به گزارش مشرق به نقل از فارس، جان سالم در بدن نداشت. بارها زخمی شده بود؛ اما به کسی چیزی نمیگفت. در اهواز دسته جمعی میرفتیم حمام گلستان، تا از زخمهایش میپرسیدند، خودش را از چشم بچهها مخفی میکرد.
بعد از عملیات خیبر به خاطر زخم و جراحتش آقا مهدی باکری چند ماهی را برایش استراحت داد و گفت: یکی دو ماهی برو خوب استراحت کن، نزدیکیهای عملیات خبرت میکنم.
من هم در تبریز بودم. روزی سری به مغازه پدرش زدم؛ مرحوم حاج بیوک آقانجار، گفت: میخواهم برای علی اکبر آستین بالا بزنیم، وقتش رسیده که ازدواج کند و برای خودش خانواده تشکیل دهد.
از یک خانواده خوب و نجیب برایش دختری درنظر گرفتهایم، آنها هم نظرشان مثبت است. اما علی اکبر تردید دارد حتی در محله سرخاب برایش خانه هم گرفتیم. شما هم یک صحبتی بکن ببینیم انشاءالله چه میشود.
(پیشتر گفتم که فامیل هستیم.) با علی اکبر صحبت کردم. حرفم را زمین نینداخت و قبول کرد. خانوادهها افتادند به فراهم کردن مقدمات عروسی.
چند روز بعد دوباره رفتم مغازه حاج بیوک آقا، گفتم شاید کمکی لازم باشد.
آقا سید فاطمی، علی اکبر و پدرش توی مغازه بودند. آقا سید تازه از لشکر آمده بود. حرفهایمان گل انداخت و صحبت کردیم. بعد علی اکبر رو به من گفت: حاج آقا چند دقیقه بیرون کارت دارم.
تکیه داد به ماشین، سربه زیر ایستاد و اصلا تو چشمهایم نگاه نکرد.
پرسیدم: چیزی شده؟
گفت: مقدمات جشن عروسی فراهم شده و من هم که راضی بودم. یک موقع فکر نکنید زدم زیر همه چیز، آقا سید فاطمی را آقا مهدی فرستاده سراغ من، باید بروم.
گفتم: حالا جواب اینها را چی بدهیم؟ خواستگاری شده قول و قرار گذاشتهاند...
گفت: حاجی! من باید بروم. اگر شهید شدم که به آرزویم رسیدهام و اگر سالم برگشتم سر حرفم هستم، از هر کجا کارها مانده ادامه میدهیم.
برگشتم داخل مغازه و به پدرش گفتم: علی اکبر رفتنی است!
گفت:حداقل چند روزی بماند کار تمام شود بعد برود.
گفتم: حاج آقا، الان هیچکس نمیتواند مانع رفتن علیاکبر شود؛ نه من، نه تو و نه...
سکوت فضای مغازه را در برگرفت. فردای همان روز راهی دزفول شد. همیشه موقع رفتن خبرم میکرد اما این بار چیزی نگفت.
پرسیدم: پس من چی؟
گفت: من باید زودتر بروم شما هم میآیی.
علی اکبر از نخستین روزهای شروع انقلاب اسلامی کمتر روی خانه دیده بود. پس از پیروزی انقلاب محافظ شهید آیت اله مدنی بود.
اولین دوره نظامی را در کرج و در گروه نامنظم شهید چمران گذراند. مدتی در تیپ عاشورا معاون گردان بود و پیش از عملیات والفجر مقدماتی هم فرماندهی گردان «شهدای محراب» را برعهده گرفت. او از فرماندهان مورد اعتماد آقا مهدی باکری به شمار میرفت.
آمدن آقا سید فاطمی رفتن علی اکبر رهبری، شستم را خبردار کرد که وقت ماندن نیست و باید رفت. به فاصله پنج-شش روز از علی اکبر راه دزفول را در پیش گرفتم بی آنکه حکم مأموریتی بگیرم.
در جبهه رخت اقامت در گردان علی اکبر رهبری میانداختم. با اینکه به همه گردان و واحدها میرفتم اما آخر سر برمیگشتم پیش آنها. در پادگان دزفول یکراست رفتم گردان، کسی نبود. در مدتی که رهبری در تبریز حضور داشت گردان را سپرده بودند دست برادر سهرابی و حالا با آمدنش گردان را دوباره تحویل گرفته بود.
در ستاد لشکر قادر طهماسبی گفت: گردان رفته سد دز آموزش ولی علی اکبر قرار است امروز سری به ستاد بزند. بیا بشین.
با قادر نشستیم به گپ و گفتگو. قادر نیروی عملیاتی بود؛ اما آن موقع توسط رئیس ستاد برادر سید مهدی حسینی در ستاد به کارگیری شده بود.
سرانجام علی اکبر سوار بر تویوتا آمد. کارهایش را در ستاد انجام داد و راهی سد دز شدیم.
رهبری توی راه گفت: حاج آقا قادر طهماسبی برای من شعری ساخته حالا باید جوابش را بنویسیم. در برخی مواقع از باب شوخی و مزاح یک سوژهای می ساختند و به همدیگر شعر میگفتند. این هم نمونهای از سوژههای ساختگی برای قادر بود.
میدانستم قادر به شعر و شاعری علاقه مند است.
پرسیدم: چه شعری؟
گفت: از تبریز که آمدم گردان دست سهرابی فر بود. حالا من شدهام فرمانده و او هم معاون. این موضوع دستمایه شعر قادر قرار گرفته:
علی اکبر رهبری گردان آلیبدی
گلیب سهرابینی تختدن سالیبدی
گفتم: نگران نباش، می نویسم.
هوای دزفول ابری بود و ما تا برسیم سد دز، باران شروع کرد به باریدن. آن هم چه بارانی! چشمتان روز بد نبیند. آسمان می غرید و ترس را میریخت توی دلها. سیل همه جا را گرفت و چادرها به شکل جزیره ماندند در میان آب. شیرتو شیری بود که بیا و ببین. در آن تاریکی مطلق فقط چراغ مهتابی چادر تبلیغات روشن بود آن هم به برکت وجود علی حاجی بابایی، چراغ مهتابی ساخت خود علی بود.
رهبری آرام و قرار نداشت. تا چشمم به چشمش میافتاد اشاره میکرد که جواب قادر را بنویس. توی فکر بودم شعر را از کجا شروع کنم. تکیه کلام قادر «ایپین قیریلیسین» بود. مصرع اول را اینگونه نوشتم: ایپین قیریلسین قادر...
بعد به بچهها گفتم: شما هم اطلاعات بدهید چیزهایی که از قادر میدانید بگویید.
یکی از بچهها که نامش یادم نیست تعریف کرد: ستاد کانتینری دارد که فاصلهاش با چادر ستاد زیاد بود. آقا مهدی گفته بود با جرثقیل بیاورند نزدیک چادر. قادر زنگ میزند جرثقیل بیاید؛ اما دیر میکند. در این فاصله لودری از آنجا رد میشود حالا قادر روی چه حسابی به راننده لودر میگوید زنجیر ببندیم این کانتینر را بکش بیاور نزدیک چادر ستاد. راننده لودر از همه جا بیخبر از قادر حرف شنوی میکند و کانتینر را یدککش میآورد کنار چادر ستاد.
آقا مهدی باکری از اثر پی به مؤثر میبرد. میپرسد: انگار این طرفها اتفاقی افتاده؟
قادر میگوید: جرثقیل دیر کرد، از اینجا لودری رد می شد، کانتینر را با لودر کشیدیم آوردیم.
آقامهدی میگوید: برادر طهماسبی منتظر جرثقیل نشدی کانتینر بیت المال را کشیدی آوردی اینجا هزار تومان به خاطر این سهل انگاری جریمه میشوی تو در حفظ بیتالمال کوتاهی کردهای.
به دنبال این تذکر بچهها به قادر گیر میدادند که: زودباش هزار تومان را بده.
باران همچنان میبارید و سیل وارد چادرها شده بود. آن شب گردان رهبری، مهمان دیگری هم داشت؛ محمدرضا بازگشا فرمانده گردان حضرت علی اکبر. او هم آمده بود وضعیت را بررسی کند و گردانش را بیاورد سد دز برای آموزش.
چند نفر توی چادر فرماندهی بودیم؛ رهبری، جعفر داروییان، محمدحسن سهرابی، محمدرضا بازگشا، فریدون نعمتی و من.
آنچه در پاسخ به شعر قادر به نظم کشیده بودم خواندم:
ایپین قیریلسین قادر (الهی! طنابت پاره شود قادر)
مین تومنی ائت حاضر (هزار تومان را حاضر کن)
نیتیوی دوندرمه (نیت خود را خالص کن)
مین تومنی وئر جرمه (هزار تومان جریمه ات را بپرداز)
نقشه لره پل وورما (نقشهها را یک به یک خراب نکن)
کانتینره ال وورما (به کانتینر هم دست نزن)
ایلمه بیر ده عجله (بعد از این دیگر عجله نکن)
جرثقیلی گوزله گله.. (صبر کن جرثقیل بیاید)
سال ایشیوی سحر تئزه (کارهایت را صبح رود انجام بده)
داریخما گل سده دزه (دلتنگ نشو بیا سد دز)
گزیب دولان بوداق بوداق (از این شاخه به آن شاخه برو)
بوردادا واز چیغر باغیر (این جا هم داد و بیداد است)
اوچ گئجه دیر یاغیش یاغیر (سه شب است پشت سر هم باران میبارد)
هم طرفدن ئیل گلیری (از هر سمت و سو باد می وزد)
چادر لارا سئل گلیری (چادرها را سیل گرفته است)
ایشیق لانیرمهتابی (مهتابی روشنایی می دهد)
گوزلور سنی سهرابی... (سهرابی چشم به راه توست)
من اینها را آرام آرام می خواندم و علی اکبر و بازگشا می نوشتند.
آخرین بیت را هم اینگونه ساختم:
گوزله گلنده آزماها (مواظب باش موقع آمدن راه را گم نکنی)
بیرده بیزه شعر یازماها ! (دیگر برای ما شعر ننویس!)
ساعت یک بعد از نیمه شب بازگشا بلند شد که برود. هر چه گفتیم بمان صبح برو قبول نکرد. گفت: حالا باید بروم شعرها را برای قادر بخوانم تا صبح نمیتوانم صبر کنم.
بازگشا بعد برایمان اینگونه تعریف کرد: اینقدر بر در و دیوار کانتینر ستاد کوبیدم که قادر بیدار شد و در را باز کرد. تا چشمش به من افتاد، پرسید چه خبراست؟
گفتم شعله فانوس را بکش بالا تا خبر را برایت بخوانم. اشعار را بند به بند و با آب و تاب خواندم قادر مات و متحیر نگاهم میکرد، وقتی تمام کردم، گفت این کار شما نیست. پرسیدم پس کار کیست؟ گفت حاج بیوک آقا آسایش پس چرا چند شب پیش از این خبرها نبود؟
او امروز آمده و اینها را نوشته.
بعد از رفتن بازگشا، قادر خوابش نمیبرد. او هم چیزهایی نوشته بود اما فقط چند تا از آنها یادم مانده:
حاجی شعر ال وورما (حاجی در شعر دست نبر)
کانتینره ال وورما... (به کانتینر هم دست نزن)
زمزمههای رفتن گردان سیدالشهدا گردان علی اکبر رهبری به خط پدافندی جزیره به سر زبانها بود. این هم اشاره کرده بود:
جزیره نین صفاسی وار
(جزیره عجب صفایی دارد)
ولی عجب هراسی وار
(و در عین حال ترسناک هم است)و یا جزیره ده [خمپاره] شصت یئماغین صفاسی وار!...
(خمپاره 60 خوردن در جزیره صفایی دارد!)
بقیه یادم نیست گذر زمان بر خیلی چیزها غبار فراموشی نشانده!
رحیم نوای باغبان اینها را از حفظ می خواند و بچهها را میخنداند. اشعار طهماسبی چندان هم بیراه نبود، سخن کز دل برآید لاجرم بر دل نشیند. پیشبینیهای او درباره جزیره چندی بعد درست از آب درآمد که به موقع خودش خواهم گفت.
قادر تکیه کلامهای شیرینی داشت. یک خودکار فشاری همیشه توی جیبش بود. هر وقت میخواست چیزی بنویسد میگفت بگذار خود کارم را مسلح کنم! بچهها میخندیدند.
«الله بنده سی» بنده خدا تکیه کلام آقا مهدی باکری بود. مثلا به یک نفر کاری را تکلیف میکرد که انجام دهد اگر آن کار را انجام نمیداد، میگفت: «الله بنده سی! چرا کاری که گفته بودم انجام ندادی؟»
تعدادی از برادران هم از تکیه کلام فرمانده لشکر استفاده میکردند. اما هیچ کدام مزه نمیداد. شنیدن این کلمه فقط از آقا مهدی شیرین تر بود. توی چادر ستاد نشسته بودیم که یکی از فرماندهان گردان با عصبانیت به قادر گفت: «الله بنده سی....»
قادر برگشت گفت: «نه دئیرسن کلولک سئرچه سی!»
زدیم زیر خنده.
با برادر علاءالدین زیاد شوخی میکرد. در ستاد لشکر دور هم نشسته بودیم که زنگ تلفن به صدا درآمد همه نگاهها برگشت سمت تلفن، قادر گوشی را برداشت. ما فقط حرفهای قادر را میشنیدیم:
- سلام
- بله اینجاست.
- ....
- متأسفانه نمیتواند صحبت کند.
- ....
- رویش قوری گذاشتهاند.
- ....
- هنوز جوش نیامده.
- خداحافظ!
- یکی از بچهها پرسید: کی، چی میخواست؟
- از مخابرات بود. پرسید علاءالدین آنجاست، گفتم بله اینجاست. گفت گوشی را بده صحبت کند، گفتم نمیتواند. پرسید چرا؟
به والور-علاءالدین- وسط چادره اشاره کردم، گفتم رویش قوری گذاشتهاند!
از شدت خنده «بیرینین بارماغین کسسئدیلر، بیلمزدی»
از اصطلاح شعری در کلمه «علاءالدین» از ایهام استفاده کرده بود.
وقتی خودمانی بودیم از این بامزگیها میکرد. اما موقع کار پیش نیروها احترام همه را به جای میآورد و فرمانده جای خود داشت و نیرو جای خود.
وقتی حرف رفتن به خط مقدم و عملیات پیش میآمد، خوشی میزد زیر دل رزمندهها، چهرهها باز میشد و انگار در این عالم خاکی هیچ دلبستگی ندارند؛ مثل شب عاشورا که یاران امام حسین با همدیگر شوخی میکردند.
نوشتهاند شب عاشورا یکی به زهیر گفت: من تبسم تو را تا به حال ندیده بودم تو را امشب چه شده است که چنین خوشحال و خندان هستی؟
در جواب میگوید: والله که همین طور است. من در عمرم با کسی شوخی نکردهام؛ ولی امشب چیزی نمانده برسیم به لقاءالله چرا نخندم؟!
آخرین شب حضور گردان سیدالشهدا در سد دز، رزم شبانه برگزار کردند. سوار بر قایق و بلم مانور انجام پذیرفت و صبح به سمت جزیره مجنون حرکت کردیم؛ من، علی اکبر و یکی از بچهها که نامش یادم نیست با تویوتا رفتیم.
در راه دزفول به اهواز، علی اکبر رهبری گفت: حاج آقا برای یوسف ضیا هم شعر بگو این بار نوبت اوست.
یوسف ضیا مربی آموزش نظامی بود بعد از عملیات بدر و شهادت اکبر جوادی، مسئول آموزش نظامی لشکر شد.
از بعد از عملیات خیبر تا بدر یوسف همیشه در جزیره حضور داشت و کنار دست مصطفی مولوی کار می کرد و چون همه کاره جزیره بود بچهها به او «شهردار جزیره» میگفتند.
گفتم: این جوری که نمیشود یک سرنخهایی بدهید شاید توانستم کاری بکنم.
گفت: شما تصور کنید مصطفی مولوی به یوسف ضیا میگوید با یک لودر برو خاکریز قسمتی از جزیره را که ناقص رها شده تکمیل و ترمیم کن. یوسف بی آنکه خوب به حرفهای مصطفی گوش کند وانمود میکند که فهمیده مصطفی کجا را میگوید.
راه میافتند؛ اما موفق نمیشود جایی را که گفتهاند پیدا کند. یوسف به راننده لودر میگوید تو اینجا باش من این دور و اطراف را یک نگاه بکنم و بیایم. میرود و دیر میکند. راننده لودر حوصلهاش سر میرود و دیگر منتظر یوسف نمی ماند. یوسف وقتی برمیگردد میبیند لودر بی لودر، هیچ چی نیست! پس از کلی جستجو لودر را پیدا نمیکند و پیش مصطفی برمیگردد حالا بچهها میگویند شهردار جزیره لودر را گم کرده!
وقتی حرفهای علی اکبر تمام شد گفتم: حواست رو جمع ائتکیلن جزیره یوسف ضیا/ اوتورموسن لودر گئدیب هی دئیسن بیابیا.
(یوسف ضیا حواست را در جزیره جمع کن، لودر را ول کردی رفته حالا میگویی بیابیا)
تا این را خواندهام به راننده گفت: بزن کنار
از جیبش خودکار و دفترچه یادداشت بیرون آورد و گفت: حاجی بخوان من هم بنویسم.
من خواندم و او هم نوشت. بعد گفت: حاجی، این را هم اضافه کن، فکر ائدیسن اوز اوزوه مصطافیا من نه دییم؟(با خودت فکر میکنی که به مصطفی چه بگویم؟)
علیاکبر دل تو دلش نبود. میخواست هرجور شده خودش را به یوسف برساند و شعرش را بخواند. سرودههایم را زیرلب مرتب زمزمه میکرد. تا اینکه به مقر لشکر در اهواز رسیدیم. اول از همه جمشید نظمی را دیدیم، گفت: جمشید زودباش تلفن جزیره را بگیر با یوسف ضیا کار واجبی دارم.
جمشید نظمی از همه جا بیخبر خودش را به آب و آتش زد و با جزیره تماس برقرار شد. یوسف ضیا را خواستند. علی اکبر به قدری خوشحال بود که انگار دنیا را به او دادهاند. صدای یوسف ضیا از آن سوی گوشی شنیده شد:
- بله بفرمایید.
علی اکبر پاسخ داد:
حواستو جمع ائتگیلن جزیره ده یوسف ضیا
اتورموسن لودر گئدیب هی دئیسن بیابیا
همه خندیدیم. شهردار جزیره خودش هم از آن سوی تلفن خندید. رهبری دلش آرام گرفت. کارها را رتق و فتق کردیم و راه جزیره را در پیش گرفتیم. وقتی به جزیره رسیدیم یک نوع بیقراری در علی اکبر وجود داشت. به سمت طلاییه اشاره میکرد و از خیبر خاطره میگفت و بعد هم گفت: حاج آقا این عملیات بدر کار را یکسره خواهد کرد.
قبل از اذان مغرب به جزیره رسیدیم.
زمستان سال ۶۳ بود و هوا سرد. شبها سرما تا مغز استخوان نفوذ میکرد. یکراست رفتیم پد۶ نیروها را که از قبل آن جا بودند، دیدیم. با آمدن ما اینها برمیگشتند عقب.
سقف سنگرها در پد۶ خیلی پایین بود و امکان سرپا ایستادن وجود نداشت، مجبور بودیم بنشینیم. اطلاعات لشکر سنگری داشت که میشد توی آن سرپا ایستاد و نماز خواند. البته در یکی از سنگرها نیروها قسمتی از خاک سنگر را برداشته و محراب درست کرده بودند که به نوبت میرفتند داخل محراب و سرپا نماز میخواندند.
قرار شد سنگر نیروهای اطلاعات را به فرماندهی گردان بدهند. اما از جایشان تکان نمیخوردند. بایستی فکری به حال خودمان میکردیم والا شب را بیرون میماندیم. پا پیش گذاشتم و با بچههای اطلاعات صحبت کردم که یک کمی به کار تخلیه سنگر سرعت بدهند حرفم را زمین نینداختند سرانجام علی اکبر سنگر را تحویل گرفت.
جعفر داروییان سنگر را خیلی زود مرتب و آمده کرد، پتو انداختند و آب جارو کردند و ... گوشه سنگر تخت خواب بود. جعفر پتوها -۱۵تخته- را بر روی تخت پهن کرد. علی اکبر وقتی وارد سنگر شد، چشمش افتاد به تخت و پتوها.
گفت: به به! من امشب روی تخت میخوابم.
جعفر گفت: نه جانم، آنجا را برای خودم درست کردهام، البته با اجازه شما!
گردان در جزیره مستقر شد. یک گروهان به فرماندهی حسین کربلایی در پد چهار بود. پد چهار، هم طولانی بود و هم بسیار خطرناک. تا نزدیکیهای شهر العماره عراق ادامه داشت. گروهان دیگر هم فرماندهاش مصطفی شهبازی بود.
علی اکبر به طور معمول به گروهانها سر میزد. محبوبیت ویژهای در میان نیروها داشت. بیستم بهمن ماه سال ۶۳، بعد ازظهر با بیسیم صحبت کرد. نفهمیدم چی گفتند. بلند شد پوتینهایش را به پا کرد و بادگیر پوشید، گفت: میروم سری به پد ۴ بزنم.
مصطفی شهبازی هم بلند شد که من هم میروم. منتظر بودم صدایم کند ولی این کار را نکرد. گفت: زود برمیگردیم.
گفتم: در امان خدا.
موقعیتش کجاست؟ همین جا، حرف هایی که قادر به نظم کشیده بود؛ حال و هوای جزیره، خمپاره شصت و... غروب خیلی دلتنگ شده بودم؛ علی اکبر و مصطفی کجا رفتند؟ چرا علی اکبر این بار مرا با خودش نبرد؟ احساس تنهایی میکردم.
غریب به غربت اگرچه میان گلزار است
چون وقت شام شود آن غریب دل زار است
این بیت حال و روز من بود والا رزمندگان ما به عشق وصال یار نفس میکشیدند و این حرفها برایشان معنی نداشت. آنها به دنبال انجام تکلیف بودند.
*رضا قلیزاده علیار