به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، بی شک عقیله ی بنی هاشم ، بانو زینب (سلام الله علیها) نماد مقاومت ، شجاعت و درایت است. این بانوی معظمه یک یک عزیزانش را برای رفتن به رزمگاهی که می دانست بازگشتی در آن نخواهد بود، بدرقه کرد و همین دختِ فاطمه(صلوات الله علیها) بود که پس از آن همه مصایب ، خصوصا فاجعه از دست دادن برادرش حسین(صلوات الله علیه) با صولت حیدری و صبر جمیلش در حالی که به اسارت در آمده بود، یزید و همه شکوه جلال فرعونی اش را چنان به سخره گرفت که گویی همه دنیا در دستان او مضحکه ای بیش نیستند و اوست که در بند ، از هر آزادی آزاده تر است.
قرن ها یکی پس از دیگری گذشت و رسید عصری که قرار بود مردمانی را عیار بسنجد که می گفتند ای کاش ما نیز در کنار کربلائیان میبودیم. وقتی عرصه برای سنجش آماده شد مرد و نامرد از هم جدا شدند و راستگویان تحت پرچم امام روح الله نشان دادند که اگر بودند در ظهر عاشورا اکنون شاید تاریخ گونه ای دیگر رقم می خورد.
آنچه خواهید خواند گفتگو با پدر و مادر سه شهید (ماشاءالله، نورالله و محمد ملاشریفی) است. آنها نیز چونان زینب(سلام الله علیها) بهترین عزیزان خود را برای جهاد در راه خدا به قتلگاه یزیدیان فرستادند و امروز با اقتدار کامل از آرمانشان پاسداری می کنند، بدون کوچک ترین لرزشی.
مشرق: خودتان را معرفی کنید.
مادر: بسم الله الرحمن الرحیم. صغری جلالیان هستم ، مادر شهیدان (ماشاءالله، نورالله و محمد) ملاشریفی . ما اهل یکی از روستاهای نطنز اصفهان هستیم.
پدرم مرد بسیار مومنی بود و به حلال و حرام اعتقاد کامل داشت. به یاد دارم که در کودکی ۳ یا ۴ ساله بودم که به همراه ایشان از جلوی باغی می گذشتیم، بادامی روی زمین افتاده بود، من دولا شدم بادام را برداشتم تا بخورم. پدرم فورا آن را از دستم گرفت و پرت کرد داخل باغ و گفت این مال مردم است و ما اجازه نداریم بخوریم.
پدرم کشاورزی می کرد و گندم و جو می کاشت. گوسفند هم داشتیم، همیشه به برادرهایم میگفت مواظب باشید گوسفندهایتان در زمین مردم نروند.
به یاد ندارم که پدرم حتی دو رکعت نمازش را در خانه خوانده باشد، همیشه به مسجد می رفت. برای نماز صبح بیدارمان می کرد و می گفت بچه ها بیدار شدید، صبح صادق است باید برای نماز برویم مسجد.
پدرم چون روز عید قربان به دنیا آمده بود اسمش را گذاشته بودند «حاجی». همیشه با ناراحتی می گفت این دیگر چه اسمی است؟! دوست داشتم اسمم از اسماء ائمه بود.
ده ساله بودم که ایشان یک روز صبح آمد به برادم گفت مصطفی پاشو بریم سر زمین. از رفتنشان مدتی نمی گذشت که خبر آوردند مش حاجی از روی چوبی افتاده. وقتی می روند بالای سرش متوجه می شوند فوت کرده.
وقتی پدرم فوت کرد یک شب خوابش را دیدم، ایشان همیشه محاسنش بلند بود. با همان ظاهر همیشگی آمد خانه ما گفتم: بابا مگر شما نمرده بودی؟ گفت: چرا. پرسیدم انجا با چه کسانی هستی؟ جواب داد: با مومنین و مومنات، مسلمین و مسلمات.
مادرم هم زن مومن و با خدایی بود. تربیت بچه ها به عهده ایشان بود و در کارها کمک پدرم می کرد.
بانو صغری جلالیان، مادر شهیدان ملاشریفی
«حاج حسن» پدر شهیدان ملاشریفی
مشرق: چند ساله بودید که زدواج کردید؟
مادر: ما با همسرم همسایه بودیم. پدر ایشان حاج حبیب هم بسیار آدم مومنی بود و چند جدش پشت هم روحانی بودند. پدرم هر وقت سوال دینی داشت از پدر ایشان می پرسید. حاجی تک پسر بود. ۱۸ سالش بود و من هم ۱۶ ساله بودم که عقد کردیم، یک سال هم عقد کرده بودم بعد عروسی کردیم. مهریه ام هم زمین و باغ بود. عروسی خوبی هم گرفتیم. قدیم ها عروسی جدا بود و فامیل داماد شب می آمدند عروس را می بردند. خانه پدر شوهرم زندگی می کردیم. سه ماه بود ازازدواجمان می گذشت که همسرم را بردند برای سربازی.
عمه همسرم زن کدخدای ده بالایی بود که با کدخدای ده ما با هم مشکل داشتند. کدخدای ما کاری کرد که شوهر عمه ایشان مجبور شد مدتی از خانواده اش دور شود که همسرم گاهی شب ها می رفت پیش آنها تا تنها نباشند. کدخدا می گفت نباید بروی خانه آنها تا خانواده اش سختی بکشند اما همسرم گوش نمی داد و می رفت. به همین علت کدخدایمان با شوهر من هم دشمن شده بود. یکی از آشناهایمان به همسرم گفت اگر اینجا بمانی کدخدا اذیتت می کند پولی بده تا اعزامت کنند تهران. این شد که سال ۵۳ مجبور شدیم به تهران مهاجرت کنیم.
مشرق: زمانی که آمدید تهران، کجا ساکن شدید؟
مادر: اول که آمدیم منزل عموی حاجی ساکن شدیم. بعد از مدتی نزدیک خیابان مولوی خانه ای با برجی ۴۰ تومان اجاره کردیم. همسرم کارگر بود مدتی هم راننده تاکسی بود. ما در تهران تنها نبودیم چون بعضی از اقواممان اینجا زندگی می کردند. چند سالی که تهران بودیم در همان اطراف مولوی خانه ای به مبلغ ۳۴ هزار تومان خریدیم.
مشرق: حاصل ازدواجتان چند فرزند است؟
مادر: ۹ فرزند داشتیم که سه تا شهید شدند. الان سه دختر دارم و سه پسر. ماشالله و نورالله و محمد هم شهید شدند.
مشرق: اسم بچه ها را چه کسی انتخاب می کرد؟
مادر: پدرشان و خودم. پسر خالهای داشتم که خیلی آدم خوبی بود. با هم همسایه بودیم. آن وقت من دختر خانه بودم. وقتی صدایش می کردند ماشالله من خیلی خوشم میآمد، می گفتم اگر خدا به من پسر دهد اسمش را حتما می گذارم ماشاءالله. این شد که اسم اولین فرزندمان را به همین نام گذاشتیم. هر کدام از بچه هایمان هم که به دنیا آمدند پدرشان در گوششان اذان می گفت.
مشرق: شیطنت هم می کردند؟
مادر: شاید باور نکنید اما من با ۹ تا بچه و مستاجری نفهمیدم بچهها چطور بزرگ شدند، از بس خوب بودند. بچه ها فقط سر مریضی هایشان من را اذیت کردند و اگر نه شر نبودند. اگر هم گاهی با هم دعوا می کردند تا ماشاءالله می گفت بسه، تمامش می کردند. بچه ها حرفش را خیلی قبول داشتند.
مشرق: نماز خواندن را از کی یاد گرفته بودند؟
مادر: از پدرشان. ایشان همیشه به مسجد می رفت. ماشاءالله گاهی دیر می آمد خانه. پدرش می گفت: چرا دیر میایی؟ سر راهش مسجد بود، می گفت: می رم نماز می خونم بعد میام. پدرش باور نمی کرد. یکبار زهرا دخترم را فرستاد گفت بابا برو ببین ماشاءالله کجا می ره که دیر میاد؟ زهرا رفت و آمد، گفت: می ره مسجد.
مشرق: مقلد چه کسی بودید؟
مادر: آیت الله بروجردی. بعد هم امام. رساله ایشان را هم داشتیم اما صفحه اولش را کنده بودیم. آن زمان پایین میدان قیام می نشستیم. ساعت ۱۱ شب بود دیدم ۳ نفر از کلانتری آمدند خانه ها را می گردند. وقتی رسیدن خانه ما، ماشاءالله دراز کشیده بود. بلندش کردند و خانه را زیر رو کردند. حالا از شانس ما رساله امام در زیر زمین بود و بچه ها همان روز لازم داشتند و خوانده بودند. رساله روی کمدی بوده که دست بچه ها می خوره و می افته پشت کمد. همین شد که ساواکی ها پیدایش نکردند.
مشرق: چطور با امام آشنا شده بودید؟
مادر: سخنرانی ایشان در قم باعث شد ایشان را بشناسیم.
مشرق: از کی بچه ها وارد مبارزات سیاسی قبل از انقلاب شدند؟
مادر: ماشاءالله سرباز بود در همدان. برادرم ارتشی بود وقتی دوره مقدماتی پسرم تمام شد او را برد در ارتش و سرباز نیرو هوایی شد. ماشاءالله صبح می رفت سربازی بعد ازظهر میآمد و لباسش را عوض می کرد می رفت در تظاهرات و پخش اعلامیه شرکت می کرد. پدرش خیلی ناراحت می شد، می گفت اگر گیر افتد چون سربازه پای همه ما وسطه. شبها به من می گفت ببین لحاف پسرت هست اما خودش نیست. من اصلا دعواش نمی کردم و به پدرش هم نمی گفتم که مثلان الان رفت. در ۱۷ شهریور صبح آمد گفت بابا کفشم پاره شده پول بده برم کفش بخرم. پدرش گفت باشه اما بیرون نرو، امروز همه جوانهایی را که می روند بیرون می گیرند. من و دخترم رفتیم جلوی در ببینیم چه خبره که دیدیم ماشاءالله آمد پایین و با همان کفشهای پاره رفت و از دور برگشت نگاهی به ما کرد. باباش گفت: ماشاءالله کو؟ گفتیم رفت!
پدر: آن روز ماشاءالله در میدان ژاله تیر می خورد و دوستانش می برندش بیمارستان معیری. بعد دو نفر آمدند در خانه و گفتند پسرت تیر خورده بردیمش بیمارستان.
ما رفتیم بیمارستان، نگهبان اجازه نمی داد من بروم داخل. گفتم بابا پسرم این جاست، زخمی شده گفت باشه، نمیشه بری. گفتم پس یه تیر هم به من بزن. این حرف را که زدم نگهبان که کامل مردی بود به من گفت من رویم را بر می گردانم برو داخل من تو را ندیدم
در اطلاعات بیمارستان هر چه قدر دفاتر را زیر و رو کردن کسی به نام ملاشریفی پیدا نشد. رفتم جلوی اتاق عمل پرسیدم ماشاءالله ملاشریفی در اتاق عمل است؟ موقعی که من داشتم حرف می زدم ماشاالله صدای من را شنید و صدایم کرد. اسمش را اشتباه گفته بود. گفت از ترس اینکه چون من سرباز نیرو هوایی هستم بیایند شما را اذیت کنند من اسمم را اشتباه گفتم.
برادر خانمم در نیرو هوایی کار می کرد و پسر عموی من هم سرهنگ آنجا بود. هر دوی اینها را گرفته بودند که چرا فامیل شما که آن طرفی است به ما خبر ندادید؟ پسر عمویم آمد به من گفت اگر شما نیایید گزارش بدید وضع ما خراب می شود. من رفتم نیرو هوایی. سرهنگی از من پرسید پسرت آنجا چه کار می کرد؟ گفتم: خانه ما میدان خراسان است، هر روز سوار می شود می آید میدان ژاله و از آنجا دوباره سوار ماشین می شود و می آید ستاد. وقتی آن روز از ماشین پیاده می شود در آن درگیری ها پای او هم تیر می خورد، واقعیت همین است. خانه ما و مسیر رفت و آمد پسرم معلوم است. مامور طاغوتی گفت: باشه می تونی بری.
من فورا رفتم بیمارستان که به ماشاءالله بگویم اگر آمدند سراغت هماهنگ با حرفای من جواب بده. بعد از ظهر که ما از ملاقات بر می گشتیم پسرم تعریف کرد که همین که شما رد شدید دوتا افسر آمند تا از من ماجرا را بپرسند.
همان روز با آمبولانس پسرم را می برند بیمارستان نیرو هوایی که هر چه پرسنل می گویند باید پدرش امضا دهد آنها می گویند ارتش پدر سرباز است. بعد از بهبودی هم معافیت پزشکی گرفت.
بعد از این ماجرا ماشاءالله وارد کمیته شد و بعد هم رفت سپاه.
مشرق: زمینه بروز فعالیت های انقلابی در بچه هایتان چه بود؟
پدر: نماز عید فطری که آقای مفتح خواند. ماشاءالله هم بود که قراره رفتن به میدان (شهدا) ژاله را با هم گذاشته بودند.
مشرق: در مدت فعالیت، کارشان به ساواک هم افتاد؟
پدر: بله. نورالله را در راهپیمایی گرفتند اما زود رهایش کردند.
مشرق: موقع اعزام به جبهه با رفتن پسرانتان مخالفت نمی کردید؟
پدر: نه. اما سر پسر سوممان محمد، مادرش به او می گفت من دو پسرم را از دست دادم تو بمان درست را بخوان. اگر به جایی برسی بیشتر به درد مملکت می خوری. محمد گفت امام فرموده تنور جنگ را گرم نگه دارید و الان جنگ واجب تر از هر کاریست.
مشرق: جنگ که شروع شد کدامشان اول رفتند جنگ؟
مادر: ماشالله چون در سپاه بود ومربی پادگان امام حسین(ع). اولین بار در سن ۲۲ سالگی حدود ۴۰ روز رفت جبهه و دوباره برگشت و دو سه روز ماند. در این مدت دو دختر نشانش دادم تا ازدواج کند. اما گفت مامان من اگر شهید شدم که هیچ اما اگر نه بعد از جنگ هر دختری که شما بگویید را می گیرم. نورالله هم بعد از مشاالله رفت جبهه.
مشرق: زمانی که می خواستند بروند چطور بدرقه شان می کردید؟
مادر: وقتی محمد و نورالله برای بار آخر رفتند من نمی دانستم کجا می روند که بدرقهشان کنم. یکدفعه نورالله آمد اینجا. تازه ۴۰ روز بود که عروسی کرده بود. آمد به من گفت من دارم می رم جبهه. تا این را گفت من زدم زیر گریه . گفتم: رفتی یک دختر ۱۵ ساله را گرفتی، تو که می خواستی بری جبهه او را اسیر نمی کردی. گفت: مامان شوخی کردم گریه نکن. بعد گفت یکی از دوستانم دو سه روز داره می ره شهرستان، من می خوام جاش وایسم اگر چند روز نیومدم دلواپس نشو. بعد از چند روز زنگ زد، گفتم مادر نری جبهه ها! گفت: نه من در آشپزخانه کار می کنم. نورالله خیلی قد بلند بود. دوستانش تعریف می کردند همیشه بین بچه ها نفر اول بود. چند وقت جبهه بود و گاهی زنگ می زد. بعد از مدتی بی خبری خبر شهادتش را برایمان آوردند.
مشرق: محمد دفعه چندم بود که رفت جنگ و شهید شد؟
مادر: دفعه اولش بود و برادرانش دفعه دومشان بود.
مشرق: آخرین شبی که ماشاءالله که می خواست بره جنگ، یادتان هست؟
مادر: شبی که می خواست بره ما مهمان داشتیم. داماد عمویم برگشت به شوهرم گفت ببین عمو بالا شهر دو سهم نفت دادن اما پایین شهر همان پایین شهر است. ماشالله یک آیه خواند و به پدرش گفت: پدر مواظب باش! نکنه نماز و روزه بگیرید اما جایتان جهنم باشد.
صبح من بلند شدم دیدم برق روشنه. به خودم گفتم بچه ها یادشان رفته برق را خاموش کنند. امدم داخل حال دیدم ماشاءالله روی سجاده خوابش برده. ساعت حدودا ۳ شب بودم. موقع رفتن گفت مامان حلالم کن. از آب و قرآن ردش کردم و رفت.
مشرق: چه شد که راضی شدیدی محمد بره جبهه؟
مادر: محمد بدون اینکه به ما بگه رفت جنگ. بچه ام ۱۵ ساله بود که شهید شد.
مشرق: نورالله چندساله بود که ازدواج کرد؟
مادر: ۱۸ سالش بود که هم زن گرفت و هم شهید شد. من همیشه برای ماشاءالله گریه می کردم، می گفتم بچه ام آرزو به دل رفت. نورالله آمد گفت: مامان یادته همش میگی برادرم آرزو به دل رفته؟ نکنه یه روز هم این را برای من بگی؟ من زن می خوام. رفتیم برای دختر عمویش خواستگاری و ۴۰ روز هم با هم زندگی کردند. به عمویش در خواستگاری گفته بود من بعد از ازدواج هم جبهه می روم با این شرط اگر دخترت را می دهی بده. عمویش گفته بود مگه من مخالف جنگ و جبهه هستم؟ و موافقت می کند.
مشرق: زخمی هم شدند؟
مادر: بله. ماشالله زخمی شده بود و پایش هم عفونت کرده بود. به پدرش گفت: دوستام همه رفتند و بهشت پر شد، بعد کنار گیجگاهش را نشان داد و گفت قرار بود یک تیر اینجا بخورد اما نخورد و بهشت هم پر شد. وقتی شهید شد من گریه می کردم. خانمی دست من را گرفت گفت برو بچه ات را ببین چقدر نورانی شده، وقتی دیدمش همان جایی که نشان داده بود تیر خورده و شهید شده بود.
مشرق: چطور خبر شهادتش را دادند؟
مادر: ماشاءالله در تنگه حاجیان به شهادت رسید. نوه عمویش در فرودگاه بود. روز جمعه بود و اتفاقا اعلام هم کردند که سه شهید آوردند. من خودم هم در نماز جمعه شنیدم. نوه عمویش می بیند روی یکی از جنازه ها نوشته ماشاءالله ملا شریفی. برایمان تعریف کرد که باورم نمی شد، می گفتم: خدایا! یعنی این ماشاءالله خودمان است؟ رویش را که کنار زدم دیدم بله خودش است.
ایشان آمد به حاجی خبر داد. ما در خانه کرسی داشتیم و من داشتم جارو می زدم، برادرم تازه فوت کرده بود. بچه خواهرم آمد گفت: خاله لباست رو عوض کن برویم مراسم دایی. من همین که آمدم لب پنجره دیدم در کوچه قیامت است، گفتم خب به خاطر چهلم برادرمه. اما بعد فهمیدم جنازه پسرم را آوردند. بهم الهام شده بود انگار، چون قبل از اینکه با خبر شوم موقع کار برای خودم می خواندم و گریه می کردم عین عزادارها.
مشرق: چون ماشاءالله پسر اولتان بود، از شهادتش چه حسی داشتید؟
مادر: ماشاءالله اولین شهید محله مان بود. وقتی شهید شد من باورم نمی شد که تا سال بکشم. به خودم می گفتم داغ او من را می کشد. اما الان ۳۲ سال است که با این تن مریضم زنده هستم. ۱۰ ماه بعداز او هم نورالله در سر ل ذهاب شهید شد.
مشرق: چطور فهمیدید نورالله هم شهید شده؟
مادر: محمد برای شهادت ماشاءالله خیلی گریه می کرد اما برای نورالله گریه نمی کرد و می گفت: شهادت که گریه نداره. محمد که داشته می رفته جنگ یک آمبولانس جلویش را می گیرد و می گوید کجا می روی؟ محمد میگه برادرم جبهه است می روم پیشش. میگن اسمش چیه میگه نورالله آنها می فهمند که برادر این بچه هم که شهید شده در آمبولانس است، می گویند سوار شو ما می رسونیمت. محمد که سوار میشه ازش می پرسند برادر شهید هم داری؟ میگه آره ماشاءالله شهید شده. میگن اگر بهت بگویند نورالله هم شهید شده چیکار می کنی؟ میگه هیچی. می گویند اگر بگوییم جنازه اش در همین ماشین است چی؟ میگه هیچی. می گویند یکی از این شهدا برادرته. محمد روی جنازه اش را بر می داره و میگه برو داداش من هم میام. هر سه شان هم از ناحیه سر شهید شده بودند.
مشرق: چطور متوجه شدین محمد شهید شده؟
پدر: شب قبلش من خواب ددم در مدینه جلوی در باب السلام ایستادم و ختم گرفتیم. مردم می آمدند و به من تسلیت می گفتند. وقتی بیدار شدم گفتم خدایا این چه خوابی بود؟ بعد از دو ساعت دیدم دو نفر آمدند گفتند محمد زخمی شده. من که به خاطر خوابی که دیده بودم انگار آمادگی اش را پیدا کرده باشم گفتم نه زخمی نشده شهید شده.
مادر: وقتی اجازه جبهه رفتن به محمد نمی دادیم، می آمد کنار پدرش می ایستاد و می گفت بابا ببین من هم قد شما هستم چرا نمی گذاری برم؟ من دیگه بچه نیستم.
در سومار بود که شهید شد. خمپاره نصف سرش را برده بود. موقع شهادت محمد هم داشتم دیوانه می شدم. وقتی می خواست بره رفتم جلوی پادگان امام حسین بهش گفتم محمد مادر، من دو پسرم را دادم، دو سال نشده اگر که توهم شهید بشی من چیکار کنم؟ سرش را بالا گرفت و خندید. گفت: مامان اگر من شهید بشم بهتره یا برم توی خیابون ماشین بزنه بهم؟
مشرق: محمد چطور بچه ای بود؟
مادر: خیلی بچه خوبی بود. زمان انقلاب یک تفنگ می گرفت دستش که از خودش بلند تر بود. با سن کمی که داشت اسلحه های بسیج دستش بود. از مدرسه که می آمد سریع کتابهایش را میگذاشت می رفت مسجد. می گفتم مادر بیا غذا بخور، می گفت: بذار اول برم مسجد یه سر بزنم بعد میام.
شهید نورالله، ماشاءالله و محمد ملاشریفی
مشرق: کدامشان شوخ تر بودند؟
مادر: نور الله. خیلی با پدرش شوخی می کرد. رابطه اش با حاجی خیلی خوب بود. وقتی نورالله شهید شد من می گفتم پدرش دق می کنه.
پدر: قبل از اینکه زن بگیرد به من می گفت: بابا یک مادر و دختر پیدا کردم، مادر رو می خوام بگیرم برای تو و دخترش را هم بگیرم برای خودم. شهادتش برایم خیلی سخت بود اما نورالله در وصیت نامه اش نوشته بود که راضی نیستم جلوی مردم گریه کنید یا کمرتان را خم کنید، ما هم سعی کردیم به حرفش گوش بدیم.
مشرق: شده بود برای شهادت کسی گریه کنند؟
مادر: بله. ماشاءالله یک دوستی داشت که تک پسر هم بود. من و مادرش در مسجد همدیگر را می دیدییم اما نمی دانستیم بچه هایمان با هم دوست هستند. وقتی پسرش شهید شد ماشاءالله به شدت گریه می کرد. منافقین سر آن پسر را بریده بودند.
مشرق: گفتید خیلی مریض می شدند. کدامشان بیشتر مریض بودند؟
مادر: ماشاءالله. خیلی بچه درشت و زیبایی بود. حدودا ۴ سالش بود که من می خواستم بروم شهرستان خونه مادرم. باباش گفت: نرو اونجا بچه را چشم می زنند. گفتم: نه از خانه مادرم نمی برمش بیرون. یک روز یکی از همسایه ها آمد خانه ما و تا چشمش افتاد به بچه ام گفت به این چی می دی که این قدر درشت و زیباست؟ همانجا به دلم بد آمد. شب ماشاالله مریض شد و حالش خیلی بد شد. خودم هم خیلی گریه می کردم. خواستم نسخه دکتر را بگیرم که نامادری حاجی گفت لازم نیست، این بچه امشب تمام می کند. خاله خودم هم با ایشان شب ماندند پیشم تا اگر بچه ام مرد تنها نباشم. خونه مادرم بودم. من همینطور که می خواستم بخوابم گفتم: خدایا اگر بچه من خوب میشه من یک خواب خوب ببینم اگر هم می میرد که هیچی.
شب خواب دیدم در حیاط نشستم و خانمی هم سید طباطبایی بود از دوستانمان که دیدم داره میاد سمت من. پرسید بچه چطوره؟ گفتم: همانطور که بود الانم هست. دست کرد زیر چادرش سه سیم در آورد و گفت: غصه نخور برو با این سیم ها خانه ات را برق کشی کن و برقت را روشن کن بچه ات هم خوب میشه. ما آن زمان برق نداشتیم. صبح دیدم بچه بهتر شده. دکتر بردیمش و نسخه نوشت گفت: اما فکر نمی کنم اینجا داروهایش پیدا شود باید برید اصفهان. من آمدم بیرون و گریه می کردم. یک میوه فروش ایستاده بود و از نامادری حاجی پرسید خانم چرا این گریه می کنه؟ او هم قضیه را تعریف کرد. میوه فروش گفت: من می روم اصفهان میوه میآرم آدرس را بده شب که برگشتم داروها را برایتان بیاورم. فردا دوا را آورد و چند روز بعد هم ماشاءالله خوب شد.
مشرق: کتکشان هم زدید؟
پدر: یکبار ماشاءاالله دیر آمد خانه. سر همین قضیه عصبانی شدم و خواباندم زیر گوشش. گفت: بابا اگر می خواهی این طرف هم بزن. پرسیدم کجا بودی؟ گفت: هیئت. گفتم این چه هیئتیه که هر شب هست؟ گفت: مراسم فاطمیه است.
مادر: من همان وقت به حاجی گفتم: چرا زدیش؟ هیکل او از تو بزرگتره اگر از آن بچه های پررو بود که بر می گشت بهت خوب بود؟ تو ماشین داری برو دنبالش ببین کجا می ره. شب پدرش رفت گفت: دیدم داخل هیئت یکی چای می ده و ماشاءالله هم قندش را می دهد.
مشرق: ممنونیم از وقتی که در اختیارمان گذاشتید.
گفتگو و تنظیم : اسدالله عطری