کوچک تر است وابستگی زیادی به او داشت. هر سال در سالروز مفقود شدنش حال بدی دارد.

زمانی که اسرا را آزاد می‌کردند، من و خواهرم شب‌ها بیدار می‌ماندیم تا اسم خانعلی را از رادیو بشنویم و رادیو به دست، خوابمان می‌برد. در طول این سال‌ها شهادتش را باور نکردم.

** دوست داشت گمنام باشد

برادرم در وصیت‌نامه اش دو درخواست داشت؛ اول اینکه بعد از شهادتش هیچ توقعی از بنیاد شهید نداشته باشیم. دوم اینکه گمنام بماند.

وقتی پیکر برادرم را بعد از سی سال دیدم، نخستین حرفی که با او زدم این بود که گفتم «من را ببخش. تو می‌خواستی گمنام بمانی ولی من نگذاشتم.»

** یقین داشتم برادرم برمی‌گردد


چندین بار از بنیاد شهید خواستند تا آزمایش DNA بدهیم اما خانواده نمی‌پذیرفتند. سال گذشته از مادرم خواستم تا برای آزمایش برویم. خواهرم التماس می‌کرد که این کار را نکنم اما احساس کردم در حقش کوتاهی کردیم. آخر وقت اداری به آزمایش رسیدیم که گفتند فردا بیایید. خودم پزشک هستم. ترسیدم اگر برویم مادرم راضی نشود دوباره بیاید. از مسئولین آزمایشگاه خواستم تا خودم آزمایش را بگیرم. یقین داشتم که برادرم برمی‌گردد.

برخلاف خواسته خانعلی و خانواده، مادر را برای آزمایش بردم. دلتنگی امانم را بریده بود. می‌خواستم تا در موقع دلتنگی مزاری باشد تا با او درد و دل کنیم.

مادرم همیشه می‌گفت «می‌ترسم بمیرم و خانعلی را نبینم». اما من به او امید می‌دادم که برمی‌گردد. در این مدت چشم انتظاری مادرم منتظر بازگشت برادرم بود نه پیکرش. در تصوراتش این بود که روزی درب باز شده و خانعلی مثل همیشه با لبخند وارد خانه می‌شود.

برادرم مدتی بود مشکلی برایش پیش آمده و تنها بود. استخوان‌های خانعلی دیگر طاقت نیاورد که ما اینقدر تنها باشیم و او گمنام بماند. او برگشت تا ما از دلتنگی درآییم.

حالا بعد از سی سال مسافرمان برگشته است. وقتی خبر بازگشتش را به من دادند گویی اولین بار است که خبر شهادت برادرم را شنیدم.

** شهدای گمنام رودبار تحمل شنیدن خبر بازگشت مسافرمان را به مادرم دادند

در مسافرت بودیم که با من تماس گرفتند و خبر بازگشت پیکر برادرم را دادند. نمی‌دانستیم در آن موقعیت چطور به مادرم اطلاع دهیم. مادرم بیمار است و با دستگاه اکسیژن نفس می‌کشد. همسرم می‌گفت ابتدا او را به بیمارستان برسانیم سپس خبر را به او بدهیم.

در آن لحظه به ذهنم رسید که برای زیارت شهدا به گلزار شهدای رودبار برویم. به همراه مادر، خواهر و همسرم به آنجا رفتیم. پس از خواندن نماز، قبور مطهر شهدا را زیارت کردیم.

مادرم در ابتدای این سفر حال جسمی خوبی نداشت. آرام که در میان قبور قدم برمی‌داشت گفت «مادران این شهدای گمنام کجا هستند؟ چطور دوری فرزندشان را تاب می‌آوردند؟» گفتم «مادر این شهدا شما هستید.»

کنار مزار یک شهید گمنام نشستیم. من شروع به گریه کردم. نمی‌دانستم چطور مادرم را برای شنیدن این خبر آماده کنم. آرام آرام خبر بازگشت خانعلی را به مادرم گفتم. بر خلاف تصورم مادر از شنیدن این خبر نه‌تنها حالش بد نشد، بلکه روحیه بهتری پیدا کرد. شهدای گمنام آن گلزار به مادرم صبر و تحمل شنیدن این خبر را دادند.

یک مراسم کوچک در گلزار شهدای رودبار گرفتیم و شهدای گمنام هم پذیرایی خوبی از ما کردند.
منبع: دفاع پرس