گروه جهاد و مقاومت مشرق - دانشجویان اعتصاب کرده بودند و مسئولان سازمان امنیت که محمدجواد را مسبب بروز این واقعه می دانستند، دستور دستگیری او را صادر کردند. آن شب وقتی که او از آبادان به خانه برگشت، ماجرا را برای خواهرش تعریف کرد. در آن زمان جواد تازه ازدواج کرده بود. مادرش از فعالیتهای سیاسی اش خبر نداشت. به هر تقدیر، همان زمان، تمام کتابهای قاچاق را، جمع کرد و به خانه ی پدربزرگش برد، تا به دست ساواک بهانه ای ندهد. صبح که شد، ماموران، جواد را در محل کارش دستگیر کردند و همراه با او به خانه آمدند.
آن روزها محمدجواد دوست و رفیق زیاد داشت و گاهی هم پیش می آمد که آنها را به خانه بیاورد. به همین دلیل مادر که در ابتدا خیال کرده بود مامورها از دوستان جواد هستند، با روی باز و لبخندی مادرانه در را به روی شان گشود و به گرمی از آنها استقبال کرد.
بعضی روزها پیش می آمد که محمدجواد دوستانش را هم همراه خود به خانه می آورد. به همین دلیل من در ابتدا خیال کرده بود این مامورها از دوستان جواد هستند. تصورم این بود که دوستانش را به خانه آورده تا از آنها پذیرایی کند. برای همین بود که آن روز من با روی باز و لبخندی مادرانه در را به روی مامورهای ساواک باز کردم و خیلی هم تحویلشان گرفتم...
بفرمایید، بفرمایید... خوش آمدید!
مامورها وارد خانه شدند و به اتاق محمدجواد در طبقه ی بالا رفتند. مادر به سراغ سماور رفت و برای مهمان ها چای دم کرد. او که بیشتر مشغول کارهای خودش بود و به وقایعی که داشت در خانه روی می داد توجه چندانی نداشت، گهگاه فقط صداهایی آرام و زمزمه وار از گفت وگوی مهمان ها می شنید.
چند دقیقه بعد بار دیگر به آشپزخانه رفت و برای مهمان ها چای ریخت و سینی چای را به عروسش داد تا برای آنها برد. او هم سینی را برد تا در اتاق. در زد. محمدجواد آمد و سینی را گرفت، تشکر کرد و در را بست.
آن روز مامورهای ساواک دور از چشم مادر نقطه به نقطه از اتاق محمدجواد را گشتند؛ کتابخانه، کمدها، حتی چمدان و هر کجا را که به فکرشان می رسید وارسی کردند، اما محمدجواد خیالش کاملا راحت بود. او یقین داشت که مامورها چیزی پیدا نخواهند کرد. دست آخر هم همین طور شد. آنها پس از وارسی کامل و دقیق اتاق، چیزی پیدا نکردند و به طبقه ی پایین آمدند. مادر باز هم به استقبال شان رفت و شروع کرد به تعارف کردن با آنها:
- چرا تشریف می برید؟ ناهار در خدمت تان بودیم.
یکی از مامورها پاسخ داد: «ممنون. باید برویم.»
خوش آمدید. زحمت کشیدید.
مادر باز هم متوجه چیزی نشده بود و نمی دانست که این ها دوستان جواد نیستند، اما وقتی هنگام رفتن، جواد گونه هایش را بوسید و به او گفت: «مادر، اگر از سر کار برنگشتم، منتظرم نباشید.» خیلی تعجب کرد و با خودش گفت: «منظورش چی بود؟ چرا منتظر نباشم؟»
آن روز محمدجواد رفت و این رفتن، یک سال طول کشید. در زندان ماموران ساواک محمدجواد را شکنجه کردند. او شش ماه ممنوع الملاقات بود و متاسفانه، نه مادر و نه پدرش هیچ کدام با اصول قانونی آشنا نبودند تا بتوانند کاری برای پسرشان انجام بدهند. هر بار هم که برای ملاقات او به زندان می رفتند، نگهبان ها با باتوم به آنها حمله می کردند و دنبال شان می افتادند.
عاقبت، یکی از پسر دایی های مادر که در قیطریه مغازه داشت، به آنها گفت: بیشتر مشتری های من از ماموران ساواک هستند. شاید من بتوانم از آنها وقتی برای تان بگیرم تا بتوانید به ملاقات محمدجواد بروید!
مدت زیادی نگذشته بود که پسر دایی ام توانست از یکی از مشتری های ساواکی اش وقت ملاقاتی بگیرد و ما به دیدن محمدجواد برویم...
وقتی روز ملاقات رسید، مادر که دوست داشت هر چه را در توان دارد جمع کند و برای پسرش به داخل زندان ببرند، با خوشحالی کلی خرید کرد و از خوراکی گرفته تا چند تکه لباس، همه را توی بقچه ای انداخت و همراه خود به زندان برد، اما وقتی او و همسرش جلو در منتظر نوبتشان ایستاده بودند، تازه متوجه شدند که حق ندارند چیزی با خودشان به داخل ببرند؛ هیچ چیز، مگر آب میوه.
بعد از انتظاری بسیار طولانی، که در ذهن خسته اما مشتاق مادر به اندازه ی یک قرن گذشته بود، عاقبت آنها را به اتاقی ده - دوازده متری بردند که میز و صندلی های چوبی بسیار کهنه ای در آن چیده بودند. در آنجا باز هم ده دقیقه ای انتظار کشیدند، تا این که محمدجواد را بر روی دوش چند مامور تا پشت در اتاق آوردند. وقتی پدر و مادر او را دیدند، نمی توانست پاهایش را بر زمین بگذارد. ناخن هایش هم زخم بود.
* آنچه خواندید برشی از کتاب «وزیر نفت منم!» بود که به انگیزه 29 آذرماه، سالروز تجلیل از شهید محمدجواد تندگویان منتشرکردیم. این کتاب را انتشارات آل احمد منتشر کرده و آن را علی رستمی نگاشته است.